رمان قلعه داریون | قسمت نهم
نوشته جلیل زارع|
شب از نیمه گذشته بود که نگهبانان قلعه ی داریان، درخواست ورود دو سوار به درون قلعه را که ادعا می کردند، از سوی امیر خان، حامل پیامی برای خان داریان می باشند، به محمد خان اطلاع دادند. خان، پهلوان خدر را مامور رسیدگی به این موضوع کرد. پهلوان خدر، پس از بازرسی آن دو سوار و گرفتن سلاح هایشان، اجازه ورود آن ها را به قلعه صادر نمود. پهلوان، از آن ها خواست که پیامشان را بازگو نمایند ولی آن دو گفتند: پیام ما کاملا محرمانه است و فقط برای خان بازگو خواهیم نمود.
پهلوان، پس از کسب اجازه از خان، با رعایت احتیاط کامل، آن ها را به نزد خان هدایت نمود. یکی از آن دو، نامه ی حسن خان را به خان داریان تسلیم نمود. حسن خان، در نامه ای که ممهور به مهر خود بود، شرح ماوقع را توضیح داده بود. امیر خان نیز با خط خود، در ذیل نامه، آن دو نفر را معرفی کرده و ماموریتشان را که انتقال ستاره به زرقان در معیت داریوش و محافظین داریانی بود، تایید و ممهور به مهر خود نموده بود.
خان، مجددا تشکیل جلسه داد. بر خلاف انتظار، طاهر و محافظین او در زرقان اطراق کرده بودند و دو نفر از افراد امیر خان، مامور شده بودند ستاره را به زرقان منتقل نمایند. در نامه، هم چنین توضیح داده شده بود که حسن خان به اتفاق احمد و چند تن از دلاوران سه چشمه ای فردای شبی که طاهر و محافظین، راهی زرقان شده اند، از سه چشمه به قصد زرقان حرکت خواهند کرد و صبح رور پانزده رجب به مقصد خواهند رسید.
دوباره همه چیز به شور گذاشته شد. پهلوان خدر، از قبل نامه های خان به مالکین آبادی های اطراف برای درخواست حمایت از گروه اعزامی به سه چشمه را ارسال نموده و قول مساعدت کامل در محدوده ی آبادیشان را کسب نموده بود. حاج یونس خان، مالک بردج، دوست صمیمی خان داریان، نیز قول مساعد داده بود که سی نفر از جنگجویان بردج را به فرماندهی پسرش محمد حسن در حوالی روستای بردج به کمک آن ها بفرستد. قرار بر این شده بود که ده نفر از آن ها به سرکردگی محمد حسن، طاهر و ستاره را به بردج منتقل کرده و بقیه تا هر جا که لازم باشد، گروه را محافظت نمایند.
طبق نقشه ی قبلی، قرار بود فرهاد در لباس و نقش ستاره به همراه پهلوان خدر و برادرش و عده ای محافظ در معیت طاهر تا حوالی روستای بردج راه پیوده و در آن جا، عده ای از جنگجویان بردجی، آن ها را به بردج منتقل نموده، تحت حمایت کامل مالک بردج قرار دهند. تنها موضوعی که الان تغییر می کرد، عدم حضور طاهر در بین جمعی بود که باید فرهاد را در نقش ستاره، ظاهرا به سه چشمه و در واقع به بردج منتقل نمایند.
خیلی زود، مقدمات کار فراهم شد و سحرگاه روز پانزده رجب، ستاره به همراه پهلوان خدر و افراسیاب و سی نفر از قوی ترین و زبده ترین افراد مورد اعتماد و اطمینان خان و دو نفر محافظی که از زرقان آمده بودند، طبق نقشه ی قبلی از خان و خانواده ی وی و مردم داریان که برای بدرقه ی ستاره و عزیزانشان ، جلو دروازه ی قلعه تجمع نموده بودند، خداحافظی کرده و از قلعه خارج شدند.
همه چیز طبق نقشه ی قبلی انجام شد و در کارمسرای داریان نیز، ستاره به بهانه ی صرف ناشتایی، به تنهایی وارد کارمسرا شده و در آن جا، صاحب کارمسرا که از دوستان پهلوان خدر بود، کمک کرد تا فرهاد در لباس ستاره با روبنده از کارمسرا خارج شده و راهی شوند. پهلوان خدر، مامور بود تا حتی الامکان نگذارد فرهاد شناخته شود.
تا نزدیکی بردج، همه چیز طبق نقشه ی قبلی و بدون هیچ گونه مزاحمتی صورت پذیرفت. در طول مسیر، فرهاد در لباس ستاره توسط جنگجویان دلیر داریانی محافظت می شد. پهلوان خدر و برادرش افراسیاب نیز کاملا مواظب جمع و هم چنین اطراف بودند و هرگونه مورد مشکوک و یا گرد و خاکی که از دور نمایانگر می شد و نشانی از آدم های رضاقلی بیگ داشت، را کاملا تحت کنترل خود داشتند. دو نفر محافظ زرقانی نیز مامور گشت در اطراف گروه شده و اجازه داشتند آن قدر از جمع فاصله بگیرند تا بتوانند از هرگونه حرکت مشکوک دشمن، مطلع شده و به اطلاع پهلوان برسانند. علت انتخاب آن دو نفر،ناشناس بودنشان بود. زیرا مثل جنگجویان داریانی زیاد جلب توجه نمی کردند. اگر هم بیش از دو نفر، مامور این کار می شدند، شک و تردید جاسوسان احتمالی دشمن را بر می انگیختند.
در محدوده ی هر آبادی نیز، محافظینی به دستور مالک آن آبادی، گروه را زیر نظر داشتند و آماده بودند تا در صورت بروز هرگونه خطری به جمع آنان پیوسته و از ستاره و همراهان او دفاع نموده، آن ها را راهی آبادی خود کنند.ولی همان طور که گفته شد، تا نزدیکی بردج، هیچ مشکل خاصی پیش نیامد و گه گاه نیز گرد و خاکی از دور نمایان می شد که حاکی از وجود مزدوران رضاقلی بیگ بود. ولی محافظین زرقانی که سخت مواظب اوضاع بودند، به پهلوان خدر اطلاع می دادند که خطری آن ها را تهدید نمی کند.
در دشتی پهناور در حوالی بردج، سر و کله ی جنگجویان بردج نمایان شد و به قشون کوچک پهلوان خدر پیوستند. پهلوان خدر، حالا قشونی شصت نفری متشکل از جنگجویان داریان و بردج را به کمک محمد حسن بردجی، فرماندهی و هدایت می کرد.پهلوان خدر، دستور داد قشون، اندکی استراحت کنند.هنوز زمان زیادی نگذشته بود که از دور گرد و خاک حاکی از نزدیک شدن قشون رضاقلی بیگ آشکار شد و محافظین زرقانی خبر از حمله ی دشمن دادند.
پهلوان خدر، با نقشه ی قبلی که همه از آن مطلع بودند، سریع به آرایش قشون شصت نفری خود پرداخت و در جبهه ی خود، دو جناح و یک قلب به وجود آورد و عده ای از دلیران بردجی را نیز در عقب جبهه قرار داد تا در فرصتی مناسب با یک ترفند غافلگیرانه با ستاره( فرهاد در لباس ستاره) صحنه را ترک کرده، در حالی که بقیه ی افراد با قشون رضاقلی بیگ در حال نزاع هستند، به سوی بردج حرکت کنند. فرماندهی نیروی ده نفری عقبه، با محمد حسن پسر حاج یونس خان بردجی بود.
پهلوان خدر، در قلب و دو جناح، نیروهایش را به سه ردیف تقسیم کرد و گفت: وقتی قشون رضاقلی بیگ در تیررس شما قرار گرفتند،ردیف اول، نشسته تیراندازی کنند و ردیف دوم بعد از ردیف اول، در حال زانو زدن و ردیف سوم نیز ایستاده تیر اندازی کنند.
قشون پهلوان خدر از قبل می دانستند که چگونه باید تفنگ های خود را پس از خالی شدن در کم ترین زمان ممکن پر کنند. آن ها می بایست ابتدا باروت را در تفنگ ریخته و گلوله را در آن جای دهند. آنگاه، برقو را وارد تفنگ نموده و سنبه زدن را شروع کنند و در آخر نیز چاشنی را در جای خود قرار دهند. تمام این مراحل، بارها توسط افراد، به کار گرفته شده بود و آن ها در زمانی حدود ده الی پانزده ثانیه از عهده ی این کار بر می آمدند.
پهلوان خدر به سرد کردن تفنگ هایی که پس از تیراندازی داغ می شدند، هم فکر کرده بود. او مقداری پیاز و سرکه در اختیار جنگجویانش قرار داده بود و آن ها می توانستند هر بار از یکی از این مواد،برای سرد کردن تفنگ های داغ، استفاده کنند.
باروت، در محفظه های کوچکی شبیه به فشنگ های امروزی قرار داشت و حاضر و آماده، وارد لوله ی تفنگ می شد. مقدار باروت در این محفظه ها از قبل کنترل شده بود. نه کم بود و نه زیاد. مسلما اگر باروت را مستقیما بدون استفاده از محفظه در لوله می ریختند، در مقدار آن، دچار اشتباه می شدند. مقدار کم باروت، از برد گلوله می کاست و مقدار زیاد آن هم ، تفنگ را در دستشان منفجر می کرد.
عمل سنبه زدن نیز بعد از جای گذاری محفظه ی باروت و گلوله و برقو، در لوله ی تفنگ، شروع می شد. با این کار، محفظه ی باروت را در انتهای لوله ی تفنگ می ترکاند و شعله ی چاشنی، مستقیم به باروت می رسید. افزون بر این، برقو به خوبی اطراف گلوله را می گرفت و برد گلوله بعد از خالی شدن تفنگ، زیاد می شد.
پهلوان خدر، روش های ابتکاری دیگری را نیز برای پر کردن تفنگ بلد بود که چون آن روش ها زمان بیش تری را می طلبید، در آن موقع به مرحله ی اجرا گذاشته نشد. او، به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که هرگز تفنگ تمام افرادش خالی نباشد و حداقل یک ردیف از جنگجویان، دارای تفنگ پر و آماده ی شلیک باشند. ابتکار دیگرش ، نصب سرنیزه به تفنگ جنگجویانش بود که پس از رسیدن دو قشون به هم بتوانند هنگام جنگ تن به تن از آن ها برای زخمی کردن دشمن استفاده کنند. آن ها هم چنین می توانستند سرنیزه های خود را مقابل اسب های دشمن قرار داده و مانع از پیشروی سواران شوند.
پهلوان خدر، وقتی احساس کرد که قشون دشمن به اندازه ی کافی به آن ها نزدیک شده است، برای آن که بین جناحین و قلب قشون با عقبه ی آن، فاصله بیفتد و افراد عقبه ی قشون، بتوانند با یک فرار سریع، ستاره را از دسترس دشمن، دور کرده و به بردج منتقل نمایند، فرمان حمله را صادر کرد و جناحین و قلب قشون، به سوی قشون رضاقلی بیگ حرکت کردند.
وقتی قشون دشمن که تعدادشان به مراتب، بیش تر از قشون پنجاه نفری( ده نفر از جنگجویان سی نفری بردج، مامور انتقال ستاره به بردج بودند) پهلوان خدر بود، به تیررس قشون او رسید، طبق نقشه ی قبلی، شروع به تیراندازی کردند. هر ردیف از جنگجویان، بعد از تیراندازی، به سرعت تفنگ های خود را پر می کردند. اما توقف نمی نمودند و به پیشروی ادامه می دادند. قشون دشمن نیز به سوی قشون پهلوان خدر، تیراندازی می کردند.
تا این که در قلب و جناحین دو قشون، جنگ تن به تن با سرنیزه شروع شد. در این هنگام، عقبه ی قشون پهلوان با یک عقب نشینی سریع، ستاره را از صحنه ی نبرد، دور کرده و به سوی بردج تاختند. در آغاز حمله، جمعیت قشون پهلوان خدر، حدود پنجاه نفر بود که سی نفر آن را جنگجویان داریانی و بیست نفر را جنگجویان بردجی تشکیل می داد و تعداد جنگجویان قشون دشمن، بالغ بر دویست نفر بود.
قشون کوچک پهلوان، سرنیزه ها را به تفنگ ها متصل کردند تا از عبور نیروی دشمن و تعقیب عقبه ی قشون خود که در حال رفتن به سوی بردج بودند، جلوگیری نمایند. پهلوان خدر، با این که می دانست در برابر گلوله ی بیش از دویست تفنگ می باشد که به سوی او و جنگجویانش نشانه رفته اند، در ضف اول، حرکت می کرد و او و سوارانش به سرعت اسب می تاختند. همه می دانستند که شانس زنده ماندشان فقط در آن است که زودتر خود را به قشون دشمن برسانند و اگر دیرتر می رسیدند تا آخرین نفر، هدف گلوله ی دشمن قرار گرفته، کشته یا زخمی می شدند.
پهلوان خدر، دستور داد جنگجویان، خود را در کنار اسب ها قرار دهند تا کم تر هدف گلوله های دشمن قرار گیرند. ولی باز هم تا رسیدن به قشون دشمن، عده ای از آن ها هدف گلوله قرار گرفته و سرنگون شده بودند. عده ای هم اسبشان از پا در آمده بود و پیاده عقب سواران می دویدند.
وقتی سواران به قشون دشمن رسیدند، به دستور پهلوان خدر، شمشیرها را به کار انداختند. پهلوان خدر، در کمال ناباوری متوجه شد که از قشون رضاقلی بیگ خبری نیست و حمله کنندگان، دسته ای از راهزنان هستند که قسمتی از صورت خود را پوشانده اند تا شناخته نشوند. لباس راهزنان، با لباس فرم قشون جنگی رضاقلی بیگ، کاملا متفاوت بود و هر کسی می توانست راهزن بودن آن ها را تشخیص دهد.
اسب عده ای از قشون دشمن نیز هدف گلوله قرار گرفته و صاحبان آن ها پیاده در حال جنگیدن بودند. آن که نمی توانستند مستقیما به سواران پهلوان خدر حمله نمایند، سعی در به قتل رساندن اسب های سواران داشتند تا آن ها نیز به جنگجویان پیاده تبدیل شوند و زودتر از پای در آیند. پیاده های قشون پهلوان خدر نیز سعی در نبرد با پیادگان دشمن داشتند و مانع این کار آن ها می شدند.
آن روز، سواران و پیادگان قشون کوچک پهلوان خدر، واقعا از خود شهامت و رشادت نشان دادند و چون نمی خواستند تسلیم شوند، و بنا داشتند به هر قیمتی شده مانع پیشروی دشمن و تعقیب عقبه ی قشون پهلوان خدر شوند، مردانه می جنگیدند و یکی پس از دیگری کشته و یا زخمی می شدند و لحظه به لحظه از تعدادشان کاسته می شد. هر چند، هر نفر قبل از کشته و یا زخمی شدن، چند نفری از قشون راهزنان را سرنگون می کرد ولی تعدا قشون دشمن، به اندازه ی کافی از قشون پهلوان خدر، بیش تر بود که باز هم از لحاظ تعداد نفرات بر آنان برتری داشته باشد.
رئیس راهزنان، متوجه شد که تا پهلوان خدر، زنده است، قادر نخواهد بود، جنگجویان او را به طور کامل شکست داده و به پیشروی و تعقیب عقبه ی قشون بپردازد. بنابراین، به دو نفر محافظین رضاقلی بیگ، اشاره کرد و آن ها که هر دو، لباس کاملا متفاوت بر تن داشتند و ظاهرا راهزنان نیز آن ها را می شناختند و سعی داشتند به آن ها صدمه ای وارد نیاید، به پهلوان خدر، نزدیک شده و به یکباره شمشیرهای خود را به طرف او دراز کرده و در کمال ناباوری و بهت و حیرت پهلوان خدر و افراسیاب که شاهد این صحنه بود، پهلوان را مجبور کردند، از قشون خود فاصله بگیرد. سپس به دستور رئیس راهزنان، قشون راهزن به دو گروه تقسیم شدند. عده ای، پهلوان خدر را به محاصره ی خود در آوردند و عده ای دیگر، با قشون پهلوان به نبرد ادامه دادند.
افراسیاب، با حمله به آن دو نفر محافظ زرقانی، سعی کرد مانع محاصره ی پهلوان شود و در همان لحظه ی اول، یکی از آنان را با ضربت شمشیر خود از پای در آورد. ولی وقتی حلقه ی محاصره ی پهلوان، تنگ تر شد، پهلوان، خطاب به برادرش فریاد زد: تو مواظب قشون باش و فرماندهی را به عهده بگیر. گرنه همه کشته می شویم. محافظ دیگر زرقانی نیز به قشون دشمن پیوست.
افراسیاب با آن که راضی نمی شد برادرش را بین قشون دشمن که حالا او را در محاصره ی خود در آورده بودند، تنها بگذارد ولی چاره ای جز تن دادن به وضعیت موجود نیز نداشت و فرماندهی قشون اندک پهلوان را بر عهده گرفت.
سلام استاد چه خبر اميدوارم حالتون خوب باشه ببخشيد که
ديگه کامنت نميزارم چندمدتى نتونستم بيام داريون نما راستى رضا سلام ميرسونه حقيقت الانم اون کچلم کرده که اومدم حدود يکماه ميگه سلام به اقاى زارع برسون
سلام دوست عزیز . ممنون از احوالپرسیتون. به آقا رضا هم سلام برسونید. دلم براتون تنگ شده. اگه عمری باقی باشه اواخر شهریور میبینمتون . در پناه حق.
با سلام و کسب اجازه از استاد عزیز
در مورد الله وردی خان افشار که یکی از سرداران نادر شاه بوده مطلبی دارم که چون به شورش شیراز مربوط است ان را در ذیل می آورم ضمن اینکه عزیزان باید بدانند که کلیه ی وقایع شیراز به طور حتم بر داریان نیز موثر بوده است
مشهورترین حادثه ای که وی در آن شرکت داشته است، سرکوب شورش تقیخان، بیگلربیگی شیراز بود.
تقیخان شیرازی در سال1155ه.ق علیه نادر شورش کرد و بعد از تصرف نواحی عمان و سواحل خلیج فارس، وارد شیراز شد. نادرشاه به الله وردیخان که در مشهد بود دستور داد به همراه ساروخان قرخلو و محمدخان افشار، بیگلربیگی هرات همراه با لشکرکشی خراسان راهی فارس شود.
الله وردیخان که فرماندهی این لشکر را به عهده داشت از راه اصفهان راهی شیراز شد و قبل از اینکه درگیر جنگ با تقیخان شود او را به ترک سرکشی دعوت کرد. همچنین نامههایی که نادر خطاب به بزرگان شیراز و تقیخان نوشته بود، فرستاد. اما آنها همچنان بر مخالفت خود اصرار ورزیدند بنابراین الله وردیخان شهر را در محاصره گرفت ولی نتوانست آن را فتح کند.
با طولانی شدن مدت محاصره، نادرشاه فردی به نام قیاقلیخان جارچی باشی را به همراه آزادخان افغان با نیروی بیشتری به کمک الله وردیخان فرستاد. ولی فتح شیراز ممکن نشد.
در نهایت حاجی محمد بیگ یکی از سرداران تقیخان با محاصره کنندگان وارد مذاکره شد و آنها را به داخل قلعه راه داد. بدین ترتیب شهر به تسخیر نیروهای شاهی درآمد و توسط یاران الله وردیخان درسال1157ه.ق غارت شد. در این غارت که یکی از هولناکترین صحنههای تاریخ شهر شیراز یا به قول میرزامحمد((اعظم مصائب شیراز)) به حساب می آمد.
تعدادی از زنان و کودکان به دست نیروهای فاتح که اغلب افغان و ازبک بودند، اسیر شدند و مردان به قتل رسیدند، آنها حتی به کسانی که به حرم شاهچراغ پناهنده شده بودند امان ندادند. تقیخان از شیراز گریخت و الله وردیخان گروهی را به تعقیب او فرستاد که او را دستگیر و نزد نادر فرستادند.
جالب این است که میرزا محمد کلانتر که خود شاهد این قضایا بوده است نامی از الله وردیخان نبرده است، به احتمالی او فرمانده اصلی نبوده است.
البته میرزامحمد تأیید کرده است که قشون دولتی از خراسان و کرمان به سمت فارس پیوستند. ولی نامی از الله وردیخان نبرده است. در سال 1158ه.ق درخوارزم شورشهایی رخ داد و نادر برادرزادهاش علیقلیخان را به سرکوب شورش و انتظام امور آن دیار فرستاد، ولی او چون کم سن بود، الله وردیخان را در پی او فرستاد، و به علیقلیخان دستور داد که از صلاح دید او بیرون نرود.
در این لشکرکشی الله وردیخان که از تجارب جنگی خوبی برخوردار بود فرماندهی اصلی را به عهده داشت. آنها بعد از سرکوب شورشهای منطقه به دستور نادر در شوال 1158ه.ق از آن دیار برگشتند.
در راه برگشت اردو در منزل گوگرچین، کنار رود جیحون اطراق کرد. در همین مکان الله وردیخان یک روز به خیمه علیقلیخان رفت و مدتی طولانی درآنجا بود و چون وارد خیمه خود شد بعد از مدت کوتاهی درگذشت.
مولف عالم آرا که در آن محل حضور داشته است می نویسد، اغلب بر این عقیده بودهاند که علیقلی خان به الله وردیخان پیشنهاد کرده است همراه هم علیه نادر شورش کنند اما الله وردیخان نپذیرفت و با نصایح سعی کرد او را نیز از این کار باز دارد.
علیقلی خان از ترس اینکه خبر به گوش نادر برسد الله وردی را مسموم کرد. بعد از مرگ الله وردیخان، علیقلی دستور داد جسد او را در تابوت گذاشته و روانه مشهد نمایند.
منبع عالم آرای عباسی
سلام و خسته نباشید. شما صاحب اجازه هستید.جالب بود. ممنون از توضیحاتتون.
تشویش و نگرانی، بر جانم چنگ می زند. هیچ گاه دوست نداشته ام جان کسی به خاطر من به خطر بیفتد. ولی امروز، جان فرهاد، با ایفای نقش من به خطر افتاده است و از دست من هم هیچ کاری بر نمی آید. پهلوان خدر و جوانان غیور داریانی نیز برای دغاع از من، جان خود را به خطر انداخته اند. نمی دانم اگر خدای ناکرده بلایی بر سرشان بیاید، جواب خانواده هایشان را چه بدهم؟ چگونه چهره به چهره با آنان رو به رو شده و نگاه غمبارشان را نظاره گر باشم؟ مادرم، سپیده می گوید: دخترم، خودت را عذاب نده، فرهاد، پهلوان خدر و جوانان غیور داریانی به خاطر دفاع از خاک و ناموسشان می جنگند. به خاطر عزت و شرفشان می جنگند. تو نباید خودت را مقصر بدانی و ملامت کنی.
اما نمی دانم چرا آرام و قرار ندارم! خدایا خودت همه چیز را ختم به خیر گردان و عزیزان ما را در پناه خودت حفظ کن. راضیم به رضای تو و خودم و عزیزانم را به دستان توانای تو می سپارم. عزیزان داریونی برای ما داریانی ها دعا کنید.