دفترچه خاطرات؛گاراژ کل تیمور
یوسف بذرافکن|
کاش دوران کودکی تمام نمی شد ،دوران شادی و نشاط و سرزندگی . وقتی آدمی بزرگ می شود مشکلاتش هم همراه او بزرگ می شوند ،.
گاهی آنچنان در این مشکلات غرق می شود که خیلی از چیزها را فراموش می کند و حتی سراغی از دوستان و اقوامش هم نمی گیرد . زندگی شهری و گرفتارهای روزمره آدمی را غافل می کند . هرچند شهر نشینی و امکانات، زندگی را آسان و راحت تر می کند ولی هیچ چیز نباید جای صفا ، صمیمت و صداقت ها را بگیرد . یادش بخیر آن وقت ها که مردم به شیراز می رفتند چون وسیله نقلیه کم بود مجبور بودند حداقل یک روز را در آنجا بمانند.
همه در گاراژ مرحوم کربلایی تیمور حقیقت جو که در اصطلاح محلی آن را « گاراژ کل تیمور» می گفتند،جمع می شدند .
بوی غذا های مختلف مخصوصا آب گوشت و نون سنگک تازه، فضای گاراژ را پر می کرد ،همه دور هم می نشستند و از خاطرات خود با هم سخن می گفتند، هر کسی پول کم می آورد از هم محلی ها قرض می کرد،یکی برای خرید وسایل کشاورزی آمده بود یکی برای درمان بیماری و دیگری برای کار واجب دیگری آمده بود ،شب های طولانی زمستان بازار خاطرا ت بزرگ ترها ،شاهنامه خوانی و فال حافظ گرم بود همه مهمان سفره یکدیگر می شدند ، گاهی زنان و دختر ها هم مثل خواهر برادر در یک اتاق کرایه ای گاراژ دور هم می نشستند، می گفتند ومی خندیدند و مشکلاتش را فراموش می کردند .
نزدیکی های عید که می شد گاراژ شلوغ تر می شد ،پدر و مادر ها دست بچه هایشان را می گرفتند و برای خرید رخت و لباس ،شیرینی و آجیل به شیراز می رفتند. در یک مینی بوس به اندازه یک اتو بوس مسافر می نشست، موقع برگشتن هم روی سر مینی بوس پر می شد از خرید ها مردم و اجناس مغازه دارها. یک روز که با مرحوم پدرم به شیراز رفته بودم در دروازه اصفهان مشغول تماشای مغازه ها شدم و پدرم را گم کردم وقتی پدرم مرا پیدا کرد گوشم را گرفت و فشار داد بعد وقتی دید چشم هایم پر اشک شده دستی روی سرم کشید و گفت :« بابا جون مگر نمی دونی اینجا شهره باید مواظب باشی » و برای اینکه از دلم قصه را بیرون کند از شیرینی فروشی دم دروازه برام مقداری شیرینی خرید که هنوز مزه اش زیر زبانم است و هر وقت از دروازه اصفهان عبور می کنم کنا ر همان شیرینی فروشی می ایستم و در دلم برایش فاتحه می خوانم. زندگتان شاد . عید تان مبارک .
در ضمن این گاراژ در خیابان تیموری واقع شده و هنوز پا بر جا است .
سلام جناب آقای بذرافکن…. اولا بعضی وقت ها این طور عنوان کردن نام اشخاص برایم سخت می شود و دلم می خواهد کسانی که دوستشان دارم را این طوری صدا کنم: “سلام یوسف جان”… ببین چقدر زیبا تر شد… احساس می کنم در آن صمیمیت بیش تری است…دویما(دوما)، بیان خاطراتت بسیار شیرین است، مخصوصا برای امثال من، که از این اماکن خاطرات زیادی داریم… فقط عزیز دل برادر… یادت رفت بگویی که… بعضی وقت ها، روی سقف اتوبوس و مینی بوس، علاوه بر اثاثیه، مسافر مرد هم سوار می شد… احساس می کنم،برای جوان های امروز باور کردنش کمی دشوار است… هم چنان منتظر خاطراتت هستم…
آقای جلیل خان. تاج سر مایی. من 31 سالمه. ما نبودیم اونموقع ها ولی خاطراتشو خیلی برامون تعریف کردن. پس ندیده هامونو به رخمون نکش بیشتر تش میگیریم.
گاراژ كل تيمور اتوبوس غلامحسين اتوشاهين صمد عقاب و جاده خاكي داريون رودخانه خشك شهرك سعدي و برج قراولخانه و باغ هاي انگور ياقوتي سعدي و … يادش بخير