رمان قلعه داریون؛قسمت سیزدهم
نوشته:جلیل زارع|
نکته اول:سلام. با عرض معذرت از تاخیر و وقفه ی طولانی در نشر قسمت سیزدهم، بدون هیچ گونه عذر و بهانه و توجیهی، کوتاهی و قصور خود را می پذیرم و از شما عزیزان کاربر همیشه همراه، حلالیت می طلبم. ببخشید !
نکته دوم:و اما با توجه به فاصله ی زمانی زیاد و ارتباط تنگاتنگ این قسمت با قسمت قبل، توصیه می شود در صورت تمایل به خواندن این قسمت، ابتدا قسمت دوازدهم را یک بار دیگر، از نظر بگذرانید ! ممنون ….
*بار دیگر در منزل خان بردج، جلسه ای محرمانه با حضور حاج یونس خان بردجی و پسرش محمد حسن، افراسیاب، فرهاد، داریوش، محمد حسن خان سه چشمه ای و پسرش طاهر، برگزار شد. نظر به اهمیت موضوع جلسه، پهلوان خدر نیز که سخت مجروح بود، در این جلسه ی محرمانه حضور داشت. افراسیاب، آن چه را که از رئیس راهزنان شنیده بود، تمام و کمال بازگو نمود. همگی تاکید داشتند که باید هر طور شده، میرزا محمد کلانتر و نواب میرزا محمد حسین صاحب اختیار در جریان توطئه ی برنامه ریزی شده قرار گیرند تا بتوانند به موقع نقشه ی محمد خان شاطر باشی والی شیراز را خنثی کرده و او و رضا قلی بیگ را به سزای اعمال ننگینشان برسانند و خلقی را از شرشان در امان سازند. در این صورت، خود به خود، از داریان نیز رفع خطر خواهد شد.
پهلوان خدر گفت:من با میرزا محمد کلانتر دوست هستم ولی همان طور که می بینید به سبب جراحاتی که برداشته ام، قادر به حرکت و رفتن به سوی ایشان نیستم. ولی برادرم افراسیاب می تواند به نزد ایشان رفته و او را از جریان امر مطلع سازد.
افراسیاب گفت: من حرفی ندارم؛ ولی همان طور که می دانید، جناب کلانتر به همراه جمع زیادی از سواران قزلباش برای وصول مالیات در شهرهای مملکت فارس در حال رفت و آمد است و ما در حال حاضر، مکان فعلی ایشان را نمی دانیم. ولی من می توانم به نزد جناب صاحب اختیار رفته و ایشان را در جریان کامل توطئه قرار دهم.
حاج یونس خان بردجی گفت: ملاقات جناب صاحب اختیار به این سادگی ها هم که شما فکر می کنید نیست. از آن گذشته، در حال حاضر هر گونه آمد و شد ما تحت کنترل نیروهای رضا قلی بیگ است و خروج افراسیاب از بردج، علاوه بر آن که جانش را به خطر می اندازد، تولید شک و تردید می کند.
محمد حسن خان گفت: حق با حاج یونس خان است. خروج افراسیاب از بردج به تنهایی، عاقلانه نیست. اگر هم بخواهد به همراه قشون عازم شود، شک و تردید رضا قلی بیگ را به همراه خواهد داشت. ولی خروج من به اتفاق مردان زرقانی و سه چشمه ای از بردج، تولید شک و تردید نمی کند. من می توانم به اتفاق آن ها راهی زرقان شده و از آن جا پیکی را به سوی جناب صاحب اختیار فرستاده، ایشان را به منزل امیر خان زرقانی دعوت کرده، در جریان توطئه قرار دهم.
فرهاد گفت: در این که خروج خان سه چشمه به اتفاق مردان زرقانی که در حال بازگشت به وطن خود هستند، عادی جلوه می کند، جای هیچ شک و تردیدی نیست؛ ولی مسلما والی شیراز برای لو نرفتن نقشه ی پلید خود، خانه ی جناب صاحب اختیار و آمد و شد ایشان و نزدیکانش را تحت کنترل دقیق خود دارد و خروج ایشان از منزل، آن هم به قصد منزل امیر خان که محمد حسن خان نیز در آن جا حضور خواهد داشت، بیش تر تولید شک و تردید می کند. من فکر می کنم خان سه چشمه به جای ملاقات با جناب صاحب اختیار، می تواند با محمد خان قراچلو ملاقات نموده و ایشان را در جریان توطئه قرار دهد. محمد خان قراچلو از اعیان سپاه قزلباش است و به راحتی می تواند با سپاهی که در اختیار دارد، هر توطئه ای را خنثی نماید. ضمنا آمد و شد ایشان به منزل جناب صاحب اختیار، یک امر عادی است و تولید شک و تردید نمی کند.
نقشه ی فرهاد، مورد موافقت اعضای جلسه قرار گرفته و همگی بر آن متفق القول شدند.
داریوش گفت: بهتر است ما هم به داریان باز گردیم. خان، چشم به راه و نگران است. نگه داری بیش تر از جنگجویان داریان و آبادی های اطراف نیز برای خان بردج، تولید زحمت خواهد کرد. ضمنا، مجروحین نیز بهتر است زودتر به منزل رسیده و توسط اهل و عیال خود تحت مداوا قرار گیرند.
محمد حسن، فرزند خان بردج گفت: در این ساعت از روز، خروج هیچ کس از بردج به صلاح نیست، چون مسلما به تاریکی برخورد خواهید کرد و ممکن است مورد تعرض دشمن قرار گیرید.
خان بردج، حرف پسرش را تصدیق نموده، گفت: هر چند این کلبه ی درویشی، متعلق به خودتان است و تا هر وقت که بخواهید می توانید در این جا بمانید، ولی اگر قصد عزیمت دارید بهتر است فردا صبح زود عازم شوید تا خطر کم تری شما را تهدید نماید. سپس رو به خان سه چشمه کرده و گفت: خان ! شما نیز به صلاح است که فردا صبح حرکت کنید.
پهلوان خدر گفت: تکلیف رئیس راهزنان و اسرا چیست ؟
حاج یونس بردجی گفت: آن ها تا دفع توطئه ی والی شیراز، در بردج خواهند ماند و بعد از نابودی والی شیراز و رضا قلی بیگ، در مورد آن ها نیز تصمیم خواهیم گرفت.
منطق خان بردج و پسرش، مورد توافق همگان قرار گرفته و ختم جلسه اعلام شد.
*چگونه نقشه های والی شیراز، نقش بر آب شد !؟
محمد رضا خان قراچلو، وقتی از نقشه ی شوم والی شیراز توسط محمد حسن خان مطلع شد، اعیان سپاه قزلباش را فراخواند و ماجرا را برایشان بازگو نمود و راه کار خواست.
صفی خان سلطان که او هم به ضیافت والی شیراز دعوت شده بود، گفت: همان طور که می دانید در حال حاضر، قسمت اعظم سپاه ما در معیت میرزا محمد کلانتر برای وصول مالیات، عازم شهرهای مملکت فارس شده اند. ضمنا اخباری از توطئه و نیرنگ به گوش من هم رسیده است. از قرار معلوم، والی شیراز، با حیله و نیرنگ، سرکردگان سپاه افغان و اوزبک را فریب داده و با خود همراه ساخته است. بنابراین، قشون اندک ما حریف قشون زیاد توطئه گران نیستند و در صورت درگیری، قطعا با شکست رو به رو شده، نابود خواهیم شد. ارتباط با جناب صاحب اختیار نیز، والی شیراز و سرکردگان افغان و اوزبک را هوشیار کرده، متوجه منظور ما خواهد نمود. بنابراین، من ارتباط برقرار کردن با جناب صاحب اختیار و در افتادن با والی شیراز را به صلاح نمی دانم.
محمد خان قراچلو گفت: پس دست روی دست بگذاریم تا موعد مقرر فرا رسد، سپس به میهمانی والی شیراز رفته، توسط آن خبیث به قتل برسیم!؟
صفی خان سلطان گفت: من چنین حرفی نزدم ! قرار نیست ما تسلیم حیله و نیرنگ دشمن شویم ! من فقط می گویم باید در این شرایط حساس با درایت و هوشیاری بیش تری عمل کنیم و به دست خود، شرایط نابودی خودمان را فراهم نکنیم ! باید راه دیگری برای فرار از این بن بست، وجود داشته باشد !
یکی دیگر از اعیان گفت: طبق گزارشات رسیده، میرزا محمد کلانتر در حال حاضر، به اتفاق بخش عظیم سپاه ما در حوالی “کوه مره” است. باید پیکی مطمئن روانه ی کوه مره نموده، ایشان را در جریان توطئه قرار داده، از او بخواهیم تا سواران بیش تری را اجیر کرده و به همراه سپاه ما وارد شیراز شده و ما با خیال راحت به قشون دشمن حمله کنیم.
محمد خان قراچلو گفت: این که میرزا محمد خان کلانتر را مطلع کرده و به شیراز فراخوانیم، فکر معقول و پسندیده ای است ولی درگیر شدن با سپاهیان قوی افغان و اوزبک، کار عاقلانه ای نیست. در این صورت، علاوه بر کشت و کشتار و خونریزی، باز هم احتمال شکست ما، دور از انتظار نیست.
صفی خان سلطان گفت: پس چاره چیست؟
محمد خان قراچلو پاسخ داد: من، شما را برای همین کار فراخوانده ام. باید راه منطقی و عاقلانه ای وجود داشته باشد.
باز هم، یکی از اعیان، اجازه خواست و گفت: به نظر من، چاره ی کار در این است که ما نیز با همان حیله ای که دشمن، وارد عمل شده است، به مبارزه با او برخیزیم.
محمد خان قراچلو گفت: می شود منظورتان را واضح تر بگویید؟
او گفت: والی شیراز، سرکردگان سپاه اوزبک و افغان را با حیله و نیرنگ، فریفته و آن ها را علیه ما شورانده است؛ چرا ما نیز همین کار را نکنیم؟
محمد خان قراچلو گفت: یعنی می گویید که ما نیز دست به حیله و نیرنگ زده و سرکردگان سپاه افغان و اوزبک را بر علیه والی شیراز بشورانیم؟
او گفت: بله ! دقیقا منظورم همین است. وقتی والی شیراز، موفق به این کار شده است، چرا ما نشویم!؟ من با عطا خان اوزبک، دوست هستم. ما می توانیم توسط او، سپاهیان اوزبک و افغان را با خود همراه سازیم. ما باید ابهت میرزا محمد کلانتر و سپاه قزلباش را برای سرکردگان سپاهیان افغان و اوزبک، یادآور شویم. باید وانمود کنیم که میرزا محمد کلانتر، سپاهی عظیم گردآورده است و در حال حمله به شیراز و سپاهیان اوزبک و افغان است. باید آن ها را از عاقبت کار بترسانیم و بین آن ها و والی شیراز، فاصله اندازیم.
صفی خان سلطان ضمن تصدیق حرف های او گفت: ما باید بدون فوت وقت، هم سپاهیان اوزبک و افغان را با خودهمراه سازیم و هم پیکی به سوی میرزا محمد کلانتر روانه کرده و از او بخواهیم با اجیر کردن تفنگچیان بیش تر، قدرتمندانه، روانه ی شیراز شود.
محمد خان قراچلو گفت: من با نظرات شما موافقم. سریع دست به کار شوید ! ما باید علاوه بر مطلع ساختن میرزا محمد کلانتر و مذاکره با سپاهیان اوزبک و افغان، راهی برای ارتباط با جناب صاحب اختیار پیدا کنیم. ایشان، حتما باید در جریان، قرار گیرند تا به موقع، آمادگی عکس العمل لازم را داشته باشند.
سلام. چه غیبت طولانی ! پاک ما را فراموش کردی دیگر ! نگران شدیم ! ولی خب، برگشتنت را پاس می داریم قلعه ی داریون !
سلام…. کاربران داریون نما، در ذهن و اندیشه ی من، فراموش شدنی نیستند. ممنون که نگران ” قلعه داریون” هستید.
کاش می شد به تن شعر
بپیچیم چو باد
کاش می شد به تن باد
بنالیم چو شعر
کاش بر قله ی امواج
غروری بزنیم
کاش بر ساحل آرام
عبوری بزنیم
و بپرسیم!
چرا بید،
بلرزید به باد!؟
و بدانیم!
چرا باد،
برقصید به بید؟
سلام.
تقدیم به قلعه داریون! زبان حال ستاره !
وقتش رسیده تا که بیایی به دیدنم!
بس نیست باز از لب مردم شنیدنم؟
یک عمر بغض وخواب وخیالم شدی ولی
هرگز نیامدی که ببینی چکیدنم
هرکس برای دلخوشی اش یک ستاره داشت
آیا کسی نماند….زمان دمیدنم؟
دستم نمی رسد که بگیرم دو دست تو
دیگر نمانده است نفس,از دویدنم
چندیست نشسته غربت پاییز برتنم!
آخر رسیده مهلت پایان رسیدنم!
من یک انار سرخ ترک خورده ام وتو
آیا نمیشود که بیایی به چیدنم