نوشته هاي شبانه يك داريوني/این ماجرا واقعی است
نوشته سي و يكم:«اصغر» شاگرد زرنگ کلاس ما بود. از سال اول تا پنجم دبستان…
خودمان را می کشتیم برای یک سال هم که شده «یکی» جز «او» شاگرد اول کلاسمان شود اما نمی شد.
«اصغر» انگاری بی رقیب بود. نه فکر کنید از این «بچه درس خوان ها» بود، نه، لامصب مخ عتیقه ای داشت. یک بار که سر کلاس از معلم مطلبی را می شنید مانند ضبط صوت در حافظه اش نگهداری می کرد. خیلی که زور می زد برای امتحان، گذری کتاب هایش را می خواند و نه بیشتر.
همین جوری هم شاگرد اول می شد. حالا یا ایراد از خنگی ما بود یا او واقعا نابغه بود، که البته تا حدودی بود.
اصغر فوتبالیست خوبی هم بود. تکنیک بالایی داشت و در دبستان ما که فقط می توانستیم «گل فنی» یا همان فوتبال گل کوچیک بازی کنیم تکنیکش سرآمد همه ما و همه بر و بچه های مدرسه بود.
دوران پنج ساله دبستان با حسرت ما- تمام دانش آموزان کلاس به جز اصغر- برای سبقت از او تمام شد.
بعد از آن پنج سال خاطره انگیز و فراموش نشدنی که به دوره راهنمایی وارد شدیم اعضای کلاس ما هرکداممان به کلاسی منتقل شدیم. مدرسه راهنمایی ما پنج کلاس اول داشت که کلاس پنجم خاطره انگیز ما در این پنج کلاس تقسیم شد.
خوشبختانه یا متاسفانه در کلاسی که من قرار گرفتم دیگر خبری از «اصغر» نبود که همیشه حرص زرنگی اش را بخورم!
او در کلاس اول چهار قرار گرفت. اصغر دوره راهنمایی هم خوب بود، سال اول راهنمایی، سال دوم راهنمایی، از سال سوم اما دیگر اصغر آن اصغر سابق نبود. درسش بد نبود اما خوب هم نبود. متوسط بود.
به دبیرستان که رسیدیم اصغر قصه ما تغییر بیشتری پیدا کرد و…
دیگر از او خبری نداشتم، اطلاعاتم درباره او در این حد بود که به هر بدبختی و زحمتی بود، توانسته دیپلمش را بگیرد.
بعدها اما بیشتر او را می دیدم. اصغر واقعا عوض شده بود. خلافی نبود که انجام ندهد؛ مزاحمت برای مردم، اعتیاد و…
انگار دوستان ناباب کار خودشان را کرده بودند و اصغر قصه ما را هر روز که می گذشت به سمت سقوط هل می دادند.
اهالی محل آنچنان دل خوشی از اصغر نداشتند. حتی چندبار هم می خواستند از او شکایت کنند اما هربار با وساطت پدر و مادر اصغر که افراد آبرومندی بودند از این کار خود صرف نظر می کردند.
ما چند نفر از رفقای قدیمی سعی کردیم تا اصغر را سر به راه کنیم، اما هرچه بیشتر تلاش می کردیم کمتر نتیجه می گرفتیم. اوضاع برای اصغر خوب نبود و او به سرعت به سمت نابودی به پیش می رفت.
پدر «اصغر» که حاجی بود و انسان آبرومند و البته متمولی هم بود هر کاری کرد تا اصغر دوباره بشود همان اصغر سابق اما تلاش های او هم به جایی نرسید تا پیرمرد بیچاره از غصه تنها پسرش سر در گریبان خاک گذارد.
ماند اصغر و مادرش که حالا از غصه تنها پسرش پیرتر شده بود. اوضاع برای آنها اصلا خوب نبود. آبروریزی، غم، غصه و…
***
نمی دانم کدام آدم، کدام فرشته، چگونه، چطوری، با چه ترفندی پای اصغر قصه واقعی ما را به مسجد محله باز کرد.
ماه رمضان سال ۱۳۷۹ بود که در هجدهمین روز که مصادف با اولین شب قدر بود، ما بر و بچه های مسجد با دیدن اصغر که انگاری برای نماز مغرب و عشاء آمده بود نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاوریم.
نه، خود اصغر بود. خود خودش. اولش فکر کردیم برای مسخره بازی آمده اما نه اصلا این طور نبود. اصغر مانند یک مرد متین در صف دوم نماز جماعت جای گرفت. نماز هم که تمام شد و من برای صرف افطار با سرعت به خانه می رفتم، اصغر را می دیدم که در حال خواندن قرآن است…
افطار که کردم و البته اندکی استراحت و برای مراسم احیای شب قدر دوباره به مسجد بازگشتم. اصغر اما همچنان قرآن می خواند.
دلم را به دریا زدم و کنارش رفتم. متوجه نشد. با حال عجیبی قرآن می خواند، گریه هم می کرد؛ ملایم، طوری که کسی متوجه نشود.
بعد از حدود نیم ساعت که حضورم را در کنارش احساس کرد قرآن را بست، آن را بوسید اما همچنان در دست نگهش داشت.
آمدم سر صحبت را با او باز کنم که خودش گفت: «می دانم می خواهی بپرسی چه اتفاقی افتاده، چی شده…؟»
منتظر جواب من نشد و ادامه داد: «دیشب یکی، یک آقایی آمد به خوابم و گفت فردا شب برو مسجد، گفتم من و مسجد؟! من آن قدر گناه کرده ام که آنجا راهم نمی دهند. اصلا با چه رویی به مسجد بروم؟ چرا بروم؟»
اصغر ادامه داد: «وقتی از خواب پریدم خیس عرق شده بودم. می لرزیدم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، آن آقا که بود؟ چرا به خواب من عاصی آمد؟ فقط می دانم آن قدر به من اراده داد تا امشب وارد این مسجد شوم، حالا احساس آرامش می کنم، احساس می کنم آدم دیگری شده ام، احساس می کنم…»
اصغر اینها را گفت و زد زیر گریه؛ این بار اما با صدایی بلندتر از قبل.
***
حالا حدود یازده سال از آن شب قدر می گذرد. حالا اصغر برای خودش کسی شده، حج عمره رفته، شده حاج اصغر، عضو هیات امنای مسجد شده، صندوق خیریه راه انداخته و…
حالا هر وقت اصغر را می بینم دوباره به او غبطه می خورم. درست مانند همان سال های بچگی که همیشه شاگرد اول بود و به او حسودی ام می شد. حالا اصغر دوباره شده همان شاگرد زرنگ که هیچ کدام از ما بچه های مسجد نمی توانیم به گرد پایش هم برسیم…
***
این ماجرا، یک داستان واقعی است که همین نزدیکی های خودمان اتفاق افتاده است.
داستان تخیلی نیست که برای احساساتی کردن شما نوشته شود.فیلم هندی هم نیست. یک اتفاق واقعی بود که تنها برای شما روایت شد.
***
خدایا در این شب های «قدر»ات ما را هم دعوت کن. هوای ما را هم داشته باش. ما را هم شاگرد زرنگ کلاس زندگی کن.
به خدا ما هم دوست های «حاج اصغر» هستیم. هرچند همچنان به او حسادت می کنیم…
خدایا این دستهای خالی را خالی بر نگردان.
نفخه ای آمد شما را دید ورفت!
هرکه را میخواست,جان بخشیدو رفت…
عالی بود…