خاطرات دنیای کودکی/ من مال حرام نمی خواهم
جلیل زارع|
بچه بودیم. من و برادر کوچک ترم، نفری ده شاهی پول روی هم گذاشتیم و یک نقل قلمی خریدیم.
قرار شد نصفش کنیم. نصف مال من، نصف مال او. گفتم: کاکا بگیر نصفش کن. گفت:نه… تو بزرگ تری. تو نصفش کن. با دقت تمام آن را از وسط شکستم. حالا دو تا نقل داشتیم.یکی را به او داده و یکی را خودم برداشتم. برادرم نگاه معنا داری به نقل ها انداخت و گفت: قبول نیست.سهم تو بزرگ تر شد.
گفتم: بگیر، این مال تو، آن یکی را بده به من. گفت: نه… من مال حرام نمی خواهم. گفتم:چرا حرام؟ تو هم به اندازه ی من پول داده ای. گفت: ولی اگر بیش تر از تو بردارم، حرام است.من مال حرام نمی خواهم. گفتم: پس چکار کنیم؟ گفت: یک اندازه اشان می کنیم. گفتم:چطور؟ نقل بزرگ تر را گرفت؛ کمی از آن را با دندان شکست و خورد. گفت: حالا هم اندازه شد. بعد هم هر دو را با هم مقایسه کرد. این بار، نقلی که قبلا بزرگ تر بود، کوچک تر شد. گفت:قبول نیست. باز هم نقل تو بزرگ تر است. گفتم: نقل بزرگ تر را تو بردار. گفت: من مال حرام نمی خواهم. نقل بزرگ تر را به دندان کشید تا هم اندازه اشان کند.باز هم، هم اندازه نشدند.
درد سرتان ندهم. بارها و بارها، این نقل و آن نقل را به دندان کشید تا هم اندازه کند؛ ولی نشد که نشد. یک وقت متوجه شدیم که دیگر نقلی باقی نمانده است(آخرین تکه ها آن قدر کوچک بودند،که یکی در دهان او آب شد ودیگری در دست من). آن وقت، شروع کرد به گریه و زاری که پولم را گرفتی، نقلم کو؟ هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که ای برادر… تو که هر دو تکه را کامل خوردی، دیگر چه می گویی… بی فایده بود.ناچار، ده شاهی اش را به او پس دادم.
… حالا،او یک نقل کامل خورده بود، مجانی و من، نقل نخورده، دو تا ده شاهی( یک ریال) هم پول داده بودم !
—
با سلام و عرض ادب مجدد، بیطرف جان… کلامتان را نشکستم و به پاس احترام به احساس شما… خاطره ای کوتاه نوشتم… ببخشید، واقعا کوتاه تر از این نشد…
اخ اقای زارع گل گفتی یاد نقلهای پرچمی بخیر یاد ادامس خروس نشان بخیر یاد فالوده های میرزا جواد بخیر یاد مسقطی های سید علی ..یاد اسیاب میرزا جمال …یاد عکاسی مرحوم قاسم کاشفی … یاد قهوه خانه مشهدی مهراب ….یاد نان سنگگکی فرهاد خوش نژاد…یاد قرصهای دو رنگ نه نه ی روشن……مغازه مشتی عبدل شکری……یاد ماهیهای قنات داریون….یا د گله ی مشتی طمراس دریانی و حاجی سعدی و…..دست شما دردنکند به گذشته بردی مارا
یاد حلوا خشکهای مرحوم سید فرج بخیر…….
یاد …
یاد…
یاد زندگی بخیر
در پاسخ به کوروش: فکر می کنم نقل پرچمی که شما می گویید، همان نقل قلمی( نقل دراز) است که من می گویم. بلند بود، اندازه ی مداد ولی کمی زخیم تر و رنگارنگ (شاید رنگ های پرچم ایران) و پیچ پیچی(اصطلاح آن موقع) مثل بستنی های بلند و پیچی دایتی حالا… خیلی خوشمزه بود. من و برادرم، عاشق و شیفته ی آن نقل ها بودیم.همیشه هم با هم میرفتیم برای خرید و اغلب سر من کلاه می رفت. واقعا یادش به خیر… از همه چیز یاد کردی بجز دکان سید مصطفی(رضایی) که همه چیز داشت از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد. یادم هست اگر درخواست چیزی می کردیم که نداشت، کرکره ی مغازه اش را پایین می کشید و می رفت شیراز می خرید و بر می گشت…یادش به خیر…
در پاسخ به نازنین: اون موقع 99 درصد کفش های ما بچه ها، پلاستیکی بود که بهش می گفتیم ارسی جیری. تازه وقتی آنقدر کهنه و پاره پوره می شد که دیگه به هیچ عنوان قابل پوشیدن نبود، با حلوا معاوضه میکردیم.(همان حلواهای خشکی که شما می گویید)…وای که چقدر خوشمزه بود… به خاطر همین هم اگه کسی چیزی داشت که از نظر ما به درد نمی خورد، با طعنه بهش می گفتیم این رو برو بده حلوا…اما کفش های آدم بزرگ هایی که دستشون به دهنشون می رسید، بیش تر ملیکی بود… یادش به خیر…
سلام این تکه کلام ارسی جیری به دلمان نشست خندیدم.ممنون
ممنون از توضیحاتتون. خیلی جالب بود.
داریونی عزیز… قابل شما رو نداشت. خوشحالم که به دلت نشست و لبخند به لبت اومد…
اخ مارو یاد روزای خوب انداختی یا د قدیما یاد حموم ده یاد 5زاری ها یاد حلوای دکون خدا بیامرز سید فرج الله….یاد همش بخیر که ای روزا از هیچ کدومش خبری نیست.
یاد بولنگ چیدنها (خیارسبز) که غروبها میرفتیم زیر کپر مینشستیم کوریشه خوردن (خیار سبز بزرگ) یاد الو کندنها (سیب زمینی)….یاد نوحه خواندنهای مرحوم خشنود بذرافکن و شیخ شکر …یاد مینی بوسهای داریون که وسط راه کرایه جمع میکردن و صلوات میفرستادن…یاد حج رفتنهای مردم که از قبلش میخوندن و حاجی را بدرقه میکردن…یاد پیرمردها و مردم که در قلعه مینشستن وتعریف میکردن …یاد حسن بهمن به خیر که با الاغهاش گل می اورد برای گاهگل کردن خونه ها….یاد درختهای خیابان درختی بخیر که همش را قطع کردن و….یاد صفا و صمیمیتها بخیر که بی ریا بود وپاک و هیچ حسادتی نبود مردم صاف و ساده بودن …یاد سنگ پاشورهای حمام حاجی عوض بخیر که مردم میرفتن و 2ساعت کند (ته پاشون )را میمشتن و همه پشت هم را کیسه میکشیدنو….
سلام.خوشحال شدم که افراذی مثل شما در داریون وجود دارند.با تشکر از زحمات جناب عالی
مصطفی, کوروش و حامد عزیز و… سعی میکنم این چند روزی که در داریون هستم موقع اذان مغرب در مسجد خیابان درختی باشم.خوشحال می شوم زیارتتان کنم.عیدتان مبارک.