ماجراي نذري ما و راننده تاكسي تلفني/ آها، كاكو شيرازي رو ميگي!
محمد زارع زادگان
سال گذشته ايام شهادت حضرت زهرا (س) بود و بنابر نذري كه سال قبل از آن داشتم، مقداري نذري به يكي از مراكز تهيه غذا سفارش دادم تا در روز شهادت صديقه كبري (س) بين نيازمندان توزيع نمايم.
از آنجا كه از آشنايان و اقوام كسي در دسترس نبود با خانواده تصميم گرفتيم تا بخش عمدهاي از نذري پخته شده را بين كودكان يك مركز نگهداري از كودكان ناتوان كه در نزديكي ما قرار داشت، توزيع كنيم. از آنجا كه روز شهادت ماشينم در تعميرگاه بود و وسيله نقليهاي در اختيار نداشتم، با آژانس محله تماس گرفتم و درخواست ماشين براي انتقال نذريها از تهيه غذا به مركز نگهداري كودكان نمودم.
يك خودروي پرايد از طرف آژانس به درب منزل ما آمد و به سمت مركز تهيه غذا رهسپار شديم. راننده مردي بود كه دوران ميانسالي را پشت سر گذارده و نشانههايي از كهنسالي در چهره او پديدار گشته بود. در حين رانندگي از مكالمهاي كه ميان ما در ماشين برقرار شده بود، تشخيص داد كه ما از اهالي استان فارس هستيم و خود نيز با هيجان گفت كه اصالتاً اهل يكي از شهرهاي اطراف شيراز بوده كه ساليان متمادي در تهران ساكن شده است. غافل از اينكه ما نيز اهل همان شهر كوچك هستيم. بله، درست حدس زديد در كلان شهري 10 ميليون نفري به طور تصادفي دو نفر از اهالي داريون همديگر را پيدا كرده بود. اسم فاميلش همانند بسياري از داريونيها آقاي بذرافكن بود و برخي از داريونهاي قديمي را ميشناخت.
به هر حال او نيز چون بسياري از داريونيها، به دور از داريون ولي به ياد داريون بود. چند وقت پيش از يكي از رانندههاي آژانس جوياي احوالش شدم، گفت “آها كاكو شيرازي رو ميگي”. فهميدم كه آقاي بذرافكن ما در آژانس به كاكو شيرازي معروف است.
سلام واقعا چقدر شیرین است که دو همشهری در غربت همدیگر را ببینند .وما همه باید این ضرب المثل را به یاد داشته باشیم که کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه .مطلب جالبی بود جناب زارع زادگان