رمان قلعه داریان / قسمت هفتاد و چهارم
نویسنده: جلیل زارع
ستاره که هاج و واج مانده بود، گفت : « اعتراف !؟ اعتراف به چی ؟ » طاهر گفت : « خواهش می کنم ستاره، بگذار حرفم را بزنم. »
ستاره گفت : « حالت خوب نیست. خون زیادی ازت رفته است. باشد برای یک وقت دیگر. »
طاهر گفت : « نه، ستاره. شاید فرصت دیگری نباشد. وسط حرفم نپر، بگذار بگویم. خواهش می کنم. »
ستاره گفت : « باشد، بگو. »
طاهر گفت : « ستاره مرا ببخش. حلالم کن. من در حق تو خیلی بد کردم. »
ستاره گفت : « هر چه بوده است گذشته. فراموشش کن. »
طاهر گفت : « نه، نمی توانم. »
ستاره ساکت شد و طاهر ادامه داد : « ببین ستاره، فرهاد نمرده است. او زنده است. »
ستاره، خشکش زد. باور نمی کرد فرهاد زنده باشد. اگر هم باشد، طاهر از کجا می داند ؟
ستاره، چشم در چشم طاهر دوخت و گفت : « معلوم است چه می گویی ؟ بر فرض هم که زنده باشد، تو این را از کجا می دانی ؟ »
فرهاد نفس نفس می زد. رویش را از ستاره برگرداند. خجالت می کشید در چهره ی او نگاه کند و ادامه داد : « جمشید قبل از آن که به داریان بیاید به سه چشمه آمد و جریان زخمی شدن فرهاد را برای من تعریف کرد. بعد هم پیکی از جانب فرهاد به سه چشمه آمد تا خبر سلامتی فرهاد را به من برساند. ولی من به جمشید گفتم آن پیک، خبر مرگ فرهاد را آورده است. من به تو دروغ گفتم. ستاره ! من جمشید را وادار کردم به تو و خان دروغ بگوید. جمشید زخمی شدن فرهاد را دیده بود نه مرگش را. من به او پول دادم و او هم ساکت شد. بعد هم وقتی تصمیم گرفت برود دنبال فرهاد، من زودتر از او به ملایر رفتم و به صاحب کاروانسرای آن جا پول دادم و از او خواستم کسی اجیر کند قبری را به جمشید نشان بدهد و وانمود کند فرهاد مرده است و بگوید خودش دفنش کرده است. او هم همین کار را کرد. جمشید هم وقتی خیالش راحت شد که دیگر فرهاد زنده نیست، ساکت شد و با پولی که من به او داده بودم برای خودش خانه و زندگی رو به راه کرد و زن گرفت. حالا دیگر برو. تو را به خدا برو. سربازان رضاقلی بیگ سر برسند، تو و بچه امان را زنده نمی گذارند. »
بعد، صورتش را به طرف ستاره برگرداند و گفت : « خواهش می کنم مرا ببخش. حلالم کن تا راحت بمیرم. مواظب بچه امان باش. »
ستاره زد زیر گریه و گفت : « تو با من بد کردی طاهر ! خیلی هم بد کردی. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. »
صداهایی از دور به گوش رسید. ستاره، سعی کرد طاهر را بلند کند و او را از آن جا دور کند، ولی طاهر تند و تند می گفت : « حلالم کن. من دیگر رفتنی هستم. حلالم کن تا راحت بمیرم. »
ستاره که خطر را احساس کرده بود و می خواست هر طور شده طاهر را نجات دهد، وقتی نتوانست او را از جا بلند کند، گفت : « بس کن طاهر ! حالا وقت این حرف ها نیست. بلند شو تا دیر نشده از این جا برویم. »
و به هر زحمتی بود او را کشان کشان از آن جا دور کرد. رسیدند به دهانه ی چاهی در مزرعه. هنوز صدای سربازان می آمد. داشتند به آن ها نزدیک می شدند. طاهر طناب را از چرخ چاه باز کرد و به زحمت به کمر ستاره بست و گفت : « تو باید توی این چاه خودت را پنهان کنی. الان است که سربازها می رسند. »
صدا، نزدیک و نزدیک تر می شد. طاهر تمام زور و توان خود را در بازوانش جمع کرد؛ طناب را دور کمر ستاره محکم کرد و گفت : « دو دستی محکم طناب را بچسب تا تو را درون چاه بفرستم و بروم کمک بیاورم. »
بعد، تخته چوب پهنی که قسمتی از دهانه ی چاه را پوشانده بود به درون چاه پرتاب کرد و گفت : « تخته روی آب می ماند. ته چاه که رسیدی روی ٱن بنشین و منتظر باش تا من بروم کمک بیاورم. »
و او را به دهانه ی چاه نزدیک کرد. چرخ چاه را چرخاند تا طناب دوباره دور آن جمع شود. بعد ستاره را به دهانه ی چاه نزدیک کرد و چرخ را گرداند و آهسته آهسته او را به درون چاه فرستاد. در همین حال گفت : « ستاره جان، شاید دیگر برای من فرصتی نباشد، خواهش می کنم حلالم کن. »
و ستاره گفت : « حلالت کردم طاهر. تو هم مرا حلال کن. »
طاهر، وقتی خیالش از جانب ستاره راحت شد، خود را از آن جا دور کرد. ولی خون زیادی از او رفته بود و توان حرکت نداشت. بنابراین، خیلی نتوانست از آن جا دور شود و نقش بر زمین شد.
کمی بعد، سربازها او را یافتند و کشان کشان با خود نزد رضاقلی بیگ بردند. رضا قلی بیگ، ده طناب دار به شاخه های محکم درختان آویزان کرده بود و گره ی آن ها را بر گردن خان و فرزندان او و افراسیاب و شش نفر دیگر از جوانان داریانی که هر چند زخمی بودند ولی از معرکه ی جنگ، جان سالم به در برده بودند، انداخته بود و منتظر بود تا ستاره را پیدا کنند و نزد او بیاورند. می خواست جلو چشم ستاره، همه را به دار آویزد.
خان، وقتی چشمش به طاهر غرقه به خون افتاد، آه از نهادش برآمد و آسمان جلو چشمانش تیره و تار شد. می خواست بداند چه به روز ستاره و نازگل آمده است ولی برای آن که رضاقلی بیگ، طاهر را نشناسد، ساکت ماند و چیزی نگفت. بقیه هم به طاهر خیره شدند ولی چیزی نگفتند.
رضاقلی بیگ رو به خان کرد و گفت : « خب این هم دامادت. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « حالا بگو ببینم همسر سابقت را کجا پنهان کرده ای ؟ »
طاهر به زحمت گفت : « ستاره در آتش سوخت. حالا هم کنار کاروانسرا است. »
خان و برادران ستاره که تا آن زمان مثل کوه، محکم و استوار ایستاده بودند از درون فرو ریختند و چشمانشان پر از اشک شد.
سربازها رفتند و کمی بعد با جسد سوخته ی نازگل برگشتند. چهره ی او کاملا سوخته بود و رضاقلی بیگ نتوانست تشخیص بدهد که او ستاره نیست.
رضاقلی بیگ که امیدش نا امید و دستش از ستاره کوتاه شده بود، از فرط عصبانیت تپانچه را از کمر کشید و گلوله ای به سمت طاهر شلیک کرد. گلوله به مغز طاهر خورد و او را نقش بر زمین کرد. بعد رو به سربازانش کرد و گفت : « طناب های دار را بالا بکشید. »
سر به داران، اشهد خود را خواندند و سربازان، طناب ها را بالا کشیدند و به زندگی خان و فرزندانش و افراسیاب و جنگجویان داریانی خاتمه دادند.
آن گاه، رضاقلی بیگ رو به سربازانش کرد و گفت : « قبری حفر کنید و با احترام تمام، دختر خان را دفن کنید. »
رضاقلی بیگ، بعد از دفن کردن نازگل، سر قبر او رفت و اشک ریخت. دستور داد سنگ قبری برای ستاره درست کرده و نام او را بر آن حک کنند. بعد هم، از ترس آن که سپاهیان صاحب اختیار سربرسند، به قشون خود دستور حرکت داد و اجساد کشته شدگان قشون خودش و داریانی ها را همان جا رها کرد و رفت. حتا اجساد به دار آویختگان را هم از طناب دار پایین نیاورد.