نوشته هاي شبانه يك داريوني/ ماجراي آگهي استخدام روزنامه كيهان و…
نوشته نوزدهم:تازه از سركار و شيراز به داريون و منزل رسيده بودم. يك روز شلوغ كاري و خستگي زياد باعث شده بود تا قيد شام را هم بزنم و بعد از احوال پرسي با اهل خانه و شستن سرو صورت مستقيم به سمت رختخواب حركت كنم.
فكر كنم زمستان سال 1383 بود.صداي زنگ خانه آمد. برادر كوچكتر رفت كه ببيند چه كسي در مي زند.
وقتي برگشت سراغ اتاق من آمد و گفت:”با تو كار دارند”.
نق نق كنان به سمت درب حياط خانه رفتم. از اهالي داريون بود. مي شناختمش. پيرمرد زحمت كشي بود.
بعد از عذرخواهي گفت كه پسرش مي خواهد در يك نهاد نظامي استخدام شود و منتظر چاپ آگهي اين استخدام است.
او گفت كه اين آگهي استخدام طي چند روز آينده قرار است در روزنامه كيهان چاپ شود. و چون برايشان مشكل است كه بخواهند هر روز به شيراز رفت و آمد كنند از من خواست تا هر وقت آگهي استخدام آن نهاد نظامي در روزنامه كيهان چاپ شد يك نسخه برايش تهيه كنم.
بگذريم. بر حسب حس هم ولايتي بودن و اين كه هميشه دوست داشتم و دارم كه جوانان منطقه و زادگاهم دستشان جايي بند شود از فرداي آن روز هر روز، روزنامه كيهان را مي خريدم تا بلكه آگهي استخدام مورد نظر چاپ شده باشد.
به همين نام و نشان هشت روز اين روزنامه را خريدم تا بالاخره در روز هشتم آگهي استخدام آن نهاد نظامي چاپ شد.
شب كه به داريون رسيدم هوا سرد بود و باران هم مي باريد. شماره اي از آن بنده خدا نداشتم اما حدود خانه اش را بلد بودم. در نتيجه وقتي از پيكاني پياده شدم كه در آن يخ زده بودم! مستقيم به سمت منزل اين بنده خدا كه در قسمت پايين داريون هم قرار داشت حركت كردم.
ساعت حدود 10 شب بود. 10 شب در زمستان و در حال باريدن شديد باران يعني اين كه در جايي مانند داريون پرنده هم پر نمي زد و فقط صداي سگان به گوش مي رسيد. كوچه ها آن قسمت اكثرا خاكي بود و هنگام بارش باران به صورت انبوهي از گل و لاي در مي آمد.
به هر طريقي بود منزل اين بنده خدا را پيدا كردم و روزنامه را به دستش رساندم.
لبخند خوشحالي پيرمرد خستگي را از تنم بيرون كرد و ديگر حتي لباس هايم كه آغشته به گل و لاي شده بود را نيز فراموش كرده بودم.
اين ماجرا تمام شد و بعدا فهميدم كه خوشبختانه پسرش در آن نهاد نظامي امتحان داده و پذيرفته شده است.
حدود چهار سال از اين ماجرا گذشت.
يك شب زمستاني ديگر كه البته ديگر باران نمي باريد و اما هوا حسابي سرد بود. پس از پايان كار به سمت سعدي آمدم تابه سمت داريون حركت كنم.
از بدشانسي من در آن شب سرد هيچ ماشين مسافركش داريوني نبود. نيم ساعتي منتظر شدم تا خودرويي سواري آمد و صدا كرد:”داريون،داريون”. من و سه نفر ديگر كه در آن سرما كلافه شده بوديم خوشحال به سمت آن خودرو رفتيم و سوار شديم.
وقتي سوار آن خودرو شدم متوجه شدم كه راننده همان پسر پيرمرد بود كه از پادگان محل خدمتش باز مي گشت.
باز هم خوشحال شدم كه پسر پيرمرد طي اين چهار سال پيشرفت كرده و خدا را شكر ماشين هم خريده . به ياد آن شب باراني و سرد چهار سال پيش افتادم و در دل به خودم آفرين گفتم و حسابي كيف كردم.
به نزديكي هاي دو راهي بردج رسيده بوديم كه جناب راننده يعني همان پسر پيرمرد، سيگاري روشن كرد. راستش من نسبت به دود سيگار حسابي حساسم و در محيط بسته يك خودرو سواري اگر كسي سيگار بكشد خيلي اذيت مي شوم.
در نتيجه و با اطمينان از اينكه آن بنده خدا حرفم را گوش مي كند از او خواهش كردم اگر امكان دارد سيگارش را خاموش كند.
او اما برخوردي با من كرد كه باورم نشد. او سرعت ماشينش را كم كرد و روبه من گفت:”اگر سيگار كشيدن من اذيتت مي كند اجباري نيست. مي خواهي بزنم كنار پياده شو و ادامه راه را پياده بيا”!
با گفتن اين حرف توسط او، ديگر دود سيگارش اذيتم نمي كرد. اين بي معرفتي او بود كه هزار برابر دود سيگار ش آزارم مي داد.
در آن هنگام باز هم به ياد چهار سال پيش و آن شب سرد زمستاني باراني افتادم. وقتي خسته به سمت منزل آنها رفتم و او و پدر پيرش را با دادن يك نسخه روزنامه خوشحال كردم.
نمي دانم، شايد تصوير من از ذهنش پاك شده بود اما اگر اينگونه هم باشد او نبايد با يك همشهري خود اين برخورد را مي كرد.
ذكر اين خاطره اما دليلي داشت. ديروز پدر پير ديگري كه كامل مي شناسمش شماره همراه مرا پيدا كرده بود. اين پدر پير عزيز مي گفت قرار است به زودي آگهي استخدام نيروي هوايي ارتش در روزنامه اطلاعات چاپ شود.
او از من خواست تا در روزي كه روزنامه اطلاعات اين آگهي را چاپ كرد يك نسخه برايش بگيرم و به داريون ببرم.
من با افتخار اين كار را خواهم كرد. يك روز، دو روز، سه روز تا هرچند روز كه لازم باشد روزنامه مي خرم و آن را مي بينم تا روزي كه آگهي استخدام ارتش در آن چاپ شد اين پيرمرد دوست داشتني و پسرش را خوشحال كنم. اصلا هم به آن تجربه تلخ فكر نمي كنم. چون نه ديگر شب ها از شيراز به داريون مي آيم و اگر هم بياييم شكر خدا خودرويي شخصي هست كه با آن به داريون سفر كنم. اين گونه ديگر نيازي نيست كه براي مراجعه به داريون سعدي بايستم و احيانا چند سال بعد به صورت كاملا اتفاقي سوار خودرو احتمالي پسر” پيرمرد جديد” بشوم و او احيانا بخواهد سيگاري بكشدو من به دود سيگار حساس باشم و خواهش كنم كه سيگارش را خاموش كند و او هم سرعت ماشينش را كم كند و بگويد كه….
نكته:بكوش عظمت در نگاه تو باشد نه آن چه بدان مي نگري…
یادم به یک بنده خدایی افتاد که او هم جهت گرفتن ضمانت وام ازدواج فرزندش به درب خانه یکی از فرهنگیان رفته بود و اون بنده خدا هم به خاطر پدرش گواهی ضمانت را گرفته بودو طرف هم با وام به خیر وخوشی ازدواج کرد ولی ان همکار فرهنگی هیچ خیر و خوشی ندید بارها حسابش مسدود شد و از حسابش کم کردندو با مراجعات زیاد به پدر ان فرد با هزار بدبختی اقساط معوق را پرداخت میکرد. یک روز که دوباره حسابش را بسته بودند همکار عزیزمان گفت من دیگر خجالت میکشم به پدر پیرش مراجعه کنم و به درب منزل پسر رفت و میگفت که من منتظر معذرت خواهی از طرف پسر بودم که ناگهان چنان کشیده ای به گوشم نواخت که جفت چراغ چشمانم روشن شد بعد هم گفت خواستی ضامن نشوی .ضامن یعنی بدهکار برو خودت پرداخت کن. اون هم میگه پس دفترچه اقساط را بیار تا خودم پرداخت کنم طرف میگه دفترچه هم ندارم برو از بانک بگیر . از اون موقع دیگر اقساط عقب نیفتاد چون خود همکار فرهنگی تمام اقساط را در سرموقع پرداخت کرد.
واقعا داستانی است این بی معرفتی.
میگن قدیما یه فرد نیکوکاری سوار بر اسب می رفت . رسید به پیاده ای و دلش به حالش سوخت و سوارش کرد. چند قدمی نرفته بودند که آن غریبه با زور مرد را از اسب پیاده کرد و خواست که به راهش ادامه دهد که مرد نیکوکار با صدایش کرد و گفت خواهش می کنم جایی این مسئله را بازگو نکن . نه از این می ترسم که مرا از کرده ام به تمسخر گیرند بلکه می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای کمک نکند.
سلام
جامعه یک سیستم هست که افراد آن جامعه اجزائ آن هستند. افراد بر جامعه تاثیر می گذارند و جامعه نیز بر افراد.مسلما هر عمل خوبی از یک فرد باعث تعالی و رشد جامعه می شود و اثر مثبت آن به خود فرد بر می گردد اما لزوما این بازخورد بیدرنگ نیست اگر شما در یک اتوبوس صندلی خود را به دیگری بدهید نباید توقع داشته باشد در مسیر بعدیتان یک نفر جایش را به شما تعارف کند اما در اتوبوس قبلی کودکی نشسته که این عمل شما را می بیند و شاید 30 سال دیگر که شما پیر شدید جایش را به شمابدهد.دلخوری شما بجا است اما بدانید که اگر کار خوبتان را برای بار دوم انجام ندهید اثر خوب کار اول شما کم رنگ تر می شود و این خود به زیان همه افراد جامعه است . و خوشحالم که شما تصمیم دارید کار خوبتان را تکرار کنید.
حضرت امام صادق علیهالسلام میفرماید: «خدا لعنت کند بُرندگان راه خیر را؛ و آن کسی است که دیگری به او احسانی بکند و خیری برساند، پس او کفرانش کند و این امر سبب شود که آن شخص دیگر به کسی احسان ننماید»
جناب دست نوشته سلام. به پیشانی و اقبال خود نگاه کرده اید؟ بنده خدا راننده چه تقصیری داشته که میخواسته شما را در بین جاده رها کند. اصلا راستش را بخواهید شما دارید به همه گیر میدهید! چند روز پیش هم به جاده داریون و دست اندازهایش گیر داده بودید! آقا جان مسئولین خودشان هم خبر دارند جاده داریون خرابه! مگر همین چند روز پیش نبود که کاندیداها تشریف آورند داریون و قول دادند فکری به حال این جاده کنند. شما چرا عجله میکنید؟!! شما تنها که رای ندادید، همه مردم منطقه داریون رای داده اند!!! یادمه چند روز پیش هم به شهرداری گیر داده بودید!! درست است که شهرداری سایر استانها به چند تیم ورزشی کمک میکند. حالا ما که کاری نداریم آنها سایر استانها هستند. شنیدم شهرداری نی ریز، کازرون، نور آباد و … و بعضی شهرداریهای همجوار خودمان بودجه ای را برای ورزش در نظر گرفته اند. اصلا میدونی آقا بعضی از شهرداری ها خودشان متولی ورزش آن شهر هستند. انشاا… شما اجازه بدهید، کمی صبر و حوصله داشته باشید شهرداری محترم داریون هم جوانان ورزش دوست را فراموش نخواهد کرد. ما هم به اتفاق جوانان ورزشی داریون برایشان دعا میکنیم!!!