اخباردفترچه خاطراتهمه

دفترچه خاطرات/ پرینازم را گم کردم/قسمت سوم: اطراق در مسافرخانه

نوشته:جلیل زارع

فعال فرهنگی و اجتماعی/مدرس/عضو افتخاری تحریریه داریون نما

از آبادی های زیادی گذشتیم و هر جا دار و درخت و آبی بود استراحتی داشتیم. به محض پیاده شدن از مینی بوس، تقسیم کار می شد.

وظیفه  مردان جمع آوری چوبِ خشک و شاخ و برگ و خار و خاشاک، سر پا کردن آتش برای پخت و پز، پهن کردن گلیم و سفره، ردیف کردن سور و سات و پر کردن کوزه های آب بود. زنان هم دست به کار تهیه غذایی چرب و چیلی و خوشمزه می شدند که به قول راننده و شاگردش خستگی راه را را از تن به در می کرد. ما بچه ها هم فرصت را غنیمت می شمردیم و با جار و جنجالی که مثل توی مینی بوس غرغرِ پدر و مادرها هم به دنبال نداشت، سرگرم بازی می شدیم.
بعد از صرف غذا، بزرگ ترها، کمی گپ و گفت و پشتبندش هم چرت و خور و پفی داشتند و ما بچه ها هم که خستگی مَستِگی حالی مان نبود، از سر و کول هم بالا می رفتیم وجار و جنجال راه می انداختیم.

بعدش هم که معلوم است دیگر، باز ادامه ی سفر طولانی که هر چند بزرگ ترها را خسته کرده بود ولی ما بچه ها را سر کیف می آورد. یک شب هم در مسافرخانه ای که نمی دانستم کجا بود سر کردیم. وقتی هم از مادرم پرسیدم: «نَنِه این جا کجاست؟» پاسخ شنیدم که: «روی بوم سه جا!»

بالاخره انتظار به پایان رسید. درازی سفر، ما بچه ها را هم از کت و کول انداخته بود و ولنگ و واز ولو کرده بود توی راهرو بین صندلی ها. اولین صلوات بلند، مرا که نمی دانم چرا برخلاف بقیه بچه ها خواب با چشمانم قهر بود، سرپا کرد، کشاند توی دامان مادر و صورتم را چسباند به شیشه ی مینی بوس. گنبد و بارگاه نورانی ضامن آهو، عجب صفایی داشت برای منی که اولین بار به پابوسش می رفتم. حسی غریب ریخته بود جای جای تن و بدنم این هوا! که وقتی شنیدم: «لال از دنیا نری، دومین صلوات را به نیت زیارت امام غریب، جلی تر بفرست.» بیش تر هم شد. بی اختیار به تقلید از مادرم، دو دستم رفت روی سینه ام، سرم خم شد و اشکم در آمد.
سومین صلوات جلی برای فرج آقا امام زمان، دیگر همه را بزرگ و کوچک بیدار کرد و چشم ها را گریان.
مینی بوس، جلو مسافرخانه ای که به قول راننده به حرم نزدیک بود، ایستاد. دست در دست مادرم با بقیه زوار راه افتادیم به طرف مسافرخانه. حیاط بزرگ و دلبازی داشت که جان می داد برای گرگم به هوا! با حوضی وسطش که دور از چشم بزرگ ترها می شد آب بر سر و روی هم پاشید. این اولین فکر بکری بود که تا به ذهنم رسید، بیخ گوش دختری هم سن و سال خودم گفتم و چشم غره ی مادرش را به جان خریدم! دختر بیچاره، طوری با قهر وغیظ کشانده شد سه کنج دیوار که مادرم هم چهره در هم کشید و نیشگونی تند و تیز بر بازوی چپم نشاند و جیغم را به هوا برد تا دل مادر دخترک خنک شود لابد!
مشهدی ضیاء با چند نفر ریش سفید، رفتند داخل دفتر مسافرخانه و ما را نشاندند گوشه ای به انتظار.
شاگردِ مسافرخانه چی جلو افتاد و ما هم پشت سرش. کلید انداخت و در چوبی اتاقی را باز کرد. همه با بار و بندیل رفتیم تو. خیلی بزرگ بود به گمانم این اتاق! هر خانواده ای گوشه ای از آن اطراق کرد. بعد، مردها پشتِ سرِ همان شاگردِ مسافرخانه راه افتادند تا اتاق خودشان را تحویل بگیرند. اتاقی برای زن ها و بر و بچّه ها و اتاقی هم برای مردهای به قولِ زن مشهدی ضیاء، خداداده!
و این مشهدی ضیاء بود که “یا الله گویان” برگشت و با یک صلوات همه را ساکت کرد و پشتبندش هم گفت: «استراحت کنین، خستگی تون که در رفت بریم حرم، زیارت.»
و من مشتاق تر شدم برای زیارت ضامن آهو.
ادامه دارد … (قسمت بعد: زیارت ضامن آهو)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا