مناجات؛آه… من چه می گویم…
جلیل زارع|
خدای من ! عزیز دل خسته ی منی ! چه می شود مرا هم به بارگاه تو راهی باشد و تو را به این دل، گذری افتد؟ اگر بیایی، من می روم، نمی مانم ! جاده های رفتن را یک به یک در می نوردم و پرواز را تجربه می کنم. با رفتنت من می مانم، ماندن من ، یعنی مرداب شدن، یعنی تعفن، یعنی خباثت و حقارت، یعنی تن دادن به خواسته های تن، یعنی درود به هر چه زشتی و پلیدی و بدرود با زیبایی های عشق.
با من باش تا بی تو نباشم. در برم باش تا در به در نشوم. در جان من در آ تا از فراغت، جان به لب نگردم. منظر چشم هایم باش تا چشم هایم از غم ندیدنت نگریند. خانه کن دلم را بهر خود، که دل بیچاره ام خون نشود.
آه… من چه می گویم؟! تو با منی، من بی توام؛ در برمی، در به درم. تو می آیی مقابل چشمانم می نشینی،عدم بینشم ندیدن تو را دلیل است. صدا می زنی مرا، گوش ملکوتی ندارم. تو در لحظه لحظه ی آمدن ها و گریه ها، توبه ها و پشیمانی ها، اطاعت ها و عبادت ها ی من نهفته ای. آن زمان که ذره ذره ی وجود من به نام تو اقتدا کند، تو را خواهم دید، صدایت را خواهم شنید و لمست خواهم کرد. وقتی انزوای مرا،یاد تو پر کند نیل به انتها، خیال نیست، حقیقت محض است. دخیل بستن به ضریح نامت، هزار حاجت ادا می کند. منشور بلورین نامت، تو را که نور مطلقی نه به هفت جزء، بلکه هزاران صفت ثبوتی تو را به پیش چشمانم می کشاند: الله نور السماوات والارض.
آمدن نامت بر زبان، روان را زندگی می دهد. بی یاد تو زندگی هیچ نیست جز ارزش بخشیدن به ناچیزها؛ و با یادت هر عمل ناچیز، وسعت تو را می یابد.
نزدیک ترینم! حتی یک صدم لحظه ام را بی خودت مگردان ای خود بزرگ و خوبم!!
ای دست نیافتنی ! ای غم و شادی ام! زندگی ام! بی تو زندگی آواری است و من آواره ای ملول.
ای برترین موجود پرستیدنی! یاد تو مفتاح مسالک نیکی است. اصلا بی یاد تو، زندگی پوچی دواری است که تنها آدمک ها بدان دل خوش می کنند، تنها آدمک ها!
وقتی اندیشه ی آدم، تو را از تخت سروری به زیر می آورد، شاید بی آن که حتی حس کند، خودش را از آسمان به خاک کشانده و در منجلاب یادهای تمسخر انگیز، پرت کرده است. وقتی تو هستی خیلی آسان می توان به یاری خیال زیبایت از زشتی حرف های پوچ آدمک ها گریخت و پاسخ نادانان را با سکوتی که تو در آن موج می زنی، داد. وقتی تو هستی، اندوه، تنها زمانی می تواند مفهوم یابد که تو اندوهگین شوی؛ تنها زمانی که آن چه تو می خواهی نتوانم. زندگی، تماشای شکوه آدمی است که با یاد تو و عشق تو به بزرگی های تحسین آمیز دست می یابد؛ بزرگی هایی که هیچ یک، تمام و کامل نتوانسته ایم بدان دست یابیم و با تمامی همت و به دشواری خواهیم توانست.
زندگی تنها وقتی تو هستی پر و زیباست، بی تو خالی خالی است؛ خلئی اندوهبار و تنفس من بسی دشوار. باید خودت را در جای جای زندگی ام جای کنی.
نازنینا ! گویند گفته ای: کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف. فخلقت الخلق لاعرف.
ای گنج پنهان سینه ام که هنوز هم آن گونه که باید نیافتمت ! تنها می دانم که هستی و زیبا و دانایی، خوب و مهربانی.
ای نظاره ات به من، مهربان ترین نظاره ! برای یافتنت کاوشی دیوانه وش در کوی و برزن عاشقی داشته ام: گاه تو را یافته ام اما ناتوان از همیشه داشتنت بوده ام. گاه تمامی تو را با تمامی وجود حس کرده ام، گریسته ام، التماست کرده ام و ماندنت را آرزو نموده ام. هزاران آوخ که باز با اندیشه های بیهوده، تو را از خویش رانده ام.
محبوبم ! با یاد مهربانی های بی بدیلت، از مردمکان دیدگانم خواستم که مردمانت را نیکو بنگرند و قدرتی خواستم علی رغم آن که خود خسته ترینم، خستگانت را چون خودت زیر بال و پر بگیرم.
اگر یاد تو باشم، هستم و هرگاه یاد تو بوده ام، بوده ام، وگرنه لجنزاری بیش نبوده ام. هرگاه وسعت شانه هایم را به بزرگی بار امانت تو کرده ام، زیسته ام. تنها با یاد تو می توانم اندیشه و روش دلخواهت را توامان بدارم؛ البته اگر دست از تو بر ندارم.
وقتی آدم تو را خوب می فهمد فهم می یابد، شعور پیدا می کند؛آن وقت تازه به خودش می آید: عمری که ادعای ایمان داشته ایمانی در کارش نبوده است؛ ژرف اندیشی در مورد تو، ظرافتی عجیب به کار آدمی می بخشد. اندیشیدن به تو، هر لحظه محشری داشتن است، هر لحظه در مقابل ترازوی عدل ایستادن است. با تو بودن با همه ی زیبایی ها بودن و از هر زیبایی رستن است. با تو بودن حقیقت مکرمت و فضیلت را دریافتن است. با تو بودن، طواف هر لحظه بر گرد تو، نه خانه ی توست.
تو ستاری می آموزی و مهر، تو دلداری می آموزی و عشق. تو کوچه های تاریک دلم را ستاره باران می کنی، تو ستاره ها را با دلم مانوس می کنی.
علیما ! وقتی تو نیستی آدمیت می میرد علی رغم توسعه ی عجیب صنعت و پیدایش تمدن ! وقتی تو نباشی، تمدن اشتباه معنا می شود. پیشروی در علم، پسروی در اخلاق می گردد و همین است که آدمی به موازات حرکت مثبت در جاده ی دانش، پویشی بس منفی در جاده ی انسانیت دارد و حتی از دانش برای میراندن آدمیت سود می برد و در حقیقت مغبون است.
خدایم ! ناجی ام ! از زندگی چیز دیگری ساخته اند؛ عجیب و غریبی وحشتزا، باید دستی در کارمان آوری، باید در چیدن مصالح مصلحتمان یاری مان دهی. بیا ببین برای رسیدن به ابر شهر، آن مدینه ی فاضله چه ساخته ایم. بیا ببین که نیازهای کاذب با ما چه کرده اند. بیا نیازمند نیازهای حقیقی خویشمان گردان. بیا آیین عشق در آینه ی دل هامان بنمایان. بیا سادگی در زیستن را دوباره احیا کن. بیا ان اکرمکم عند الله اتقیکم را تفسیر کن. در حقیقت تو مهربانی، نه هیچ کس دیگر، تو نوازشگری. من دل گدازانم را به نسیم محبت های قشنگ تو می سپارم.
برای تو زیستن، در عالم دیگری بودن است؛ عالمی جز آن چه همه ی ما در آن زیست می کنیم. باید یاری دهی برای احیای معنویتی کوچک، چندین معنویت بزرگ را پشت درهای وجودمان جای نگذاریم. خدای خوبم ! قدرتی ده بسیار، تا بیرون شدگان از دایره ی زندگی را دست گیریم. احساسی ژرف آمده از نواحی عشق نصیبمان کن تا دل نسوزانیم و نگرییم ! بلکه دل بسوزانیم و بگرییم و یاری کنیم.
مهربانا ! باری که بر دوش هامان نهادی کشیدنش دشوار است، آن چنان که، نه تنها اشک آدم را در می آورد که جگر را نیز آتش می زند.
عزیزترینم ! هر چه بیش تر به تو نزدیک می شوم و هر چقدر چشم هایم بیش تر تصویر چشمان مهربانت را در اندیشه ام حک می کنند شرمگین تر می شوم. گویی یاد تو میزان سنجش اندیشه و رفتار من است.
مهربان ترینم ! تو را با این صفت می خوانیم اما چرا خود مهربان نیستیم؟ چرا همه دشمنانیم که در مکمن نشسته ایم؟! آری و خود نمی دانیم برای بزرگ شدن از کوچک و بزرگ های بسیاری باید گذشت.
جمیلا ! برای نیل به زیباترین معنویات از کوچک ترین سیئه در دیدمان حسنه مساز.
یارب ! مددی کن در همان زمان که بر ساقه های دانش، نیلوفر می گردیم انگل دانش خوب بودن نگردیم. یاوری کن اگر غرور و خود خواهی مان واقعیت ندارد حقیقت نیز نداشته باشد . اگر حقیقت ندارد واقعیت نیز نداشته باشد، تعلیم را تعلیممان ده.
یاری کن تا با یاد دادن آنچه یاد می گیریم راضی شویم، آموزشی در نهایت تواضع و محبت، و بدانیم که در قیاس با تو دانای مطلق، سخت نادانیم. پس با کوچک ترین انتقادی خیال نکنیم زمین به آسمان آمده است…
رحیما ! آن گاه که پاهایم سست می گردند و دلم گدازان، وقتی از شبیخون اندوهان بی شمار، اشک هایم بر گونه و گریبان فرو می غلتند تنها به تو و آغوش تو می اندیشم، تمام شادی ام از توست و اندوهم نیز.
خدایم ! آن هایی که در اندیشه ی پوییدن راه کمال هستند خوب می فهمند که سلوک این راه بی اندازه دشوار است و تحملی بسیار می طلبد.
نازنینم ! نازنینی آموز، بخشندگی بیاموز، ای بخشایشگر مهربان ! نمی خواهم در حد یک حرف، یک نیایش باقی بماند.
به چه می اندیشیم؟ چه می کنیم؟ چرا این قدر بی رحم و سنگدل شده ایم؟ چرا از دردهای هم بی خبریم؟ خدایا ! چرا خودمان را در خواسته های پوچمان حبس کرده ایم و توانی برای گریز از میان این آهنین میه ها نداریم؟
دست های مهربانی نداریم تا گره های کور کار دیگران را بگشاییم، گور خود را در خویش کنده ایم و خود را خاکسپاری کرده ایم. یا به یادت نیستیم یا تو را نشناخته ایم؛ یا نفهمیده ایم چه خواسته ای. بخواه ای توانا ! تا بخواهیم، و می خواهیم تا بخواهی. رهامان مکن که رهایی از یادت گرفتاری در طوفان است. باید طرحی دیگر در زیستن پیاده کنیم.
خدای خوبم ! این لحظات نیایش، دروازه های ورودند به درگه تو و من با این همه نیاز، با این همه خواهش، این همه التماس دوست می دارم همیشه رو در روی تو بایستم چرا که بسیار حرف دارم، گلایه دارم، از دست خویشتن به تنگ آمده ام، خسته شده ام، دلم گرفته، می خواهم مثل تو مهربان شوم، آه ای تکیه گاه پیچشم ! همیشه با من باش. وقتی در من خانه می کنی گستره ی وجودم را به وسعت عشق می گردانی، جداره های وجودم را می شکنی، منبسطم می کنی. آه ای نور زیبا در این لحظات شبانگاه و این سکوت ! تنها دل من است که با تمامی عشق و شعف خود از تو، تو را می خواند و این چشم های آشنا با اشک منند که هزاران هزار باره، می گریند و تو را می نگارند و دلم سخت پای بند عشق توست و دوستت می دارم چنان که همیشه به دلم می گویم: صبر کن. برای روز دیدار خداوند بی تاب می گردد، چه کنم؟! گاه آرامم و گاه آشفته، دلم هوایت را می کند، خدایم ! دلم دروغ نمی گوید:
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم/ طایر قدسم و از دام جهان بر خیزم/ به ولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی/ از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم/ یارب از ابر هدایت برسان بارانی/ پیشتر زان که چو گردی ز میان بر خیزم/ بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/ تا به بویت ز لحد رقص کنان بر خیزم/ روز مرگم، نفسی مهلت دیدار بده/ تا چو حافظ ز سر جان و جهان بر خیزم…
*برگرفته از کتاب “سجده دل یا قلب نمازگزار”
با سلام خدمت اقای زارع
خیلی عالی بود احسنت
با تشکر از شما انشااله در قدمی که برداشته اید موفق و موید باشید و ثابت قدم
منتظر تابلو هستیم
سلام علی جان خودتان که بهتر می دانید، قدم را من بر نداشته ام. خودتان بر داشته اید و من هم خوشحال می شوم گوشه ای از کار را اگر عمری باقی باشد و خدا بخواهد با شما باشم. پویایی و پایایی را برایتان آرزو می کنم.
استاد خسته نباشید.
انچه از دل براید اخ که چه خوب به دل نشیند.
استاد موفق باشید.واقعا عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود.
دوستون دارم.خدا پشت و پناهت.
بسیار زیبا بود ما را به حال هوای دیگری برد اما به نظرم اگر کوتاه تر بود بیشتر به دل می نشست به هرحال ممنون بی نظیر بود
سلام خدمت شما استاد گرامی
دیوار حرم چو یا علی گفت وشکافت
مهتاب سراسیمه به هر سوی شتافت
تا کعبه چنان دید بر اشفت و بگفت
خورشید مگر تولدی دیگر یافت
میلاد نور .اسوه بندگی و تندیس عدالت بر شمامبارک باد
پروردگارا دلهايمان رابعدازانكه ما را هدايت كردي از راه حق منحرف مگردان .واز سوي خود رحمتي بر ما ببخش زيرا تو بخشنده اي…باتشكراز اقاي زارع ازمطلب بسيارزيبا وتاثيرگذار…
دیدار استاد سعادت بود .
سلام اقا دست شما درد نکنه سایت عالی مثل خودتون خیلی خو شم اومد
اذان میگویند
صدای اذان ظهور نزدیک است…
به گوش باشید…
به گوش…
<<>>
خداوندا ! بگذار در سایه سار مهربانی ام گنجشک های پر شکسته بخوابند و از جویبار بخششم یا کریم های تشنه، آب بنوشند و آن کرامت عطا کن که پس از سه روز گرسنگی غذایم را به بینوایی بخشم و به بیهودگی ها دلخوشم مکن و محبت بی منت را به من بیاموز و از ضد ارزش ها برایم ارزش مساز و از آن چه همگان بدان گرفتارند رهایم کن و راز برتری را به گوش دلم نجوا کن….
باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم.
جایی در پشت ذهنم به خاطر سپرده ام که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.
خدایا ما را ببخش! بخاطر همه درهایی که زدیم و هیچکدام خانه تو نبود!!
از همه داشته هایت خدا را جدا کن! چه داری؟ هیچ … حالا به همه نداشته هایت، خدا را اضافه کن! چه کم داری؟ هیچ!
…………………..
عزیزان دل برادر…. بیایید در این جا، هر طور دوست داریم با خدای خود راز و نیاز کنیم…
خدایا ! بمیرانم که نمیرد یار، بگریانم که نگرید زار، بسوزانم که نسوزد، ببر مرا که نرود. دلم را به دوست داشتن های بی شائبه عادت بده، به خود نخواستن. خالق و خلق خواستن، حماسه ای بیافرین که در آن مهر من بمیرد و عشق او بماند. حادثه ای به وقوع بپیوند که در آن، محبت شاه شود، عشق، سردار گردد، فداکاری، سپهدار شود. مگر جز ایت است که برای پیوستن به تو، رستن از خود را محتاجم؟ این احتیاج را بنا بر رحیمیتت بر آور.
خدایا ! بی تو داشتم از دست می رفتم، دو باره داشتم در کشاکش یادهای گوناگون، انسجام وجودم را از کف می دادم، دوباره داشتم هم چون گل های کوچک بیابان زیر پای اسب های وحشی اندوه، له می شدم، دوباره اندیشه را رها کرده بودم و نمی دانستم و هیچ نمی دانستم؛ ناگاه خود را با یاری دست های قدرتمند تو از این گیر و دار اندوهبار راندم و هر زخم سر باز کرده ی درون را با مرهم یاد تو تسکین دادم و بسیار به تو اندیشیدم و بسیار خود را چونان کودکی تن سوخته به آغوشت فکنم، به آغوش تو، مادر روح سوخته ام، و دریافتم که تمامی اندوهم از فراق توست.از فراق تو عزیز دل بنده !
خدایا ! غصه دارم که لحظاتم بدون یاد تو پر شود؛ زرد شود، می پژمرم، خشک می شوم، می شکنم، می پلاسم، می میرم، پاییز برای زردیم گریه می کند، برگ های زردم نمی ریزند تا دوباره شکوفه های تازه برویند، پاییز برایم دلتنگ می شود و من حسرتم را به درخت پاییزی، با آهی از ته دل تسکین می دهم. ریختن را به من ببخش! ریختن برگ های خشکیده ی شنعت را !
خدايا با نام ويادت اغاز ميكنم اغازي كه دلم را با تمام دلشوره ها گره ميزند .دلم گرفته ان را ياراي پرواز نيست …پروازي كه اگر به انجام رسد شايد اميد نشستن نباشد ….هميشه نوشته هايم نا تمام ميماند تا هر شب بهانه اي ديگر داشته باشم .به اين نيم تمام ماندن راضيم كه تو باشي ومن در كنار هم بچينمت در اين سالها ياد گرفته ام كه همه ي نيم تمام ها باتو تمام شود پس جدول قشنگ زندگيم باحرف تو كامل خواهد شد………ارزوي با تو بودن وسخاوت دستهاي گرم وافتا بيت مثل داشتن نگاه پر مهرت كه هر كسي را لبريز از عشق نور محبت ميكند .پس ارزو به بها نيست به عشق است وقتي عشق باشد درد نيست درمان است .كسي هم كه باعشق درمان شود نگاهش زيباست…پس خدايا به تمام عاشق هايت وتمام انهايي كه نگاه زيبا دارند قسمت ميدهم كه دل مرا بانور معرفت روشن كن .كه تنها تويي كه ميتواني مرا از اين ظلمت نجات دهي وبه عشق ابدي برساني دلم را از ارزوهايي كه مصلحت نميداني خالي كن تامصلحت انها را بدانم وشكر گزار باشم…انشااله
خدایا ! لحظه ی دیدار من با تو که می رسد، یاد: لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا، نباید شعله بر جان کشد؟!
دلم تنگ می شود، قلبم می گیرد، به یاد محرومیت از عشقت. تو مشتاقی به من؟ دوستم داری؟ به من مهر می ورزی؟ نازنین ! من هم به تو مشتاقم لیکن در این نفرین شده خاک، اسیرم، مفلوکم. نجاتم ده که از این سو شراره های اشتیاق آتش می زند وجود را و از آن سو سرمای خاک خاموش می کند. از این سو گل های اشتیاق می شکفد، از آن سو دست های دنیا پر پر می کند. این است درد من دردمند، اما تو ز من قهر مکن، از این سبگسری من به تنگ میا، صبر کن، صبور من ! تو را به صبوری ات قسم صبر کن که من می آیم، با اشتیاقی باقی می آیم…..
خدایا ! دلم شهپر عشق در آورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیرتر از قله ی قاف تو جایی نیافت.
تو ای پر پروازم ! تو ای اوج نیازم ! تو ای پای رفتنم ! تو ای دلیل بودنم ! تو ای کلام و گفتارم ! تو ای منظر و دیدارم ! تو ای همه ی هستی ام ! تو ای شراب مستی ام !
بیا که اسیر زمینم، خشکیده در جایم، گنگم، نابینا و هوشیارم، دل، رفت و دید و عاشق شد؛ اما تن نمی رود، می رنجاند، می آزارد. خدایا ! یاری ام کن. معشوقا ! عطشان عشقه ی عشقت بر شجره ی وجودم غوغا می کند، سیرابش کن.
خدایا ! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجه ی عاجزانه ام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن می کوبد، عروج، مژده بده.
خدایا ! مرا دریاب در منتهای فقر فضایل، مرا دریاب در انتهای کوچه های تنگ رذایل.
مرا دریاب در اعماق گنداب بی تو بودن و بیاموز به من سبز بودن را، به من بیاموز جوانه زدن را.
خدای من ! مرا دریاب در میان گردباد دلبستگی ها که می شکند ساقه ی وجودم را، وجودی که هزار غنچه ی عشق دارد، هزار غنچه ی عشق.
مرا دریاب قبل از شکستن، پیش از آن که در سیاهی هم چون یلدای گناهان محو شوم.
(راز پنهان)
عاشقم من عاشقي ديوانه ام / عشق او كرد از وطن اواره ام
عشق جانا مست مستت ميكند / همچو مجنون خوار پستت ميكند
در سرم شور و نوايي ديگر است / در دلم مهر لقايي ديگر است
صاحب اسرار.معشوق من است / عشق او مست و خرابم كرده است
عشق ان معشوق داني در كجاست / در دل زار و پريشان شماست
عاشق او گر شوي يارت شود / مي كشد ناز و خريدارت شود
عشق ان معشوق حيرانت كند / صاحب اسرار پنهانت كند
عشق او خانه خرابم كرده است / مايل جام شرابم كرده است
گر كه خواهي تو به معشوقت رسي/ بايد ان جام شرابت سر كشي
صاحب اسرار پنهاني شوي / يا شوي مجنون زهامون بگذري
عابدي داني كه جاي او كجاست
جاي ان معشوق در قلب شماست.
(شاعر مرحوم حاج احمد عابدي)
خدایش بیامرزد…
خدایا ! چشم بصیرت، چشم دل، فرقان، روشنایی ضمیر عطا کن. بال پرواز، پای رفتن، باله های شنا عطا کن.
خدایا ! اگر نمی روم آن جا که باید، مرا ببر. اگر می روم آن جا که نباید، بازم دار.
اگر نمی گویم آن چه باید، گفتنم آموز. اگر می گویم آن چه نباید، خاموشم کن.
الهی ! بینایی ده که در چاه نیفتم، دانایی ده که در راه نیفتم.
بنمای رهی که ره نماینده تویی/ بگشای دری که در گشاینده تویی/ من دست به هیچ دستگیری ندهم/ کایشان همه فانی اند و پاینده تویی …
استغفرالله ربی و اتوب الیه
توابا ! عذرم را بپذیر که خستگان بی امید بخششت، خستگی تحمل نتوانند کرد و شیفتگان تو در زمین دردمندانند که به جرم دوست داشتنت محکوم به دردند؛ چه آن ها که عشق تو در دل نپرورده اند، بی درد و فارغ از غم اند. مسجون خاک، بیچاره است و اگر مطرود تو باشد، بیچاره تر. اگر محبوس خاکم، منفور خویش مگردانم، اگر بیچاره ام بیچاره ترم مکن.
✔ خدایا .. دلتنگــ شده امـ به انـــدازه آسمانت…
دیروز آرزو داشتمـ مے توانستم دستــ اتفاقـ را بگیــرمــ تا نیفتـــد…
اما امروز فهمیدمــ اتفاق همــ کـــﮧ بیفتــد…!
باز منــ زندگے خواهم کرد
چونــ تـــو میخواهے …
ای که یادت آرامش بخش جان خسته است ومرهم دل شکسته! ای خدای خوبم.هرگاه در کوچه پس کوچه های مشغله های دنیا خود را گم میکنم .دردی سنگین بر دلم مینشیند .دلتنگ میشوم.دلتنگ خلوت با خود!فکر میکنم باید بگردم و خودم را بین این تل مسایل پیدا کنم وبیرون بکشم وبراندازش کنم وببینم خواسته حقیقی اش چیست؟!اما به محض اینکه از بیرون پرهیاهو پا به درون میگذارم تو نازنین را میبینم!میبینمت که مثل همیشه تو در جای خودی وآنکه دور بوده من بودم!وآنجاست که مانند کودکی که از مادر خود دور بوده وحال پس از دردکشیدنهای بسیار او را یافته و دوست دارد خود را در آغوش این مامن آرامش بیاندارد وهای های گریه کند,اینچنینم خدای من.
شبی ساقی، دل رسوا محک زد
گرفت از خاک و بر بام فلک زد
برفت از خاک تن، گرد ملامت
و بر دل، هر چه الله معک زد
گل میخک، سراسر، دکمه دکمه
دمادم، خنده بر پیراهنک زد
حدیث غمزه ات، سحر مبین شد
دلم را برد و بر بال ملک زد
کمان ابرویت، اندر کمین شد
و آمد بر دل زخمم، نمک زد
به دام زلف تو، دل مبتلا گشت
دل نازک تر از مینا، ترک زد
سر زلفت، چو در دست دل افتاد
دو صد رنگین کمان، دور و برک زد
خیالت آمد و بی گفت و گویی
نشست و بر شب قدرم، شتک زد
چه سان بردی قرار از دل !؟ که این دل
برای دیدنت، این گونه لک زد !؟
… بار خدایا تو دوست ابدی و ازلی هستی و هنگامی که همه چیز و همه کس پایانی دارند, تو خود تنها پایدار ناپیدا و اولین و آخرین ابدی جاودانه هستی.
دست مرا بگیر که تنها به سوی تو پناه می آورم و جز تو یار توانای دیگری نیست.
دستی را که به سوی تو دراز شده است بگیر و مرا به دنیای پر از نور و رحمت خویش رهنمون شو و قلب و ضمیز مرا با شعاعی از نور معرفت و عشق خود روشن نما که جز این در تاریکی ها و ظلمات و بدون امید به روزنه نورت, بی پناه و سرگردان خواهم بود.
سکان کشتی طوفان زده روحم را به دستان توانای تو می سپارم و از تو می خواهم که مرا به جمع دوستانت که در خانه خویش و زیر چتر مملو از نور رهائی و مهر خود گرد آورده ای رهنما شوی, که جز تو امید و راهنمای قادر دیگری سراغ ندارم.
دستم را بگیر و مرا از چنگال شرور وسوسه گران پیدا و مخفی که چون دیوانی مهیب و پلید ولی با ظاهری آراسته از هر سو به جانبم هجوم آورده اند و قصد بلعیدنم را دارند برهان. شعاعی از نور معرفت خویش را بر قلبم بتابان که با پیکانی از نور رحمتت, به مقابله این پلیدان بشتابم و وسوسه آن ها را با اراده ای پولادین که از اتصال به تو نیرو گرفته است درهم بکوبم و از خود برانم و خود را برهانم. بار خدایا به کمکم بشتاب که جادوی وسوسه گران مرگ سرشت محاصره ام کرده اند.
خدایا سر بر آستان رحمت تو نهاده و صورتم را تنها به درگاه تو می نهم و تو را هر لحظه به کمک می طلبم. پس ای یاور بی همتا به جانبم بشتاب و باران رحمت خویش بر من فرود آر تا راه تو را در پیش گیرم و در تاریکی های ظلمات روان خویش, سرگردان نگردم. خدایا تو قادر بی نیازی و این منم که به در خانه رحمتت پناه آورده ام. پس در خانه خویش برویم باز کن و قلب تشنه مرا به آب گوارای عطوفت و رحمت خویش سیراب کن.
آمین یا رب العالمین