طنز؛سفرنامه داریون | رویایی که به حقیقت پیوست!
جلیل زارع|
ساعت 11 قبل از ظهر، به ایستگاه قطار صدرا رسیدیم. از قطار پیاده شدم. برایم خیلی عجیب بود. آخرین بار 4 سال پیش وقتی با قطار از تهران به شیراز آمدم، 18 ساعت تمام در راه بودیم و حالا فقط 12 ساعت.
سوار مترو شده و در ایستگاه ولی عصر(عج) از مترو پیاده شدم. اولین تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. . . . -کجا؟… ـ ترمینال سعدی. …ـ بفرمایید . . . . سوار شده و ترمینال سعدی پیاده شدم.
باور کردنی نبود. همه آمده بودند به جز بهرام کرمدار. روح اله قربانی، علی مختاری و حتی اقای داریون نما که همیشه لحظه ی آخر، برایش کاری پیش می آمد و با تاخیر آمده و یا اصلاً نمی آمد. همه آمده بودند. سوار B.R.T ( اتوبوس های واحد تندرو) داریون شده، به سمت داریون حرکت کردیم. با آقای کرمدار هم تلفنی صحبت کردیم، قرار شد سوار بر زانتیای معروف خود به داریون بیاید. اتوبوس با سرعت زیاد، از تونل سعدی عبور کرده و خیلی زود نزدیکی آرامستان احمدی از تونل بیرون آمد. یادم هست، چهار سال پیش، مسافت خیلی بیش تری -آن هم از جاده ی تنگ و باریک قدیمی و پر از چاله و چوله – را طی می کردیم تا به این جا می رسیدیم. بعد هم وارد اتوبان شیراز ـ داریون شدیم. بدون هیچ ترافیکی. بهترین روکش آسفالت، آن هم در مسیری مستقیم. از پیچ مادر زن کش هم خبری نبود. بریده بودنش. به همین سادگی.
از دیدن مناظر بسیار زیبا و سر سبز اطراف جاده، حظ وافر می بردیم که صدای روح الله، رشته ی افکارم را از هم گسست.
گفتم: ببخشید. متوجه نشدم. دوباره می فرمایید؟ گفت: از چهار سال پیش تا حالا، حتی یک مورد هم تصادف در این جاده رخ نداده است و این همه را مدیون مسئولین عزیز منطقه ی داریون اعم از بومی و غیر بومی هستیم. واقعاً از استراحت و خورد و خوراکشان زده اند برای خدمت به مردم مظلوم و زحمتکش منطقه.
کم تر از 15 دقیقه، تابلو « به شهر عاشقان امام زمان(عج) خوش آمدید » خودی نشان داده محله ی دیندارلو را پشت سر گذاشته و سر قهوه خانه ی داریون پیاده شدیم. دقایقی بعد، آقا بهرام هم رسید. وارد رستوران محلی « اکبر جوجه » شدیم. مثل همیشه، آقای کرمدار عزیز، بهترین غذاها را سفارش داد. گارسون خوش تیپ با لباس های فرم زیبا، نان سنگک داغ، دوغ و ماست محلی و سبزی های تر و تازه را به عنوان دسر، روی میز چید. پرسیدم: دوغ محلی است نه؟ گفت: این جا همه چیز محلی است. دوغ و ماست، مال کارخانه ی شیر پاستوریزه ی خالدآباد. سبزی هم مال مزارع سرسبز پاریو. نان سنگک هم متعلق به نانوایی فرهاد است. گارسون، وقتی دهان از تعجب بازمانده ی بنده را دید، ادامه داد: نانوایی را به احترام مرحوم فرهاد خوش نژاد، نانوایی فرهاد نامیده اند. از غذاهای کوکب خانم، آن زن با سلیقه هم تازه تر بود. بعد هم آقای کرمدار، باز هم ما را شرمنده و نمک گیر اخلاق ورزشی خود کرد و پول غذا را یک جا حساب نمود و انعام گارسون را هم داد. برای اقامه ی نماز، به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم. بنای ظریف و گنبد و گلدسته های زیبایش، بر حیرتم افزود. غلغله بود. جمعیت در آن موج می زد. به زور، جایی را وسط خیل نمازگزاران یافته و در صف نماز ایستادیم. از سمت خواهران، هیچ صدایی بلند نمی شد. پرسیدم: اگر خواهران حضور ندارند، پس این پرده ی زخیم و سبز رنگ وسط مسجد چیست؟ آقای قربانی گفت: کی میگه خواهرها حضور ندارند. اتفاقاً تعدادشان از برادرها هم خیلی بیش تر است. و آقای علی مختاری اضافه کرد: فرهنگ مردم منطقه، عوض شده است، عزیز دل برادر . . . کجای کاری!؟ داریون نما، غوغا کرده است. و من به علامت تصدیق، فقط سری تکان دادم و گفتم: آهان! . . . و د یگر حرفی نداشتم که بزنم. نمی دانستم خواب می بینم یا بیدارم. کم مانده بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم بز شود که آقای یوسف بذرافکن را دیدم که با لبخندی از سر رضایت، با زحمت از بین جمعیت راهی باز کرد و به سویمان آمد و ما را در آغوش گرفت. آهسته در گوشم گفت: نگفتم! . . . عزیز دل برادر . . . درست معنای حرف هایش را نفهمیدم. گفتم: گورستان استعدادها را می گویی!؟ گفت: نه جانم! گلستان استعدادها را می گویم به لطف خدا و همت مسئولین راستین و اعضای شورا و استقبال مردم، استعدادها یکی پس از دیگری شکوفا شده است. نمی بینی!
قد قامت الصلاه . . و قد قامت الصلاه . . . به نماز ایستادیم. بعد از نماز، سری به موسسه ی علمی و آموزشی رزمندگان منطقه ی داریون زدیم. یعنی همان فرهنگسرای سابق. پر از جوانان و نوجوانان مشتاق منطقه ی داریون. به استقبالمان آمدند و به خاطر راه اندازی موسسه، آن هم با این عظمت، تشکر و قدردانی کردند. واقعاً که چقدر مردم خوب و حق شناسی داریم ما . . . خدا خیرشان بدهد. هرکدام به نوبه ی خود، سخنرانی کوتاه ولی غرایی نموده و همه برایمان کف زدند. بعد هم، به زور از میان جمعیتی که حاضر نبودند ترکشان کنیم از موسسه خارج شدیم. آقای کرمدار درب زانتیا را برایمان باز کرد آقای داریون نما، روح اله و علی، عقب نشستند و مرا به جلو فرستادند. آقای کرمدار هم پشت فرمان نشست. استارت زد و حرکت کرد. از میان مزارع و باغات گوناگون و سرسبز پشت قلعه ی داریون عبور کرده و به « بند داریان» رسیدیم. منظره ای بسیار زیبا و نشاط آور! خیلی زیباتر از بند «فیض آباد» که 4 سال پیش دیده بودم. به برکت آب فراوان بند، کل منطقه ی داریون، حاصلخیز شده بود. حتی مزارع چای و برنج هم بود. برنج داریون، بسیار معروف شده بود و دیگر کسی اعتنایی به برنج کامفیروز و کربال و حتی شالیزارهای شمال نمی کرد. قد می کشید به اندازه ی یک انگشت. عطرش را که دیگر نگو . . . آدم را بیهوش می کرد. قلل کوه گدوان با ابهت و غرور فراوان در ابرها فرو رفته بود. و آب از دل کوه با شتاب به این سمت روان بود. چقدر سریع ظرف چهار سال، داریون تغییر کرده بود. کوه گدوان با آن عظمت، بیستون شده بود و آب بند فیض آباد را از آن جا، روانه ی این سمت کوه کرده بودند و حاصلش شده بود بند داریان. مثل همیشه آقای قربانی، دوربینش را که حالا دیگر همان بود که چهار سال پیش، آرزویش را می کرد و سفارش داده بود برایش از ژاپن آورده بودند و رویش حک شده بود « داریون نما» را بیرون آورده و زیبایی حیرت انگیز بند داریان و دشت پهناور پشت قلعه را به تصویر کشید. علی مختاری، زیر چشمی نگاهش می کرد. می دانستم هر چند به احترام آقای قربانی دور بینش را که آن هم ژاپنی بود به کار نینداخته است، ولی . . . بگذریم، این حرف ها گفتن ندارد. ریا می شود. بعد هم دوباره سوار زانتیای کرمدار شده و از مزارع های سرسبز پاریو، قنات های مملو از آب « آب زیخون» و تنگه در، آبشار احیاء شده ی دامنه ی کوه پایین سنگ سوارخی که حالا دیگر ورودی غار سنگ سوراخی بود که توسط غارشناسان داریونی کشف شده بود، دیدن کردیم. به یاد ایام جوانی، و زنده کردن خاطرات گذشته، راهی سنگ سوراخی شدیم تا از درون غار سنگ سوراخی دیدن کنیم. به احترام این همه عظمت و شکوه، کفش ها را در آورده و پا برهنه از کوه بالا رفتیم. توریست های داخلی و خارجی، وقتی این صحنه را دیدند، آن ها هم به پیروی از ما کفش ها را از پا کندند و پا پتی روانه ی سنگ سوراخی شدند. از درون سنگ سوراخی عبور کرده و وارد غار شدیم. هر چه می رفتیم به انتهای آن نمی رسیدیم.کف غار مملو از آب بود و ما هم پا در آب، چلپ و چلپ راه می رفتیم و استالاکتیت ها و ا ستالاگمیت ها بر زیبایی غار ا فزوده بودند. این بار، آقای علی مختاری طاقت نیاورد و قبل از آقای قربانی که حالا داشت با چشمانش او را درسته قورت می داد، دست به کار شد و طبیعت زیبایی غار سنگ سوراخی را به تصویر کشید. چون عجله داشتیم. زیاد پیش نرفتیم. آقای روح الله قربانی گفت: سر دیگر غار از دیندارلو بیرون می زند. از غار سنگ سوراخی بیرون آمده و به پایین کوه برگشتیم. مدیر محترم برج بین المللی خلیج داریون، ما را دید. به احتراممان از ماشین پیاده شده و ما را برای دیدن مناظر زیبا و بدیع منطقه ی داریون به کافی شاپ گردان بالای برج دعوت کرد. رویش را زمین نینداختم و به اتفاق آن بزرگوار از آسانسور دیوار شیشه ای برج، بالا رفته و در کافی شاپ، ضمن نوشیدن چای سبز دبش و لب سوز مزارع داریون، به تماشای مناظر زیبای منطقه پرداختیم. دریاچه ی خالد آباد با قایق های رنگ وارنگ و زیبا، تله کابین بالای دریاچه، پیست موتور سواری عقاب، اسب دوانی چابکسوران،پیست کارتینگ اتومبیل رانی شتاب، لونا پارک و هلیکوپترهای امداد و آتش نشانی منطقه ی نفت خیز داریون، زیر پایمان بود بعد از پایین آمدن از برج، از زمین چمن فوتبال جوانان داریون، مصلی که حالا دیگر بسیار وسیع تر، گسترده تر و سر پوشیده تر شده بود، سالن های ورزشی جداگانه، مخصوص خواهران و برادران، مکان جدید دانشگاه آزاد اسلامی داریون، دانشگاه های علمی کاربردی و مدارس نمونه و تیزهوشان منطقه دیدن کردیم.
نزدیکی های غروب، خسته و کوفته به سرچشمه رسیده، از آب گوارای چشمه ی احیاء شده ی آن جا وضو ساختیم. برای زیارت قبور شهدای عزیز داریون، وارد گلزار سرپوشیده ی آن جا شده و بعد هم در امامزاده ابراهیم(ع) نماز گزاردیم. بعد از نماز، بر سر قبر در گذشتگان رفته، فاتحه ای خواندیم.
من، حامد کاشفی و مصطفی زارع را دیدم که می خواستند از تفرجگاه زیبا و درختان سر به فلک کشیده ی سر چشمه، عکس برداری و فیلم برداری کنند. و هر کدام، یک سر دوربین را می کشیدند و می خواستند، خودشان افتخار به تصویرکشیدن تفرجگاه سرچشمه را مال خود کنند، با دیدن من، دستی تکان داده و انگار خجالت کشیدند. مصطفی دوربین را به حامد تسلیم کرد و هر دو، با عجله به سویمان آمده، ما را در آغوش گرفتند. هنوز از خیلی جاها، دیدن نکرده بودیم. قرار شد سری هم به کارخانه ی مواد شوینده ی نقیبی در شهرک صنعتی داریون بزنیم و دیدار از سایر کارخانجات و اماکن آموزشی و پرورشی و ورزشی را هم به وقتی دیگر موکول کنیم. در راه بازگشت، از کنار لونا پارک کل محمدقلی خان هم گذاشتیم ولی به روی خود نیاوردیم. وانمود کردیم که برای تفریح و تفرج نیامده ایم. دلم می خواست نمایش « رویایی که به حقیقت پیوست » را در سالن تاتر داریون ببینم و اگر شد سرکی هم به سینمای چهار بعدی منطقه بزنم، ولی جلو دوستان، خجالت کشیدم. آخر، آن ها چه فکری می کردند!؟ نمی گفتند، عزیز دل برادر از پایتخت پر از سینما و تاتر بلند شده، آمده است اینجا نمایش ”رویایی که به حقیقت پیوست” را ببیند.
روز خوبی بود. هنوز مزه ی غذای محلی رستوران « اکبر جوجه» زیر دندانم است. و خنکای آبشار تنگه در، ذهنم را قلقلک می دهد و صدای دلنواز سرازیر شدن آب از بند داریان در گوشم زمزمه می کند. ولی . . . ولی . . . ولی، حسرت تماشای « رویایی که به حقیقت پیوست» به دلم ماند.
الاحقر، جلیل زارع هفتم خرداد ماه سال 1396، منطقه ی سرسبز داریون
سلام کاش خبر میکردین من هم باهاتون میومدم
سلام داریون وند عزیز… راضی به زحمت شما نبودیم. ولی خب چون اعلام آمادگی کردید، باید خدمتتون عرض کنم که ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه است. خوش اومدید، قدمتون بر چشم، این گوی و این هم میدان. شاید شما با این همه اشتیاق بتونید به برخی از این رویاها رنگ واقعیت بزنید. منم براتون دعا میکنم. پویا و پایا باشید…
سلام اقای زارع
وقتی میخواستید سوار مترو شوید هر چه صدایتان کردم متوجه نشدید باز هم دنبال قطارتان دویدم در نانوایی فرهاد هم از من جلو زدید و نان گرفتید
با تشکر از شما
علی جان ،منم سلام…نباید هم صداتون رو میشنیدیم… تقصیر خودتون بود. شما تو عالم واقع ما رو دنبال کردید. ولی ما تو عالم رویا بودیم. پاتون رو تو عالم رویا میگذاشتید به ما میرسید. حالا هم دیر نشده، برای شما هم ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه ست. پاتونو بذارید این ور واقعیت، و داخل رویا بشید به ما که میرسید هیچ، از ما هم جلو میزنید. بپرید تو عالم رویا، ببینم چکار میکنید.رویا هاتون خوش و خرم…
سلام آقای زارع آرزو بر جوانان عیب نیست .از خداوند میخواهم تا شما را در رسیدن به اهداف متعالی ،انساندوستانه و زیبایتان یاری دهد .
یک دوست عزیز، از ما هم، سلام سلام صد تا سلام…البته که آرزو بر جوانان عیب نیست. مطمئنا اگه شما با این قلب پاکتون از خدا بخواهید و همراهمون هم باشید، انشاء الله با هم به اهدافمون خواهیم رسید… هر چی خدا بخواد عزیز دل برادر…
آرزوهای شعاری
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
قیصر امین پور
سلام کیانوش عزیز… اگه از خودتون شعر در وکرده بودید، حتما جوابتون رو با شعر میدادم… ولی در برابر عزیزی هم چون زنده یاد قیصر امین پور جسارت نمی کنم و دست هام به علامت تسلیم در برابر آن بزرگوار بالاست… اگه راست میگی از خودت شعر در وکن تا جوابت بدم، عزیز دل برادر…
باسلام و تشکر از جناب آقای استاد زارع . مقوله طنز بسیار جالب و مورد توجه خوانندگان قرار می گیر د . با قلم مدیر سایت دو مطلب واقعا زیبا با عنوان 100سال بعد در همین روزها و همچنین جایگاه اختصاصی سوخت داریون قبلا در سایت منعکس شده بود ولی استاد گرامی جناب آقای زارع طنز را در غالب شعر دنبال کردند که مورد استقبال فراوان قرار گرفت و اکنون این متن طنز واقعا جالب است چون تقریبا تمام آمال و آرزوهای مردم داریون در آن گنجانده شده است که انشاالله استاد قسمت دوم آن را هم منتشر نمایند و به موضوعاتی همچون قلعه کاظم آباد و…اشاره شود . مسلما استاد مرز طنز و هجو را به خوبی می شناسند و رعایت نموده اند .منتظر مطالب بعدی استادمی مانیم .
یوسف جان سلام…قلم ضعیف و مرتعش ما کجا و قلم توانا و بیان شیوای آقای داریون نما کجا !؟ اگه هم به دلتون نشست، اولا به خاطر بزرگی دل خودتون بود و در ثانی به خاطر عزیزان همراهی مثل همین آقای داریون نما و بقیه دوستان عزیز با ما…در مورد مرز طنز و هجو هم همه ی تلاشم رو میکنم که رعایت بشه. اگه هم جایی تو خاکی زدم، برایم باعث افتخاره که تذکر بدید… اگه عمری باقی باشه بازم خدمتتون خواهم بود ولی با موضوعات دیگه. در مورد ادامه ی این مطلب هم گر هوسه همین اندازه بسه… منم بی صبرانه منتظر مطالب زیبا و شیوای شما هستم عزیز دل برادر…
استاد زارع با سلام
انشاءاله که حسرت تماشای « رویایی که به حقیقت پیوست» بر دلتان نماند و حتی در سینمای 4بعدی داریون فیلم بلند ”رویایی که به حقیقت پیوست” را در کنار دوستانتان خواهید دید.
منم سلام پارسای عزیز…اگه شما دوستان عزیز و مردم خوب زادگاهم و کاندیدا های جوان و پر از شور و نشاط و مسئولین عزیز راستین مردم، همراه بشوند، چرا حسرت به دلمون بمونه…. رویاها یکی پس از دیگری رنگ واقعیت خواهند گرفت انشاءالله عزیز دل برادر…
و اما کاربران عزیز دل برادر… چون پای طنز در میون بود، پاسخ دیدگاه ها هم بفهمی نفهمی کمی رنگ شوخی و مزاح به خودش گرفت. ببخشید و زیاد خورده نگیرید… ولی یه کم خورده بگیرید ایرادی نداره…حالا زیاد هم خورده گرفتید، گرفتید دیگه… کی به کیه!؟… خوش بدرخشید…
البته ببخشیداا …..
چیزی نمیگویم که جنجال به پا بشه فقط یک سوال طنز دارم
در رویایی که بودید توجه نکردید که مردم به چه لهجه ای حرف میزدند؟
یعنی اگر به کسی میگفتید:(( یه وقه بلنگ هشتن او سر اوشوو، یه جغله گرو موری بی سی کن یه پوترنگیش سیمون ور داره و بیجیکیه))
کسی متوجه میشد؟ یا بهتون میگفتن بنده خدا ژاپنی هس راهنماییش کنید
البته می بخشومت کاندیدوی جالو جوون…اولندش کاکا ول کو ای جنجال منجالو…. مث ایکه یی چیزیت میشه ببی گلوم… کاربروی داریون نما خودشون بی سازنده رقاص هسن تو دیه سیشون ساز کوک نکو بچه.. یی سوال هم که سهله، صد تا بوپرس آما تو عالم خلفت و آچق رویاهو . سی ایکه تو عالم خودومونی پره ی گوش احدالناسی بدهکار ای حرفا نیس. بی خودی هم جیغ و ویغ راه ننداز کلکو… شهری ها میگن: آنچه البته به جایی نرسد فریاد است…دویومندش وختی تو عالم پت و پهن و گل و گشاد رویاهو، طیه چار سال، سنگ سولاخی میشه شکفت دلواز و گت و نرگد و نرتلسن، و کوه گدوون سولاخ میشه و چه و چه…خب حکما لبظه خش داریونی هم ژاپنی میشه دیه… کاکوی که سی تو بگوم،بیو و یی پنجی تخمک کودی و ژاپنی بیگیر بیریز تو کنارت، ببر سر جوق تنگو، به خیال رسیدن به آرزوها و رویاهوی ولنگو وازت حالو بشکن و کی نشکن، گاسم حالیت بشه چه بشکن بشکنی داره ای عالم رویاهو. یی وختم هوا ورت نداره تهنا خوری کنی. هر چی نصیبت شد قاتق کو تا یی تلنگشم به یی مسلمون دیم برسه ببم.ا ما گفتن بید حالا دیه خود دانی.
سلام. کی تا حالا داریون نیامده اید آقای زارع ! ؟ اگر بیایید باز هم متعجب می شوید. حدود چهار ماه است که باز هم داریون تصاعدی پیشرفت کرده است ! آن هم از نوع تصاعد هندسی ! ببینی باور نمی کنی ! باند فرودگاه هم زده اند ! فرودگاه بین المللی خالد آباد ! بیا و ببین که از قدیم گفته اند: ” شنیدن کی بود مانند دیدن ! ”
به قول خودتون: این طوری هاست !
مگه چی شده ؟ منم خیلی وقته داریون نیومدم ! راستی راستی باند فرودگاه زدن !؟ پس دیگه نیاز نیست هواپیما ،فرودگاه شیراز بشینه ! وای خدا جون ! چی میشه اگه بشه ! گفتی چندماهه !؟
سلام بی دل جان…
در پاسخ به سوالتون باید عرض کنم که هفت ماه از سفرنامه میگذره ! سه ماهش مال اون ور جوقی ها بود ! چهار ماهش هم مال این ور جوقی هاست ! برج بین المللی خلیج داریون با اون کافی شاپ گردانش سهم اون وری ها بود، فرودگاه بین المللیش هم نصیب اینوری ها شده ! چیه ؟ نمیتونی ببینی این وری ها هم سهمی تو به واقعیت رسوندن رویاها داشته باشن !؟ واقعا که !!!
علیک سلام…
این طوری ها بود، حالا دیگه اون طوری هاست ! یه نیگاه کن به تاریخ این سفرنامه ! مال کیه ؟ ها بارک الله ! مال هفت ماه پیش ! یعنی از چهار سال، هفت ماهش گذشته ! پس بفهمی نفهمی، این طوری ها، یه کمی شده اون طوری ها ! حالا بذار چهار سال تموم بشه همه ی این طوری ها میشه اون طوری ها !… چه شود !
با سلام…
از مسئولین وقت و بی وقت، بومی و غیر بومی، عاجزانه درخواست می کنم فرودگاه بین المللی رو فراموش کنن ! ما فقط یه دیوار صوتی سالم داریم ! اونم سر و صدای طیاره ها میشکننش میره پی کارش ! هر چی باشه سالم بهتر از جاسمه !
استاد با توجه به حرفهای صریح شما دستور داده شد منطقه پرواز ممنوع بشه اما متاسفانه هواپیما حامل مردگان بیگانه هرروز با عث شکستن حریم صوتی منطقه شده که ما اعتراض شدید خود را ازطریق مراجع پیگیری کردیم صرفا جهت اطلاع !
و من هم صرفا جهت اطلاع می گویم که به این اعتراض هم اعتراض می شود ! خواهید دید !
اما نه به اعتراض من و شما و نه به اعتراض به اعتراض، به هیچ یک رسیدگی می نشود ! این طوری هاست !
امکانات داریون با شیکاگو برابری می کند…
این رویا بی کم و کاست قطعا روزی به حقیقت خواهد پیوست. فقط یک نکته کوچک اینجا هست و آن هم این است که شاید آن روز تاریخی نسل امروز نباشند تا شاهد در آغوش کشیدن رویاهای زیبایشان باشند. ولی غمی نیست . دیگران کاشتند و ما خوردیم/ ما بکاریم و دیگران بخورند !