رمان قلعه داریون | قسمت بیستم
نوشته جلیل زارع|
سپیده که منتظر شنیدن چنین حرفی از زبان خان بود، گفت: درخواستی داشتم خان !
خان گفت: بگو !
سپیده گفت: می خواستم خواهش کنم فعلا از این موضوع سخنی به میان نیاوری.
خان گفت: برای چه!؟ الآن که همه چیز به خیر و خوشی گذشته است….
سپیده سخن خان را قطع کرده و گفت: ببخشید که کلامت را قطع می کنم، مطمئنی همه چیز به خیر و خوشی گذشته است !؟
خان گفت: منظورت چیست!؟
سپیده گفت: تا زمانی که رضاقلی بیگ زنده است، هیچ خطری دفع نشده است.
خان گفت: بسیار خوب. ولی اگر حسن خان، حرف آن را پیش کشید، به او چه بگویم؟ بگویم عجالتا شما دست خالی به سه چشمه باز گردید تا ببینیم کی وجود کثیف رضاقلی بیگ نابکار از صفحه ی روزگار محو می شود و خطر کاملا از داریان دفع می گردد!؟
سپیده گفت: خودت بهتر از هر کسی می دانی که اگر خبر ازدواج ستاره به گوش رضاقلی بیگ برسد، هر طور شده…..
این بار، خان سخن سپیده را قطع کرد و گفت: ولی رضاقلی بیگ دیگر آن قدرت سابق را ندارد.
سپیده گفت: چه طور ندارد!؟ کسی که برای رسیدن به مقصود پلید خود حاضر است به هر کاری دست بزند ، حتی حمله به کاروان داریان توسط راهزنان، کسی که با کشته شدن تنها حامی خود، والی شیراز، بلافاصله با حیله و نیرنگ، الله ویردی آقای از گرد راه رسیده را به جان جناب صاحب اختیار می اندازد، همیشه برای خود یک حامی قدرتمند، دست و پا می کند ! حالا هم که دست به دامان علی نقی بیگ سرحدی شده است. فکر می کنی کسی که حاضر است خطر کند و شیراز را به محاصره در آورده و جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر را نابود کند، حمله به داریان و دزدیدن ستاره را کاری دشوار و ناممکن می داند!؟
خان گفت: رضاقلی بیگ اگر دست به چنین کاری زده است، به خاطر نجات خودش است. او می داند که جناب صاحب اختیار، دستور تعقیب و گریز و مجازات او را داده است. بنابراین، پیش دستی کرده و درصدد نابودی ایشان بر آمده است.
سپیده گفت: اگر واقعا قصدش این بود، به جای ریسک کردن و درگیر شدن در جنگی که عاقبتش نامعلوم است، فرار را بر قرار ترجیح می داد. خان بهتر می داند که فرار در این آشفته بازار، کار چندان دشواری نیست و عاقلانه تر به نظر می رسد.
خان گفت: هر چند تا حدودی حق با توست، ولی من کاملا قانع نشده ام و فکر می کنم این درخواستت باید دلیل دیگری داشته باشد.
سپیده گفت: بر فرض که دلیل دیگری داشته باشد، خواهش می کنم فعلا این مساله را مسکوت بگذار.
خان گفت: بسیار خوب. ولی نگفتی اگر حسن خان حرف آن را پیش کشید، چه پاسخی به او بدهم؟
سپیده گفت: به او بگو، رضاقلی بیگ مار زخم خورده است و اگر متوجه ی ازدواج ستاره شود، به هر وسیله ای شده مزاحمت ایجاد می کند. بهتر است اول به فکر نابودی او باشیم. برای ازدواج ستاره و طاهر، وقت زیاد است.
خان گفت: بسیار خوب ! با آن که زیاد موافق این کار نیستم، ولی نمی توانم کلامت را بشکنم. امیدوارم برای این کارت دلیل محکم دیگری داشته باشی !
سپیده گفت: بهتر است در این مورد در وقت مناسب تری صحبت کنیم. فعلا خوانین منتظر هستند تا آن ها را در جریان ماجرا قرار دهی.
در همین حین، افراسیاب به نزد آن ها آمده ، ادای احترام کرد و گفت: خان ! خوانین منتظرند ببینند پیک جناب صاحب اختیار، حامل چه پیام مهم و محرمانه ای بوده است. اجازه می فرمایید آن ها را به اتاق جلسات دعوت کنم؟
خان گفت: فعلا نه ! باشد برای بعد از ناهار. به آن ها بگو بعد از ناهار در این مورد صحبت می کنیم.
افراسیاب گفت: چشم قربان ! هر چه خان بفرمایند. اجازه ی مرخصی می فرمایید؟
خان گفت: به خوانین بگو، فعلا با اهالی محلشان در مورد تعطیل شدن مراسم جشن، چیزی نگویند. حالا می توانی بروی !
افراسیاب گفت: اطاعت می شود خان !
روز سوم نیز جشن مثل دو روز قبل، با طلوع آفتاب آغاز شد. به دستور خان، فرهاد مامور شد برای تدارک ثبت نام از جنگجویان داوطلب سایر آبادی ها با خوانین به گفت و گو پرداخته و مقدمات کار را فراهم نماید. افراسیاب را هم مامور کرد به جوانان داریانی مشق رزم دهد تا برای حمله ی احتمالی رضاقلی بیگ، آماده باشند. ماموریت عمران و آبادانی باغ ها و مزارع و قلعه را نیز به احمد و داریوش سپرد.
هنوز حسن خان صحبتی در مورد ازدواج طاهر و ستاره نکرده بود. شاید منتظر بود تا محمد خان خودش در این مورد تصمیم بگیرد.سپیده به خان پیشنهاد نمود خانم ها نیز مشق رزم ببینند. خان از این پیشنهاد، سخت متعجب شد. هر چند سپیده خودش در جوانی توسط پهلوان حیدر، مشق رزم دیده بود، ولی تا کنون چنین اتفاقی به صورت عام در داریان رخ نداده بود. زنان داریان در امور کشاورزی و دامداری، دوش به دوش مردان فعالیت می کردند. حتی در خانه های خود، دار قالی به پا کرده بودند و فرش های گرانبها و زیبایی می بافتند. فرش داریان در کل کشور ایران شهرت داشت. در برخی هنر های دستی دیگر نیز مهارت داشتند ولی هرگز در امور رزمی وارد نشده بودند.
این بود که خطاب به سپیده گفت: یعنی می گویی زنان ما تفنگ و شمشیر بردارند و با دشمن بجنگند!؟ هنوز مردان ما بی غیرت نشده اند که دست روی دست بگذارند و بنشینند تا زنان از آن ها دفاع کنند !
سپیده گفت: من نگفتم زن ها سلاح بردارند و با دشمن بجنگند. ولی چه اشکالی دارد که فنون جنگاوری را بیاموزند؟ آن هم برای روز مبادا. تا اگر خدای ناکرده روزی دشمن بر ما مسلط شد و مردان ما را از دم تیغ گذراند، زنان به جای آن که تسلیم بی چون و چرای دشمن شوند، بتوانند از جان و ناموس خود، دفاع کنند. تو، مرد دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده ای هستی و حتما به خاطر داری که در قضیه ی طغیان تقی خان شیرازی، وقتی قشون اوزبک و افغان و قزلباش به قتل و غارت آبادی ها و رعیت پرداختند، چه فجایع ناگواری رخ داد ! خیلی از آبادی ها با خاک یکسان شد ! مردان جنگی را که قصد دفاع داشتند از دم تیغ گذراندند. گروهی پیر و جوان و خردسال، آواره ی کوه و بیابان و سایر آبادی ها شدند و آن ها که موفق به فرار نشدند در بند دشمن گرفتار شدند. آن از خدا بی خبران، به پیر و جوان، رحم نکردند و زنان را نیز با خود به اسارت بردند ! اگر زنان، فنون تیر اندازی و راه و رسم شمشیر زنی را بلد بودند، حداقل می توانستند از جان و ناموسشان دفاع کنند !
خان به فکر فرو رفت و گفت: از دیروز تا حالا، این دومین باری است که مرا غافلگیر می کنی ! باشد برای بعد ! باید در مورد آن فکر کنم. اگر لازم باشد باید این موضوع را به شور بگذاریم. این موضوعی نیست که بشود به تنهایی در مورد آن تصمیم گرفت. نیاز به مشورت و تفکر بیش تر دارد.
سپیده می دانست که فکر و ایده ی جدید، نیاز به زمان دارد و نمی شود به این سرعت، سنت شکنی کرد و بر خلاف آداب و رسومی که نسل به نسل به ما منتقل شده است، قد علم کرد. برای پیاده کردن ایده های جدید، باید فرهنگ سازی صورت گیرد. اول باید افکار مردم را تغییر داد و باورشان را عوض کرد تا بتوانند افکار و ایده های جدید را بپذیرند. همین قدر که در ذهن خان، تلنگری ایجاد کرده بود و او را به فکر واداشته بود برای شروع کافی بود. این بود که کوتاه آمد و گفت: من هم فکر می کنم این کار نیاز به مشورت، تفکر و تامل بیش تر دارد. باشد برای بعد.
با پایان یافتن سومین روز جشن، خوانین آبادی های اطراف نیز یکی یکی خداحافظی کرده و راهی شدند. ولی حسن خان و طاهر، هنوز در قلعه بودند. شاید هم منتظر بودند تا تکلیف مراسم عروسی طاهر و ستاره را مشخص کنند.
سپیده می دانست که همین امروز، فردا، حسن خان و طاهر نیز باید به سه چشمه برگردند و دیر یا زود باید تکلیف مشخص شود. بنابراین، تصمیم گرفت دست به کار شود و افکاری را که در ذهنش می گذشت به مرحله ی اجرا در آورد. این بود که به سراغ ستاره رفت و بعد از ناز و نوازش او و کلی مقدمه چینی بالاخره گفت: ببین دخترم ! همین امروز و فردا، حسن خان و طاهر هم به سه چشمه باز می گردند. خودت بهتر می دانی که علت آمدن آن ها، برگزاری مراسم عروسی تو و طاهر و انتقال تو به سه چشمه است. من پدرت را راضی کرده ام که فعلا دفع الوقت کند و موضوع را به آینده موکول کند. ولی تا کی می توان این موضوع را کش داد. بالاخره آن ها هم باید تکلیف خود را بدانند. تو باید تصمیم بگیری. باید تکلیف خودت را با خودت روشن کنی. می خواهی چه کار کنی؟ تو فعلا شیرینی خورده ی طاهر هستی و آن ها منتظر هستند تا هر چه زودتر بساط عروسی را به پا کنند و تو را با خود به سه چشمه ببرند.
می دانم تو و فرهاد از بچگی دلباخته ی هم هستید. من با فرهاد هم صحبت کرده ام. دل به دل راه دارد. فرهاد هم تو را دوست دارد. ولی قبل از آن باید رک و راست نظر قطعی و نهایی تو را بدانم. من نمی خواهم تو به خاطر قولی که پدرت به حسن خان داده است، با کسی ازدواج کنی که باب میلت نیست. ولی دوست هم ندارم احساسی با این موضوع برخورد کنی. نمی خواهم برای فرهاد دل بسوزانی و به خاطر دل او، پا روی دل خودت بگذاری. تو با او بزرگ شده ای و یک جورهایی هم به هم عادت کرده اید. خوب فکر کن ! ببین او را چگونه دوست داری. آیا او را به چشم یک برادر می بینی یا به گونه ای دیگر؟ نباید به خاطر این که او تو را دوست دارد، از روی ترحم و دلسوزی انتخابش کنی که اگر این طور باشد، یکی دو سال بعد از ازدواج، وقتی همه چیز عادی شد و از ترحم و دلسوزی خسته شدی، پشیمان می شوی. آن وقت دیگر کار از کار گذشته است و چاره ای جز سوختن و ساختن نداری. یک عمر باید چوب ندانم کاری هایت را بخوری.
پس خوب فکر کن و رک و راست و بدون رودربایستی نظرت را به من بگو دخترم ! در خلوت خودت حسابی فکر کن و تکلیف خودت را با خودت روشن کن ! ولی بدان که زیاد هم وقت نداری. دیر یا زود باید تکلیف این موضوع روشن شود. حسن خان، همین الآن هم تو را عروس خود می داند. ولی زیاد جای نگرانی نیست. همه چیز را به من بسپار ! اما من باید خیلی زود نظر تو را بدانم و دست به کار شوم. من تصمیم هایی دارم که باید به مرحله ی اجرا بگذارم. زیاد هم وقت ندارم. باید قبل از این که حسن خان و طاهر راهی سه چشمه شوند، تکلیف روشن شود. می دانی چه می گویم دخترم؟
ستاره که تمام مدت سر را به زیر انداخته بود و دستمالی را که در دستش بود چنگ می زد، آرام گفت: بله می دانم مادر. هر طور خودتان صلاح می دانید، همان کار را بکنید.
سپیده گفت: نه عزیزم ! نه دخترم ! آمدی و نسازی ! در این که تو دختر با تربیت و با ادب و با شعوری هستی و در مقابل پدر و مادرت گستاخی نمی کنی و روی حرفشان حرفی نمی زنی شکی نیست ولی عزیز دلم، این موضوع دیگر تعارف بردار نیست. یک عمر، زندگی است. می فهمی چه می گویم دخترم؟ یک عمر، زندگی است ! تو باید با مرد زندگیت یک عمر سر کنی نه ما ! باید مطابق میلت باشد. باید توی دلت جای داشته باشد. باید دوستش داشته باشی. باید خودت تصمیم بگیری. من و پدرت، فقط می توانیم راهنما و حامی تو باشیم. همین ! تصمیم نهایی با خودت هست. می خواهی بیش تر روی این موضوع فکر کنی و بعد پاسخ دهی؟
ستاره با خجالت در حالی که از شرم، سرخ شده بود و سرش را هم چنان پایین انداخته بود، گفت: من فکرهایم را کرده ام مادر !
سپیده گفت: خب ! پس چه بهتر ! حالا در چشمان من نگاه کن و رک و راست نظرت را بگو !
آن گاه، دست زیر چانه ی ستاره برد و سر او را بلند کرد و با دست دیگرش موهای او را نوازش کرده، بوسه ای از گونه اش برداشت و گفت: بگو دخترکم ! بگو عزیز دلم ! بگو قربانت بروم ! بگو مادر به فدایت ! بگو ! هر چه در دلت است بگو ! بگو تا سبک شوی !
ستاره زیاد نتوانست چشم در چشم سپیده بدوزد، بغضش ترکید و در آغوش سپیده غلطید و با گریه گفت: مادر ! من…. من…… من طاهر را دوست دارم.
سلام بر کاربران عزیز داریون نما….
به نقد شما، در نوع گویش سپیده، زیاد فکر کردم . عاقبت به این نتیجه رسیدم که این کلمه ی پر طمطراق “شما”، بین سپیده و خان، حایلی ایجاد کرده که صفا و صمیمیت و اعتماد بین اونا رو تحدید می کنه ! چاره ی کار را در تغییر گویش، تا جا به جایی دیوار “شما” با بی دیواری “تو” و شاید هم بهتر باشه بگم، خراب کردن دیوار “شما” و ساختن پل “تو ” یافتم ! و این گونه شد که در قسمت بیستم مشاهده می نمایید…
سلام
اینکه دیدگاهها ونظرات براتون مهمند و توی نوشته هاتون به اونا ترتیب اثر میدید.جای تشکر داره .ولی هر جور خودتون صلاح میدونید قلم بزنید.بالاخره شما هم توی تاریخ هم فرهنگ گذشته مردم داریون هزاران برابر ما مطالعه وتحقیق کردیدواطلاع دارید.
سلام متقابل….
همه چیز را همگان دانند. من ترجیح می دهم داستان را با هم پیش ببریم. نظر لطف شما و سایر کاربران عزیز هم همواره شامل حال من بوده است و از این بابت از شما ممنون و متشکرم ولی این طورها هم نیست بسیاری از کاربران، هم در فرهنگ داریون و هم در تاریخ، به مراتب از من مطلع تر و توانمندترند. حرف من این نیست. حتی اگر همان بسیاری ها هم قرار بود رمان را قلم بزنند، باز هم باور من این بود که کار جمعی به مراتب غنی تر و با ارزش تر از کار فردی است. اگر رمان قسمت به قسمت توسط شما و دیگر کاربران، نقد شود ، من بر نقاط قوت و ضعف آن واقف می شوم. این کار، هم در قلم زدن ادامه ی داستان و هم در ویرایش نهایی به من کمک خواهد کرد.
از آن گذشته، گاهی خوانندگان داستان، به نکات ظریفی پی می برند که شاید هیچ گاه به ذهن و فکر نویسنده خطور نکند.پس هم چنان بر این حقیر سراپا تقصیر، منت بگذارید و رمان را به نقد بکشانید. باور کنید من این گونه راضی ترم تا پذیرش دربست این مکتوب از جانب شما !
باز هم از لطف شما و سایر کاربران عزیز ممنون و متشکرم…
زن, به عنوان نیمى از بشریت و عضوى جدّى و غیرقابل چشم پوشى در کانون بزرگ جامعه انسانى و نیز به عنوان یکى از دو رکن پدیدآورنده بنیان خانواده, در طول تاریخ, داورى هاى گوناگونى را نسبت به خود دیده است و شرایط بسیار ناهمگون و نامساعدى را پشت سر نهاده است.
نگاهى گذرا به تاریخ، چنین مى نماید که زن در بیش تر مقاطع و در بیشتر جوامع از نوعى محرومیّت رنج برده است و حقوق انسانى او تحت سلطه و سیطره مردان و فرهنگ مردسالارى تضییع شده است.
این برداشت, اگر همه جانبه و دقیق نباشد, امّا با آن چه رخ داده است یک سره ناسازگار نیست. چنان که مانند این تضییع حقوق را در مورد کودکان و نیز طبقات ضعیف اجتماعى نیز مى توان مشاهده کرد. امّا نمى توان از نظر دور داشت که هرکدام از این ستمدیدگى ها دلایل خاص خود را داشته است.
اگر بخواهیم عوامل تأثیرگذار بر حقوق زنان در جوامع بشرى را به اجمال مورد توجّه قرار دهیم, بخشى از آن ها در زمره ی عوامل طبیعى و برخى در قلمرو شرایط اجتماعى و کارکردى جاى مى گیرد و بعضى به باورها و انگاره هاى فرهنگى باز مى گردد.
تحقیق درباره این عوامل و سهم هریک در شکل گیرى حقوق انسانى و اجتماعى زنان, خود نیاز به پژوهشى جداگانه دارد که نه در حوصله ی این فضای مجازی محلی می گنجد ،نه فعلا مورد نظر ماست
ادامه دارد….
ما در این پست، بر آنیم تا به اندازه ی وثق یک رمان، نقش زنان خود ساخته و پرتلاش را در کنار مردان بزرگ، در گذر زمان ، آن هم در حد و اندازه های تاریخ یک قوم و محل کوچک، نشان دهیم و بگوییم که زن نیز اگر بخواهد، می تواند مانند مرد، با تکیه بر توانایی های خدادادی خود ، در تغییر سرنوشت خویش و عزیزانش تاثیر گذار باشد. و حتی توانایی آن را دارد که از خانه و خانواده نیز پا را فراتر نهاده و سرنوشت یک قوم را نیز در جهت رشد و تعالی متحول سازد.
درسته که ما کم زن جسور و توانا نداشته ایم. ولی باید قبول کنیم که زن مظلوم ترین موجود تاریخ زمین هست. و همیشه مانند سپیده شرایط برای اثبات توانایهایش مهیا نبوده! البته ما مردان را الگوی خود قرار نمی دهیم تا “مانند مردان” باشیم، ما می تونیم حتی بهتر از اونا باشیم ولی شرایط زمانه اجازه نمی دهد. بنابراین خواستن همیشه کافی نیست…
سلام و حق باشماست….
انگار در نوشتار، دقت لازم را به کار نبردم و حق مطلب ادا نشد، پس ویرایش میکنم:
” ………………… زن اگر بخواهد می تواند با تکیه بر توانایی های خدادادی خود، در تغییر سرنوشت خویش و عزیزانش تاثیر گذار باشد. و حتی توانایی آن را دارد که از خانه و خانواده نیز پا را فراتر نهاده و سرنوشت یک قوم را نیز در جهت رشد و تعالی ، متحول سازد.”
فکر کنم حالا حق مطلب ادا شد. باید در به کار بردن کلمات بیش تر دقت کنم. ببخشید….
سلام
ممنون به خاطر فروتنی و بردباریتان
شاید برخی از شما کاربران عزیز، هنوز نتوانید آن چه در ذهن کوچک من می گذرد و بر آنم تا در این رمان صد قسمتی قلم زنم را حدس بزنید؛ همین قدر بگویم که تا کنون در این بیست قسمت، من هنوز حتی به مقدمات وارد شدن به داستان اصلی قلعه داریون نیز به طور کامل نپرداخته ام.
شاید، بعد از گذشت ده، بیست قسمت دیگر، وارد ماجرای اصلی داستان شویم؛ آن گاه ، تلاش بی وقفه ی یک زن شجاع و جسور و مدیر و مدبر را در تربیت یک مرد خود ساخته و تغییر سرنوشت یک قوم ، مشاهده خواهید کرد.
ولی باز هم تاکید می کنم که من خود ، در اندازه های ذهن کوچک خودم قلم می زنم و مسلما کمک و همفکری شما بر غنای رمان خواهد افزود.
عزیزان دل برادر ! من از شما توقع ندارم دست به قلم شده و با من در نوشتن رمان ، همراه شوید که اگر بشوید بر من منت گذاشته اید، ولی این توقع را دارم که با شرکت در بحث و بررسی و نقد موارد مطرح شده در داستان و اظهار نظرهای برخی از کاربران عزیز، مرا در نیل به اهداف پیش رو، یاری فرمایید. فکر نمی کنم این توقع زیادی از شما عزیزان که به حق سرمایه و مالک اصلی این فضای مجازی وزین هستید، باشد. همین…..
چقدر شخصیت سپیده پیچیده اما در عین حال ساده دوست داشتنی است هرجا باید سخت باشد سخت است کوتاه نمی آید اما در جاهای دیگر چقدر نرم رفتار میکند جایی از آموزش فنون به زنان حرف به میان می آورد جایی دیگر پای درددل ستاره مینشید با لطافت مهربانی با او حرف میزند چقدر این سپیده خانوم فهمیده است واقعا به آدم حس غرور دست میده از این همه قدرت کاش یه کم تو رمان چهره سپیده رو بیشتر برای ما ترسیم میکردن دلم میخواهد بدونم این سپیده خانوم تو ذهن نویسنده چه شکل شمایلی داره که اینقدر قویه
سلام. ستاره که تا قسمت نوزدهم فرهاد را دوست داشت چطور شد که یکدفعه در قسمت بیستم تغییر عقیده داد و دوستدار طاهر شد؟
سلام من فکر کنم ستاره قراره بعد ازاینکه میگه من طاهر دوست دارم قراره یه اما بزاره از عشقش به فرهاد بگه حدس من اینه باید تا قسمت بعد متظر بمونیم
دقیقا منم این حدس رو زده بودم اما نمی دونم چرا حذف شد؟!تبعیض همه جا بیداد میکنه.البته مهم نیست، این نیز بگذرد…
سلام ….
با تشکر از دقت نظر “بی دل” عزیز و پاسخ های منطقی “سپیده و نازنین”، همان طور که سپیده گفت: باید تا قسمت بعد، منتظر بمونیم. شاید هم همان طور باشد که شما می گویید.
نازنین جون ناراحت نشو اگه نظرهای که من تو مدت دادم تو سایت حذف شد صرف نوشتن چیزهای دیگه کرده بودم ناشر که خوبه شاعر شده بودم ولی بی علت نیست حذف میشه همین چیزهاست بودن تو سایت جذاب میکنه فکرشو کنید همه فسفرهای مغزت کار بندازی بعد به نظرت خودت عجب نظر توپی گذاشتی بعد با یه دکمه حذف میشه تازه دوباره یه ساعت مغزتو فعال کنی واسه چی حذف شد حداقل مغزمون فعال میشه آلزایمر نمیگیریم اقای داریون نما این یکی رو حذف نکن بدونن ما برای اینکه تو سایت باشیم چقدر وقت میزاریم
سپیده جان به حذف دیدگاه ها کاری ندارم، ولی خیلی وقته به خیلی چیزها عادت کردیم!اونم بی مورد!هر چند حذف بعضی دیدگاه ها به هیچ عنوان دلیل منطقی ندارد.و همیشه هم آلزایمر بد نیست…
فرجام یک صدر اعظم
هر کسی که تاریخ معاصر ایران را خوانده باشد نام حاج ابراهیم خان کلانتر برایش آشناست.همو که به لطفعلی خان زند خیانت کرد و به پاس خدماتش لقب صدر اعظمی قاجارها را دریافت کرد .همو که باعث برتخت نشستن فتحعلیشاه شد. آری
«حاج میرزا ابراهیم خان اعتماد الدوله(همان حاج ابراهیم خان کلانتر خائن به لطفعلی خان)را در غرّۀ(ماه)ذیحجه سنه 1215ق در تهران مأخوذ و هر دو چشم او بر کندند و زبانش را بریدند و او را زبون ساخته و مغلولاًبا زن و فرزندش به قزوین و از آنجا به جهان دیگرش فرستادند.(تاریخ روابط روس و انگلیس،ج1ص26)
در فارسنامه ی ناصری آمده است:و برادران و فرزندان و منسوبانش هم در همین غرّۀ هر یک در بلدی {شهری}که بود یا فارغ از رنج دنیایی{کشتند} یا گرفتار درد نابینائی گردید.چنان که عبدالرحیم خان و محمد حسینخان و میرزا محمد خان را کشتند و اسدالله خان پسر عبدالحمید را کور کردند و میرزا علیرضا پسر جناب حاجی را از زیور مردی انداختند.(تاریخ اجتماعی ایران.راوندی.ج4.ص343.امیرکبیر.تهران)