ماجرای بهشت دختران!
جلیل زارع|
آی دنیا کودکی هایم چه شد؟/
شمع عمرم آفت پروانه شد/
باز باران بود و بابا آب داد/
باز باران هم دگر افسانه شد…
به نام تنها کیمیاگر هستی.بهار سال 1343 بود قرار بود پاییز به مدرسه بروم.این را برادرانم خلیل و عسکر می گفتند.آن ها ده سالی از من بزرگ تر بودند و تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودند.با آن که از استعداد فوق العاده ای بر خوردار بودند،داریون دبیرستان نداشت تا ادامه ی تحصیل بدهند.آن روزها رفتن به شیراز برای ادامه ی تحصیل،بیش تر به رویا شباهت داشت تا واقعیت.تنها افرادی مثل …، …، … و … می توانستند از پس مخارج تحصیل فرزندانشان بر آیند.بقیه ی بچه ها بعد از گرفتن تصدیق(گواهینامه) ششم ابتدایی می بایست به جای ادامه تحصیل به کاری برای امرار معاش فکر کنند و بعد هم ازدواج زودهنگام.تصدیق کلاس ششم آن موقع به اندازه ی مدارک دانشگاهی امروز ارزش داشت.شاید هم بیش تر.با این حساب برادرانم جزو مردان با سواد روستا بودند.قرآن می خواندند.برای اهل خانواده شاهنامه می خواندند.
داستان های امیرارسلان نامدار و فلک ناز را می خواندند.برای مردم روستا نامه می نوشتند و می خواندند.و به قول معروف کلی برو و بیا داشتند.
پدرم سواد نداشت ولی اطلاعات عمومی خوبی داشت.خیلی از آیات قرآن،احادیث،اشعار شاهنامه،لیلی و مجنون و فایز دشتی و کتاب هایی مثل قصص الانبیا را حفظ بود.آن قدر قصه بلد بود که بتواند هر شب،نگاه مشتاق ما را به لب های قصه گوی خود میخکوب کرده و مثل سریال های تلویزیونی حالا تکراری هم نباشد.من هر شب یا با قصه های او به خواب می رفتم یا با لالایی های دلنشین مادرم.با این همه،پدرم باز دوست داشت برایش کتاب بخوانند.
دلم می خواست با سواد شوم و بتوانم همه ی کتاب های دنیا را برای پدرم بخوانم.همیشه بچه هایی را که از مدرسه در صفوف مرتب بیرون می آمدند و مبصرها آن ها را کنترل می کردند تا درب منزلشان برسند و وارد منزل شوند،را با حسرت نگاه می کردم.دلم می خواست روزی جای یکی از آن ها باشم.من برای رفتن به مدرسه روزشماری می کردم.
روزی یک ریگ(سنگ ریزه) داخل یک قوطی می انداختم و فکر می کردم قوطی که پر شود پاییز هم فرا خواهد رسید.هنوز خیلی ریگ باید در قوطی می ریختم تا پرشود.یک روز وسوسه شدم و به جای یک ریگ،دو ریگ در قوطی انداختم تا زود پر شود.شاید باور نکنید ولی من آن روز را تا شب عذاب کشیدم.و مرتب چهره ی آقای باقری تنها روحانی مسجد روستا جلو چشمم ظاهر می شد که می گفت گنه کاران هیچ وقت به بهشت نمی روند و جایشان برای همیشه در جهنم است.بالاخره شب از ترس جهنم،یکی از ریگ ها را در آوردم.ولی دلم نمی آمد آن را دور بیندازم.آخر آن ریگ رنگی بود و از ریگ های دیگر قشنگ تر و زیباتر و صیقلی تر.و فکر می کردم برایم شانس می آورد و زودتر مرا به بهشت می رساند.آن را نگه داشتم تا روز بعد در قوطی بیندازم.نمی دانستم پشت دیوارهای بلند حیاط مدرسه چه خبر است.
فکر می کردم بهشت خدا که آقای باقری این همه از آن تعریف می کند،پشت همین دیوارهاست.یک روز وقتی درب حیاط مدرسه ی پسرانه باز بود، خواستم داخل حیاط مدرسه را نگاه کنم ولی فراش مدرسه چنان پشت گردنی محکمی به من زد که برق از چشمانم پرید و معنای پل صراطی را که عبور کردن از آن خیلی سخت و دردناک بود و آقای باقری از آن حرف می زد را فهمیدم.مطمئن شدم، پل صراط همین درب آهنی رنگ و رو رفته ی مدرسه ی حقیقت جو است.
آب جوی داریون از قنات های خلت آباد(خالد آباد) و تنگه در سرچشمه می گرفت و به زمین های پاریو در جاخرمنی منتهی می شد.آنجا مزارع زیادی بود که از همین آب سیراب می شدند ولی من از مزرعه ی افراسیاب که بسیار هم بزرگ و سرسبز بود پایم را آن طرف تر نگذاشته بودم و از سرنوشت آب بعد از آن جا بی خبر بودم. داریون دو مدرسه داشت.دبستان پسرانه حقیقت جو و دبستان دخترانه عفت نسابه.که هر دو در مجاورت تنها حمام داریون بودند.قسمتی از دیوار را برای عبور آب از جوی داریون به داخل حیاط برای آبیاری باغچه ی مدرسه سوراخ کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفتم از آن سوراخ وارد بهشت شوم.روی شکم خوابیدم و تا سینه خودم را به داخل مدرسه کشاندم.بوی گل های محمدی هوش از سرم پراند و مطمئن سدم که بهشت قطعا همین جاست.در افکار خودم غرق بودم که کسی پاهایم را محکم چسبید و مرا بیرون کشید.فهمیدم که عزراییل است و اجازه نمی دهد به بهشت دختران بروم.از اول هم باید به بهشت پسران می رفتم.سریعا بیرون کشیده شدم.فراش مدرسه بود.دستش را بالا برد تا محکم به صورتم بزند.از ترس مثل بید بر خود می لرزیدم.دلش به حالم سوخت .دستش را پایین نمی آورد.
حالا می فهمم که داشت به من فرصت فرار می داد.نمی خواست کتک بخورم.ولی باید خشن رفتار می کرد تا از او حساب ببرم .خیال رفتن به بهشت دختران را برای همیشه از سر به در کرده بودم.ولی خشکم زده بود و بر و بر توی چشمان عزراییل نگاه می کردم.بر من نهیب زد که برو بچه پررو تا حسابت را کف دستت نگذاشته ام . و من پا به فرار گذاشتم و عطای بهشت دختران را به لقایش بخشیدم!
باسلام خدمت جناب آقاي زارع : شما باعث افتخار وسر بلندي منطقه داريون هستيد وحقير چون حضرتعالي را مي شناسم به خوبي درك مي كنم كه نوشته هاي شما برگرفته ازشان وشخصيت شماست وبالطبع:آنچه را از دل برآيد/ لاجرم بر دل نشيند. سبك نوشته شما مرا به دوران نوجواني و خاطرات گذشته باز گرداند و به ياد نويسنده هاي بزرگي چون محمود حكيمي و رضا رهگذر و …. انداخت. انشا اله همواره سلامت و پيروز باشيد و ما را از انديشه ها و تجارب گرانبها يتان در جهت پيشرفت و بالندگي شهرمان بي نصيب نگذاريد . والسلام
سلام جناب آقای شرفی عزیز.از لطفتان بی نهایت ممنون و سپاسگزارم.بنده در مقایسه با امثال شما جوانمردان غیور که با شجاعت تمام در داریون مانده اید و صادقانه و بدون هیچ چشم داشتی،آستین ها را بالا زده اید برای کمک و یاری هموطنان عزیز و گرامی،حرفی برای گفتن ندارم.به راستی که شما مسئولین زحمتکش و دلسوز داریون،مصداق بارز کلام مولا امیرالمومنین (ع) هستید که می فرمایند:مقام و مرتبت هر کس به قدر همت اوست و صدق او به قدر جوانمردی اوست و شجاعتش به قدر حمیت او و عفت او به قدر غیرت اوست… ومن ا…التوفیق.
و اما ضمن عرض سلام و ارادت ،خدمت شما مردم خوب زادگاهم داریون، خود و شما را سفارش می کنم به کلامی از شهید آیت الله بهشتی که به فرموده ی امام راحل(ره)،خود یک ملت بود:ای مسلمان، هیچ زمان خودت را به دست حوادث مسپار که خدا تو را آفریده است تا به وجود آورنده ی جریان ها باشی،نه تسلیم شونده در برابر جریان ها… داریونی آباد و قلبی آبادتر را برایتان آرزو می کنم.
باسلام خدمت جناب آقاي زارع عزيز.خيلي خوب وجذاب بودموفق باشيد
با سلام.ممنون بابت داستان زیبا و جالبتون.
واقعا لذت بردم از داستان
سلام مصطفی جان… ممنون از دیدگاهتون.خوشحالم که زبان الکن و قلم لرزان من، در ثبت خاطره ی شش سالگیم به دلتان نشست.باور کنید، داستان نبود. عین واقعیت بود. همه را به خوبی به یاد دارم.هیچ چیزی کم و زیاد نشده است.اگر دوست دارید، می توانید ماجرای “در آرزوی بهشت” را هم بخوانید.دقیقا ادامه ی ماجرای “بهشت دختران” است.اگر مردم خوب زادگاهم علاقه نشان دهند، نوشتن خاطراتم را ادامه خواهم داد. خاطره ی بعدی را که تصمیم به نوشتنش دارم، مربوط می شود به “اولین روز دبستان”، که فکر می کنم، ماجرای جالبی باشد… منتظر دیدگاه عزیزان هستم…
متن خوبی بود.یه جاهی یه سری اشکالات ادبی هم داشت.
ممنون از دیدگاهتون.حق با شماست.مسلما نیاز به ویرایش داره. خودم متوجه برخی از اشکال ها شدم. ولی چون با علم ادبیات آشنایی زیادی ندارم، هیچ وقت متوجه خیلی از اشکال ها نمیشم. خوشحال میشم اگه اشکالهایی رو که به ذهنتون میرسه تذکر بدین.
سلام اقای زارع متاسفانه امروز بچه ها اصلا انگیزه درس خواندن ندارند و فقط فکر فرار از مدرسه هستند .خاطره بسیار خوبی بود انشااله منتظر دیدارتان هستیم حتما به داریون امدید یک شب به مسجد بیایید تا همه شما را زیارت کنند با تشکر
سلام کوروش جان… اولا چشم، اگر عمری باقی ماند، خدمت می رسم. ثانیا من سی سال تمام، افتخار معلمی جوانان این مرز و بوم را داشته ام… همه اش هم، بچه های امروز ، مقصر نیستند… شاید اگر عمری باقی ماند و فرصتی دست داد، کمی در این مورد با هم گپ زدیم… تا آن زمان… پویا و پایا باشید.
سلام رضا جان… شرمنده… ببخش برادر… دیدگاه ها را چک کردم متوجه شدم که پاسخ شما عزیز دلم را نداده ام. یک کلام، ختم کلام: لطف باشد گر نپوشی از گداها روت را/ تا به کام دل ببیند دیده ی ما روت را…
کوروش جان الوعده وفا قرار ما اذان مغرب در مسجد.
با سلام….
عزیزی از من پرسید، شما در ماجرای “بهشت دختران” از مدرسه ی دخترانه ای به نام “عفت نسابه” گفته اید، عفت نسابه کیست؟ او را به من و داریونی های دیگر هم معرفی کنید ! از هر کس پرسیده ام چیزی در این مورد نمی داند ! در پاسخ به او اظهار بی اطلاعی کردم ولی به ایشان قول دادم تمام سعیم را برای یافتن ردی از ایشان به کار گیرم. راستش را بخواهید خیلی مبهم از زمان کودکی به یاد دارم که کسی به من گفت: عفت نسابه واقفی بوده است اهل و ساکن شیراز. یادم هست یکی از دوستان قدیمی شیرازیم ( آقای ورزندیان) هم سی سال پیش به من گفت: پدرش بنای مدارس داریون بوده است. باید از ایشان هم پرس و جویی کنم. بعید می دانم پدرشان هنوز در قید باشند ولی از آقای ورزندیان در اولین فرصت جویا می شوم.
اما شما کاربران ….. اگر ایشان را می شناسید و یا در این زمینه اطلاعاتی دارید در همین پست در قالب دیدگاه بفرمایید. ممنون می شوم.
سلام آقای زارع
خداقوت
خیلی جالب و جذاب بود لذت بردم هرچند می تونم ترس اون روزتون رو تصور کنم
ولی شوق قبل از دبستانتون رو درک می کنم چون خودم هم دقیقا به همین نسبت شوق داشتم
یادمه داداشم که دوسال از من بزرگتر بود رفت کلاس اول و من فقط حسرتشو داشتم با این وجود سعی می کردم موقعی که آبجی جان درس رو با داداش کار میکنه کنارشون باشم و یاد بگیرم خیلی سعی می کردم بتونم بخونم بابا هم بابت این شوق و ذوق من خیلی خوشحال بود همیشه می گفت دختر دکترم
ولی من نتونستم آرزوشو برآورده کنم نتونستم پزشکی بخونم آخه از این شغل می ترسیدم چون شنیده بودم جزء درسای دانشگاهیش کالبد شکافی هست
شاید اگه آرزوشو بر می آوردم می تونستم خیلی بهش کمک کنم شاید الان پیشمون بود.
ولی تلاشمو کردم طور دیگه ای راضیش کنم نمی دونم بابت این کوتاهی منو بخشید یا نه؟
یادمه از آبجی سوال کردم آ به انگلیسی چطوریه ؟ برام نوشت A
بعد پرسیدم بی چطوریه ؟
برام نوشت B
منم ذوق می کردم آبی رو به انگلیسی یاد گرفتم و پیش دوستام پز می دادم
آخه انگلیسی یاد گرفتن برای بابام اونقدر مهم بود که تو اون شرایط آبجی رو با خودش می برد شیراز تا از یه بنده خدا انگیسی یاد بگیره