رمان قلعه داریون ؛قسمت هفتم
جلیل زارع|
فرهاد، همان طور که کف غار، دراز کشیده بود، پروانه ی بی پروای شوریدگی های خود را به پرواز در آورده و در عالم خیال با ستاره به گفت و گو پرداخت:
یادت هست ستاره جان ! چه طور چشم هایت می درخشید وقتی با شوق تمام از انار می گفتی و من در چشمان بی قرارت، اشتیاق را می خواندم ؟ اشتیاق آشکار ستاره ای که کودکی هایش را به باغ کشانده بود تا برای نخستین بار، از بالاترین شاخه ی درخت، انار بچیند ؟
تو با رفتنت، قولت را هم فراموش خواهی کرد و من دیگر ستاره ای ندارم تا برایش انار بچینم. تو می روی و من باید خودم را برای بی قراری های فردا آماده کنم. تو می روی و من گر می گیرم تب و تاب نبودنت را . تو می روی و من به زمین و زمان میخکوب می شوم از ناچاری. تو می روی و همه چیز تمام می شود به ناگاه: بی تابی های مدام من و تو؛ دلواپسی های گاه و بی گاه سپیده؛ اشک های کودکانه ات پشت گل چینه های باغ و خنده های فرو ریخته در نارستان؛ چشم انتظاری های مادر، در قاب شکسته ی دیروز.
بعد از تو، چه کسی تب و تاب دیرگاه بی تو بودنم را فرو می نشاند عزیز ؟ نکند می خواهی کودکی هایت را در نارستان باغ جا بگذاری و بروی ؟ بمان تا باغ به اعتبار شور و شوق دیوانگی هامان، همه ی گل های انار را به پایت بریزد. بمان و لختی تماشا کن برگ ریزان جانم را ستاره جان. لختی بمان تا به تصویر بکشانم چال گونه هایت را در قاب دیدگان بی قرارم، عزیز !
بنگر بی تابی دستانم را ! بخوان مرا به نام باران ! صدا بزن مرا از بلندای فردا تا از یاد نرود فرهاد !
ستاره ی شوریدگی های دیرگاه من ! به من بگو، آسمان بی ستاره ی فردا را به کدام درخت انار بیاویزم که دلتنگی های بی تو بودنم را تاب آورد ؟ به من بگو، چگونه تاب بیاورم وداع دستانت را در تکانه های دقایق بدرود
حرف هایی که امروز مجال گفتنش نیست را می ریزم توی یک دو بیتی تا نظاره گر باشد، جان کندن فردایم را ستاره جان:
گلی که خوم بدادم پیچ و تابش
به آب دیدگونم دادم آبش
به درگاه الهی کی روا بی
گل از مو، دیگری گیره گلابش !؟
از بیرون غار در دامنه ی کوه، صدای زنگوله های گوسفندان، لختی او را از عالم خیال بیرون کشید. اندکی بعد، باز ذهنش را به پرواز در آورد؛ ولی این بار، با خود به جنگ و ستیزی بی امان برخاست:
خدایا ! کمکم کن. در این لحظات حساس، تنهایم مگذار خدا ! راه و چاه را نشانم بده !
بنمای رهی که ره نماینده تویی
بگشای دری که در گشاینده تویی
زنگار غمان گرفت دور دل من
بزدای که زنگ دل زداینده تویی
چه کار کنم خدا ؟ همین طور دست روی دست بگذارم تا خان زاده ای از فرسنگ ها راه دور، فقط به این بهانه که هم خون ستاره است و ناف ستاره را به نامش بریده اند، از گرد راه برسد و او را با خود ببرد !؟ نه ! نه ! این اصلا انصاف نیست ! از عدالت به دور است ! عین ظلم است !
-کجا بودی خان زاده ی متکبر و مغرور، تمام سال هایی را که من پای ستاره نشستم !؟ با خنده هایش خندیدم !؟ با گریه هایش گریستم !؟ با شادی هایش شکفتم !؟ با غم و اندوهش شکستم !؟ کجا بودی وقتی من تمام لحظه هایم را به پای ستاره ای ریختم که همه ی وجودم بود ؟ شور و شوق نوجوانیم بود ؟ نشاط جوانیم بود ؟
خدایا ! دریای رحمتت را بنازم، چه می شود او را به من ببخشی ؟ چه طور راضی می شوی، خان زاده ای که در ناز و نعمت غرق است و معنای عشق را نمی فهمد، با استفاده از فرصت پیش آمده، ستاره ی مرا از آن خود کند ؟ نه ! نه ! ستاره، مال من است. حق من است. هیچ کس جز من، حق ندارد او را از آن خود کند.
-خموش باش چموش ! چه می گویی!؟ از کدام حق، حرف می زنی !؟ ستاره، دختر خان است نه درختی از درختان باغ خان که فکر کنی چون مواظبتش کرده ای، می توانی او را از آن خود کنی !؟ ستاره، انسان است. یک انسان کامل و بالغ. چه طور او را از آن خود می دانی، در حالی که خدای زمین و آسمان، او را آزاد آفریده است !؟ ستاره، برای خود، حق زندگی دارد. حق انتخاب دارد. این ستاره است که باید انتخاب کند. تو، طاهر و یا هر کس دیگری را.
-ولی او گل به گل، با من بوده است. با من رشد کرده است. با من، انس و الفت دیرینه دارد. با من، نه با طاهر !
طاهر، کجای زندگی او را پر کرده است !؟ در زندگی او، چه نقشی داشته است !؟ من روزی هزار بار برایش می میرم و زنده می شوم. طاهر چه طور؟ من، هیچ شبی را بدون یاد او، سر بر بالین نمی گذارم. طاهر چه طور؟ من در خواب و بیداری به او فکر می کنم. طاهر چه طور؟ شب هایی را که طاهر سر بر ناز بالش نهاده، پلک هایش بر هم می آید و تا سپیده دم، هفت پادشاه را در خواب می بیند، این من هستم که با یاد او آرام و قرار ندارم و فکر و خیالش، خواب را از چشمانم می رباید.
-باز هم که از خودت گفتی فرهاد ! باز هم که سنگ خودت را به سینه می زنی مرد ! پس ستاره چی ؟ او کجای این قصه است ؟ متولد شده است تا ستاره ی تو باشد ؟ تو هم که مثل طاهر و رضا قلی بیگ، می خواهی مالک او باشی !
بر فرض که طاهری هم نباشد، آیا تو که ادعا می کنی ستاره را از جان عزیزتر داری، خطر رضا قلی بیگ را احساس نمی کنی !؟ اگر طاهر او را از مهلکه نجات ندهد، تو با چه قدرت و با چه اعتباری می خواهی از او دفاع کنی ؟ چه طور می خواهی در مقابل قلدری هم چون رضا قلی بیگ قد علم کنی ؟ چه طور می خواهی در برابر خصم، سینه سپر کنی و از ستاره محافظت نمایی؟
نه ! نه ! این خود خواهی است. خود خواهی محض است. تو ستاره را دوست نداری. خودت را دوست داری. حاضری به خاطر خودت، به خاطر داشتنش، به خاطر دلت و به خاطر به دست آوردنش، او را قربانی کنی. اگر بماند، قربانی می شود فرهاد ! قربانی خود خواهی های تو. قربانی چیزی که تو اسمش را عشق می گذاری و جز غرور و تکبر، چیزی نیست. تو سنگ خوشبختی خودت را به سینه می زنی یا خوشبختی ستاره را ؟ اگر آن طور که ادعا می کنی، عاشق سینه چاک ستاره هستی و او را دوست داری، باید خوشبختی او برایت مهم باشد نه خودت. ستاره با طاهر خوشبخت تر است که خان زاده است و در ناز و نعمت غرق و نمی گذارد آب در دل او تکان بخورد یا تو که اگر خان، دست حمایتش را از سرت بردارد، آه نداری که با ناله سودا کنی ؟ می خواهی آسایش و راحتی را از ستاره بگیری و به جای آن او را در بدبختی های خودت سهیم کنی ؟ این است معنای عشق !؟ این است معنای دوست داشتن ؟
عشق، اوج فداکاری و کمال ایثار است نه خودخواهی ! نه خود را خواستن و از عشق دم زدن ! آیا تو همان فرهادی هستی که برای خواست و رضای ستاره، به چیزی جز انار بالای درخت فکر نمی کردی !؟ به چیزی جز زدودن اشک از چشمان خیس ستاره نمی اندیشیدی !؟ آیا تو همان فرهادی هستی که تا لبخند رضایت را بر لبان ستاره نمی نشاندی، آرام و قرار نداشتی !؟
تازه، بر فرض هم که خطر رضا قلی بیگ نباشد، خان چه طور ؟ آیا می خواهی رو در روی خان بایستی ؟ رو در روی کسی که تو و خواهر و برادرت را زیر بال و پر گرفته است ؟ دست حمایتش را بر سرت نهاده است تا در برابرش قد علم کرده، با پر رویی تمام، دخترش را طلب کنی ؟
چشمانت را باز کن فرهاد ! دور و برت را نگاه کن مرد ! نمی بینی !؟ ناف ستاره را به نام طاهر بریده اند؛ حرفش را زده اند؛ شیرینی اش را خورده اند. می خواهی به خان که حق پدری بر گردنت دارد، چه بگویی ؟ بگویی حق ندارد، برای سرنوشت دخترش تصمیم بگیرد ؟ حق ندارد برای نجات دخترش اقدام کند ؟ چه طور به خودت جرات می دهی، سرت را در برابر خان بلند کنی ؟ چشم در چشمش بدوزی و در کمال وقاحت و پر رویی، از دختر عزیز در دانه اش خواستگاری کنی و بگویی خواهر زاده اش را فراموش کرده، ستاره را به تو بسپارد ؟
باز هم صدای زنگوله های گوسفندان خان، فرهاد را به خود آورد. کمی بعد، صدای صحبت چند نفر را شنید. کنجکاو شد. از جا برخاست و به بیرون غار نظری افکند. چوپان خان به همراه دو غریبه بر تخته سنگی پشت به غار نشسته و گرم صحبت بودند. وجود آن دو غریبه در کنار چوپان، شک و ظن فرهاد را بر انگیخت. پشت ستون غار پنهان شد و آن ها را زیر نظر گرفت. سعی کرد گوش هایش را تیز کرده، صدایشان را بشنود.
شنید که چوپان می گوید: احمد پسر ارشد خان، رفته است سه چشمه دنبال طاهر خواهر زاده ی خان. خان تصمیم دارد، ستاره را به عقد طاهر در آورده، آن ها را به سه چشمه منتقل کند تا از دسترس رضا قلی بیگ خارج شوند.
یکی از آن دو غریبه گفت: به بچه ها بگو، سراپا گوش باشند و هر خبری را بلافاصله توسط تو به ما اطلاع دهند. هیچ خبری نباید از رضا قلی بیگ پنهان بماند. باید خیلی مواظب باشید. خان و اهالی داریان نباید تا شانزدهم رجب از قتل نادرشاه به دست برادر زاده اش علیقلی میرزا و سلطنت علیقلی میراز که حالا عادلشاه نام دارد، مطلع شوند. نباید بدانند که عادلشاه مالیات دو سال را بخشیده است که در آن صورت همه ی نقشه های رضا قلی بیگ نقش بر آب خواهد شد.
غریبه ی دیگر گفت: ما دیگر باید برویم. به بچه ها بگو سخت مواظب آمد و شد افراد خان باشند و همه چیز را زیر نظر داشته باشند. خان آب بخورد، رضا قلی بیگ باید مطلع شود.
و بعد هم خدا حافظی کرده، از تپه پایین رفتند و سوار بر اسب از آن جا دور شدند. چوپان هم گوسفندان را به پایان تپه هدایت کرده، فرهاد را در بهت و حیرت فرو برد….
چه قدر این غار را دوست دارم ! چه قدر دلم تنگ شده است برای غاری که یادآور گذشته های من است ! بچه که بودم، نو جوان که بودم، جوان که بودم، داریون که بودم، تنهاییم را پر می کرد این مامن آشنای دیرینه ! لختی می نشستم لب آبشار کوچکی که در سینه کش کوه زیر سنگ سوراخی در سیلان بود ! می نشستم زیر همین غار فراموش شده ای که از هر جوان داریونی که پرسیدم، نه نامش را می دانست و نه آدرسش را و نه تنهاییش را پر می کرد ! می نشستم بر لب جوی آبشارگونه ای که صدای دلنوازی داشت و آرامش را به قلب کوچک و ساده و بی ریای روستاییم هدیه می کرد ! اجازه می دادم خنکای آب آبشار کوچک سینه کش اولین کوه داریون، بی تابی لحظه ها را از سر و روی گر گرفته از تب و تاب سادگی هایم بزداید آرام آرام ! بعد، نگاه مشتاقم را از شرق به غرب می دوختم و پروانه ی بی پروای اندیشه ام را می کشاندم تا سادگی و صفای غاری که نظاره گر همیشگی آبشار بود.غاری تنها که حتی سقفی بر سر نداشت در کشاکش روزگار ! و بعد بی آن که بدانم چرا، جذبه ای مرا می کشاند به سوی غار تنهایی ها ! یادم هست حتی یک بار به احترام عظمت این همه تنهایی، کفش ها را کندم و پا برهنه تن خسته ام را هل دادم تا سنگ سوراخی درد آشنا !بعد هم بارها و بارها به یادش، پا برهنه پیمودم مسیر کوتاه دامنه ی کوه تا غار تنهایی هایم را !
اما غمین مباش تنهای درد آشنا ! میشناسانمت دیگر بار ! می کشانمت بر گرده ی تاریخ این دیار !و توصیف می کنم صداقت ترا و خستگانی که خستگیشان را با تو از تن به در می کردند ! به تصویر می کشانم مظلومیتت را، تا نسل امروز باور کند بودن و ماندنت را در کش و قوس های روزگار ! باور کند غاری از سنگ را که نظاره کرد هجرت آبشار را و ماند ! نظاره کرد محو صدای دلنواز آب را و ماند ! نظاره گر خشکیدن رودخانه ی له فراخ را و ماند !
اگر رودخانه جاری شد و رفت، اگر آبشار نالید و رفت، سنگ سوراخی ماند تا سندی باشد برای پیشینه ات که باور کنی داریان را و گه گاه سری بزنی به این همه صلابت و غرور ! باورش که کردی، بزرگ می شوی، بزرگ ! می خواستم همین را بگویم.همین.
سلام اقاي زارع …آبشار رو يادم مياد اينقدر زيبا توصيف كرديد كه من روبه گذشته هاي نه چندان دوربرديد …من هم اين غار ميشناسم و چند تا خاطره …كه برام يه دنياست …اي كاش من هم ميتونستم به زيبايي شما توصيف كنم …موفق باشيد
با دهان روزه در این روزهای بسیار گرم و طاقت فرسا از کوه بالا رفتن و عکس گرفتن فقط با عشق داریون قابل توجیه است .
سلام استاد جان
در مورد عکس مطلبی عرض کنم
غروب بود و یکساعتی مانده به افطار.جهت عکس گرفتن به پایین کوه رفتم .هر چی دوربین را زوم کردم که نخواد بالا بری و از همین پایین عکسو بگیرم و خیال شما و خودم را راحت کنم ،نشد.بالاخره گفتم مثل اینکه اقای زارع عزیز تا ما را بالای کوه نکشاند دست بردار نیست.شروع به بالا رفتن کردم شیب ان قسمت هم خیلی زیاد است.وسطهای راه زبانم از تشنگی بیرون نمی امد.در اخرین لحظه های رسیدن به نزدیکیهای غار گفتم دیگه جلوتر نمیرم و از همینجا عکسو بگیرم .درون دوربین نگاه کردم و بازم متوجه شدم عکس جالب نمیشه.بالاخره با سینه خیز جلو درب غار رسیدم و کمی نشستم .دیگه نای نداشتم.عکسها را گرفتم و تازه متوجه شدم تمام مردم محل دارن از پایین منو نگاه میکنن.فکر میکردن دستگاه گنج یابی چیزی اوردم و دنبال گنج میگردم.چند نفری بالا امدند و گفتند اقای زارع فکر کنم اینجا زیر خاکی حتما باشه ولی باید دستگاه گنج یاب بیاری .منم هاج و واج مونده بودم چی بگم.خلاصه یه خورده راجع به زیر خاکی بحث کردیم و با هزار بدبختی پایین امدم .از اخر هم فکر کردند عکسها را میخوام برای جستجو گران غیر قانونی زیر خاکی!!!!!!!
سلام جناب آقای زارع گل…..واقعا خسته نباشید… مثل این که درخواست های عجیب و غریب حقیر، بد جوری درد سر و باعث عذاب شده! بر من ببخش و خودت را برای به تصویر کشیدن سایر جاهای دشوارتر آماده کن عزیزدل برادر…نشنیده ای گفته اند یا مکن با پیل بانان دوستی/ یا بیاور خانه ای در خورد پیل !تازه این اولشه ! باید از سقلات و گوش گرگی هم عکس بگیری ! می دونی کجا هست که؟ سقلات همین کوه رو به رو با سه قله در سمت جنوب شرقی و گوش گرگی هم بخشی از همین سقلاته. بی زحمت قبل از این که از کوه بالا بری، اول “له فراخ” رو هم به تصویر بکش ! حالا اگه زحمتی نیست سری به “سر چشمه” بزن و ببین می تونی جای “چشمه کوکی” که نزدیکی های شاهزاده ابراهیم(ع) است را پیدا کنی و به تصویر بکشی؟ ببخشید ! این یکی رو فکر کنم باید بعد از ماه رمضون بری !کوه گدوان رو میگم ! رفتی کوه گدوان، یادت باشه از سنگ شیری عکس بگیری ! بلدی کجاست که؟ تخته سنگ بزرگیه شبیه شیر در انتهای کوه. تنب نقاره رو فراموش نکنی ! بخش کوچکی از کوه گدوان است که اندکی از اون جدا افتاده. نمیخواد بری قلعه کاظم آباد . قبلا عکس برداری شده و تو سایت هست. به جای اون ببین می تونی جای تل جدی و تل ریگی در سمت غرب داریون رو پیدا کنی. تل خدری چطور ! تل خدری رو حتما پیدا کن . اونجا خیلی حرمت داره. محل شهادت پهلوان خدر است که پس از یه دفاع جانانه از داریان در اون جا شهید شد و چون فرصت و امکان آوردنش به داریان نبود همون جا به خاک سپرده شد. ببین می تونی محل تل های کارمسرا رو پیدا کنی؟ راه شهری رو که دیگه حتما بلدی. به تصویر بکش راه شهری را ! بله در شمال داریونه. هرچند در حال حاضر، فقط باریکه ای از اون بیش تر باقی نمونده و بقیه اش شده جزو زمین های کشاورزی، ولی اون زمون ها، راه شهری، بزرگ و گسترده بوده و در واقع بزرگترین راه ارتباطی شیراز به کرمان بوده. دیگه حسابی خسته شدی ،بقیه جاها بمونه برای بعد. خب بزرگی خرج داره دیگه ! خودت با آقای بذرافکن جلسه گذاشتی برای به تصویر کشیدن دشت وسیع داریون و داریان قدیم دیگه…. ممنون و نماز و روزه هات قبول درگاه حق. یادت باشه اومدم داریون با هم همه ی این جاها رو بریم ببینیم. مصطفی و حامد هم خبر کن باهامون بیان. اون ها مثل شما پیر نیستن و مثل قرقی از کوه بالا میرن . ولی اگه خواستی با من بیای، باید پا برهنه از کوه بالا بری ! با کفش که صفایی نداره !بازم ممنون از تصویر زیبای سنگ سوراخی
با سلام خدمت تمام کاربران عزیز
غار سنگ سوراخی در همان ابتدای جاده ی خالد اباد روبروی باغ اقای کریمی و بعد از منزل مشتی یعقوب منفرد و عنایت اله محجوبی واقع است .اگر بعد از منزل این عزیزان بر بالای خانه هایی که تازه ساخته شده است در سمت راست نگاهی به بالای کوه کنیم این غار زیبا خود نمایی میکند که شکوه گذشته اش را به یاد ما می اورد این همان مکانی است که فرهاد پهلوان قصه ی ما تنهاییهای خود را در ان پر میکرد و در این غار ساکت با معشوق خود راز و نیاز میکرد و رازهای مگویی خود را در ان فریاد میزد .اشکها می ریخت و ناله ها میکرد و شرم و حیا مانع بیان ان میشد .فرهادی که مانند فرهاد بیستون با سخنان درون دل خود مانند تیشه ای بر بدنه ی کوه داریون میزد و ان را میتراشید و نقشهای ان را امروز اقای زارع عزیز به ما نشان خواهند داد.
این غار اهکی است مساحت ان چیزی حدود 10متر مربع میباشد و بر بدنه ی سمت راست ان سوراخی موجود است که قطر حدود نیم متر دارد .کاملا سقف ان پوشیده شده است .این غار بر اثر بارش باران و ترکیب گاز کربن دی اکسید در اب باران و حل کردن سنگهای اهکی کوه داریون در میلیونها سال پیش تشکیل شده است.
شاید جوانان گذشته ی داریون در ان خاطراتی شیرین و تلخ داشته باشند .شاید این غار میعادگاه جوانان انموقع باشد .شاید خیلیها برای درد دل کردن به ان امده اند و سخنها گفته اند .شاید خیلیها برای فرار از دروغ و دغل و…در جامعه ی انسانی به ان پناه اورده اند و ساعتها با معبود راز دل گفته اند.شاید خیلیها همچو فرهاد قصه ی ما هنگام تنهایی و بغض و بی پناهی به ان پناه اورده اند و این غار مونس انها بوده است.
بله دوستان این غار اکنون نیز با شکوه باقی مانده است و منتظر شما عزیزان .پس به انجا بروید و شکوه ان را ببینید و یاد گذشتگان را زنده کنید
با سلام استاد عزیز
درباره ی عادلشاه و بخشش مالیاتها مطالب بسیار است که قسمتی از متن زیر را جهت اطلاع کاربران عرض مینمایم
علی قلیخان برادرزادهٔ نادر و فرزند ابراهیم خان ظهیرالدول بودهاست. علیقلیخان در بیشتر لشکرکشیهای نادر همراه او بودهاست و به دلیل شجاعت و دلیری همواره مورد علاقهٔ نادر بودهاست. به دلیل مشکلات اقتصادی پیش آمده از کشورگشاییهای دوران نادر و مالیاتهای بسیاری که نادر برای تامین هزینهٔ جنگها از تودهٔ مردم میگرفت، هر از چند گاهی شورشی در گوشهای از کشور به پا میشد.
در یکی از این شورشها که در سیستان به پا شده بود، نادر، علیقلیخان را مامور کرد تا آن را سرکوب کند. به دلیل آنکه نادر در اواخر عمر نسبت به بسیاری از اطرافیانش بدبین شده بود، تهماسب قلی خان جلایر را به همراهی علیقلیخان به سیستان منصوب کرد. در میان راه بود که علیقلیخان سر از اطاعت نادر برداشت و بر ضد او یاغی شد و قیام کرد. زمانی از این شورش نگذشته بود که نادر به دست درباریان به قتل رسید.
پس از آگاهی از قتل نادر علیقلیخان اریکهٔ قدرت نادر، کلات و گنجینههای آن را تسخیر کرد و رضا قلی میرزا و همهٔ فرزندان نادر را به قتل رساند. تنها شاهرخ میرزا بود که جان سالم به در برد. سپس با لقب علی شاه یا عادلشاه در ۷ جمادیالثانی ۱۱۶۰ در مشهد بر تخت پادشاهی نشست. در این هنگام بود که برای رضایت مردم دست به بذل و بخششهای بسیار از گنجینههای نادر زد.
علیقلی شاه برادر کوچکتر خود ابراهیم خان را به مناطق مرکزی جنوبی و غربی ایران گماشت. در طول حکومت یازده ماههٔ عادلشاه، محمد حسن خان قاجار قیام کرد و نیز برادرش ابراهیم خان نیز بر ضد او دست به شورش زد. عادلشاه که خود را در برابر شورش برادرش توانا نمیدید به تهران گریخت ولی طرفداران ابراهیمخان او را در تهران دستگیر کردند و به ابراهیم خان تحویل دادند.
ابراهیم خان نیز به مانند نادر، او را کور کرد.
با سلام. طاعات و عبادات همگی قبول درگاه حق تعالی…. ببخشید اگر تاخیر طولانی شد. علتش ایام سوگواری مولای متقیان و لیالی قدر بود. اگر عمری باقی باشد، چند قسمت را با فاصله ی زمانی کم ارسال خواهم نمود.
سلام استاد. توصیف شما از عشق به ظاهر عشق های مجازی(عشق انسان به انسان) ولی در اصل عشق حقیقی است. عشق به واجب الوجود. از نوع لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد. از همان نوع که بارها سر کلاس درس به بهانه های مختلف از آن حرف میزنید. بسیار توصیف زیبایی بود. من که لذت بردم. موفق باشید استاد.
سلام. ممنون از لطفتان. پویا و پایا باشید.
متاسفانه خیلی از داریونی های ساکن داریون حتی نمیدونن سنگ سوراخی کجاس !
مثل من؟؟
منم چند روز پیش متوجه شدم به غاری که درست پشت تپه نورالشهداودر واقع سمت مشرق تپه ,بالای آخرین ساختمانهایی که در مسیر تنگه در ساخته اند ,قرار دارد. میگن سنگ سوراخی.تازه اگه اینم درست باشه! درسته آقای زارع؟
سلام ایلماه خانم…
درسته. آدرسش دقیقه. عکسش هم که تو همین قسمت رمان هست. گاهی وقت ها متعجب میشم از نسل امروز ! مگه تو شهر ما چند تا غاره که اکثر نسل امروزی ها نمیشناسنش ! احتمالا خیلی ها هم که از وجود این غار با اطلاع اند، نامش رو نمیدونستند ! سنگ سوراخی اسم واقعی این غاره. علت نام گذاری هم مربوط میشه بر سوراخی که درست روی سقف غار وجود داره.
بذارید یه اعتراف کنم. ما هنوز وارد اصل داستان رمان قلعه داریون نشدیم. تو فصل سوم که از داریون حرف میزنیم نه داریان، از تمام آثار دشت داریون و کوه و دره ها و مزارع اطرافش خواهیم گفت: گودها و خندق ها، چشمه ها، قنات ها، مزارع، تل جدی، تل خدری، جای جای کوه ها و… همین طور آداب و رسوم مردم…
اینا میراث تاریخی و فرهنگی و هویت ماست و نباید فراموش بشه. قسمتی از این راه رو ادیب فرزانه جناب آقای جلال بذرافکن با نشر کتاب فرهنگ مردم داریون پیموده اند. این رمان هم در همین راستا گام بر خواهد داشت.
از افرادی مثل یوسف بذرافکن و علی زارع و تک تک شما کاربران عزیز، توقع دارم دست به کار بشید و تا همه چیز برای نسل بعد فراموش نشده کمک کنید برای شناسایی میراث های تاریخی و فرهنگی منطقه. تا منم راحت تر بتونم در لابلای رمان، به تصویر بکشونمشون.
سلام بر کاربران همیشه همراه…
گاهی هوس می کنم بر گردم و دیدگاه های شما عزیزان را که مدت ها پیش منتشر شده است بازخوانی کنم. گاه هم مثل همین حالا آن قدر از خواندن آن ها لذت می برم که وسوسه می شوم پاسخ برخی از دیدگاه های قدیمی شما را بدهم.
دیدگاه های این قسمت از رمان که همه اش در مورد غار سنگ سوراخی است خیلی به دلم نشست.
کاش شما کاربران بیش تر در مورد جاذبه های داریون قدیم و فعلی می گفتید. از خاطراتتان. خاطرات گذشته های دور و نزدیک. خاطرات دیروز و امروز. خاطرات پشت قلعه، توی ده، تنگه در، خالدآباد، قنات سنگی، جاخرمنی، پاریو، باغ های انگور، درخت بادام باغ حاجی آقا، درخت های انجیر کوه داریون، ملحه( شنا ) در جوی گود کنار خروجی آب از دل قنات ها در تنگه در، آب زیخون، سرچشمه، قلعه ی دودج، خانه های روی تپه ی دیندارلو، مزارع کوشک مولا، غارهای جا خوش کرده در دل کوه های تربر، زمین فوتبال خاکی داریون، سیزده بدرهای توی خیابان درختی، هیلو دار کردن ها، و … و … و …
و خاطرات امروز شما نوجوانان و جوانان از منطقه ی داریون.
به گمانم آن قدر که ما قدیمی ترها از داریون قدیم خاطره داریم، شما جوانان از داریون فعلی خاطره ندارید. بعضی هایتان اصلا غار سنگ سوراخی را تا قبل از معرفی آن در این سایت و رمان نمی شناختید ! و هنوز هم خیلی از مردم داریون نمی شناسندش یا اسمش را نمی دانند.
باز هم مثل همیشه طولانی تر از طولانی شد. حالا شما ببخشید و بخاطره اید …