رمان قلعه داریون | قسمت بیست و پنجم
نوشته:جلیل زارع|
حسن خان، طاهر را احضار کرد و از او خواست تا جوانان سه چشمه ای را آماده ی رفتن کند. طاهر، فرصتی برای صحبت با ستاره خواست.
حسن خان گفت: می خواهی به ستاره چه بگویی؟
طاهر گفت: می خواهم تکلیف خود را بدانم. می خواهم ببینم هنوز در دل او جای دارم یا نه؟ می خواهم بدانم این حقیقت دارد که او فرهاد را بر من که نامزدش هستم و شیرینی خورده ی هم هستیم ترجیح داده است؟
حسن خان گفت: فقط می خواهی همین ها را بپرسی؟
طاهر گفت: بالاخره باید تکلیف من و ستاره روشن شود یا نه؟
حسن خان گفت: تکلیف شما روشن است. پاسخ پرسشت هم مشخص است. او، فرهاد را بر تو ترجیح داده است.
طاهر گفت: ولی من باید این حرف ها را از زبان خودش بشنوم.
حسن خان گفت: بشنوی که چه بشود؟ که جواب منفی بشنوی و همه چیز بین شما تمام بشود؟ بعد هم سپیده او را برای پسرش خواستگاری کند؟
طاهر گفت: پس شما می گویید، من چه کار کنم؟
حسن خان گفت: من می گویم ما باید کار را به کاردان بسپاریم.
طاهر گفت: پس شما خودتان می خواهید با ستاره صحبت کنید؟
حسن خان گفت: خیر ! به من هم همان پاسخی را می دهد که به تو خواهد داد.
طاهر گفت: ولی من می توانم او را راضی کنم. او تحت تاثیر حرف های سپیده، این حرف ها را می زند. اگر….
حسن خان سخن او را قطع کرد و گفت: من هم می دانم این حرف ها، حرف های خودش نیست و حرف های سپیده است. ولی من و تو نمی توانیم او را راضی به این وصلت کنیم. خان هم نمی تواند.
طاهر گفت: پس شما می گویید دست روی دست بگذاریم و اجازه دهیم به همین راحتی، بعد از یک سال نامزدی، همه چیز تمام شود و او مرا که نامزدش هستم و این را همه می دانند رها کند و به فرهاد جواب مثبت بدهد؟
حسن خان گفت: من هم نمی خواهم چنین اتفاقی بیفتد. ولی این کار من و تو نیست. خودت می گویی که این حرف ها، حرف های سپیده است. پس این را هم بدان که نه من و نه تو و خان و نه هیچ کسی در این قلعه، حریف سپیده نمی شویم.
طاهر گفت: پس چاره ی کار چیست؟
حسن خان گفت: آهان ! این شد یک حرفی ! چاره ی کار چیست؟ پسرم ! کسی باید با ستاره صحبت کند که حریف سپیده باشد. به اندازه ی سپیده بر ستاره و خان نفوذ داشته باشد. کلامش قاطع باشد و حرفش دو تا نشود.
طاهر گفت: مادرم را می گویی ؟
حسن خان گفت: آفرین ! کم کم دارم به تو امیدوار می شوم. اگر یک نفر بتواند جواب مثبت را از دهان ستاره بیرون بکشد، آن یک نفر فقط مادرت هست. هیچ کس جز مادرت حریف سپیده نیست. سپیده، زن با هوش و زیرک و سرد و گرم روزگار چشیده ای است و می داند چه طور و چگونه عمل کند و از نفوذش بر خان هم که آگاه هستی ؟ نفوذ مادرت بر روی خان و ستاره هم کم تر از سپیده نیست. تازه خان هم راضی نیست نامزدی شما به هم بخورد و هرگز زیر قولش نمی زند و به وصلت ستاره با فرهاد، رضایت نمی دهد و این امتیازی است که مادرت از آن برخوردار است و با همین امتیاز هم می تواند بر حریف غدری هم چون سپیده پیروز شود.
هر چند طاهر به خود اجازه نمی داد که روی حرف پدرش حرفی بزند و بر خلاف میل او عمل کند، ولی فکر کرد که حق با پدرش است. اگر الآن نزد ستاره برود و جواب رد بشنود، مهلتی را هم که از فرهاد گرفته است به پایان می رسد. بعد طبق قول و قراری که با فرهاد دارد، حالا دیگر این فرهاد است که می تواند از مادرش بخواهد رسما به خواستگاری ستاره برود. فرهاد، قول داده است تا مشخص شدن وضعیت من، پا پیش نگذارد و این فرصتی را در اختیار مادرم قرار می دهد تا بتواند خود را به داریان برساند و ستاره را راضی به این وصلت کند. این بود که پدر را مورد خطاب قرار داد و گفت: هر طور شما بفرمایید پدر !
حسن خان گفت: ما به سه چشمه بر می گردیم و تو به همراه مادرت مجددا به داریان می آیید و مادرت در غیاب فرهاد، دل ستاره را به دست می آورد و قرار جشن عروسی را برای نیمه ی شعبان می گذارد.
طاهر گفت: مگر فرهاد قرار است جایی برود؟
حسن خان گفت: گاهی وقت ها در تیز هوشی تو شک می کنم ! چه کسی قرار است به همراه رئیس راهزنان برای تعقیب و نابودی رضاقلی بیگ راهی شود؟ یادت رفته است مسئولیت فرماندهی قشونی که قرار است به جنگ رضاقلی بیگ برود بر عهده ی کیست ؟
طاهر عذرخواهی کرد و گفت: حق با شماست. کسی که قرار است فرماندهی قشون را بر عهده بگیرد، حتما هر نقشه ی دیگری هم برای نابودی رضاقلی بیگ بخواهد به مرحله ی اجرا در آید، مسئولیتش با اوست.
سپس، طاهر از پدر اجازه خواست نزد جوانان سه چشمه ای رفته و آن ها را در جریان بازگشت به سه چشمه قرار دهد.
فردای آن روز، هنگام طلوع آفتاب، حسن خان و طاهر به همراه جوانان سه چشمه ای پس از خداحافظی از خان و خانواده اش و اهالی قلعه، راهی سه چشمه شدند.
چند روز بعد نیز، جابر، رئیس راهزنان به اتفاق خانواده اش وارد داریان شد و در مکانی که برای اسکان آن ها در نظر گرفته شده بود اقامت کردند. کمی بعد از آن ها، جاسوسان خان نیز به داریان رسیدند و پس از گزارش ماموریتشان، خان متقاعد شد که جابر، قصد فریب آن ها را ندارد و واقعا تحت تاثیر رفتار جوانمردانه ی افراسیاب، متحول شده است و نیتی جز ادای دین ندارد. هر چند خان به سپیده گفته بود که فرهاد از فرماندهی قشون خلع شده و این کار را به عهده ی افراسیاب خواهد گذاشت، ولی فکر کرد دور بودن فرهاد از داریان، فرصتی را در اختیار او قرار می دهد، تا جیران بتواند به راحتی ستاره را به وصلت با طاهر راضی کند.
فرهاد، به محض آن که در جریان ماموریتش قرار گرفت، نزد نازگل رفت و پس از کلی مقدمه چینی بالاخره گفت: ماموریتی برایت دارم.
نازگل گفت: شما امر بفرمایید برادر ! هر چه بگویی به روی چشم ! من، یک برادر که بیش تر ندارم.
فرهاد گفت: می خواهم مادر را متقاعد کنی که خواستگاری از ستاره را به تاخیر بیندازد.
نازگل گفت: باز دیگر چه شده است ؟ نکند باز هم قصد ایثار و فداکاری و از این جور چیزها داری ؟
فرهاد گفت: ستاره نامزد طاهر است و تا تکلیف آن ها روشن نشده است، دور از جوانمردی است که من پا پیش بگذارم.
نازگل گفت: سال قبل هم با همین حرف ها خام طاهر شدی و مقدمات نامزدی آن ها را فراهم کردی. انسان عاقل دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شود. ستاره به طاهر، هیچ علاقه ای ندارد. این فداکاری نیست، خودخواهی است ! تو با این کارت داری به جای ستاره هم تصمیم می گیری و این خودخواهی محض است و ستاره هم مثل تو و طاهر، حق دارد برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. بگذار خودش تصمیم بگیرد ! خودش انتخاب کند !
فرهاد گفت: اتفاقا من هم همین را می خواهم. من می خواهم ستاره خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
نازگل گفت: معنای تصمیم گرفتن را هم فهمیدیم ! پشت ستاره را خالی می کنی و بعد می گویی انتخاب با خودت است ! هر طور دوست داری تصمیم بگیر ! برادر من ! ستاره یک دختر است . این را می فهمی ؟ به خان چه بگوید ؟ بگوید من می خواهم نامزدیم را با طاهر به هم بزنم تا فرهاد هر وقت عشقش کشید پا پیش بگذارد و به خواستگاری من بیاید !؟ واقعا که !
فرهاد گفت: ولی تا وقتی که ستاره نامزدی خود را با طاهر به هم نزده است، من نمی توانم پا پیش بگذارم. تو که نمی خواهی من به خواستگاری نامزد دیگری بروم !؟ این از جوانمردی به دور است !
نازگل گفت: این از جوانمردی به دور نیست که طاهر به خواستگاری کسی برود که دوست صمیمیش از بچگی خواهان او بوده است و او هم از این موضوع کاملا آگاه بوده است !؟
فرهاد گفت: طاهر هم انسان است و حق دارد در مورد زندگی خودش تصمیم بگیرد.
نازگل گفت: همه حق دارند جز فرهاد بیچاره ! من نمی دانم این چه منطقی است که وقتی پای فداکاری و ایثار به میان می آید، فرهاد جلودار است و هر وقت پای حق و از این قبیل حرف ها، طاهر !؟
فرهاد گفت: ولی طاهر دوست من است. من به او قول داده ام که تا روشن شدن تکلیف او دست نگه دارم و اقدامی نکنم.
نازگل گفت: معنای دوستی هم فهمیدیم ! اگر او دوست تو بود که دست به چنین عمل…..
نازگل، حرف خود را خورد و ادامه نداد. بغضش ترکید و با گریه گفت: مگر من چند تا برادر دارم که باید شاهد بدبختیش باشم !؟ پدرم و داراب که جان خود را فدای داریان کردند. مگر من جز شما و مادرم کس دیگری هم در این دنیا دارم !؟ نه ! این بار دیگر خام حرف های بی منطق تو نمی شوم. پارسال هم گول همین حرف ها را خوردم که خدا از سر تقصیراتم نگذرد با این خطایی که کردم. اگر می خواهی زندگی خودت را نابود کنی، روی من دیگر حساب نکن !
فرهاد که متوجه شد دیگر حرف هایش بر خواهرش کارگر نیست، به سراغ مادرش رفت و از او خواست که در خواستگاری از ستاره عجله نکند. اجازه بدهد این ماموریت تمام بشود بعد.
سپیده گفت: فعلا که چاره ای جز صبر نداریم. ولی تو هم کاری به این کارها نداشته باش ! همان پارسال که خام حرف های نازگل شدم برای هفت پشتم کافی است. تو هم با خیال راحت به ماموریت برو و فکر و ذکرت انجام ماموریتی باشد که بر عهده ات گذاشته شده است. کارهای زنانه را هم بسپار به زن ها ! تو به فکر کارهای مردانه باش !
فرهاد که دید به هیچ طریقی نمی تواند مادرش را از تصمیمی که گرفته است، منصرف کند، گفت: مادر ! من تا این ماموریت را انجام ندهم، نمی توانم به ازدواج فکر کنم.
سپیده زن عاقلی بود. می دانست این حرف ها از کجا آب می خورد. احساس کرد اگر زیاد بر تصمیم خود پافشاری کند، ممکن است فرهاد شخصا دست به کار شود و برود سراغ ستاره و همه ی رشته ها را پنبه کند. این بود که گفت: بسیار خوب ! فعلا که چاره ای جز صبر نداریم. هر چه خدا بخواهد. برو عزیزم ! برو پسرم ! دست خدا به همراهت ! مواظب خودت هم باش ! بی گدار به آب نزن ! رضاقلی بیگ مرد مکار و حیله گری است. هر چند به نظر نمی رسد دسیسه ای در کار باشد و جابر به قیمت به خطر انداختن جان زن و فرزندان خود، بار دیگر قصد فریب خان را داشته باشد، ولی احتیاط شرط عقل است . لحظه ای از مکر دشمنان غافل مباش ! که اولین خطا، آخرین خطاست و دیگر فرصتی برای جبران آن نیست. چهار چشمی مواظب اطراف خود باش و اگر دیدی کار به جایی نمی بری برگرد تا فکر دیگری کنیم !
هر چند فرهاد مطمئن نبود که مادرش در غیاب او اقدامی نکند، ولی می دانست با این اوضاع و احوال، تا شرایط برای این کار فراهم شود، طاهر هم تلاش خود را کرده است و او هم به قول خودش عمل کرده است.
به زودی، فرهاد در معیت جابر و دو نفر از افراد مورد اعتماد و اطمینان خان که از جنگجویان بنام داریانی بودند، برای پیوستن به سپاه رضاقلی بیگ، راهی نظام آباد سرحد شدند.
باسلام
جناب آقای زارع ممکن است در مورد مسولیتها و موقعیتهای خان, بیگلر بیگی,والی, حاکم,کلانتر وکلا چندین مقاماتی که در آن زمان وجود داشته ودر رمان ذکر شده توضیحی بفرماییدواینکه اینها چه تفاوتی با هم دارند وفرقشان در چیست؟
با سلام بر کاربران داریون نما و تشکر از ایلماه که این پرسش اساسی را مطرح نمودند…
در روزگاری که “رمان قلعه داریون” رقم خورده است، این عناوین، بیش تر جزو القاب مهم و رایج کشور بوده اند تا سمت و مشاغل.
معمولا برای یک شغل مشخص، گاهی القاب متفاوتی اعطا می شد. برای حکام ولایات از القابی مثل بیگلربیگی، صاحب اختیار، والی، حاکم و نایب الحکومه استفاده می شد که سعی می کنم در حد توان و اطلاعات ناقص خود، به اختصار توضیح دهم.
۱- والی ، حاکم ، نایب الحکومه و صاحب اختیار :
والی بزرگ ترین مقام حکومتی روزگار صفویان بوده است. در آن دوران، کشور به چهار ولایت بزرگ و وسیع خوزستان، لرستان ، گرجستان و کردستان تقسیم و بر هر ولایت، یک “والی” گمارده می شده است.
ولی در دوران افشاریه و زندیه، تعریف درستی از آن نشده است. مثلا گاهی به حاکم فارس “والی” می گفته اند. گاهی “حاکم” و گاهی هم “نایب الحکومه” و در زمانی که “رمان قلعه داریون” شکل گرفته است، حاکم فارس، دارای لقب ” صاحب اختیار” بوده است.
پس تا این جا، برای حاکم ولایت (استان فعلی)، لقب های مختلف “حاکم” ، “نایب الحکومه” ، ” والی” و “صاحب اختیار” منظور می شده است.
۲- بیگلربیگی:
در زمانی که داستان ما شکل گرفته است، برای حاکم ولایت های بزرگ علاوه بر لقب هایی که گفته شد، لقب مهم “بیگلربیگی” نیز به کار گرفته می شده است.
سه ولایت بزرگ خراسان ، دربند(شیروان) و فارس، بیگلربیگی داشتند. با وجود این، ولایت های کوچک تری هم چون هویزه ، هرات ، فیلی و مرو نیز بیگلربیگانی بر مسند حکومت مستقر بودند.
مثلا محمد تقی خان شیرازی که ذکرش در رمان آمده است و سه سال قبل از شکل گیری رمان( سال ۱۱۵۷ ه.ق) طغیان کرد، به فرمان نادرشاه “سمت بیگلربیگی فارس” را داشت که مقام و منصب بسیار بالایی بود.
۳- کلانتر :
کلانتر، تعریف روشن تر و واضح تری داشته است و علاوه بر آن که یک “لقب” مهم به شمار می آمد، شغل بسیار مهم ولی مشخص و ثابتی نیز قلمداد می شد.
از جمله وظایف کلانتر ها، تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان یا مهتران اصناف بود که شهرهای مهم ایران، همیشه دارای کلانتر بودند و از میان آن ها، کلانتران شیراز، رتبه و موقعیت خاص و ویژه ای داشتند.
در زمانی که رمان ما شکل گرفته است، دو سال قبل از شروع داستان، در سال ۱۱۵۸ ه.ق ، میرزا اسماعیل، کلانتر شیراز بود و بعد هم میرزا محمد نویسنده ی کتاب مشهور ” روزنامه کلانتر” ، که خواهر زاده ی میرزا محمد حسین صاحب اختیار بوده است، به فرمان نادر شاه، کلانتر فارس شد و ملقب شد به “میرزا محمد کلانتر.
در دوران زندیه، چون شیراز پایتخت کشور محسوب می شد، منصب کلانتری تا مرتبه ی “وزیر اعظم” و “اعتماد الدوله” نیز ترقی کرد. مثلا حاج میرزا ابراهیم خان کلانتر، وزارت سه پادشاه ( لطفعلیخان زند ، آقا محمد خان قاجار و فتحعلی شاه قاجار ) را بر عهده داشت.
۴- خان ، بیگ و سلطان :
در زمانی که “رمان قلعه داریون” شکل گرفته است ، “خان” از القاب بسیار مهمی بود که به هر کسی اعطا نمی شد و دارنده ی آن ، امتیاز ویژه ای داشت.
معمولا به بزرگان هر قوم ، القابی هم چون خان ، سلطان که رتبه ی پایین تری در مقایسه با خان بود و بیگ ، اعطا می شد.
گاهی چون بزرگ خاندانی ملقب به یکی از این القاب می شد، آن لقب تا مدت ها نسل اندر نسل، در آن خاندان موروثی می شد و به فرزندان ذکور به ارث می رسید.
و اما بر گردیم به “رمان قلعه داریون” :
در سال ۱۱۵۸ ه.ق یعنی دو سال قبل از شروع داستان، حاتم بیگ کردبادلو خراسانی، حاکم فارس بوده است و لقب “والی” داشته است. ولی درست یک سال بعد، در سال ۱۱۵۹ ه.ق ، قیاقلی آقا قورت به حکومت فارس منصوب شده و ملقب به عنوان ” حاکم” می گردد. باز یک سال بعد، یعنی در ساب ۱۱۶۰ که داستان ما شکل گرفته است، به دستور نادرشاه، میرزا حسین شریفی که متولی آستانه ی حضرت شاه چراغ(ع) بود ، ملقب به “کلانتر” و سپس ” صاحب اختیار” شد.
نادر شاه ، محمد خان شاطر باشی را نیز به حکومت شیراز که کلان شهر ولایت فارس بود گمارد و او را ملقب به “والی” نمود.
بنابراین، در زمانی که “رمان قلعه داریون” شکل گرفته است، حاکم فارس لقب “صاحب اختیار” ، حاکم شیراز، لقب “والی” دارد و “کلانتر” شیراز هم میرزا محمد کلانتر خواهر زاده ی جناب صاحب اختیار است.
خیلی جالبه اون زمان ها هم میدونستند کار رو باید به زنان سپرد رمان خیلی هوشمندانه به نقش زنان در خانواده پرداخته جایگاه شون یاداوری کرده تقابل فکر هوش ذکاوت سپیده با مادر طاهر که همین صفات رو داره خیلی دیدنیه بی صبرانه منتظریم
ﺍﺭﻣﻐﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺟﻨﮕﻰهند ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﺳﻠﻄﻨﺘﻰ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺗﺨﺖ ﻃﺎﻭﻭﺱ ﻭ ﻧﻪ ﺗﺨﺖ ﻣﺮﺻﻊ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﻯ ﻣﺴﮑﻮﮎ ﻃﻼ
ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻫﺎﻯ ﻗﯿﻤﺘﻰ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ
ﻭ ﺗﻮﭖ، ﻫﺰﺍﺭ ﻓﯿﻞ، ﻫﺰﺍﺭ ﺍﺳﺐ، ﻫﺰﺍﺭ ﺷﺘﺮ، ﺻﺪ
ﺧﻮﺍﺟﻪ، ۱۳۰ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ، ۲۰۰ ﺁﻫﻨﮕﺮ، ۳۰۰ ﺑﻨﺎ، ﺻﺪ
ﺳﻨﮕﺘﺮﺍﺵ ﻭ ۲۰۰ ﺗﺎﺟﺮ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ۶۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻠﺪ ﺍﺯ
ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﻯ ﺧﻄﻰ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ . ﻧﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﺪﺍﺭﻯ
ﺧﻮﺩ، ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺎﺧﺖ ﻭﺗﺎﺯ ﻫﺎﻯ ﺟﻬﺎﻧﮕﯿﺮﺍﻧﻪ ﺍﻯ
ﻣﺒﺎﺩﺭﺕ ﻭﺭﺯﯾﺪ، ﻧﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﻫﻨﺪ ﻧﻘﺎﺷﺎﻥ
ﻫﻨﺪﻯ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﻘﺎﺷﻰ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺎﺩﺭ، ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﻰ ﻃﻠﺒﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺩﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺍﺯ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻟﻨﺪﻥ
ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻯ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺁﻥ ﮐﺎﺳﻠﺰ، ﻧﻘﺎﺵ ﺟﻮﺍﻧﻰ
ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﺒﺮﺩ ﻫﺎﻯ ﺷﮑﻮﻫﻤﻨﺪ
ﻧﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺼﻮﯾﺮﻯ ﺍﺯ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﻭ ﺍﻧﺰﻭﺍﻯ ﻧﺎﺩﺭ ﺣﮏ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭﺳﺖ
ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺧﺖ ﻭ ﺗﺎﺯ ﻣﻐﺮﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ
ﻗﺪﺭﺕ ﻃﻠﺒﻰ ﺩﻟﯿﺮﺍﻧﻪ، ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺩﺭﺩ ﻣﻌﺪﻩ ﻣﺒﺘﻼ
ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺣﺎﺫﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪ،
ﭼﻬﺮﻩ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻧﺎﺩﺭ، ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﺶ، ﺍﺯ ﺳﻮﻯ
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺣﺴﯿﻦ، ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﻋﺜﻤﺎﻧﻰ ﻫﺎ، ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ
ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ : » ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺁﺛﺎﺭ ﺿﻌﻒ ﻭ
ﭘﯿﺮﻯ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺘﻪ
ﺍﺳﺖ . ﺭﻧﮓ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺯﺭﺩﻯ ﮔﺮﺍﯾﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻯ ﻫﺸﺘﺎﺩﺳﺎﻟﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ «. ﻭ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺑﺎ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺎﻯ ﺍﻓﺴﺎﺭ
ﮔﺴﯿﺨﺘﻪ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮐﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺭﻧﮓ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺯﺩ؟ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺸﻰ
ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺑﻰ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ
ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﻯ ﭘﺎﯾﺎﻧﻰ
ﻧﻤﻰ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﻼﺕ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﺛﺮ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺎﺩﺭ ﺩﺭ
ﮐﻼﺕ ﮐﻪ ﮔﻨﺠﯿﻨﻪ ﺫﺧﺎﯾﺮ ﻧﺎﺩﺭﻯ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮﺟﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻯ ﺍﺯ
لطفا این عکس قلعه داریونو تورو به خدا عوض کنید !1 میخوای صدتا عکس قلعه براتون بفرستم ؟؟؟
اولا سلام…. دوما …صد تا که زیاده ! نه ! نه ! این قدرها هم راضی به زحمت نیستیم ! سه چهار تا بفرست ! همان سه تا ! نه… دوتا ! چه میدانم… به گمانم همان یکی کافی ست !
ولی شرط دارد عزیز دل برادر ! باید واقعی باشد ! قلعه ای واقعی و مربوط به داریون ! داریون هم نشد، عیبی ندارد داریان ! آن هم نشد، یکی از آبادی های منطقه ی داریون !… ولی نه ! قلعه کاظم آباد نه ! یک بار یک بنده خدایی آورد و گذاشتش در این رمان ! یکی دیگر را بیاور !
بیاور دیگر ! مگر نگفتی صد تایش دم دستت است ! پس چرا معطلی !؟ نود و نه تایش پیشکش ! همان یکی را بیاور ! آدرس ؟ ایمیل من را که داری ؟ نداری !؟
سلام وعلیکم استاد گرامی
بعد از پایان امتحانات حتما عکس یا طرح خوب میفرستم .
مسلما به وقت گل نی نمیرسد !!!!!
سلام عزیز دل برادر….
ما به همان وقت گل نی شما هم راضییم و راضی تریم که فعلا اولویت اصلیتان درس و مشقتان باشد که هست. کاش شیراز بودم و قرار می گذاشتیم گه گاهی با هم درس بخوانیم. البته وسط درس هم ای ی ی ی ی ی سرکی به داریون نما بزنیم. که هم فال است و هم تماشا !
این جوری بر و بر نگام نکن ! ما کجا و هم درس شدن با شما خوبان کجا؟ شوخی کردم فقط . همان پویا و پایا باشید…
ﺍﺭﻣﻐﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺟﻨﮕﻰهند ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﺳﻠﻄﻨﺘﻰ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺗﺨﺖ ﻃﺎﻭﻭﺱ ﻭ ﻧﻪ ﺗﺨﺖ ﻣﺮﺻﻊ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﻯ ﻣﺴﮑﻮﮎ ﻃﻼ
ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻫﺎﻯ ﻗﯿﻤﺘﻰ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ
ﻭ ﺗﻮﭖ، ﻫﺰﺍﺭ ﻓﯿﻞ، ﻫﺰﺍﺭ ﺍﺳﺐ، ﻫﺰﺍﺭ ﺷﺘﺮ، ﺻﺪ
ﺧﻮﺍﺟﻪ، ۱۳۰ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ، ۲۰۰ ﺁﻫﻨﮕﺮ، ۳۰۰ ﺑﻨﺎ، ﺻﺪ
ﺳﻨﮕﺘﺮﺍﺵ ﻭ ۲۰۰ ﺗﺎﺟﺮ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ۶۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻠﺪ ﺍﺯ
ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﻯ ﺧﻄﻰ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ . ﻧﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﺪﺍﺭﻯ
ﺧﻮﺩ، ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺎﺧﺖ ﻭﺗﺎﺯ ﻫﺎﻯ ﺟﻬﺎﻧﮕﯿﺮﺍﻧﻪ ﺍﻯ
ﻣﺒﺎﺩﺭﺕ ﻭﺭﺯﯾﺪ، ﻧﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﻫﻨﺪ ﻧﻘﺎﺷﺎﻥ
ﻫﻨﺪﻯ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﻘﺎﺷﻰ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺎﺩﺭ، ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﻰ ﻃﻠﺒﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺩﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺍﺯ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻟﻨﺪﻥ
ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻯ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺁﻥ ﮐﺎﺳﻠﺰ، ﻧﻘﺎﺵ ﺟﻮﺍﻧﻰ
ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﺒﺮﺩ ﻫﺎﻯ ﺷﮑﻮﻫﻤﻨﺪ
ﻧﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺼﻮﯾﺮﻯ ﺍﺯ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﻭ ﺍﻧﺰﻭﺍﻯ ﻧﺎﺩﺭ ﺣﮏ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭﺳﺖ
ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺧﺖ ﻭ ﺗﺎﺯ ﻣﻐﺮﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ
ﻗﺪﺭﺕ ﻃﻠﺒﻰ ﺩﻟﯿﺮﺍﻧﻪ، ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺩﺭﺩ ﻣﻌﺪﻩ ﻣﺒﺘﻼ
ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺣﺎﺫﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪ،
ﭼﻬﺮﻩ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻧﺎﺩﺭ، ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﺶ، ﺍﺯ ﺳﻮﻯ
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺣﺴﯿﻦ، ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﻋﺜﻤﺎﻧﻰ ﻫﺎ، ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ
ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ : » ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺁﺛﺎﺭ ﺿﻌﻒ ﻭ
ﭘﯿﺮﻯ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺘﻪ
ﺍﺳﺖ . ﺭﻧﮓ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺯﺭﺩﻯ ﮔﺮﺍﯾﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻯ ﻫﺸﺘﺎﺩﺳﺎﻟﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ «. ﻭ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺑﺎ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺎﻯ ﺍﻓﺴﺎﺭ
ﮔﺴﯿﺨﺘﻪ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮐﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺭﻧﮓ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺯﺩ؟ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺸﻰ
ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺑﻰ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ
ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﻯ ﭘﺎﯾﺎﻧﻰ
ﻧﻤﻰ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﻼﺕ ﺑﺎﺷﺪ
سلام
تبریک میگم آقای زارع!به خاطر قرار گرفتن رمان در طرحهای تبلیغاتی سایت.
دست آقای داریون نما هم درد نکند. راستی من اسم فنی این کار رو نمیدونم چیه, میشه بفرمایید؟
سلام و ممنون از نظر لطفتان…
داریون نما متعلق به شخص خاصی نیست. حتی مدیر سایت. و این کاربران عزیز هستند که صاحبان اصلی این فضای مجازی وزین هستند. پس با اجازه ی شما کاربر عزیز، تبریکتان نثار کاربران عزیز باد. زارع و آقای داریون نما هم مثل شما و بقیه ی کاربران افتخارشان این است که کاربر چنین فضا و جمع دوستانه و البته پر باری هستند.
سلام مجدد…
پرسشتان را درست متوجه نشدم ولی فکر کنم منظورتان از اسم فنی این کار، همان بنر تبلیغاتی است. به گمانم اسم فنیش همان “بنر” باشد.
سلام وممنونم از پاسختان.بله فکر کنم اسمش همون “بنر” باشه .یعنی بنر رمان روی صفحه سایت دیده میشه.
چند قسمت پیش شاهد رویارویی دو ابر قدرت بودم، که با تاخیر در قسمت آتی این رویارویی رو به نظاره می نشینیم…
چند قسمت پیش منتظر رویارویی دو ابر قدرت بودیم، که با تاخیر در قسمت آتی این رویارویی رو به نظاره می نشینیم…(اصلاح شده نظر بالا!)
دیگه از دستم خارج شده که این نظر اصلاح شده رو چند بار گذاشته ام!
چند بار خوندم و بالا و پاینش کردم ولی دریغ از یک نکته که اون رو شامل حذف کند!به احتمال زیاد سایت دچار مشکل شده!!!