رمان قلعه داریون | قسمت شانزدهم
نوشته:جلیل زارع|
آخرین میهمانان هم یکی پس از دیگری مراسم جشن را ترک کرده و راهی منزل خود شدند. به دستور محمد خان داریانی، خوانین به مکان مخصوص جلسه دعوت شدند. حاضرین به احترام آن ها از جای بلند شده ، آنان را به بالای مجلس هدایت کردند.
محمد خان، پس از تشکر از خوانین به خاطر شرکت در مراسم، گفت: همان طور که می دانید جناب صاحب اختیار، حکم تعقیب، دستگیری و مجازات رضاقلی بیگ را صادر کرده است و مواجب اجیر نمودن قشون را نیز پیش پیش پرداخت کرده است. من تصمیم دارم از این مبلغ، مقداری را در اختیار خانواده های شهدای جنگ اخیر قرار دهم. خواه داریانی باشند ، خواه اهل آبادی های دیگر. قسمتی از مواجب قشون را نیز پیشاپیش پرداخت می کنم تا در اختیار خانواده های خود قرار دهند که در غیاب آن ها دچار تنگدستی نشوند. من دو درخواست از شما عزیزان دارم. اول آن که در فراهم نمودن قشون از اهالی آبادی خود مرا یاری رسانید. دوم این که با من هم فکری کنید تا فرماندهی لایق برای این قشون، انتخاب کنیم.
حاج یونس خان بردجی گفت: خان ! شما در مواقع ضروری، هوای همه ی ما را داشته اید. من فکر نمی کنم هیچ کدام از خوانین، مخالفتی با تدارک قشون از آبادی خود داشته باشند. روی جوانان داوطلب بردجی نیز می توانید حساب کنید.
همه، گفته ی حاج یونس خان را تاکید کردند. سپس، خان بردج ادامه داد: و اما در مورد فرماندهی قشون، من فکر می کنم بهتر است از بین کسانی که خودشان داوطلب این کار هستند، رای گیری نموده و یک نفر را انتخاب کنیم.
محمد خان گفت: قبول است. همه می دانید که پذیرش فرماندهی قشون، کار آسانی نیست و از عهده ی هر کسی برنمی آید و کسی که داوطلب این کار می شود باید از جان مایه بگذارد. چرا که اگر خدای ناکرده در مبارزه ای که در پیش روست شکست بخوریم و مجددا فرصتی در اختیار رضاقلی بیگ قرار گیرد، نه تنها داریان را با خاک یکسان می نماید، بلکه سایر آبادی ها نیز به جرم همکاری ، از خشم وی در امان نخواهند بود. حالا کسانی که داوطلب این کار هستند، اعلام آمادگی کنند.
پهلوان خدر، سر را به زیر انداخت. محمد خان گفت: سرت را بالا بگیر مرد ! همه ی ما می دانیم که تو و برادرت افراسیاب بارها و بارها با شجاعتی باور نکردنی از شرف و ناموس ما دفاع کرده اید و من هیچ گاه محبت های شما را فراموش نمی کنم. حالا هم اگر زخمی نبودید کسی را لایق تر از شما سراغ نداشتم.
پهلوان خدر گفت: شرمنده ام. کاش زخم هایم کاری نبود و می توانستم باز هم انجام وظیفه کنم. این کم ترین کاری است که در مقابل الطاف شما از من ساخته است.
حسن خان سه چشمه ای گفت: در این که پهلوان، خود لایق ترین فرد برای قشون است شکی نیست ولی حالا که ایشان مجروح و زمینگیر هستند، چه کسی حاضر است فرماندهی قشون را بپذیرد ؟
افراسیاب گفت: اگر خان مرا لایق بدانند با جان و دل فرماندهی قشون را می پذیرم. احمد، داریوش و طاهر هم اعلام آمادگی کردند.
فرهاد اجازه گرفته و گفت: پهلوان خدر، گردن همه ی ما حق دارد و با وضعیت موجود لازم است افراسیاب در کنار برادر بماند تا ایشان زودتر سلامت خود را به دست آورند. احمد و داریوش نیز باید در کنار خان بمانند و در صورت حمله ی اشرار به داریان، یار و یاور خان باشند. طاهر نیز به اندازه ی کافی از خود شجاعت و رشادت نشان داده است و صلاح نیست پدر را در مراجعت به سه چشمه تنها بگذارد. اگر خان رخصت دهند، باعث افتخار من است که فرماندهی قشون را بر عهده بگیرم.
نگاه ها به سوی فرهاد، میخکوب شد. نگرانی در چهره ی سپیده، نازگل و ستاره، موج می زد. خان شدیدا مخالفت کرد ولی سپیده اجازه خواست و گفت: خان ! اگر اجازه بدهید، این افتخار نصیب پسرم بشود.
خان گفت: هر چند من در درستی تشخیص سپیده شک و تردیدی ندارم، ولی نمی توانم خودم را راضی کنم بعد از پهلوان حیدر و پسرش داراب، جان فرزند دیگر پهلوان حیدر نیز به خطر بیفتد. همان طور که می دانید من با نقش فرهاد در لباس ستاره هم مخالف بودم ولی این بار دیگر نمی توانم به این کار رضایت بدهم.
فرهاد گفت: جان من در مقابل الطاف خان و سرنوشت داریان، ناقابل است. از آن گذشته، من همیشه آرزو داشته ام مثل پدر و برادرم، زندگی خود را وقف دفاع از وطن کنم . دفاع از ناموس، وظیفه ی هر داریانی است. خواهش می کنم اجازه فرمایید این افتخار نصیب من شود. ولی خان باز هم مخالفت کرد.
حاج یونس خان گفت: فعلا دفاع از شرف و عزت و ناموس ما از هر چیز دیگری مهم تر است. من با نظر فرهاد موافقم. ایشان، هم انگیزه ی این کار را دارند و هم جوان لایق و کارآزموده ای هستند و قطعا از پس این کار بر خواهند آمد. به دلتان بد راه ندهید خان ! به لطف خدا، خطری او را تهدید نمی کند. مطمئنم که در این نبرد، پیروز و سرافراز خواهیم بود و پوزه ی رضاقلی بیگ نابکار را به خاک خواهیم مالید. اگر خان اجازه بفرمایند، نظر بقیه خوانین را نیز جویا شویم.
محمد خان گفت: هر چند من با این انتخاب موافق نیستم ولی رای جمع برای من مهم است و هر چه باشد می پذیرم. سپس، رای گیری انجام شد و فرهاد با اکثریت آراء به فرماندهی قشون منسوب شد.
محمد خان می خواست در مورد چگونگی تدارک قشون و شیوه ی تعقیب رضاقلی بیگ و تهیه ی سور و سات قشون نیز صحبت شود ولی سپیده اجازه خواست و گفت: میهمانان عزیز خسته هستند و باید استراحت کنند. فردا هم روز خداست. اگر خان اجازه فرمایند، ادامه ی بحث باشد برای روز دیگر. پهلوان خدر نیز صلاح نیست بیش از این آزار و اذیت شوند و بهتر است بروند استراحت کنند.
محمد خان، نگاهش را به میهمانان دوخت و منتظر عکس العمل آن ها شد. همه با پیشنهاد سپیده موافقت کردند. خان هم ختم جلسه را اعلام نموده و از افراسیاب خواست که وسایل استراحت میهمانان را فراهم نماید.
* * *
*** فرهاد، قبل از آن که آماده ی استراحت شود به سراغ مادر رفت و از او بابت کمک کردن در گرفتن موافقت خان تشکر کرد.
مادر گفت: من هم با رفتن تو زیاد موافق نیستم ولی آن لحظه، چهره ی پدر و برادرت در مقابل چشمانم ظاهر شد و به دلم برات شد که آن ها به فرماندهی فرهاد من، رضایت دارند.
فرهاد، پیشانی مادر را بوسید و اجازه خواست برود استراحت کند.
سپیده گفت: مطمئنی که چیزی را فراموش نکرده ای !؟
فرهاد، هاج و واج، مادر را نگاه کرد و وانمود کرد که چیزی از حرف او دستگیرش نشده است.
سپیده، ادامه داد: مطمئنی حرفی برای گفتن نداری !؟
فرهاد سرش را پایین انداخته و سکوت کرد.
سپیده گفت: می خواهی چه کار کنی؟ ستاره را می گویم ! نمی خواهی خودت و او را از این بلاتکلیفی نجات دهی !؟
فرهاد باز هم سکوت کرد. ولی وقتی اصرار مادر را دید، گفت: چه کار می توانم بکنم ! مگر راهی هم باقی مانده است !؟
سپیده گفت: فکر نمی کردم پسرم این قدر مایوس و درمانده باشد ! تو قرار است فرماندهی یک قشون را بر عهده داشته باشی ! از یاس و نا امیدی حرف زدن شایسته ی یک فرمانده ی لایق نیست !
فرهاد گفت: من سر سفره ی خان، بزرگ شده ام. ایشان، حق پدری بر گردن من دارند. چه طور می توانم چنین درخواست گستاخانه ای از ایشان داشته باشم !؟ همه می دانند که ستاره، شیرینی خورده ی طاهر است. طاهر، هم خون اوست و ناف ستاره را به نام او بریده اند. خان به حسن خان، قول داده است ستاره عروس او باشد. من چه طور می توانم چنین درخواستی از او داشته باشم!؟
سپیده گفت: از فرزند پهلوان حیدر، بعید است که چنین بی رحم و سنگدل و خود خواه باشد !
فرهاد گفت: منظورتان را نمی فهمم مادر ! آیا درخواست این امر محال از ولی نعمت خود، خودخواهی نیست !؟
سپیده گفت: خود خواهی آن است که تو فقط به خودت فکر کنی و به تنهایی تصمیم بگیری !
فرهاد گفت: می گویی چه کار کنم !؟
سپیده گفت: کمی هم به ستاره فکر کن ! آیا تو حق داری به جای ستاره تصمیم بگیری و از جانب او سخن بگویی !؟ آیا نظر ستاره، برایت مهم نیست !؟
فرهاد گفت: ولی از کجا معلوم است که نظر ستاره مساعد باشد؟ اگر ستاره از ازدواج با طاهر، رضایت نداشت…..
سپیده حرف او را قطع کرد و گفت: خیلی بی انصافی ! خجالت نکش ! بگو ! خود خواهی یعنی همین ! خودت می بری و خودت هم می دوزی ! نظر دیگران هم اصلا برایت مهم نیست !
فرهاد گفت: از کجا معلوم است که ستاره هم دلش با من باشد ؟
سپیده گفت : باور نمی کنم ! یعنی من این حرف ها را از زبان فرهاد می شنوم !؟ تو در مورد ستاره این طور فکر می کنی !؟ مشکل تو همین است پسر ! با ستاره بزرگ شده ای ولی اصلا او را نمی شناسی ! من در حق ستاره مادری کرده ام. او مثل دختر خودم هست. برایم با نازگل، هیچ تفاوتی ندارد. من دخترم را خوب می شناسم. نگاهش را می خوانم. دردش را می دانم. بارها پای درد دلش نشسته ام. او هم دلش با توست. دلش را زیر پا نگذار !
فرهاد گفت: خودش این را به شما گفته است ؟
سپیده گفت: وقتی تو که مرد هستی، تا کنون به طور مستقیم در این مورد با من که مادرت هستم، صحبت نکرده ای، چگونه توقع داری او مستقیما در این مورد حرفی بزند. او هم مثل تو نگران است. نگران پدر ! نگران سرنوشت قلعه داریان. او هم مثل تو بر سر دو راهی است و تکلیف خودش را نمی داند. تو باید پا پیش بگذاری نه او !
فرهاد گفت: نمی دانم ! نمی دانم ! نمی دانم ! حالا شما می گویید چه کار کنم !؟ و اشک در چشمانش حلقه زد. رویش را برگرداند تا مادر اشک هایش را که حالا آرام آرام بر گونه اش جاری بود، نبیند .
سپیده وانمود کرد که متوجه چیزی نشده است و گفت: با دلت راه بیا ! پای روی دلت نگذار !
فرهاد که حالا دیگر صدایش پر از بغض بود و سراپایش به لرزه افتاده بود، گفت: آخر چگونه مادر !؟ بغضش ترکید و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
سپیده نیز دست کمی از پسرش نداشت و صدایش می لرزید ولی سعی کرد خودش را کنترل کند و در برابر فرهاد ضعف نشان ندهد تا او نیز بیش از این روحیه ی خود را نبازد. بنابراین کمی ملایم تر گفت: چه طور و چگونه اش با من. تو رضایت خود را اعلام کن. بقیه اش را به من بسپار. من خود بهتر می دانم چگونه با خان صحبت کنم. حالا هم دیگر برو و استراحت کن ! فردا خیلی کار داریم. برو پسرم. برو و به خدا توکل کن ! همه چیز درست می شود.
فرهاد، سر را به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. بار دیگر، پیشانی مادر را بوسید و رفت تا استراحت کند.
سپیده وقتی خود را تنها دید، اجازه داد اشک بر گونه هایش جاری شود ولی درست در همین لحظه ، صدای ستاره را شنید که او را صدا می زند. بنابراین دوباره خود را کنترل کرده اشک های خود را پاک کرد و گفت: بله جانم. بله عزیزم. بله دخترم. من این جا هستم.
حالا دیگر نوبت ستاره بود. خود را در دامن مادر انداخت و دیدگانش باریدن گرفت. چون ابر بهاران می گریست و می نالید…..صدای هق هق گریه اش فضای اتاق را پر کرد….
آسمان را بنگر و به سکوت پر رمز و رازش بیاندیش !
ستاره ی خود را در آسمان زندگیت پیدا کن !
و به سمت آن ستاره حرکت کن. نگران راه مباش !
آنکه ستاره را برای تو آفرید، راه رسیدن به آن را نیز نشانت خواهد داد !
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش !
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش !
مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش !
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش !
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش !
بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش !
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش !
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش !
سلام و ممنونم ستاره و سپیده داریانی …..
شما همیشه با قلعه داریون همراه و هم صدا بودین ! ممنون که ما رو توی این قلعه پر حادثه ،تنها و بی کس نمیذارید ! بازم ممنون…
سلام. من میگم سپیده تا حالا نفوذ خوبی رو خان داشته و سحر کلامش دل خان رو نرم کرده و با صبر و حوصله و البته منطق و دلیل قاطع حرفش رو به کرسی نشونده و همه ی دست ها رو به علامت تصدیق و تسلیم بالا برده ! زن خود ساخته و حسابگر و عاقل و با شهامتی است و تا ندونه چیزی امکان پذیره اقدام نمی کنه ! وقتی میگه میشه و وقتی میگه بذار به عهده من ، با خان صحبت میکنم یعنی اینکه از همین حالا کار رو تموم شده حساب کن. پس تمومه و ستاره خانوم مال فرهاده . جشن بعدی رو هم افتادم ! اونم قبل از قشون و قشون کشی ! نظر شما چیه ؟
سلام به نظرم اگه منظور این نباشه که فیلم هندی بشه ، ستاره نه با فرهاد و نه با طاهر هیچکدام ازدواج نکند . این به جاذبه وکشش داستان کمک میکند . اما باید با ظرافت و طی مراحل و پیچیده گیهای خاصی این روند ادامه پیدا کند .
شیوا خانم سلام…..
بیچاه ستاره ! که باید بین دو دل، هم چنان بی دل بماند !
سلام استاد زارع با تشکر از لطف شما به همولایتیها ازتون معذرت میخوام چون حوصله ام نمیشه رمان بخونم ولی قلم و شخصیت شما برام بسیار ارزشمند و محترم است و الان به احترام حضرتعالی از جای خودم نیم خیز میشم یا الله
سلام زهیر جان….. این که نظر لطف شماست ! این همه سال تو پایتخت، مردمی به خوبی و با صفایی و با وفایی مردم زادگاهم ندیدم. کاش میتونستم برای هم ولایتی های خوبم کاری بکنم. من که کاری جز همین قلم زدن بلد نیستم ! هر چند قلم توانایی هم ندارم ولی خب کاربران عزیز نسبت به بنده لطف دارم و قبولش می کنند.
عزیز دل برادر ! شما را به خاطر صداقتتون دوست دارم نه به خاطر خوندن مطالب من ! فدای اون قلب مهربونت ، چه رمان منو بخونی ، چه نخونی ، برای من عزیزی ، خیلی هم عزیزی . دیگه چی بگم ؟ دوستت دارم ! دوستت دارم ! دوستت دارم ….
سلام. یه سوال از آقای زارع:
شخصیت ها و وقایع رمان قلعه داریون واقعی هستند یا خیالی؟
سلام متقابل….
در مورد وقایع: ما فعلا داریم جنگ های نهضتی را دنبال می کنیم که همه واقعی هستند و گریبانگیر کل استان فارس از جمله داریان بوده اند.
داریان، به علت نزدیکی به شیراز، بیش تر از اماکن دورتر، درگیر این جنگ های خانمان سوز بوده است تا جایی که از قلعه داریان جز مخروبه ای باقی نمی ماند.
این یک واقعه ی تلخ تاریخ، پس از کشته شدن نادر شاه است ! ما فعلا در حال کنکاش در قلعه داریان هستیم که زمانی در مکانی که بعدها “تل جدی” نام گرفت سر پا بوده است. و تا آن جا که در دامنه ی تحقیقات من می گنجد ، همه ی تاریخ ها و وقایع، واقعی است؛ منتها با شاخ و برگ هایی که زاییده ی رمان است. مهم شاخ و برگ ها نیستند، مهم ریشه است که محکم و پا بر جا رنگی از واقعیت داشته است.
و اما شخصیت های رمان:
برخی واقعی هستند و وقایع رقم خورده برای آنان در رمان هم بدون کم و کاست واقعی است.مثل نادر شاه، عادلشاه، میرزا محمد کلانتر، میرزا محمد حسین صاحب اختیار، محمد خان شاطر باشی،محمد خان قراچلو، صفی خان سلطان، عطا خان اوزبک، محمد تقی خان و……
برخی دیگر نیز وجود خارجی داشته اند، و ما در بیان واقعیت هایی که در تاریخ برایشان رقم خورده است، دست به دامن احتمالات، حدس و گمان ها و تخیل شده ایم.
در حقیقت، با توجه به آن چه بر فارس و شیراز و داریان گذشته است، داستان پردازی کرده ایم.مثل محمد خان داریانی که شاید با نامی دیگر، ولی در آن سال ها خان داریان بوده است و رشادت هایی را از خود نشان داده ، هر چند حاصلش ویرانی داریان بوده است !
زنی با جسارت و شهامت سپیده هم در تاریخ داریان وجود داشته است که ما او را سپیده نامیده ایم و در جایگاه همسری خان نشانده ایم.
پهلوان خدر ، هم از دلیر مردان و جوانمردان و جنگجویان بنام داریان بوده است. به همین نام. و در درگیری های جنگ های نهضتی شهید می شود و چون امکان انتقالش به قلعه نبوده است در بیرون قلعه در جایی به نام “تل خدری” دفن می شود. تل خدری در محدوده ی زمین های پشت خانه ی “کاکابک کاشفی” بوده است. بچه که بودم بارها و بارها نام و داستانش را از مرحوم پدرم شنیده ام.
حاج یونس خان بردجی نیز در همان سال ها از جمله خوانین بردج بوده است. با همین نام. خوانین و بزرگانی هم چون محمد حسن خان و مصطفی خان و….. از نوادگان ایشان بوده اند.
ماحصل کلام: هر چند من در حال قصه پردازی هستم ولی چون نمی خواهم فقط با قلم زدن یک رمان، داریون را معرفی کنم و قصد و نیت و هدفم زنده کردن تاریخ و آیین و آداب و رسوم زادگاهم هست،گام به گام بر آن چه بر فارس و شیراز و البته داریان و داریون و مردمانش گذشته است همراه با تاریخ، روایات، شنیده ها و…. در حال تحقیق و کنکاش هستم و تا واقعیتی آن گونه که رخ داده است بر من مسلم نشود، قلمش نمی زنم. هر چند گاهی اوقات به قیمت عدم جذابیت داستان می شود !
حرف های زیادی برای گفتن دارم. دانسته هایم از داریان و داریون و شخصیت هایش خیلی بیش از آن است که توضیح دادم ولی باشد به وقتش، البته اگر عمری باقی بماند، چون اگر در حال حاضر همه ی دانسته هایم را رو کنم ، ماجراهای پیش رو لو می رود و از جذابیت داستان می کاهد.
مرا به خاطر عدم تبحرم در رمان نویسی و کم و کاست هایم ببخشید و حلال کنید. توان من همین است و سعی می کنم قسمت به قسمت در مسیر بالا بردن توان و کسب تجربه در این زمینه تلاش کنم.
همراهی شما عزیزان مرا در ادامه ی راه یاری خواهد رساند که متاسفانه خیلی خیلی کم تر از انتظار من در این مقوله ورود پیدا کرده اید و برای من جای بسی گله و… باقی گذاشته اید ولی در همین حد نیز که همراه و مشوقم بوده اید و کم و کاست هایم را نادیده گرفته و به رویم نیاورده اید از یکایک شما ممنون و سپاسگزارم. هر چند بیش تر می پسندم اگر رمان و مرا به نقد بکشید تا هر دو رشد کنیم.
از درگاه ایزد منان به وسعت قلبم، پویایی و پایایی روزافزون را برایتان آرزومندم. شاد و سلامت باشید….
با سلام
بخشی از کتاب ایل من بخارای من اثر یگانه معلم ایل محمد بهمن بیگی را خواندم جالب بود، انشاالله که شما هم لذت ببرید.
بوي جوي موليان
من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. روز تولدم مادياني را دور از كرة شيري نگاه داشتند تا شيهه بكشد. در آن ايام، اَجنّه و شياطين از شيهة اسب وحشت داشتند!
هنگامي كه به دنيا آمدم و معلوم شد كه بحمدالله پسرم و دختر نيستم پدرم تير تفنگ به هوا انداخت.
من زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهة اسب آغاز كردم.
در چهارسالگي پشت قاش زين نشستم. چيزي نگذشت كه تفنگ خفيف به دستم دادند. تا دهسالگي حتي يك شب هم در شهر و خانة شهري به سر نبردم.
ايل ما در سال، دو مرتبه از نزديكي شيراز ميگذشت. دستفروشان و دورهگردان شهر، بساط شيريني و حلوا در راه ايل ميگستردند. پول نقد كم بود. من از كسانم پشم و كشك ميگرفتم و دلي از عزا درميآوردم. مزة آن شيرينيهاي باد و بارانخورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زير دندان دارم.
از شنيدن اسم شهر قند در دلم آب ميشد و زماني كه پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعيد كردند تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود من بودم.
نميدانستم كه اسب و زينم را ميگيرند و پشت ميز و نيمكت مدرسهام مينشانند.
نميدانستم كه تفنگ مشقي قشنگم را ميگيرند و قلم به دستم ميدهند.
پدرم مرد مهمي نبود. اشتباهاً تبعيد شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتي و ملتي به يغما رفت.
دوران تبعيدمان بسيار سخت گذشت و بيش از يازده سال طول كشيد. چيزي نمانده بود كه در كوچهها راه بيفتيم و گدايي كنيم. مأموران شهرباني مراقب بودند كه گدايي هم نكنيم.
از مال و منالمان خبري نميرسيد. خرج، بيخگلويمان را گرفته بود. در آغازِ كار كلفَت و نوكر داشتيم ولي هردوي آنان همين كه هوا را پس ديدند گريختند و ما را به خدا سپردند. براي كساني كه در كنار گواراترين چشمهها چادر ميافراشتند، آبانبار آنروزي تهران مصيبت بود. براي كساني كه به آتش سرخ بُن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاري آفت بود. براي كساني كه فارس زيبا و پهناور ميدان تاخت و تازش بود زندگي در يك كوچة تنگ و خاكآلود، مرگ و نيستي بود. براي مادرم كه سراسر عمرش را در چادر باز و پرهواي عشايري به سر برده بود، تنفس در اتاقكي محصور، دشوار و جانفرسا بود. برايش در حياط چادر زديم و فقط سرماي كشنده و برف زمستان بود كه توانست او را به چهارديواري اتاق بكشاند. من در چادر مادرم ميخوابيدم. يك شب دزد لباسهايمان را برد. بيلباس ماندم و گريستم. يكي از تبعيديهايِ ريزنقش، لباسش را به من بخشيد. باز هم بلند و گشاد بود ولي بهتر از برهنگي بود. پوشيدم و به راه افتادم. بچههاي كوچه و مدرسه خنديدند.
ما قدرت اجارة حياط دربست نداشتيم. كارمان از آن زندگي پرزرق و برق كدخدايي و كلانتري به يك اتاق كرايهاي در يك خانة چند اتاقي كشيد. همه جور همسايه در حياطمان داشتيم: شيرفروش، رفتگر شهرداري، پيشخدمت بانك و يك زن مجرد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود.
پدرم تحت نظر شهرباني بود. مأمور آگاهي داشت. براي خريد خربزه هم كه ميرفت، مأمور دولت در كنارش بود. بيش از بيست تبعيدي قشقايي در تهران بود. هر تبعيدي مأموري داشت. مأمور ما از همه بيچارهتر بود. زيرا ما خانهاي نداشتيم كه او در آن بنشيند و بياسايد. سفرهاي نداشتيم كه از او پذيرايي كنيم. ناچار يك حلبي خالي نفتي توي كوچه ميگذاشت و روي آن روزنامهاي پهن ميكرد، مينشست و ما را ميپاييد.
او از كارش و ما از نداري خود شرمنده بوديم.روزي پدرم را به شهرباني خواستند. ظهر نيامد.مأمور اميدوارمان كرد كه شب ميآيد. شب هم نيامد. شبهاي ديگر هم نيامد. غصه مادر و سرگرداني من و بچهها حد و حصر نداشت. پس از ماهها انتظار يك روز سر و كلهاش پيدا شد. شناختني نبود. شكنجه ديده بود. فقط از صدايش تشخيص داديم كه پدر است. همان پدري كه اسبهايش اسم و رسم داشتند. همان پدري كه ايلخاني قشقايي بر سفرة رنگينش مينشست. همان پدري كه گلههاي رنگارنگ و ريز و درشت داشت و فرشهاي گرانبهاي چادرش زبانزد ايل و قبيله بود. همان پدري كه از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آويزش بيش از ده تفنگ گلوله زني و ساچمه زني آويزان بود؛ ريشارد طلا كوبيده و ده تير خردهزن انگليسي، واسموس و كروپ آلماني، سه تيرهاي روسي و فرانسوي، و پنجتيرپران بلژيكي.
پدرم غصه ميخورد. پير و زمينگير ميشد. هر روز ضعيفتر و ناتوانتر ميگشت. همه چيزش را از دست داده بود. فقط يك دلخوشي برايش مانده بود. پسرش با كوشش و تلاش درس ميخواند. من درس ميخواندم. شب و روز درس ميخواندم. به كتاب و مدرسه دلبستگي داشتم. دو كلاس يكي ميكردم. شاگرد اول ميشدم. تبعيديها، مأموران شهرباني و آشنايان كوچه و خيابان به پدرم تبريك ميگفتند و از آيندة درخشانم برايش خيالها ميبافتند.
سرانجام تصديق گرفتم. تصديق ليسانس گرفتم. يكي از آن تصديقهاي پر رنگ و رونق روز.
پدرم ليسانسم را قاب گرفت و بر ديوار گچ فرو ريختة اتاقمان آويخت و همه را به تماشا آورد. تصديق قشنگي به شكل مربع مستطيل بود. مزاياي قانوني تصديق و نام و نشان مرا با خطي زيبا بر آن نگاشته بودند. تصوير رتوش شدهام با چشمهاي خندان، كراوات عاريتي، موهاي سياه، در گوشة تصديق ميدرخشيد و قلب پدرم را از شادي و شعف لبريز ميكرد. آشنايي در كوچه و محله نماند كه تصديق مرا نبيند و آفرين نگويد. تبعيديها، مأموران شهرباني، كاسبهاي كوچه، دورهگردها، پيازفروشها، ذرت بلاليها و كهنهخرها همه به ديدار تصديقم آمدند.
من شرم ميكردم و خجالت ميكشيدم ولي چارهاي نبود. پيرمرد، دلخوشي ديگري نداشت. روز و شب، با فخر و مباهات، با شادي و غرور به تصديقم مينگريست و ميگفت: جان و مالم و همه چيزم را از دست دادم ولي تصديق پسرم به همة آنها ميارزد.
دلخوشي پدرم منحصر به تصديق نماند. روزي فرنگيزبان نفهمي از كوچه ميگذشت و دنبال آدرسي ميگشت. با ايما و اشاره ميپرسيد و به پاسخ نميرسيد. من به زبان آمدم و با مقداري فرانسة دست و پا شكسته راهنمايياش كردم. غوغا شد. پدرم عرش را سير كرد.
روز ديگري من و پدرم به ديدار تبعيدي بيماري رفتيم. از پزشكي دارويي گرفته و خورده بود. ادرارش رنگ گردانده و سرخ شده بود. بيچاره، از بيم خونريزي حال نداشت. من بْرشور دارويش را كه به فرانسه بود خواندم. نوشته بود كه اين دارو براي چند ساعت رنگ ادرار را ميگرداند و جاي نگراني ندارد. وقتي كه مطلب را خواندم و گفتم، بيمارِ وحشتزده از بستر خود برخاست و دعايم كرد.
پدرم از شور و شوق اشك به چشم آورد. در مراجعت به خانه، ديگر راه نميرفت، پرواز ميكرد. با رضايت و غرور پا بر زمين ميگذاشت. داستان فرانسهداني و فرانسهخواني من نقل مجالس و ورد زبانها شد.
پس از عزيمت رضاشاه كه قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همة تبعيديها رها شدند و به ايل و عشيره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوكت گذشتة خود دست يافتند. همه بيتصديق بودند به جز من. همهشان زندگي شيرين و ديرين را از سر گرفتند. چشمههاي زلال در انتظارشان بود. كوههاي مرتفع و دشتهاي بيكران در آغوششان كشيد.
باز زين و برگ را بر گُردة كَهُر و كرندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند.
باز كبكها را در هوا و آهوها را در صحرا به تير دوختند.
باز در ساية چادرها و در دامن معطر چمنها سفرههاي پر سخاوت ايل را گستردند و در كنارش نشستند.
باز با رسيدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردين، گرما رابه گرمسير سپردند و راه رفته را باز آمدند.
در ميان آنان فقط من بودم كه دو دل و سرگردان و سر در گريبان بودم. بيش از يكسال و نيم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمتهاي طبيعت بهرهمند شوم. ليسانس داشتم. ليسانس نميگذاشت كه در ايل بمانم.
ملامتم ميكردند كه با اين تصديق گرانقدر، چرا در ايل ماندهاي و چرا عمر را به بطالت ميگذراني؟! بايد عزيزان و كسانت را ترك گويي و به همان شهر بيمهر، به همان ديار بييار، به همان هواي غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردي و در خانهاي كوچك و كوچهاي تنگ زندگي كني و در دفتري يا ادارهاي محبوس و مدفون شوي تا ترقي كني.
زندگيِ باز و شهباز و سينة تيهو و دراج به درد تو نميخورد. هواي متعادل، فضاي بلند و آسمان صاف و روشن از آنِ عقابها و پرستوهاست. تو تصديق داري و بايد مانند مرغكي در قفس در زواياي تاريك يكي از ادارات بماني، بپوسي و به مقامات عاليه برسي!
شماتتم ميكردند و از نسل پيش، سرگذشت اميراللهخان، يكي از مردان وارسته و واقعبين ايل را به رخم ميكشيدند كه تحصيل كرد و انگليسي آموخت ولي دعوت شركت نفت را براي پست و مقام نپذيرفت، ترقي نكرد، به درد كسي نخورد و به جايگاه والايي نرسيد!
چارهاي نبود. حتي پدرم كه به رفاقت و همنشيني من سخت خو گرفته بود و يك لحظه تاب جداييام را نداشت، گاه فرمان ميداد و گاه التماس ميكرد كه تصديق داري، بايد به شهر بازگردي و ترقي كني!
بازگشتم. از ديدار عزيزانم محروم ماندم. پدر پير، برادر نوجوان و خانوادة گرفتارم را، درست در موقعي كه نياز داشتند، از حضور و حمايت خود محروم كردم. درد تنهايي كشيدم. از لطف و صفاي ياران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم ولي روحم در ايل ماند. در ميان آن دو كوه سبز و سفيد، در كنار آن چشمة نازنين، توي آن چادر سياه، در آغوش آن مادر مهربان. وسوسة موهوم ترقي، اين واژة دو پهلوي كشدار مانند شمشيري بْران وجودم را به دو نيم كرده بود. نيمي را در ايل نهادم و با نيم ديگر به پايتخت آمدم.
در پايتخت به تكاپو افتادم و با دانشنامة رشتة قضايي حقوق، به سراغ دادگستري رفتم تا قاضي شوم و درخت بيداد را از بيخ و بن براندازم. دادياري در دو شهر ساوه و دزفول پيشنهادم شد. از وظايف داديار خبر داشتم: رسيدگي به خلاف و خيانت، پيگيري جنحه و جنايت، تعقيب بزهكار و زاني، مجازات آدمكش و جاني!
سري به ساوه زدم و دربارة دزفول پرس و جو كردم. هر دو ويرانه بودند. يكي آب و هوايي داشت. ديگري آن هم نداشت.
دلم گرفت و از ترقي عدليه چشم پوشيدم و به دنبال ترقيهاي ديگر به راه افتادم. تلاش كردم، و آنقدر حلقه به درها كوفتم تا عاقبت از بانك ملي سر درآوردم و به جمع و تفريق محاسبات مردم پرداختم!
شاهين تيزبال افقها بودم. زنبوري طفيلي شدم و به كنج كندويي پناه بردم. خودم از كارم ناشاد و غمين بودم ولي در گوش ايل كلمة دهان پْر كن بانك، خوشآهنگ بود. صداي پول ميداد. طنين طلا و خشخش اسكناس.
خبر انتصابم، قوم و قبيله را تكان داد. همه شادمان شدند. شادمانتر از همه دلاك جواني بود به نام ذوالفقار.
ذوالفقار با دو تيغ دستهدار سرتراشي، دو قيچي كوچك و بزرگ، يك آينة زنگزدة سنگي و چند لنگ قرمزِ راهراه كه همه را در بقچة رنگ و رو رفتهاي ميپيچيد و به كمر ميبست، آرايش كدخدازادگان ايل را بر عهده داشت. تيغهايش كُند، اما انگشتانش نيرومند بود. پوست كله مردم را ميكند.
دلاك جوان ايل از خبر ترقي و انتصاب من كه همبازي و همسال سابقش بودم، خرسند شده و پيام فرستاده بود كه ديگر اسكناسهاي ايران در دست توست، بايد بينيازم كني! بيچاره خبر نداشت كه بانك از آن همه اسكناس فقط هزينة هفتهاي از ماهم را ميداد و بقيه مخارج را از همان گوسفنداني فراهم ميكردم كه در دو قدمي او ميچريدند.
بيش از دو سال در بانك ماندم و مشغول ترقي شدم.
تابستان سوم فرا رسيد. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نميبرد. حياط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهويه به تهران نرسيده بود. شايد هنوز اختراع نشده بود. خيس عرق ميشدم. پيوسته به ياد ايل و تبار بودم. روزي نبود كه به فكر ييلاق نباشم و شبي نبود كه آن آب و هواي بهشتي را در خواب نبينم. در ايل چادر داشتم. در شهر خانه نداشتم. ايل اسبسواري داشتم. در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم. در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
نامهاي از برادرم رسيد. لبريز از مهر، و سرشار از خبرهايي كه خوابشان را ميديدم:
«……. برف كوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست دست نميتوان برد. شير بوي جاشير ميدهد. ماست را با چاقو ميبريم. پشم گوسفندان را گل و گياه رنگين كرده است. بوي شبدرِ دوچين، هوا را عطرآگين ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صداي بلدرچين يك دم قطع نميشود. جوجه كبكها، خط و خال انداختهاند. كبكدري، در قلههاي كمانه، فراوان شده است.
ماديان قزل، كرة مادة سياهي زاييده است. تولة شكاري بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفيد است. خالهاي حنايي دارد. گوشش آنقدر بلند است كه به زمين ميرسد. از مادرش بازيگوشتر است. پريروز براي كبك به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چيزي نگذشت كه در ميان علفها و خارها بوي دلخواه خود را يافت. در كنار بوتة سبزي ايستاد. تكان نخورد. چشم به ريشة گياه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نيامد. فرصت پياده شدن نداشتم. دهانة اسب را رها كردم و تفنگ را سر دست گرفتم. كبك نري به هوا رفت. به زمينش آوردم. لاي گَوُنها افتاد. پات رفت و به يك چشم بر هم زدن پرنده را به دندان گذاشت و كبك را به دستم سپرد.
با كمك پات چندين كبك را تسمهبند زين آويختم و به خانه آمدم. بيا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلويش پايين نميرود.»
نامة برادر با من همان كرد كه شعر و چنگ رودكي با امير ساماني! آب جيحون فرو نشست. ريگ آموي پرنيان شد. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. فرداي همان روز، ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي زندگي روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود:
«ايل من، قشقايي همچون درياست
همچون دريا برقرار و پا برجاسـت
گاه فرو مينشيند و گاه ميجوشـد
گاه آرام ميگيرد و گاه ميخروشد.»
*
به ايل رسيدم. ايل همان بود كه ميخواستم و ميپنداشتم.
چادر پدرم، بالاي همان چشمة زلال و در ميان همان دو كوه سبز و سفيد افراشته بود. چادري بود سياه و بزرگ، بافته از موي بز با بيش از دهها ديرك سفيد و بلند و چهل طناب پشمين و رنگين. شمال چادر باز بود و سه جانب ديگرش را آلاچيق قشنگي در آغوش كشيده بود.
وسايل خانه به صورت ديواري ضخيم، در ضلع جنوبي چادر قرار داشت. طول ديوار و نيمي از ارتفاع آن را گليم سرخ زيبايي پوشانده بود. در نيمة فوقاني اين ديوار خوش نقش و نگار، رديفهايي از جاجيمها و گليمهاي تاكرده، مفرشها و خُِِرجينهاي انباشته، رختخوابهاي به چادر شب پيچيده و بالشهاي خوشرنگ تا نزديكي سقف چادر بالا رفته بود.
نوك جوالهاي آذوقه و غلات، بر شالودة كم عرضي از سنگهاي صاف، درحاشية گليم سراسري ديده ميشد.
كف چادر با قاليها و گبههاي چشمنواز و شادِ ايلي فرش بود. در گوشة بيروني چادر، اجاق خانه روشن بود، جايي كه عزيزترين گوشة چادر بود. كانون گرم خانواده و جايگاه محترم آتش بود. آتشي كه عروسان، پيش از ترك خانة پدر، پيرامونش طواف ميكردند و خاكسترش را ميبوسيدند. آتشي كه سوگندش، نگهدار پيوندها و پيمانها بود.
بر چنين آتشي، كسانم هيزم ريختند و مشعل جشن افروختند و به شادماني پرداختند. ايل در تيررس پندها و اندرزهاي حكيمانه نبود. موسيقي و هنر داشت. جشن كوچك پر شوري برپا گشت.
ميخ چادر كوچكم را كنار چادر بزرگ پدر بر زمين كوفتم. ديگر كرايهنشين نبودم. خانهاي به عظمت طبيعت داشتم. حياطش، دشتها و چمنهاي فارس، ديوارهايش كوهها و تپهها و بامش آسمان بلند و زلال، آسماني كه شب نيز از بس ستاره داشت نوراني و روشن بود.
براي ديدار اسبها بيتاب بودم. آفتاب روز دوم هنوز گرم نشده بود كه به ديدارشان رفتم. اسطبل ما، در كنار مزرعة شبدر، با چادر خانه فاصلة چنداني نداشت. پدرم به پرورش اسب شهرت داشت. اسبهايش از زيباترين اسبهاي ايل بودند. به جز خان طايفة درهشوري، نظير اسبهايش را كسي نداشت. زيبايي يكي از ماديانهاي او زبانزد مردم بود. خان درهشوري نيز چنين مادياني نداشت.
از ديدار اسبها دست خالي باز نگشتم. برادرم اسب كارآمد و پروردة خود را به من بخشيد. برادرم يكي از دو سه سوار نامدار قشقايي بود. اين اسب را براي سواري و شكار خود پرورده بود. اسبي بود سمند، با چشم بينا و سم و ستون استوار كه از تندترين پيچ و خمها به نرميِ مار و ماهي ميپيچيد. كوچكترين برآمدگي و فرو رفتگي زمين را از دور ميديد و جز با اطمينان، قدم بر سنگ و خاك نميگذاشت. در راه چنان بيتاب و سريع بود كه مثل تيري رها ميشد، تيري هوشيار كه مسير و زاوية حركت خودش و هدفش را ميشناخت.
من بر پشت اين اسب رهوار، سالهاي بسيار، فاصلة ييلاق و قشلاقمان را كه يكي در نزديكي اصفهان و ديگري در خطة لارستان بود پيمودم.
ديگر پياده نبودم. بيمركب نبودم. در بند خدمت دولت نبودم. گرفتار ترقي و شوكت نبودم و در كوچهها و معابر به انتظار دْرْشكه، تاكسي و اتوبوس نميايستادم!
پدرم از بستههاي سنگين كتابهايم دريافت كه قصد بازگشت ندارم. هنوز به ياد تصديق و در آرزوي ترقي من بود. خواست زبان به شكوه گشايد ولي مادرم به رضايت و سكوتش واداشت. عشق مادري بيقيد و شرط بود. محاسبات متداول در حريم پر احترام مهرش راه نداشت.
ماندم. بيش از پنج سال بيآنكه شهر را ببينم در چادر خانه و خانواده ماندم. بيش از پنج سال بر پشت زين، عرض و طول فارس نازنين را زير پا گذاشتم. سالهاي بيتابستان، سالهاي بيزمستان، سالهايي كه فقط بهار و پاييز داشتند. بهارهاي سبز و زُمردين و پاييزهاي زرد و زرين.
از جاه و مقام، رتبه و مرتبه، ترقي و تعالي دست كشيدم و به خدمت خانواده درآمدم. پدرم پيرتر و ناتوانتر شده بود. جوان بودم. بار زندگي را بر دوش گرفتم. از تشريفات پر خرج كاستم. به شمار گلهها افزودم. ييلاق زيبا و حسدانگيزمان را از تجاوز زورمندان در امان داشتم و به جاي قشلاق سابقمان كه در سالهاي تبعيد از دست رفته بود، قشلاق تازهاي دست و پا كردم. قشلاق نبود، بهشتي بود جان پرور، با دشتهاي پر گل و گياه، بوتههاي شور و شيرين، دامنههاي پر بركت، پوشيده از درختچههاي بادام كوهي، ارژن، چالي و تنگيز. با كوههاي رفيع و خوش گردش پر از درختان بُن و كيكُم. قشلاق نبود. سفرهاي بود كريم و گسترده براي پازنها و قوچها، آهوها و تيهوها، براي رمه و رمهبان، براي شتر و ساربان و بيش از همه براي گوسفندان و چوپان.
عصاي دست پدر شدم. مادرم را از غم جدايي فرزند رهاندم. به برادرم كه نوجوان بود مجال جولان و تاخت و تاز دادم. از عزيزانم مهر ديدم و به همه مهر ورزيدم.
در ايل ماندم. ايل در و ديوار نداشت. پنجره و حصار نداشت. با همه آشنا بودم. آشناتر شدم.
ديگر غريب و بيگانه نبودم. بييار و ياور نبودم. بيكس و بيغمگسار نبودم.
سلام مدیون شهدای عزیز ….
یک بار دیگر “بوی جوی مولیان” را خواندم. آدم از خواندنش سیر نمی شود !
حضورت کم رنگ نیست عزیز دل برادر ! ولی می تواند پر رنگ تر هم بشود !
نامی را که انتخاب کرده ای مسئولیتت را زیادتر و سنگین تر می کند عزیز دل برادر ! باور کن سایت هایی مثل داریون نما، در این زمانه ی ولولا همان جبهه های جهادی هستند که زمانی بر و بچه ها برایش سر و دست می شکستند !
هر مطلب این سایت، سنگری است و هر دیدگاه فشنگی که از دل آن سنگر به سوی دشمن زبون فرهنگ غنیمان شلیک می شود ! شک نکن و در این سنگر بمان و روز به روز بیش تر قلب پلید دشمنان این مرز و بوم را نشانه بگیر عزیز !
همه ی ما به شهدا مدیونیم عزیز ! باید کاری کنیم که این دین ادا شود برادر ! به گمانم ماندن و استقامت کردن و قلم زدن در این فضای مجازی همان ادای دین باشد دلاور !
هم چنان پابرجا و محکم و استوار باشید…
سلام مدیون شهدای عزیز….
هر چند قبلا خوانده بودمش ولی دوباره با حرص و ولع تمام خواندمش. از اول تا آخرش را خواندم. خواندم و لذت بردم. همان طور که آخرین بار وقتی خواندمش از لذت سرشار شده بودم…..ولی ….. ولی ….
ولی آخرش می دانی چه شد !؟ آن حسرت باز به سراغم آمد ! حسرتی که خیلی ها درکش نمی کنند و نمی فهمندش ! شاید هم درک می کنند و می فهمند ولی به روی مبارک خود نمی آورند…… بله مدیون شهدای عزیز ! داریون را می گویم !؟ حسرت بودن و زیستن در داریون را که مفت و مجانی از دستش دادم ! ارزان فروختمش و ارزان خریدندش !
باز حسرت به سراغم آمده است و دست از سرم بر نمی دارد ! باغ اناری را می گویم. این حسرت مرا جان به لب نکند خوب است که اگر جان به لب بکند بهتر است !
کاش می دانستی انار چیست ! شاید هم می دانی و به روی مبارک نمی آوری ! ولی آلاله می داند ! خیلی هم خوب می داند ! دلم برای آلاله هم می سوزد ! او هم اسیر حسرت است ! حسرت باغ اناری !
مدیون شهدای عزیز…. من هم تبعیدیم ! تبعیدی غربتکده ی پایتخت ! پای تختی که نه پای دارد و نه تخت ! نه پایی برای گریز و نه تختی برای آسایش و آرامش ! این جا همه اش کار است ! کار پشت کار ! کار به علاوه کار ! کار ضربدر کار ! کار به توان کار ! و آخرش… و آخرش هم هیچ است ! هیچ به علاوه هیچ که خود هیچ است ولی هیچ ضربدر هیچ و هیچ به توان هیچ را چکارش کنم که مبهم است و گیج!؟….
داریون اگر هیچ ندارد، اگر پر از زحمت است و محنت و درد و رنج و نداری و محرومیت و … و… و …. یک چیزی دارد که من تبعیدی حسرتش را می خورم ! و آن ……
مدیون شهدای عزیز… عزیز تر از عزیز…. باور می کنی بی اختیار و بی آن که بخواهم و به عاقبتش فکر کنم و به آماج توفان دیدگاه های آن چنانی که در خاطره ی باغ اناری گریبانگیرم شد و توبه کردم از حسرت نوشتن و حالا توبه ی …. ،…… است هم عبرتم نمی شود، دارم یک ریز در فاصله ی چند دقیقه بی محابا و بی اختیار مثل باران بهاری از روی همان حسرت می نویسم و می نویسم تا کاربران بدانند که من آدم بشو نیستم !…
پس جرات نمی کنم از اول بخوانمش و ویرایش و سانسورش کنم که اگر چنین کنم، قطعا نمی فرستمش و دل شیر که رفت، دل پلنگ هم پیشکش ، دل موش را هم از دست می دهم…. پس کجاست “فرستادن دیدگاه” تا بفرستمش قبل از هر مکثی که عاقبتش انصراف از ارسال است. رفتم سراغ ” فرستادن دیدگاه” که کلیکش کنم….
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب
سلام نازنین خانم…..
کاش می دانستیم آنچه را که باید بدانیم و نمی دانستیم آنچه را که نباید بدانیم ! آنگاه بین دانسته و ندانسته مبهوت نمی ماندیم ! واژه ها گاهی فراتر از آنچه ما می پنداریم، حرف برای گفتن دارند. کاش کمی به حرفشان می کشیدیم ! که اگر به حرف آیند، آنگاه دیگر حسرت، معنای دیگری پیدا می کند که با آنچه ما می پنداریم زمین تا آسمان متفاوت است ! کاش تفاوت ها را می فهمیدیم !
…..می دانم ! می دانم ! می دانم !
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
با سلام خدمت مدیون شهدا
کتابهای استاد بهمن بیگی را تماما مطالعه کرده ام :بخارای من ایل من،اگر قره قاج نبود،به اجاقت قسم
ایشان قلم بسیار رسایی داشتند و نقش مهمی در باسواد کردن عشایر قشقایی فارس و دیگر عشایر کشور داشتند.
جمله ای بسیار زیبا از یکی از کتابهایش:
چادرهای سفیدی در دل چادرهای سیاه عشایر برپا کردم که نور آن ظلمت چادرهای سیاه را از بین می برد
فیلم مستند زندگی این استاد بزرگ که از شبکه فارس پخش شد بسیار زیبا بود
هرگز تشییع جنازه ی بزرگ و بی نظیر ایشان را فراموش نمی کنم.
مطلب بسیار زیبایی نوشتید با تشکر از شما
علی زارع فرهنگی داریونی
استاد بهمن بیگی :
کلیه ی مشکلات در لابلای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام جدید دعوت می کنم .پس از سال ها سیر و سیاحت ،غور ومطالعه و دلسوزی و درد مندی به این نتیجه ی قطعی رسیده ام و شما را به یک قیام مقدس دعوت می کنم ،قیام برای باسواد کردن مردم ایلات
برگرفته از کتاب اگر قره قاج نبود
با سلام خدمت استاد زارع و اقای علی زارع
خوشحالم که توانستم مطلبی بنویسم که شما ازش لذت ببرید.
مرحوم بهمن بیگی نه تنها به عشایر بلکه به خیلی از روستاییان و روستاها نیز خدمت کرد.چون علاوه بر عشایر خیلی از روستاییان و مردم منطقه داریون نیز در مجتمع شهید مطهری ابباریک و امثال این مجتمع که توسط ان مرحوم ساخته شده اند تحصیل کرده اند.
روحش شاد…
سلام آقای علی زارع….
اوایل همراه با قلعه داریون، گه گاه، تاریخ را ورق می زدی !؟ تاریخ تمام شد، یا تو تاریخ را تمام کردی !؟
ستاره خانم سلام
کاملا حق با شماست کوتاهی از من است .انشااله جبران خواهم کرد
ممنون از نظرتان
علی زارع
سلام برادر. مطمئنم کاری ضروری تر داشته اید و مسئله ای فکرتان را مشغول کرده بوده است. حتما مشکلی داشته اید و گرنه شما کسی نیستید که بتوان از تاریخ و داریون نما جدایتان کرد. امیدوارم هر مشکلی بوده است حل شده باشد. من هم به سهم خودم برایتان دعا می کنم.
در اینجا گزیده ای از سخنان نادر شاه افشار پادشاه ایران زمین را تقدیم می کنم :
نادر شاه افشار : میدان جنگ می تواند میدان دوستی نیز باشد اگر نیروهای دو طرف میدان به حقوق خویش اکتفا کنند .
نادر شاه افشار : سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام .
نادر شاه افشار : تمام وجودم را برای سرفرازی میهن بخشیدم به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم .
نادر شاه افشار : باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست تو می توانی این تنها نیروی است که از اعماق و جودت فریاد می زند تو می توانی جراحت ها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم به امید سرفرازی ملتی بزرگ .
نادر شاه افشار : از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است.
سلام آقای علی زارع. سخنان نادر شاه افشار را من هم شنیده ام. هر چند این سخنان مال زمانی بود که هنوز حرص مال اندوزی و هوای نفس بر او غلبه نکرده بود تا هم خود و خانواده اش را عذاب بدهد و هم مردم مظلوم و ستمدیده ی ایران را. می دانید چرا بزرگان دین همیشه از خدا می خواهند که عاقبت به خیرشان کند ؟ برای آن که گاو نه من شیری نباشند و همه زحمات خود را هدر ندهند. به نظر شما حر خدمت بیش تری به جهان اسلام کرد یا ابن ملجم؟ سوالم را جور دیگری می پرسم: چرا برای کورش کبیر ، روز جهانی کورش کبیر را تعریف کرده اند ولی برای امثال نادر شاه نه؟ کورش ، کورش دنیا آمد و کورش هم از دنیا رفت. ولی نادر، نادر به دنیا آمد و نادر شاه از دنیا رفت. خیلی شهامت می خواهد که وقتی به قدرت می رسی وهم برت ندارد که قدرتمند باقی خواهی ماند !
من منکر خدمات نادر در اوان جوانی و سالهای اول حکومتش نیستم ولی به من هم حق بده. من از زبان ستاره داریانی با تو سخن می گویم و در زمانی خودم را شناختم که عفریت ترس و وحشت نادری بر داریان سایه افکنده بود و ارث و میراثش به جانشینانش هم رسید چون خشت اول را کج نهاد و جانشینانش خشت بر آن خشت نهادند و تا ثریا دیوار کج بنا شد. داریان را همین خشت اول ویران کرد و ما را آواره این آبادی و آن آبادی. یک لحظه فکر کن اگر کریم خان زندی به داد مملکت ایران و مخصوصا شیراز و فارس نرسیده بود، آیا دوباره داریونی آباد می شد که حالا من و شما در موردش صحبت کنیم و دومین زادروز داریون نمایش را جشن بگیریم ؟ داریان را افکار نادری ویران کرد و داریون را افکار کریم خانی آباد کرد. بد نیست به قول آقای زارع آن روی سکه را هم ببینیم ! از پاسخ زیبایتان و حضور دوباره اتان متشکرم.
بهمن بیگی سفینه نجات بودبراي عشاير و فرزندان ايران
ممنون مطلب خوب و مفیدی بود
my page :: مازیار احمدی
سلام به داریونیها و داریون نمایی ها
اوقات خوش.
تقدیم به دوستان
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست.
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته ست