جلیل زارع-علی زارع|
بسم رب الشهدا و الصدیقین…
***همه ی ما ، گاهی دلتنگ می شویم و دلمان می خواهد با کسی درد دل کنیم .چه کسی بهتر از شهدا ؟ … دلتنگی هایمان را با شهدا در میان بگذاریم … کسانی که به خاطر رضایت خدا و دل ما ، از خود و دل خود گذشتند .
یکی از این عزیزان، شهید سبز علی زارع است. پاسدار شهید سبز علی زارع.
***درد دل با شهید:
یادت هست عزیز دل برادر ! ۸ بامداد آذر ۱۳۶۰ را می گویم. رمز مقدس ” یا حسین” را که شنیدی، پر در آوردی و با دیگر بچه های سپاه به فرماندهی شهید حسن باقری راهی شدی. نام عملیات “طریق القدس” بود. شهر بستان را آزاد کردید و به خطوط مرزی چزابه رسیدید.
یادت هست دلاور ! چگونه مردانه با عبور از منطقه ی رملی در شمال بستان، دشمن را دور زده و بستان را فتح کردید !؟ دشمن، هیچ گاه فکرش هم نمی کرد که شما بتوانید از این زمین های رملی صعب العبور بگذرید. و این گونه بود که غافلگیر شدند و در برابر اراده ی پولادین شما دستانشان را به علامت تسلیم بالا بردند.
از آن زمان بود که ما “شعار راه قدس از کربلا می گذرد” ورد زبانمان شد. در واقع، عملیات “طریق القدس” نخستین مرحله از استراتژی موسوم به “راه کربلا” بود. بعد از آن ، عملیات پشت عملیات و پیروزی پشت پیروزی بود که نصیب رزمندگان اسلام شد.
***وصیت نامه ی شهید:
أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ»(نساء/۷۸)
هر کجا باشید اگر چه در کاخ های بسیار محکم، مرگ شما را فرا می خواند و از مرگ هیچ چاره ای نیست.
با درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی که آن چنان با دید باز و مکتبی خود بر علیه تمام مستکبران جهان می شورد و آن چنان قهرمانانه از اسلام و کشور اسلامی دفاع می کند و پوزه ی تمام ضد اسلامیان را آن طور که می خواهد به خاک می مالد.
اینجانب سبز علی زارع پاسدار انقلاب اسلامی با آگاهی و با شناخت و یقین می روم به سوی جنگ ،به سوی جهاد در راه خدا و به سوی شهادت و سعادت.
خدایا ! پروردگارا ! تو خود می دانی که من چه قدر مشتاق شهادتم و نیز می دانی که هدف من شهادت نیست بلکه پیروزی در راه توست؛ اگر توانستم کفار را می کشم و اگر نتوانستم خود را فدای اسلام می کنم و کشته می شوم . آرزو دارم تا هنگامی که دشمن را به لرزه نیندازم به سادگی کشته نشوم. باید عصیان کننده های در برابر حق را در جای خودشان بنشانم تا بفهمند اسلام چیست.
و اکنون ای امام عزیز ! ای که جانم بفدای تو و راهت باد! سخنی با تو دارم ،ای که قلب های ما را تسخیر کرده ای و اگر تو نبودی انقلابی در این سرزمین تا صدها سال دیگر رخ نمیداد، مگر باز هم به رهبری ، رهبری چون تو ای امام عزیز! مطمئن باش که من یار و یاور توام و از اسلام تا آخرین نفس دفاع می کنم و خواهم کرد.
و شما ای پدر و مادر مهربانم ! خواهش می کنم که برای من گریه نکنید.زیرا که با گریه ی شما دشمنان اسلام شاد می شوند.
ای پدر و مادرم ! از راه دور دست های پینه بسته ی تان را می بوسم .مرا ببخشید که شماها ،در حق من محبت های زیادی کردید. پدر برای من گریه نکن و مادرم را دلداری بده ! از خداوند بزرگ می خواهم که شما پدر و مادرم و برادران و خواهرانم را یاری دهد تا آن چه در توان دارید در راه اسلام جانفشانی کنید و به من توان بدهد تا آخرین قطره ی خونم در راه اسلام جانفشانی کنم .
پدر و مادر: من امانتی هستم دست شما از طرف خداوند متعال و بالاخره روزی شما باید این امانت را تحویل خالقش بدهید و چه بهتر که در راه خداوند امانت خود را بدهید.
و شما ای برادران و خواهران حزب اللهی :هم چنان که حضرت علی (ع) می فرماید :آماده ی رزم و پیکار شوید توانایی ها را بر گیرید و ابزار و آلات جنگ و نبرد را فراهم آورید ،چرا که،آتش جنگ افروخته و شعله های آن زبانه می کشد و آسمان را روشنایی می بخشد و همه لباس صبر و مقاومت بر تن نموده و پایداری کنید که این زمینه ساز فتح و پیروزی اسلام است.
و ای برادران عزیز ! از خود خواهی ها دوری کنید و از انفاق و ایثار در راه خداوند تعالی دریغ نورزید .دعا می کنم که خداوند مرا به فیض شهادت برساند و با شهدا محشور گرداند و از خداوند سبحان، سلامتی امام و کلیه ی رزمندگان و خدمتگزاران به اسلام را خواهانم.
مادرم ای مادر مهربانم ! مرا ببخش که می دانم چه قدر برای من زحمت کشیده ای و چه سختی هایی را تحمل کرده ای و شما ای پدر گرامیم ،شما هم مرا ببخشید که زحمات شما نیز کم تراز مادرم نیست.
به امید پیروزی اسلام و مسلمین و به امید ظهور هر چه زودتر حضرت مهدی (عج) و برقرار شدن پرچم اسلام در سرتاسر جهان به دست پرتوان آن امام عزیز.آن که آرزوی ظهورش عاشقانش را دیوانه کرده و آخرین آرزوی من:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار !
از تمام کسانی که مرا می شناسند می خواهم اگر از من ناراحت هستند مرا ببخشند و تمامی دوستانم را به یاری دین خدا می خوانم و از آن ها می خواهم که به ندای حضرت امام حسین(ع)جواب مثبت دهند و او را در یاری کردن به دین خدا تنها نگذارند.
والسلام
پاسدار سبز علی زارع داریونی
***زندگی نامه ی شهید:
یکب از روزهای سال ۱۳۴۱ بود. کودکی در داریون چشم به جهان گشود. پدر کارگر و زحمت کشی داشت و مادری بی ریا و رئوف و مهربان با قلبی چون آینه صاف و روشن. اسم این نوزاد را سبز علی گذاشتند.
کم کم قد کشید و رشد کرد. پدر و مادر، می دانستند هر وقت غیبش می زند باید در مسجد محل پیدایش کنند.
شش بهار را که پشت سر گذاشتند، دستش را گرفتند و به دبستان حقیقت جو هدایتش کردند. خیلی زود در دل همه جا باز کرد. از مدیر و معلم گرفته تا دانش آموزان ، همه و همه دوستش داشتند. وقت اذان، آستین ها را بالا می زد و در برابر خدای بی نیاز، پیشانی را به خاک می سایید. و همین به خاک افتادن در برابر قدرت لایزال به او آموخت که در برابر خلق خدا و متاع بی مقدار دنیا به زانو در نیاید.
بچه ها را به نماز و شرکت در مراسم عبادی دعوت می کرد. شده بود دستیار معلم های مذهبی آن زمان و آن ها هم می دانستند که دیگر هیچ فعالیت مذهبی بدون حضور او پیش نمی رود.
قد کشید و بزرگ و بزرگ تر شد. مدرسه ی راهنمایی هاتف اصفهانی، انتظارش را می کشید. کم کم با شرکت در فعالیت های مذهبی، راه و روش مبارزه را نیز آموخت. شد عضو فعال انجمن های دینی و کتاب خانه ی مدرسه.
تازه به سن نوجوانی رسیده بود. نوجوانی ۱۶ ساله. با شور و حرارت تمام در راهپیمایی ها و مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می نمود که درس مبارزه و جهاد را از مولایش حسین(ع) آموخته بود.
آن روزها، همه او را می دیدند که یا داشت اعلامیه ها و پوسترهای امام را توزیع می کرد و یا مشغول نوشتن شعار بر در و دیوار بود.شده بود پایه ی ثمام بحث های سیاسی و انقلابی. بیان شیوا، قاطع و کوبنده ای داشت.
وضعیت مالی خانواده، اجازه ی تحصیلات متوسطه را به او نداد. مدرک سوم راهنمایی را که گرفت، مشغول کار شد. ولی هم چنان در مبارزات و فعالیت ها و جلسات مذهبی و سیاسی پیشتاز بود.
آن چنان شیفته ی امام بود که با شنیدن کلام دلنشین امام که فرمود: ” اگر سپاه نبود، کشور هم نبود”، در دهم بهمن ماه سال ۱۳۵۹ راهی خرامه شد و به عضویت سپاه پاسداران در آمد. پنج ماه در آن جا پاسدار اسلام و انقلاب و کشور بود و سپس به سپاه شیراز منتقل شد. اما از کوچک ترین فرصت استفاده می کرد و به زادگاهش سر می زد و اجازه نمی داد مسجد و بر و بچه های مذهبی تنها بمانند. آن ها را برای تجدید عهد و پیمان بر سر قبر چند شهیدی که در جوار امامزاده ابراهیم(ع) آرام گرفته بودند می برد. بعد هم آن ها را با انواع آموزش های نظامی آشنا می کرد.
برای علم و دانش نیز ارزش ویژه ای قائل بود و به هر بهانه ای نمایشگاه کتاب راه اندازی می کرد. گاه برای محافظت، شب ها را در محل نمایشگاه می ماند. کم تر شبی در منزل استراحت می کرد. تفنگ بر دوش، نگهبان بسیج بود.
در شیراز، برای ضد انقلاب، خطر ساز شده بود. به گونه ای که بارها و بارها توسط آنان تهدید به مرگ شد. یک بار در پاسخ به کسی که این خطر را به او گوشزد کرد، گفت: برادر ! من ده ماه است که آماده ی شهادتم. مرا از مرگ نترسانید !
آن قدر سماجت کرد تا او را به جبهه های حق علیه باطل اعزام کردند. در عملیات “طریق القدس” شرکت نمود و تنها یک روز پس از شروع عملیات، در نهم آذرماه سال ۱۳۶۰ در منطقه ی عملیاتی بستان، به ندای حق، لبیک گفت. پیشگام ره عشق شد . محکم و استوار بر ستیغ سترگ ایمان ایستاد. عاقبت نیز پر گشود و بر افلاک شد تا در نقاط خلوت هستی، کهکشان ها بکارد. ترکش خمپاره ی سرگردان، وسیله ای شد برای این سفر روحانی که انا لله و انا الیه راجعون. و رفت تا نظر کند به وجه الله.
***و اما دیدگاه چند کاربر داریون نما:
گمنام
بهمن ۳, ۱۳۹۰ در ۱۰:۰۱ ب.ظ
شهید سبز علی زارع از شاگردان کلاس شهید حاج شیر علی سلطانی قبل از پیروزی انقلاب بود. از آن شهید حدیث می اموخت یادم است که حدیث ان الحسین مصباح الهدی وسفینه النجاه را شهید زارع در حسینیه خواند ایشان از شهید سلطانی جایزه گرفت و سر انجام استاد و شاگرد به یکدیگر رسیدند
شیروانی
خرداد ۲۰, ۱۳۹۱ در ۸:۳۰ ب.ظ
هنوز که هنوز است تشیع جنازه شهید سبزعلی زارع یکی از تشیع جنازه های منحصر به فرد بود یکی اینکه اولین فیلم برداری از تشیع جنازه ایشان توسط برادران مهاجر آبادانی انجام گرفت دوم اینکه دانش آموزان بسیجی آن زمان انتظامات مراسم را بعهده داشتند مخصوصا موقع بخاک سپاری ایشان که همگی یک حلقه زنجیره ای اطراف قبر ایشان زده بودند و مراسم بخوبی انجام گرفت و بعدا که فیلم مراسم در حسینه داریون پخش شد تقریبا اکثر مردم آمده بودند ( روحش شاد).
زارع
فروردین ۲۸, ۱۳۹۱ در ۱۱:۵۹ ق.ظ
این شهید بزرگوار پسر دایی من است یادش به خیر خیلی به من محبت میکرد وهمیشه برای من خوردنی می خرید واقعا شهید قلب تاریخ است
با سلام….
وقت تنگ بود و داوطلب می خواستند ! داوطلب رقص مرگ در میدان مین ! قرعه ی فال به نام آنان زدند ! و این گونه بود که سبز علی درست یک روز پس از آغاز عملیات طریق القدس در تاریخ نهم آذر ماه سال 1360 به گاه ضرورت، همراه با فرزند بزرگوار شهید دستغیب،داوطلبانه و آگاهانه قدم به میدان مین گذاشتند و ………..
زبان از بیان آن قاصر است و در باور این زمانه ی ولولا نمی گنجد رقص مرگ سبز علی ها را ! همان طور که جن و انس مبهوت و متحیر بودند رقص مرگ عباس ها را در صحرای کربلا و بالاتر از آن، به بازی گرفتن مرگ در گودال قتلگاه توسط ثار الله را !
فقط گفتن کافی نیست برای آن که به عمق حادثه و اوج ایمان و ایثار پی ببریم تصور کنیم حضرت عزرائیل را که ناخوانده بر بالینمان حاضر شده است برای گرفتن جان شیرینمان، بدون آن که دیگر انتخابی در کار باشد، هزار دلیل پشت دلیل می آوریم که کار نیمه تمام داریم و مهلتی را می طلبیم برای اتمام هزار کار نیمه تمام که اگر عمر نوح هم باشد تمام شدنی نیست.
آن گاه نهایت صداقت در گفتار را در این حرف سبزعلی ها می بینیم که ادعا می کردند: ما مدت هاست در انتظار نوشیدن شربت شهادت لحظه شماری می کنیم ! صداقت در گفتار و شهامت در عمل ! آن هم نه از سر اضطرار و ناچاری که با یک انتخاب ! انتخابی عاشقانه و عارفانه.
برای ما زمینگیرها دل کندن از قفس تن و پر گشودن و رفتن آسان نیست:
یا رب شهیدان در شهادت ها چه دیدند كز ما بریده سوی تو هجرن گزیدند !؟
همانطور که آقای جلیل زارع هم گفتند
شهید سبز علی زارع به همراه پسر شهید دستغیب به طور داو طلبانه بر روی میدان میروند و ترکشهای مین آنها را صد پاره می کند .پدرم میگوید وقتی جنازه ی ایشان را به داریون اوردند لبخنی بر لب داشت و همانطور به دیدار معبود شتافت.
ضمنا ایشان یکی از معاونین شهید باقری بوده است
سفره ی شب یلدایمان را چیدیم. هر چند از انار و هندوانه خبری نبود، ولی سفره پر شد از بسته های آجیل و کمپوت های میوه ی اهدایی مردم به رزمندگان. نه کتاب حافظی داشتیم و نه شاهنامه، ولی به سرمان زد حافظ خوانی کنیم.
مثل همیشه قرار شد حافظ خوانشان باشم. ولی دوستم گفت: قبول نیست. تو همیشه تقلب می کنی و از رو می خونی !
گفتم: بی انصاف ! کدام از رو !؟ کو کتاب حافظ !؟
گفت: تقلب که شاخ و دم نداره ! تو فقط سه چهار تا غزل حفظی، همیشه هم همون ها رو می خونی !
خواستم منمی زده باشم. حس داریونیم گل کرد و گفتم: اصلا گرا رو تو بده ! سر نخ با تو ! تو بگو “ف”، من میرم فرحزاد !
گفت: عجب ! پس تو این قدر غزل بلدی که هر چه بخوایم ردیف می کنی !؟
گفتم: این طوری هاست دیگه !
گفت: و اگه نتونستی ؟
گفتم: اگه عمری باقی موند، چهل شب شهردار میشم.
گفت: قول ؟
گفتم: قول قول !
گفت: ما که نیستیم ولی دیگرون ببینند و تعریف کنند.
گفتم: کجا انشاءالله ؟ تنها که نمیخوای بری؟
گفت: حالا !
دل تو دلم نبود. نه به خاطر چهل شب شهرداری ! کو حالا تا چهل شب ! ؟ نمی خواستم کلامش شکسته بشه. در دل گفتم: خدا جونم، خیلی چاکریم ! آبرومونو بخر !
و او خواند:
” آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است/ یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است !؟”
خودش آبرویم را خرید ! می دانست که این غزل را از حفظم ! بارها برایش زمرمه کرده بودم. ولی بقیه که این را نمی دانستند !
آن شب من نفهمیدم چه حکمتی در این غزل نهفته است و ادامه دادم:
“تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد/ هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است”
بچه ها که خوابیدند، آماده شد برای رفتن. گفتم: خیلی زرنگی ! تنهایی !؟
گفت: امشب میخوام تنها باشم.
گفتم: خبری هست ؟
گفت: ای ی ی ی ی
گفتم: طلب شهادت ؟
گفت: حالا !
گفتم: با هم میریم و با هم طلب می کنیم.
گفت: تو که غزلت رو خوندی. مانع نشو ! شاید خدا خواست و ما هم غزلمون رو خوندیم. بگیر بخواب بچه !
رفت. و من دل تو دلم نبود. خواب به چشمم نیامد. مردم و زنده شدم تا قبل از اذان صبح که آرام و بی صدا آمد و کنار من دراز کشید و وانمود کرد که تازه از خواب بیدار شده است. با حالتی خواب آلوده صدایم زد : بلند شو دلاور ! نماز اول وقتت قضا نشه مومن !
به رویش نیاوردم و وانمود کردم که متوجه آمدنش نشده ام. وقتی خودش نمی خواست کسی بداند، من چرا باید …. گفتم: ساعت چنده؟
گفت: مگه میخوای بخریش؟
گفتم: حالا !
گفت: اونقدر هست که تا وضو بگیری موذن هم بیدار بشه.
بعد هم یکی یکی بچه های دیگر را صدا زد.
به نماز ایستادیم و اقتدا کردیم به کسی که آخرین نمازش را می خواند ! قبل از نماز ظهر، پر کشید و رفت و به قول خودش، غزل خداحافظیش را خواند !
در جیبش این غزل را یافتم:
“آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است
کشته ی چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
…………………………………………………”
خون شهید، جاذبهی خاک را خواهد شکست؛
و ظلمت را خواهد درید؛
و معبری از نور خواهد گشود؛
و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،
هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.
(شهید آوینی)
سلام داریون نمای عزیز دست شما درد نکند بخاطر یادازشهدا چون اکثر این شهدا را می شناسم همکلاس بودم در دوره ی راهنمایی ولی یک خاطره دارم از شهید قاسم کشاورز در شروع انقلاب ما جند نفر از دیندارلو امدیم داریون که با هم تضاهرات کنیم شروع به راهپیمایی کردیم از پاسگاه دودج امد جهت سرکوب ما اسلحه گرقتند طرف ماگفتند همه بنشینید همه نشستند مامور پاسگاه گفت اگر جرات دارید شعار بدهید درهمین موقع شهید قاسم کشاورز بلند شد فریاد زد مرگ بر شاه ان وقت یکباره همه بلند شدند فریاد زدند مرگ بر شاه بله قسمت بود که شهید در جبهه های جنگ شهید شود روح همه شهدا شاد راهشان پر رهرو انشالله
سلام:-)
آخرین روز را که بار سفر بست یادم هست .در برآفتاب سعدی خانه کوچکی داشتیم ،آن روز عمویم برای آخرین اعزامش به جبهه به خانه
ما آمده بود .حالت عجیب و معنویت خاصی داشت با هم به آرامگاه
سعدی رفتیم برایم بستنی و پسته خرید کنار حوض در آرامگاه سعدی
شروع کرد به نصیحت کردن ،با تعجب گوش میکردم ،آخه من آن موقع
دوم ابتدایی بودم .با هم به خانه برگشتیم و ناهار خوردیم ،مادرم چایی
درست میکرد ،اشک در چشمان پدرم حلقه زده بود ،یادم آمد که عمویم
شهید سبزعلی زارع عصر عازم جبهه است شروع به گریه کردم واز گریه
من همه گریه کردند ،،وقتش رسیده بود !ساعت5عصر بود با پدرم همراه
عمویم رفتیم تا آن را بدرقه کنیم .آن روز را یادم هست چقدر گریه کردم
:-(آخه آخرین باری بود که عمویم را بوسیدم و رفت و مرا با خاطراتش
تنها گذاشت (یادش گرامی راهش پر رهرو)
التماس دعا