دفترچه خاطرات/چو ايران نباشد تن من مباد…
علي زارع/
سال اول کارم بود که جهت پست بندی به اداره آموزش وپرورش رفتم وابلاغ لامرد به سینه ام خورد!
آن قدر ناراحت بودم که نفهمیدم چگونه از شیراز به داریون رسیدم.اصلا دلم نمی خواست در شهر غریب کار کنم آن هم شهر بد آب وهوایی مثل لامرد.
چند روزي ناراحت بودم تا بالاخره اقوام وخویشان ودوستان مرا راضی کردند که بروم. اول مهر شد بلیط اتوبوس گرفتم .رختخواب وتشک و مقداری ظرف برداشتم وبه راه افتادم. بعد از حدود هشت ساعت به علامرودشت لامرد رسیدم ساعت دو نیمه شب بود نه جایی بلد بودم ونه کسی را می شناختم. بالاخره از شخصی که او هم از اتوبوس پیاده شده بود سراغ مهمانخانه را گرفتم او هم وقتی فهمید معلم هستم آدرس خانه معلم را به من داد.
بعد از دو ساعت گشتن در تاریکی و کوچه های باريك علامرودشت مخروبه ای را یافتم که تابلویی داشت بنام خانه معلم .آخ بینوا معلم با این خانه اش! به هرخانه ای شبیه بود به جز خانه معلم.
هوا هم گرم وشرجی وخفه کننده بود.در زدم نگهبان درب را باز كرد.بعد از احوالپرسی و ارایه کارت شناسایی اجازه ورود یافتم .فکر نکنم پادگان نظامی هم چنين قانون ورود وخروجی داشت .
خلاصه دیگر صبح بود نماز را خواندم ویک ساعتی خوابیدم .چه خوابی. انواع واقسام حشرات بدنم را سوراخ سوراخ کردند. از خواب بیدار شدم یاد مادرم افتادم که هر روز صبحانه را آماده جلویم می گذاشت ومن هم با ناز وادا میل می کردم.
بغض گلویم را گرفته بود می گفتم خدایا اینجا کجاست؟!.واقعا احساس غربت می کردم هوای 45درجه سال 1377هم این احساس را تشدید می کرد.فقط فکر انتقال بودم .ابلاغ را برداشتم و به اداره رفتم .مسول اداره آدم خوش برخورد ومهربانی بود سید علی نام.
وقتی دید که من عرق زیادی کرده ام و گرمازده شده ام شروع به سوال کردن کرد.که اهل کجایی و…..من هم جواب دادم وگفتم کی به من انتقالی می دهید؟
خندید وگفت حالا کو تا انتقالی؟!مگر عجله داری ؟! تا 5 سال دیگر اجازه نداری فرمش را هم پر کنی.دنیا روي سرم خراب شد وگفتم نمی توانم تحمل کنم .بغض گلویم را فشرد. دلم برای مادرم تنگ شده بود یاد سفره مهربان مادر می افتادم.یاد بد اخلاقی هایم می افتادم .ودر دل می گفتم مادر کجایی حالا قدر تو را می دانم .
هر طرف رو می کردم یاد داریون و مردم مهربانش می افتادم یاد اقوام وخویشان و دوستان و…صادقانه بگویم که انسان وقتي از خانواده و دوستانش دور مي شود قدر آنها را می داند.
دلم می خواست یک داریونی می دیدم .”به صحرا بنگرم صحرا تو وینم به دریا بنگرم دریا تو وینم به هرجا بنگرم کوه ودر ودشت نشان از قامت رعنا تو وینم.”
سرانجام به مدرسه رفتم. مدیر مرا به کلاس اول راهنمایی فرستاد.چهره های معصوم بچه ها را نگاه کردم.بعد از سلام وآشنایی با بچه هاگفتم آیا کسی شعر بلد هست؟
دستها بالا رفت .نفر اول بچه اي کوچک ولاغر اندام بودو در وصف مادر شعری خواند من هم که دلتنگ بودم دوباره یادم به مادر افتاد. بغض گلویم را گرفت تازه کمی خانواده را فراموش کرده بودم که این دانش آموز مرا ياد خانواده انداخت.
گفتم بچه ها شعر پدر ومادر و…را نمی خواهم.شعری دیگر بخوانید. در دلم گفتم شما که از دل من خبر ندارید.نفرات بعد هم شعرشان را خواندند تا نوبت به یک پسر خوش قیافه رسید.بلند شد وگفت :”چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم وبر زنده یک تن مباد” ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد. اینجا هم گوشه ای از ایران است. این بچه ها هموطن من هستند. من برای خدمت به اینها اینجاهستم.پس چرا ناراحت ودلتنگ باشم اینها برادران من هستند.
وای خدای من …تازه از خواب بیدار شده بودم و ذلتنگی ها را فراموش کردم. فقط به این فکر می کردم که چگونه می توانم خود را با تعلیم وتربیت فرزندان ایران، فدا کنم.
از آن به بعد با عشق وعلاقه به کار چسبیدم به طوری که بعد از پنج سال که می خواستم انتقالی بگیرم از آنجا ومردمش دل نمی کندم. حالا بیش از چهارده سال از آن روز می گذرد و من در خدمت دانش آموزان ومردم عزیز شهرم داریون هستم و وامیدوارم که بتوانم جوانانی در شان داریون تربیت کنم که نام و آوازه داریون را به تمام جهان برسانند ومن افتخار می کنم که به مردم شهرم خدمت می کنم.
سلام جناب آقاي زارع من خودم را با نام مستعار معرفي كرده ام اما از شاگردان شما هستم.
حقيقتش با خواندن خاطره شما ضمن اين كه لذت بردم به ايراني بودن خود نيز افتخار نمودم.
شما معلم و راهنماي خوبي هستيد و آرامشي كه سر كلاس داريد به ما هم منتقل مي شود. هميشه همينطور باشيد.
سلام به شاگرد عزیزم اقای مهردادی . من از ارامش شما ارامش میگیرم .امیدوارم که بتوانم خدمت گذار خوبی برای شما باشم. به شما افتخار می کنم
سلام بابا من دخترت هستم چه خاطره ی خوبی .من به داشتن پدری چون شما افتخار می کنم .حتی وقتی که من دنیا امدم هم لامرد بودی .واقعا حالا می فهمم که چه سختی هایی را تحمل کرده ای دوستت دارم.
ممنون از آقای زارع خاطره ی جالبی بود ، موفق باشید .
جناب آقای زارع باسلام
. آشنایی با شما از افتخارات بزرگ ما محسوب میگردد. وجود جوانان فرهنگی مذهبی امثال شما در شهرمان داریون موحب دلگرمی ما خواهد شد. زمانی که خاطره دوری انسانها را می نگریم ناخودآگاه یادمان به جوانان غیور و عزیزی می افتد که ماهها بلکه سالها در سخت ترین شرایط در اسارت بعثیون با اعمال شکنجه و غربت بودند. البته تعدادی از جوانان منطقه داریون نیز رنچ اسارت را چشیده اند که نمونه آن برادر علیرضا ارجمند یکی از جوانان ارزشمند شهرمان داریون است. برای شما و همه دوستان سلامتی و سربلندی آرزومندیم و ما هم با شما هم صدا میشویم و میگوییم: “چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر زنده یک تن مباد”
افتخار اشنایی با شما برای من غنیمتی است .ما به داشتن شما افتخار میکنیم.خاطراتی هم که از شهدا مینویسید بسیار جالب و ارزشمند میباشد انشااله که ادامه پیدا کند
سلام.داداش الان که دارم این خاطره رو مي خونم اشک و بغض گلو چشامو داره نوازش میکنه .خیلی دوست دارم مصطفی
یادخودم افتادم که روز اول دو قدم از خونه دور شده بودم.دو قدمه 1200کیلومتر بود.من ی نوجون 18 ساله کسی که تا الان ی شبم دور از حونه نبودم رفتم توی یك استانی که زبانشونم یك ذره باما همخونی نداره بعد از 24 ساعت تو اتوبوس نشستن به شهر باران ایران و عروس گیلان لاهیجان رسیدم.باران شدیدی در حال باریدن بود حالا من تنها توي شهر غریب بودم با یك کلاه گشاد که راننده سرم گذاشته بود به خوابگاه رسیدم (مسیر 200رو2000 گرفته بود تاکسی)خسته از راه دراز اتاق که گرفتم با یك عالمه وسایل که بعدا هیچیشم بکارم نیومد ولو شدم رو تخت جز من 7 نفر دیگم بودن که البته من فقط از فارسی استفاده میکردم بقیه از دیار اذربایجان بودن.داشتم میترکیدم اصلا از صحبتهاشون چیزی نمیفهمیدم چه بغضی گلومو فشار میداد.حتی سرمو از بالشت بلند نمیکردم تا ببینمشون یك وقت متوجه شدم که خابم برده بود و یکی از همون بچه ها با ی لحجه شیرین گفت پاشو ناهار بگیر از سلف با یك لحن تند بهش گفتم برا منم بگیر که اونم بنده خدا گرفت آورد دور هم خوردیم و من دوباره رفتم رو تخت خوابم برد . ادامه اش باشه برا ی وقت دیگه کلاس دارم فعلا بای دوستون دارم بچه های ابدیت
سلام بر برادر عزیز م واقعا از خواندن این خاطره لذت بردم ولی خیلی هم ناراحت شدم. سختی ها ودوریها از شهر وخانواده انسان را ابدیده میکند وباعث میشود که انسان قدر خانواده اش را بهتر بداند .انشااله که در مسیر زندگی و شغلت موفق باشی زیرا دانش اموزان هیچوقت خوبیها را فراموش نمیکنند.دوستدار شما