خاطرات شهید کوروش زارع| قسمت اول
جلیل زارع|
بسم رب الشهدا و صدیقین…عصر یک روز تابستان سال 1351 بود.سن 14 سالگی را پشت سر گذاشته بودم.به اتفاق مادر و خواهر و برادران کوچک ترم، در تنها اتو بوس داریون،از شیراز راهی داریون بودیم. بچه ها در صندلی ها و بین صندلی های آخر اتوبوس، مشغول بازی و شیطنت بودند. من به توصیه ی مادرم، مسئول کنترل بچه ها بودم.
اتوبوس در بین راه، کنار یک مزرعه ی سرسبز برای پیاده کردن چند مسافر، سمت راست جاده ی خاکی ایستاد. مزرعه، سمت چپ، آن طرف جاده بود. ذرست در مرز بین جاده و مزرعه، جوی طویل و پر آبی، نظر بچه ها را به خود جلب کرد. آب جوی، از چاه مزرعه که توسط تلمبه، پمپ می شد، سرچشمه می گرفت. مسافران، از درب عقب اتوبوس، پیاده شدند.
احساس کردم بچه ها نیز قصد پیاده شدن برای نوشیدن آب دارند. به سوی آن ها رفته و مانع شدم. ولی یکی از برادرانم به نام کوروش که چهار سال بیش تر نداشت، به سرعت از اتوبوس بیرون پریده و از پشت اتوبوس به آن سمت جاده دوید. یکی از کامیون های داریون که با سرعت از کنار اتوبوس و در جهت مخالف به سمت شیراز در حرکت بود، متوجه عبور کوروش از عرض جاده نشده و با وی برخورد کرد. سپر جلو کامیون ، محکم به پشت سر کوروش خورده و او را نقش زمین کرد. کامیون از روی وی عبور کرده و چون سرعتش بسیار زیاد بود، خیلی جلوتر متوقف شد. راننده، فورا از کامیون پیاده شده، به سمت ما آمد. من، کوروش را از زمین بلند کرده، در آغوش گرفته بودم. مادرم و بقیه ی مسافران هم پیاده شدند. سر و صورت کوروش، غرق خون بود.
به اندازه ای که تمام بدنش را خون فرا گرفته بود. دست و لباس های من هم خونین بود. راننده کامیون، او را از آغوش من جدا کرده، برای ماشین سواری که از آن جا به سمت شیراز، در حرکت بود،دست تکان داد. سواری ایستاد. راننده کامیون که هنوز کوروش در آغوشش بود، به اتفاق من و مادرم که یک ریز، جیغ می زد و گریه می کرد، سوار شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. خون از پشت سر کوروش، فوران می زد و بند نمی آمد. بدن راننده کامیون و صندلی ماشین، غرق خون بود.
به آرامگاه سعدی که رسیدیم، به توصیه ی مادرم از سواری پیاده شده و به سمت خانه ی دائیم رفتم تا او را از ماجرا با خبر سازم. من پیاده شدم و آن ها به سمت بیمارستان نمازی حرکت کردند. با سرعت هر چه تمام تر، فاصله ی خیابان تا منزل دائیم را که در دامنه ی کوه سعدی بود، پیموده و وقتی زنگ درب را به صدا در آورده و در به رویم باز شد، نفس نفس می زدم و قادر به حرف زدن نبودم. با لکنت زبان و دلهره ی فراوان، بریده بریده به دائیم فهماندم که ماجرا از چه قرار است.
دائیم مرا سوار اتومبیل ژیان خود کرد و راهی بیمارستان نمازی شدیم.او را به اتاق عمل منتقل کرده بودند. لحظات به کندی سپری می شدند. مادرم، مدام به سر و صورت خود می کوبید و گریه می کرد. من بهتم زده بود. مدام راه می رفتم و دست هایم را به هم می کوبیدم. بغض گلویم را گرفته بود ولی اشک از چشمانم جاری نمی شد.بالاخره، او را از اتاق عمل بیرون آوردند. به سو یش دویدیم. مانعمان شدند. او را در اتاقی بستری کردند. پرستارها من و مادرم و راننده را مطمئن کردند که به خیر گذشته است و جای هیچ نگرانی نیست. من که تا آن موقع حتی یک قطره اشک هم از چشمانم سرازیر نشده بود، بغضم ترکید و زدم زیر گریه. مادرم مرا در آغوش گرفته، می بوسید و خدا را شکر می کرد.
چون با صورت به زمین خورده بود، جای آباد در صورت و بدنش نبود. سرش باند پیچی شده و بدنش پر از زخم های سطحی بود. درد سرتان ندهم، دو هفته در بیمارستان بستری بود. موهای پشت سرش را کوتاه کرده بودند. جای چهارده بخیه در پشت سرش نمایان بود. مادرم تمام این دو هفته را در شیراز ماندگار شد. شب ها به خانه ی دایی می رفت و روزها را در بیمارستان بر بالین کوروش حاضر می شد. بعضی از شب ها هم به اصرار نزد او می ماند. من، مدام به داریون می رفتم و بر می گشتم.تمام سر و صورتش پف کرده بود. شده بود به اندازه ی سر و صورت بزرگ ترها. بعد از دو هفته، از بیمارستان مرخص شد. او را غرق بوسه کرده و اسباب بازی هایی را که برایش خریده بودم، به او دادم. بعد از چهارده روز درد کشیدن، لبخند بر روی لبانش نشست و در آغوشم پرید. باور نمی کردم از چنین حادثه و اتفاقی جان سالم به در برده باشد. از نظر من ،این یک معجزه بود. شاید هم حکمتی در کار بود که فقط خدا از آن اطلاع داشت و ما بندگان از آن بی اطلاع بودیم. باور کردنی نبود؛ او داشت روی پاهای خودش راه می رفت و مدتی بعد، حالش کاملا خوب بود و شیطنت هایش را از سر گرفت.
ما هر چه داریم از شهدا داریم . کاش خودمان را در مقابل شهدا مسول و مدیون ابدی می دانستیم . نه اینکه حتی در مجالس شهدا هم از سر غرور حاضر نشویم . شایسته است شهر داری داریون که این همه پول گازرا از مردم گرفت جایگاه شهدای گمنام را آماده کند تا در سالروز فتح خرمشهر شهر داریون در تپه موسم به نور الشهدا میزبان شهدا ی گمنام باشد . البته اگر به کسی توهین نشده باشد و به بال قبای کسی بر نخورد .
سلام.
آقای زارع بسیار زیبا بیان کرده بودید.و یقین داشته باشید که آنها که برای امری عظیم انتخاب شده اند حوادث این چنینی نمی تواند در مقابل تقدیر بایستند.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال بنام من دیوانه زدند
متقابلا سلام عرض می کنم مصطفی جان…من زیبا ننوشته ام… ماندن و رفتن شهدا زیباست… و این مکتوب را عطر آگین می کند…
با سلام … ما ،با بی تفاوتی در قبال خون شهدای عزیز، فقط به خودمان ظلم و ستم روا می داریم. آن ها به ما نیاز ندارند، این ما هستیم که تا قیام قیامت نیازمند و مدیون خون شهدای عزیز هستیم… آری عزیز دل برادر… ای کاش… ای کاش …ای کاش…و باز هم ای کاش … قسمت مباد آن که به فتوای نان و نام/ مشغول آب و دانه بگردد کبوترم/ ای آسمانیان که زمین جایتان نبود/ مانده ست خاطرات شما لای دفترم/باشد حرام، شیر حلالی که خورده ام/ روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم…
به میدان چه می شد که بی سر بمانم؟/ همان طور تا صبح محشر بمانم؟/ چه کردم که زخمی به نامم نیفتاد!؟/ و ماندم که در عاشقی در بمانم؟/ از آن آسمان هم فقط قسمتم شد/ که در سوگ سرخ کبوتر بمانم!/ نمی دید چشمم به کابوس حتی/ که روزی چنین بی برادر بمانم!/ و حالا که ماندم، خدایا کمک کن!/ در این دشت سوزان، ابوذر بمانم…
پوتین هایت را پوشیدی
لباس رزم به تن کردی
و سربندت را بستی
«یا علی» گفتی و راهی شدی به دیار عاشقان
دیاری که امروز هم، عطر خاک و تــُــربتش، بوی کربلا می دهد
خاکی که با خونت، ســــیرابش کردی
آنقدر ســـــیرابش کردی که دشمن جرات چپ نگاه کردن بدان را ندارد
پشت خاکریزها ، هنوز صدای «الله اکبرت» به گوش میرسد
نوای «یا زهـــــرایت» گوش استکبار را کـــَـــر میکند
تو زنده ای، تو همیشه زنده ای
این منم که گاه و بیگاه به خواب غفلت میروم
این هفته ام را بیشتر با نام و یاد تو رنگین و عاشقانه خواهم کرد
چرا که روحم با یادت شاد میشود
ای شهـــــــــــــــید
م. آرش عزیز نظم و نثرت و در یک کلام سخنت به دلم می نشیند… ممنون از دیدگاه و حضور پر رنگتان…
کوورش جان بیادتم تارروزی که تابوتم همچون قایقی روان بردوش مردم باشدامابعدش قولت یادت نره میدانم راهی بس دشوار پیش رو دارم دوست عزیز آبرو داری کن.دوست عزیز حداقل جلو بچه های منطقه داریون هوای ماراداشته باش اخه من به اسم شما کلی اعتبار توی این دنیا برای خودم جمع کردم…………..
سلام بهرام (کوروش) جان… برادر به فدای قلب رئوف و مهربانت. خودت که بهتر می دانی چه قدر دوستت دارم. از پیراهن تو بوی یوسف گمگشته ی من به مشام می رسد و برایم یاد آور کوروش عزیز هستی. تا تو هستی کوروش هم هست.پس همواره زنده بمان عزیز دل برادر…
شهدا شرمنده ایم و……….
سلام بر برادران عزیزم بذرافکن، زارع، م.آرش و قربانی… ممنون از دیدگاهتان.
کوروش نباید در این تصادف از بین میرفت چون او برای ماموریتی بس بزرگ اماده میشد و باید راه مولایش سیدالشهدا را میپیمود وشهادت که ارزوی همه ما ست را نصیب خود میکرد .حکمت خدا هم همین بوده….اقای زارع سلام وقتی که متن را میخواندم اشک در چشمانم حدقه زده بود و الان اشکهایم روی کیبرد میریزد.خوشا بحالشان ….کوروش جان و …وهمه شهدا دوستتان داریم وراهتان را ادامه میدهیم.
سلام و ممنون…اشک مرا هم در آوردی کوروش جان، مخصوصا که هم نام کوروش عزیز هم هستی و بد جوری در دلم جا خوش کرده ای و دیدن نامت در سایت برایم یاد آور یوسف گمگشته ام می باشد. دوستت دارم.
تقدیم شهدا
از لحظه ای که رفتی بارون داره میباره این دل دیگه توان رفتنتو نداره
از لحظه ای که رفتی دنیا روشونه هامه اندوه غصه تو هر ثانیه باهامه
سلام حامد جان… دلم برایت تنگ شده است عزیز دل برادر. کجایی مومن… کم پیدایی!؟
استاد سلام.خدا ميداند ك همراه خط ب خط ان اشك ريختم جقدر زيبا واقعا ك شهدا در محضر خدا هستند و انجا روزي مي كيرند.روحشان شاد راهشان سبز.استاد ما را از اين دست خاطرات بي نصيب نكيد.يا حق.
سلام مصطفی جان… این اشک ها را که می گویی، قطعا در سرای دیگر در پیشگاه خداوند متعال و در جوار شهدای عزیز، گواه احساس پاکت خواهند بود. پس ببار بر خطوط عاطفه ها و گلبرگ لاله ها که فرشتگان و ملائک از عرش بر آن می بارند و بر این بارش نور افتخار می کنند.
… مصطفی جان، قول درج ادامه ی خاطرات شهید کوروش عزیز در سایت داریون نما را از مدیر محترم سایت گرفته ام…
سلام استاد.بي صبرانه منتظر مي مانم و با جان دل ميخوانم .استاد شرمنده بر نكارش بدم.چون كوشي من زبان فارسي ندارد و اجبارا بايد با عربي بنويسم.
اكر آن ترك شيرازي بدست ارد دل مارا بدو بخشم سر و دست دل و جان را
سال 1360 تصمیم گرفته بودیم به اتفاق شهید کوروش قنبری و “ش.ب” و “ع.ب.ک” برویم بسیجی ویژه شویم. ولی من این دست و آن دست می کردم. کوروش(شهد کوروش زارع) دردم را فهمید و گفت: فکرش را نکن برادر ! تا حالا همه ی ثواب ها را تنهایی برده ای، اجازه بده مدتی هم من داخل ثواب بشوم و مخارج مادر و خواهران و برادرانم را تامین کنم. با اصرار فراوان، مرا راهی کرد و خودش در سن سیزده سالگی رفت در چمدان سازی مشغول کار شد. او بسیجی بود، کپی شناسنامه اش را دست کاری کرده بود و دوباره از رویش کپی گرفته بود که سنش را زیادتر نشان دهد و مدام تو همین سن و سال ها می رفت جبهه. وقتی در سن 18 سالگی شهید شد، پنج سال بود که 6 ماه از سال را می رفت جبهه و 6 ماه از سال هم کار می کرد و … روحش شاد.
از یکی از همرزمهای شهید شنیدم که میگفتم کورش پسر زرنگ و تیز و فرزی بوده وزیر آتیش دشمن با اون سر نترس خیلی خوب کار میکرده
روحش شاد باشه ویادش هماره گرم در خانه دل دوستانش
خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد
پیاده را زسبیل
خدایا خودت قبل از مرگ بیدارمون کن
بچه که بودم یک روز با کوروش هوس خوردن انار کردیم. دور تا دور باغجه خانه اشان دیوار بود و درب کوچکی هم داشت که قفل بود. هر چه کردیم نتوانستیم وارد باغ شویم. برادرش سر رسد. فرار کردیم. صدایمان زد و گفت مگر انار نمیخواهید؟ بعد هم در باغ را باز کرد و ما را به باغ برد و برایمان انار چید. جایتان سبز هنوز مزه دانه ها ی انار باغچه زیر زبانم است. یادش بخیر.
شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.