داستان؛گمشدگان…
نوشته محمدجعفرحقیقت جو؛ویراستار جلال بذرافکن|
غروب دلگیروماتم زده ی خورشید راکه خبرازبه پایان رسیدن یکی دیگرازروزهای زندگی ام می داد بانهایت اندوه وبی حوصلگی ازپشت پنجره ی پوسیده ی اتاقم به نظاره نشسته بودم همه ی خاطرات گذشته ام راکه پرازفرازونشیب بود درذهنم مرورمی کردم بغض گلویم رابه حدی فشرده بود که نمی توانستم مانع ازسرازیرشدن اشکهایم که آهسته برروی گونه ام می لغزیدشوم .
بیست بهارو بیست پاییزازعمرم گذشته بوداما هنوز جای خود را درمیان این زندگی پیدانکرده بودم.
پاییزتنها فصل دوست داشتنی من بارنگهای زیبای خود ازراه رسیده بودومن دوباره شاهد زردشدن برگهای بید مجنونی بودم که خودم سالها قبل داخل حیاط کاشته بودم برگها یکی پس ازدیگری بادستهای بادازدرخت جدامی شدندو روی زمین می ریختند.
دلم پربودازحسرت ها ودلواپسی ها حسرت روزهایی که خوشبخت بودم ونمی دانستم! نگران روزهایی که چه خواهندشد؟
روزگاری الفتی عجیب با خدا داشتم آرام بودم شادوخوشحال آنقدربه او نزدیک بودم که هیچ کس تصورنمی کند.هرروزعصرهمراه باغروب خورشید ازتپه ای که بالای خانه خودمان قرارداشت بالا می رفتم وروی تخته سنگی که میزبان همیشگی دلتنگی هایم بود روبه آسمان درازمی کشیدم وساعتها باخدارازونیاز می کردم تک تک ستاره ها شاهدانی حاضرند که چه شب ها تا دیروقت همان جا خداراعبادت کرده بودم وبعداز رازونیاز کردن ها وگلایه ها و شکوه ها نوبت به خدایم بود که به زیبایی آرامش را به من هدیه می داد به حدی سبک می شدم که احساس می کردم در آسمان اوج می گیرم نمی دانم چه شد وچطور آن همه قرب رابی هیچ بهایی فروختم و دریک تاریکی فرورفتم دستهای خدایم را ازدست های سست ولرزانم رهاکردم وطولی نکشید گم شدم.
روزها رابی هیچ هدفی پشت سرمی گذاشتم هرروزافسرده وناامیدترمی شدم مشکلات روی هم انباشته می شدومن فقط نگاه می کردم بارها خواستم دوباره مثل همان روزها ایمانم رابدست بیاورم اما آنقدرمحیط اطرافم خراب شده بودومن بی اراده که نمی توانستم.
ازروزی که به دنیا آمده ام درهمین خانه زندگی کرده ام کنا رهمین تپه. پدرم به خاطرعقایدوافکارخودش به دورازدیگر مردم روستاهمین جا خانه ساخته بود روبه روی خانه ی ما یک گورستان کهنه و قدیمی قرارداشت.تنهاهمسایه ی این گورستان مابودیم ترس عجیبی ازاین گورستان در وجودهمه ی مردم روستارخنه کرده بود آنقدر که حتی روزهم کسی از آنجاعبورنمی کردغسالخانه ی آن به یک خرابه ی متروک وترسناک تبدیل شده بودکه همه ی مردم آنجا راخانه ی ارواح نامیده بودند.
درطرف دیگرروستا یک رودخانه فصلی خشک قرارداشت که فقط درفصل زمستان آب درآن جاری می شد گاه نیز طغیان می کردومی خروشید.
خورشید به طورکامل پشت کوه های سربه آسمان کشیده پنهان شدوسیاهی برسرروستاوروستاییان گسترده می شد.دلم برای آن شب ها که تادیروقت بالای تپه روی همان تخته سنگ درازمی کشیدم تنگ شده بود بی اختیاربلندشدم بیرون آمدم ازتپه بالا رفتم میزبان همیشگی ام راکه همان تخته سنگ بودپیداکردم پرشده بود ازگردوغبارازتنهایی وبی کسی مثل خودم غمگین بود.بادستهایم گردهایش راکنارزدم کفشهایم رابه احترامش ازپاکندم وآرام روبه آسمان درازکشیدم چشمم به آسمان وستاره ها که افتاداحساسی مرا دربر گرفت اشک همچون زنجیرتمام صورتم راخیس می کردصدای هق هق گریه هایم دردل شب می پیچید ساعتها همان جا بی آنکه سرما رااحساس کنم در حال ندامت وشرمساری میان ستاره ها وآسمان خداراجستجوکردم.
برای لحظه ای به سکون رسیدم زمان رااحساس نمی کردم چشمهایم بی اختیار روی هم می رفت ومرابه آرامشی عجیب دعوت می کرد دوباره تمام آن حال وهوادرمن زنده شدخدارا درذهنم تجسم می کردم هیچ چیزدردنیا مثل این لحظه به من لذت نمی داد نمی دانم چندساعت گذشت ومن دراین خواب غرق بودم در یک لحظه سرما رااحساس کردم بدنم به شدت می لرزید پشتم که به تخته سنگ تکیه داده بودم یخ زده بود صدای وحشتناکی به گوشم رسیدغرش چندگرگ وحشی بود که به من حمله ورشده بودند.ازجاکنده شدم بی آنکه فرصت کنم کفشهایم رابپوشم پای برهنه باسرعتی فراترازآنچه که درتوانم بودازتپه سرازیرشدم نه سنگها ونه خارها مانع ازکم شدن سرعت من شدهرلحظه توقف کارمرامی ساخت به پای تپه که رسیدم بی اختیاربه طرف گورستان رفتم هیچ راهی نداشتم جزغسالخانه ی مخروبه ای که خانه ی ارواح بود واردش شدم درهای پوسیده اش رابه هم زدم هیچ قفل وبندی نداشت باپشتم به درتکیه دادم تابازنشود گرگها که به دررسیده بودندبالاوپایین می پریدندوخودرابه درمی زدندوحشت کرده بودم نفسم بندآمده بودترس ازارواح ازیک طرف وگرگهای گرسنه درپشت درازسوی دیگربروحشتم می افزود پاهایم پرشده بودازخون هرلحظه بیشترسست می شد وبه خودمی لرزید.آخرین تلاش هایم برای روی پاایستادن بی فایده بود هرچه خواستم مانع ازافتادنم شوم نشد ازبس خون ازپاهایم رفته بودشل شدم وبه زمین افتادم. منتظربودم که دربازشودومرگ راباچشمهایم ببینم هرچه به درخیره شدم که گرگها واردشوندخبری نشدصدایشان نمی شنیدم فقط تنهاصدای پارس چندسگ ازدورشنیده می شد که همان باعث فرارگرگها شده بود.
دوباره جان گرفتم اما هنوز ترس دروجودم بود بدنم به شدت می لرزیدصدای بهم خوردن دندانهایم درفضا می پیچیدهرچه تلاش کردم روی پا بایستم نشد سینه خیزازغسالخانه بیرون آمدم باهمان حالت کشان کشان به طرف خانه می رفتم اما سرعتم خیلی کندبود میان گورستان رسیده بودم به روی همه قبرها می خزیدم صدایی به گوشم رسیدکه خشک شدم داشتم سکته می کردم صدای ناله وگریه می آمدهرچه دوروبرم نگاه کردم هیچ کس نبود اماصدانزدیک بودداخل قبردرست روبه رویم خواستم فرارکنم نشد دستهایم مثل پاهایم سست وبی جان شده بودباصورت روی همان قبرافتادم صدایی مثل یک صوت ممتدازدورشنیده می شد که به طرف من می آمدتمام صداتوی سرم پیچید چشمهایم تیره وتارشد همان جا بی هوش شدم.بعداز چندلحظه دریک سرزمین ناآشنا که پوشیده شده بود ازیک مه سفید قرارگرفتم آرام وبی صدا نه درد داشتم نه ازپاهایم خون می آمدونه سردم بود.کمی دورتر مردجوانی باچهره ای زیبا به سوی من می آمدجدااززیبایی که داشت غمی درچشمش فریاد می زد که به راحتی می شد به آن پی برد.درست روبه روی من ایستاد سلام کرد ومن باصدایی شکسته جوابش رادادم .گفت:نام من بردیاست صاحب همان قبر که تاچندلحظه پیش صدای ناله های مراازداخلش می شنیدی واین عالم برزخ است جایی که همه ی انسان ها بعدازمرگ تاروزمحشردراینجاقرارمی گیرند.ترسی وجودم رادربرگرفت داشتم خودم رامی خوردم وبی تابی می کردم من مرده بودم باورم نمی شد.بردیا جلوآمددستش راروی شانه ام گذاشت وبه چشمهایم خیره شدکمی آرام گرفتم .دوباره ادامه داد:من اهل روستایی به نام نادوهستم درشمال غربی کشورسالهاقبل مرده ام وجسدم توسط آب همین رودخانه به روستای شما آورده شد پیرمردغسال گورستان که مرانمی شناخت جسدم را درهمین جا به خاک سپرد.اماخانواده ی من هنوزازمرگ من بی خبرهستندهمسرم “الینا ” ودخترم ” هلیا ” هرشب تادیروقت تمام روستا ودرختان اطراف آن رابه دنبال من می گردندوعذاب می کشندمن نیزدراین جا آرام ندارم توبه زودی به دنیا باز خواهی گشت آنها راپیدا کن وخبرمرگ مرا به آنها برسان گردن بندی دست پیرمردغسال نگه داری می شود که هیچ کس ازآن باخبرنیست نام الینا روی آن حک شده وقتی آن راباخودت ببری حرفت راباورخواهندکردازتوخواهش می کنم هم مرابه آرامش برسان هم خانواده ام را. درحالی که اشک ازچشمانش جاری شده بود سرش رابرگرداند جایی راخیره شد که دریک تاریکی سرد زنی فانوس به دست باقامتی خمیده مدام بردیاراصدامی زد ودخترش درحالی که ازوحشت تاریکی دامن مادررا چسبیده بودگریه می کردوکلمه ی پدر را تکرارمی کرد دلم آتش گرفت بدترین لحظه های عمرم رادراین شب سپری می کردم.
به بردیا قول دادم که همه ی تلاشم را انجام دهم و کوتاهی نکنم همه چیزدرهمان مه سفید پنهان شدوفقط من ماندم کمی بعد همچون کسی که ازبالای یک بلندی سقوط می کند زیرپایم سست شدوپرت شدم به خودم که آمدم هنوزروی قبربودم تمام بدنم ازشدت دردفریادمی زدصدای بانگ اذان صبح درروستا می پیچیدباهر زحمتی که بودخودم رابه درخانه رساندم دربسته بودبه سختی ازدیوارخودم رابالاکشیدم وازآنطرف پرت شدم داخل حیاط دوباره ازحال رفتم.
وقتی به هوش آمدم ساعت ها گذشته بودخانواده ام مرابه داخل خانه برده بودند.مادرم پای بسترم نشسته بوداشک درچشمانش حلقه بسته بودوآرام به زخم هایم مرهم می کشید.درحالی که ازشدت تب می سوختم برای آنکه شاهداشکهای مادرم نباشم لبخندی برلبانم نشاندم وگفتم خوبم مادرچیزی نشده غصه نخوردیشب گرگ دنبالم کرده بود.چون درروستای ما وجودگرگ یک اتفاق عادی بود به همین خاطرهمه حرف مرا قبول کردندوماجراهمان جا ختم به خیرشد.
اما من ماندم وهزارفکروخیال چندروز طول کشید تاحالم روبه راه شدازخانه بیرون زدم به سمت خانه ی پیرمرد غسال که روزهای آخرعمرش راسپری می کرد.درزدم وسپس وارداتاقش شدم دربستربیماری رنج می کشید به هرشیوه ای بود سرحرف راباز کردم تمام ماجرا را موبه مو پیش رویش ترسیم کردم پیرمرد که انگارهمه ی حرفهای مرا باور کرده بود گفت بعدازبه خاک سپردن آن جوان چندین بارصدای آه وناله ای ازدل گورستان به گوشش رسیده بوداما به خاطروحشت مردم یااینکه بگویندمردغسال دیوانه شده به هیچ کس حرفی نزده بود.پیرمردازاینکه راز این ناله ها رافهمیده بودخداراشکرکردوازمن خواست تاهرچه سریع تربه این وظیفه عمل کنم به صندوقچه قدیمی که روی طاقچه قرار داشت اشاره کردبلندشدم آن راپیش پیرمردگذاشتم درش رابازکردبوی عطری ازداخلش به مشامم رسید بعد گردن بندی را که بردیامی گفت ونام الینا روی آن حک شده بود بیرون آوردوبه من دادمرابه خداسپردوبرایم دعاکرد.برخاستم خداحافظی کردم وبه خانه آمدم همه ی چیزهایی که لازم داشتم برداشتم وازپدرومادرم اجازه گرفتم که به بهانه ی مسافرتی چندروزه برای بهترشدن حال وروزم فرداصبح زود راهی شوم بعدازاصرارزیادهردوی آنها راضی شدند.
شب خسته وزاردوباره کنارپنجره ی اتاقم نشستم وسیاهی شب راازپشت شیشه های دلتنگی ام نظاره می کردم پرشده بودم ازدلواپسی ساعت روی دیوارازهمیشه کندتردورمی زد انگارنای رفتن نداشت تمام شب خواب به چشمم راه نیافت تاسحرفقط فکرکردم .صدای اذان به گوشم می رسیدبلندشدم نمازم رااداکردم وازخداخواستم که مرابه حال خودم رهانکندوبتوانم به سلامتی کارم راانجام دهم کوله پشتی ام رابرداشتم ازپدرومادرم که واقعیت ماجرارا نمی دانستنداینکه من به قصدچه کاری وبه کجامی روم خداحافظی کردم وراهی شدم سرما تمام وجودم رابه لرزه انداخته بودهنوزآسمان تاریک بودوقتی به گورستان رسیدم لحظه ای مکث کردم نگاهم راازدور به قبربردیادوختم وگفتم: ای بردیا!من به خاطرتسکین دردهای تو والینا به این سفر می روم ازخدا بخواه مرا کمک کند.کمی آرام گرفتم ودوباره راهی شدم چندروزپی درپی بااتوبوس های بین راهی به سمت روستایی که نام آن رافقط درعالم رویا شنیده بودم حرکت کردم هرچه به مقصدم نزدیک ترمی شدم اضطراب و دلهره ام دوچندان می شد درتمام مسیرگردن بند بردیا رادردست داشتم وتنها همین گردن بندموجب آرامش من بود.به جایی رسیده بودم که تنها چندکیلومتربا نادو فاصله داشت این آخرین اتوبوسی بود که ازآن جا می گذشت آسمان پوشیده شده بود ازابرهای سیاه بی شک بارانی شدید درراه بود وقتی به راننده گفتم عازم کجاهستم تعجب کردوگفت پسرم ! روستایی که می گویی سالهاست که سیل وطوفان آن راویران کرده است من تنها می توانم توراروی جاده اصلی پیاده کنم ازآن جا یک راه خاکی پیش روداری که حدوددوساعت بایدپیاده حرکت کنی هیچ وسیله ای ازآن طرف عبورنمی کند.اکثرمردم خانه هایشان رابه جاهای دیگر انتقال داده اند ازمیان آن ها یک مرد جذامی و یک زن دیوانه باتنها دخترش درآن جا زندگی می کنندکه توجه عموم مردم این منطقه را به خودجلب کرده انداین زن سالهاست هرشب تا سحر گاه فانوس به دست دنبال شوهر گم شده اش می گردد روستای عجیبی است.
حرفهای راننده مثل یک آب سردهمه وجودم رالرزاند.درمقابل همه ی جمله هایی که می گفت من سکوت کرده بودم وفقط به اونگاه می کردم باران کم کم به شیشه ی اتوبوس برخورد می کرد اتوبوس کنار جاده نگه داشت راننده روبه من کردو گفت این راه خاکی به همان روستا می رسدسریعتر حرکت کن تاباران شدیدتر نشده کرایه ام راحساب کردم بعدازخداحافظی پیاده شدم نگاه همه مسافران ازپشت شیشه ها به من خیره بوداتوبوس حرکت کردویک راه خاکی که درمیان انبوهی ازدرختان ساخته شده بود روبه رویم نمایان شد باد سردی قطره های باران را به صورتم می چسباند حرکت کردم اول راه بودم همه جاتاریک شده بودصدای رعدوبرق درمیان درختان می پیچیدوآسمان وزمین را برای یک لحظه ی کوتاه روشن می کرد ترسی شدید وجودم رافراگرفته بود.گاه نفسم رادرسینه حبس می کردم تا صداهای اطرافم رابهتر گوش دهم باران لحظه به لحظه شدت می گرفت تمام لباس هایم خیس خیس بود ازهمه ی بلندی ها آب سرازیر شده بود شروع به دویدن کردم جزتاریکی هیچ چیزپیدانبود فقط خداخدامی کردم زودتر به روستا برسم قلبم هزاربارتندترازهمیشه می تپید نگاهم متوجه نورضعیفی شد که ازدورمی درخشید امیدی دردلم زنده شد یک لحظه چشم ازآن روشنایی برنمی داشتم به رودخانه ای رسیدم که یک پل قدیمی و فرسوده ازروی آن می گذشت بارش باران آنقدر شدت گرفته بود که آب رودخانه به طورکامل بالا آمده بود با احتیاط کامل روی پل رفتم هنوزبه آخرپل نرسیده بودم که زیرپایم فرورفت قسمتی ازپل خراب شد ومن درآب فرورفتم دستهایم را به تکه چوبی حلقه کردم که سردیگرآن هنوزدردیواره پل گیربودبدنم همراه با چوب روی تلاطم آب بالاوپایین می شد هرچه توان دروجودم بودفریاد می زدم وکمک می خواستم گاه آب ازروی سرم می گذشت وچوب که داشت ازجا کنده می شد آخرین امید من بود
هزاربارمرگ راجلوی چشم هایم نظاره کردم انگارهمه چیزدست به هم داده بود تامن به” الینا وهلیا” نرسم چیزی به فرو رفتنم نمانده بود رودخانه قصد بلعیدنم راداشت همه ی بدنم یخ بسته بود دستهایم داشت از چوب رها می شدوهنوز صدا میزدم کمک کمک .درست در لحظه ای که داشتم با خودم وداع می کردم نوری به طرفم آمد مردی فانوس به دست بالای سرم ایستاد دوباره جان گرفتم دستم رابه سویش دراز کردم فانوس راکنارگذاشت محکم دست مرا گرفت با هرزحمتی که بود مرا بیرون کشید همه ی توانم ازدست رفته بودمرا به دوش گرفت فانوس رابرداشت به طرف کلبه کوچکی که زیاد دورنبود حرکت کرد وارد کلبه شدیم آتشی به راه انداخت کوله پشتی ام به همراه لباس هایم ازتنم بیرون آورد من که وجودم یخ زده بود دلم می خواست آتش رابه آغوش بگیرم تاجایی که می شدبه آتش نزدیک شدم بعدازچنددقیقه خون دررگهایم جاری شدبرگشتم تا شاهد مردی باشم که مرا نجات داده بودچشمم به اوکه افتاد وحشت کردم هیچ چیزکه به انسان شبیه باشد دروجودش نبود جزچندتکه استخوان باپوستی چروک و زخمهایی درتمام دستها وصورتش چهره ای وحشتناک وترسناک داشت به یاد حرف راننده افتادم که می گفت یک مرد جذامی درروستا زندگی می کند بی شک او همان جذامی بود اما هرچه بود ناجی من شدنمی توانستم لطف اورانادیده بگیرم صدای فریادمراشنیده بود وبه کمک من آمده بود.هرچه توانستم ازاوقدردانی کردم مردجذامی درحالی که سرفه های خشک ومکررمی کرددستمالی همراه بالکه های خون جلوی دهانش می گرفت به سختی کلمات را بکار می گرفت آرام روبه رویم نشست به صورتم خیره شد قطره ای اشک ازچشمانش جاری شد وهمان جا گوشه ی نگاهش یخ بست ازدردهاو بدبختی هایش بسیار گفت وازاینکه مرا نجات داده بود خوشحال بود می گفت گناه بزرگی درجوانی مرتکب شده است که امشب کمی ازعذابش کاسته شده نفس هایش به شماره افتاده بود هرچندجمله که بیان می کرد لکه ای خون ازگلویش بیرون میزد که آن راباهمان دستمال پاک می کرد دلم به حالش می سوخت دوباره شروع به حرف زدن کرد: چند سال قبل درست دریک چنین شبی من” بردیا” بهترین دوستم را درهمین رودخانه رها کردم تا غرق شد. این جمله مثل یک پتک برسرمن فرودآمد غیرممکن بود باورم نمی شد درخودم پیچ می خوردم ای وای برمن بردیا! درست می شنیدم داشت ازبردیا حرف می زد همان کسی که حالا شده بود جزئی ازوجودم به هرزحمتی بود خودم رانگه داشتم تا ادامه دهد دندان هایم رامحکم روی هم می فشردم حرف نمی زدم دست سرنوشت مرا به کجا کشیده بود فقط کارخدابود وجز خدا هیچ کس دخالت نداشت هیچ وقت نفهمیدم چرابردیا درمورداوبه من چیزی نگفته بود سکوت کردم وفقط گوش دادم مردجذامی دوباره ادامه داد: من وبردیا ازکودکی دوستان صمیمی ونزدیک به هم بودیم درهمین روستا به دنیا آمدیم یکی ازبهترین روستاهای دنیا هم ازنظر آب وهوا هم زیبایی. بعداز مرگ بردیا همه چیزدگرگون شد حال اینجا جهنمی برای من بیش نیست .دوران کودکی ونوجوانی رابی هیچ اندوهی باهمه ی طراوت وشادابی که داشت پشت سر گذاشتیم اما من اول جوانی دراوج قدرت وغرورباعث عجزوفلاکت خویش ومرگ بردیا شدم . دختری نجیب وزیبا در روستای ما وجودداشت به نام الینا که من دیوانه وار اورا دوست داشتم هرروز که می گذشت علاقه ام به او شدید تر می شددنبال بهانه ای بودم که سرصحبت رابااوباز کنم وازاو خواستگاری کنم اما هیچ وقت جور نمی شد ودراین مورد باهیچ کس حرف نزده بودم درست روزی که همه ی اراده ام را جمع کردم تا کارراانجام دهم بردیا خوشحال شاد درآغوشم پرید وخبرنامزدیش باالینا رابه من داد.دنیا پیش چشمانم تاریک وتار شد نمی دانستم چه کنم به زحمت لبخندی زدم وباهربدبختی که بود ازبردیا جداشدم چندشبانه روز درهمین کلبه ی ویران وماتم زده گریه کردم باهیچ کس حرف نزدم من که تمام زندگیم الینا بود چگونه می توانستم تاب بیاورم .همه ی امیدم عشقم زندگیم ازدستم رفته بود طولی نکشید الینا وبردیا پیش چشمان من جشن عروسی بپا کردند ووارد زندگی مشترک شدند آن ها همدیگررابه شدت دوست داشتند وازباهم بودن لذت می بردند من که طاقت دیدن الینا رانداشتم شبانه ازروستا فرار کردم تا دو سال در کوه ها سرگردان ومجنون وآواره بودم شبی به قدری دلم به لرزه افتاده بود که نتوانستم به روستا برنگردم وقتی به روستا نزدیک می شدم مثل همین شب به شدت باران می بارید همه جا راآب فرا گرفته بود وقتی به این پل رسیدم درست مثل همین امشب که تودرآب افتاده بودی پل خراب شد ومن درآب افتادم درآن شب باآن همه سروصدانمی دانم چطور بردیا ازراه رسید درآب پرید زیرپای مرا گرفت ازرودخانه بالا آمدم اوهنوز درآب بودهرچه تقلاکرد خودش رابالا بکشد نتوانست وقتی دستانش رابه سوی من دراز کرد تا اورا بالا بکشم درهمان لحظه همه ی حسادت ها به نفرت تبدیل شد چشم هایم کور شد گوش هایم کر شد هرچه بردیا صدا زد نشنیدم لعنت به من خاک برسرمن موجها ی وحشی بردیا را بلعیدند به خودم که آمدم دیرشده بود اصلا بردیا دیده نمی شد هرچه گشتم نبودومن قاتل کسی شدم که که جان مرا نجات داده بوداسیر در حماقت های خویش مرتکب این کار ناجوانمردانه شدم ازآن شب خواب به چشمانم راه نیافته واین زندگی تقاص ظلمی است که درحق بهترین دوستم کردم هرشب الینا فانوس به دست می گیرد وروستا را همراه با دخترش تا سحر زیرورو می کند او صدا می زند بردیا ومن هزار بار می میرم .
درحق او وتنها دخترشان که چندین سال است فقط زجرمی کشند بی نهایت ظلم کردم هیچ گاه نتوانستم با الینا روبه رو شوم وحقیقت را برایش تعریف کنم.
من پست ترین آدم روی زمین هستم .
زمان ازنیمه شب گذشته بود مردجذامی ازپشت پنجره بیرون رانگاه می کرد ناگهان به خودش لرزید پشت سرهم سرفه می کرد وخون بالا می آورد زیر کمرش گرفتم کمی آب به صورتش زدم لکه خونهای اطراف لبانش را با همان دستمال تمیز کردم مدام الینا را زمزمه می کرد ومی گفت: الان می آید! الان می آید!
هنوزحرفهایش تمام نشده بود که صدایی همه چیزرابه هم ریخت .بردیا! بردیا!
این صدای الینا بود مردجذامی وقتی صداراشنید مثل مرغ پرکنده بالا وپایین می رفت و به خود می لرزید سرفه ها شدیدترشدند راه نفسش بند آمد ضربان قلبش کندشده بود وقتی صدای الینا دورشد مردجذامی آرام گرفت سرش روی دستم چرخید دستهایش یخ بسته بود انگار سالها می شد که روح ازجسمش خارج شده بود ودیگر نه سرفه کرد نه به خودلرزید.
کاری ازدستم برنمی آمد برخاستم لباسهایم را که کاملا خشک شده بود پوشیدم کوله ام را به دوش گرفتم ازکلبه خارج شدم باران قطع شده بود اما هنوز باد سردی می وزیدفانوس الینا ازدور پیدا بود به دنبالش دویدم وقتی نزدیک شدم هلیا هم آن جا بود الینا بی هوش روی زمین افتاده بود درحالی که هلیا بالای سرش فانوس را گرفته بود گریه می کرد ومی گفت :مادر بلند شو!من می ترسم !
طاقت نیاوردم جلورفتم هلیا درحالی که نورفانوس را به صورت من انداخته بود ومحکم مادرش را چسبیده بودازدیدن من وحشت کرد. آرام حرف زدم نترس!من روزهاست دنبال توومادرت می گردم ازپدرت بردیا خبری دارم نام بردیا همچون یک داروی تسکین دهنده اوراآرام کرد به کمک هلیا مادرش را اززمین جدا کردم تمام وجودش یخ بسته بود هیچ راهی نداشتم جزاینکه اورا به دوش بگیرم هیچ چیزجزچندتکه استخوان نبودخشک وسبک .می شد تمام رنج هایش رایکی یکی حساب کردبه کلبه الینا که رسیدیم هلیا درحالی که هنوز گریه می کرد در رابازکردوداخل شدیم آتشی به راه انداختم الینا آرام چشمهایش رابازکرد نگاهش به من که افتاد هلیا راصدا کرد: هلیا! هلیا! این مردکیست؟
هلیا جلوآمدوگفت نمی دانم می گوید ازپدرم خبری دارد.من که مانده بودم چه بگویم دست پاچه شروع به حرف زدن کردم همه ماجرابه موبه موبرایشان توضیح دادم بعدهمان گونه که بردیا خواسته بود گردن بند راازکوله پشتی ام بیرون آوردم پیش روی الینا نهادم اوگردن بند رابرداشت تمام عقده های چندین ساله اش راباهلیا اشک کردند وناله سردادندمن که طاقت نیاوردم بیرون آمدم آسمان صاف شده بود خورشید ازپشت درختان به وضوح دیده می شدهلیا بعدازچندلحظه بیرون آمدازمن خواست آن هارابه زادگاه خودم ببرم تا قبربردیا را ازنزدیک ببینندهرسه همان لحظه حرکت کردیم دوباره همان مسیرها را پشت سرگذاشتم تاپس ازدوروز به روستای خودم رسیدیم ازهمان طرف وارد گورستان شدیم الینا که گویی هزارباربه اینجا آمده بود ازمن جلوتر حرکت می کرد روبه روی قبربردیا که رسیدایستاد روبه من کرد تا تاییدکنم سرم راکه تکان دادم الینا قبررابه آغوش کشید ناله می کردوزارمی زد هلیا نیز درگوشه ی دیگر قبر نشسته بودواشک می ریخت ساعتها همان جا کنارقبر بردیا نشستند وگریستندهلیا بلندشد شانه مادرش را گرفت تا ازروی قبر بلندشوداما الینا هرگز سرش رابلند نکرد اوهمان جا جان سپرده بود تا به آرامشی جاودان برسد.اوآخرین کسی بودکه همان جاکنار بردیا توسط مردم به خاک سپرده شد.چندسال ازآن ماجرا می گذرد هلیا بامن ازدواج کردو برای همیشه کنار من ماند حالا دوفرزندزیبا دارم به نا م های الینا و بردیا . پاییز۹۱
سلام…
تا آخرش را خواندم. به دلم نشست. زیبا و جذاب بود. برایتان آرزوی موفقیت می کنم. نوشتن را ادامه دهید و از مطالعه ی کتب مفید نیز دریغ نورزید.
سر فرصت باید یک بار دیگر با چشم خریدار بخوانمش.
هم چنان پویا و پایا باشید عزیز دل برادر…
سلام
ازلطف شماسپاسگزارم.وازآقای داریون نما نیزقدرانی میکنم.
سلام
آقای حقیقت جو
خیلی خوب و عالی نوشته اید .
داستان واقعی هست ؟
سلام
ممنون ازاینکه وقت گذاشتید وآن راخواندید.این داستان واقعی نیست اما اززندگی خودم هم به دورنیست.
سلام آقاي سروش
در هر موردي نظر دادي؟
به خدا صاحبنظر شده اي!
بسیا زیبا بود بخصوص در ابتدایی داستان که خیلی به دل مینشست یه جورایی به ادم حس روحانی میداد حسی که انگار خودم مینویسم در ان فضا قرار دارم واقعا قلم شیوا وزیبایی دارید حداقل دل نوشته بنویسد وبفرسید به نظر با این حس حال دلنوشته هایتان بسیار زیبا میباشد مطمنا خواندنی اما عیب داستان طولانی بودنش بود باتشکر بازم منتظر مطلبتان هستیم
فوق العاده بود،خیلی خوشحال شدم که می بینم در همین نزدیکی ها افرادی چون شما وجود دارند، با قلمی شیوا و پر از احساس…
ولی کاش در دو قسمت منتشر می شد.
سلام بر دوست عزیزم آقای حقیقت جو
بسیار زیبا و دلنشین بود
قلم توانایی دارید
برای شما آرزوی موفقیت و تندرستی دارم
سلام ممنون آقامجتبی عزیز . شما برای من خیلی قابل احترام هستید.
سلام آقای حقیقت جو. اوایل داستانتون ی مقدارچینش الفاظ وافعال انسجام خوبی نداشت یعنی میشه ازاین بهتر هم ویرایشش کنید.ولی از این چند خط ابتدایی که بگذریم حقیقتا داستانتون تحسین برانگیزه،خواننده رو در کوران حوادث قرار میده وانگار خودش داره باهاش مواجه میشه.یه جورایی نماینده ی زندگی واقعی انسانهاست و ازاین رو احساسات آدمی رو جریحه دارمیکنه. این نبوغ واقعا سزاوار یه دست مریزاد حقیقی است. قلبا از درگاه ایزد منان براتون آرزوی توفیق و بهروزی در دنیا و سرای باقی مسئلت مینمایم.
سلام . ممنون که ضعف مرا گوشزد کردید انشااله بیشتردقت میکنم دوست عزیز.
خیلی زیبا و تاثیرگذار. ازاونجا که به تواناییت در نویسندگی ایمان دارم باید بگم که خیلی عالیه و کارت شایسته تقدیره و همچنین مایه افتخار.به امیدموفقیت های روزافزون برای تو برادر عزیزم.
ارزو دارم روزهایی که پیش رو داری، اغاز ان روزهایی باشد که ارزو داری
خواهر عزیز خودم.دانشجوی دانشگاه جهرم مترجمی زبان انگلیسی ترم3ودرحال نوشتن یک داستان کوتاه انگلیسی هستند.برایت آرزوی سعادت دارم وهمیشه دوستت دارم.بیشتر به داریون نما سربزن.درضمن دوبله داستان هم بنویس واسه من که سواد انگلیسی ندارم
سلام
خیلی با احساس نوشته اید و توصیف های خوبی در نوشته شما وجود دارد . ولی کمی ترس آوره
انشا الله موفق باشید در نویسندگی
سلام
ازاین خوشحالم که لطف شمادوستان عزیزشامل حال من شد.زیبابینی شما کاربران بااحساس داریون نما قابل ستایش است.بازهم شعرهاوداستانهایم راارسال میکنم به این امیدکه قابل ولایق باشدومنتشرشوند.سپاس ازهمه ی شما…
باسلام آقای حقیقت جو
داستان بشیارزیبایی بود پرمحتوا که با قلم زیبای شما وقایع وحوادث به سادگی وزیبا توصیف شده است بطوری که انسان خودش رادرفضاحس میکند .فضای غسالخانه انموقع داریون که الان پارک فرهتگیان برروی آن قرار دارد رادقیقا به یاد دارم واقعا هرموقع از انجا رد میشدیم میترسیدیم.انشاله که این روند ادامه داشته باشد .آرزوی موفقیت روزافزون برای جنابعالی دارم
سلام وسپاس ازشما دوست عزیزم.
سلام
آی بذرافکن داستان فرشته ای روی زمین خواندیدیانه؟موردپسندبودیانه؟
ممنون ازلطف شما.
سلام آن را خواندم.زیبا بود. موفق باشید.
منتشرنمیشه؟
دوست عزیز ضمن سپاس مجدد از شما بابت ارسال مطلبتان به داریون نما باید خدمتتان عرض کنیم که ارسال مطالب به داریون نما به معنای انتشار قطعی آن نیست.
بعضی مطالب به دلایل مختلف مانند موضوع مطلب،ساختار مطلب،نوع نوشتار مطلب و… قابل انتشار نیستند.
درباره داستان شما هم همینگونه است.
این امر تنها مربوط به شما هم نیست و شامل سایر دوستان عزیز نیز شده است.
داستان شما به نظر بنده خوب بود اما مناسب انتشار در سایت داریون نما نیست. قبلا در این باره توضیح داده ایم. هرجا هستید موفق باشید.
داریون نمای عزیز یعنی دیگه لطف کنیم بهتون سرنزنیم چون ما چیزی جز این گونه نوشتن درچنته نداریم شهرهایمان هم که پسندشمانشد.
ازاین که باصبروحوصله جواب دادید ممنونم.
شماهم موفق باشید.
اگر شما تنها به خاطر مطالب خودتان به داریون نما سر می زنید که….
اما اگر به خاطر داریون و آگاهی یافتن از مطالب کسانی که خود شما آنها را استاد خطاب می کنید قدم شما بر روی چشم ما.
این آخرین کامنت منه براتون آرزوی سلامتی وموفقیت دارم به خاطر داستان گمشدگان هم ممنونم.
اما چشماتون رو روی واقعیتها نبندید.
کسی که ازگفتن حقیقت ترس داره نه تنها ازما نیست که باخداهم نیست.
روزگار به من یاد داد که با زندگی قهر نکنم…..چون دنیا منت کش کسی نیست…
صبرتون تحسین برانگیزه.
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم زبی آبی ولی درخفت وخاری پی شبنم نمی گردم
قضاوت با کاربران عزیز….
قضاوت باخداست وجزاو هیچ کس داورنیست
آفرین دوست خوب
پس چرا خود قضاوت کرده اید و نوشته اید:”کسی که ازگفتن حقیقت ترس داره نه تنها ازما نیست که باخداهم نیست.”
آیا شما حقیقت را مشخص می کنید؟ ظاهرا شما حقیقت را مشخص کرده و بر اساس برداشت خود قضاوت کرده اید و ….
به هر حال این بحث بیشتر از این جالب نیست. اگر صحبتی دارید به بخش ارتباط با داریون نما ارسال کنید. موفق باشید.
سلام
سالها می شود دست به فلم دارم.
نه این که نویسنده ام یا کسی باشم .اما ازهمان دوران دبیرستان که اقای جلال بذرافکن استاد ادبیات من بود علاقه شدیدی به ادبیات داشتم. ایشان همیشه به من لطف داشتندومرتب به من توصیه می کردند تا به درس خواندن بیشتر توجه کنم. انشاء که می نوشتم ازخواندنش لذت میبردم وبچه هانیزازشنیدنش.
هوش واستعدادم بدنبود دلم می خواست درس بخوانم وبرای خودم کسی باشم اما مشکلات بیش ازاندازه واحساسی بودن شدید من مرااز ادامه تحصیل بازداشت.
امروز آقای داریون نما ازمن ناراحت شدند.چون به قول ایشان خواستم نوشته هایم را به ایشان تحمیل کنم.
برای لحظه ای ازخودم بدم آمد.چون من اعتقاداتم ،نوشته هایم، امامم ،دینم ،پدرومادرم، دوستانم، خانواده ام ودرآخرزندگی رادوست دارم وهیچ گاه بازندگی قهرنخواهم کرد.
هنوز به کسی توهین نکرده ام وکسی رانرنجانده ام به خاطر همین ازشما دوست خوب آقای مهدی بذرافکن عزیزعذرمی خواهم اگرخاطرشماراآزردم.
ودرآخرمن مطالبم ردرقالب یک کتاب به چاپ خواهم رساند تا خدای نکرده اگربه شخصیتی یاهویتی برخورد خودم جوابگو باشم.اگردرشتی کردم یابی حرمتی سرزد مراعفوکنید.باسپاس فراوان.
سلام مجدد جناب حقیقت جو
من هیچ گاه از شما ناراحت نشدم. شما مانند برادر من هستید. به سبب نوع کارم در روزنامه روزانه با جوانان زیادی مانند شما علاقمند،هنرمند و احساسی برخورد دارم.
شما قلم خوبی دارید. بنده از خواندن نوشته های شما لذت می برم اما بعضی مواقع شرایطی هست که حتی قابل گفتن نیست و به خاطر همان شرایط نمی توان مطلبی را منتشر کرد و این اصلا ارتباطی با بد بودن مطلب یا عدم شجاعت ما و… ندارد.
آثارتان را همچنان برای داریون نما ارسال کنید اما اگر درباره داریون هم نبود همانگونه که قبلا هم گفتیم در صورت مناسب بودن در همین بخش دیدگاهها منتشر می شود.
و در آخر اینکه برادر من جناب حقیقت جو:”امیدواریت به آنچه امید نداری بیش از چیزی باشد که امید داری،”
حق یارت باد
سلام
تقریبا دوسال از انتشار این مطلب گذشته ومن تازه آن را به صورت کامل خواندم
دستمریزاد .زیبا بود و:
خیال پردازی که لازمه خلق آثار ادبی وهنریست در نویسنده دیده میشود ولی خیلی زود وآسون همه چی به سرانجام میرسه.ضمن اینکه یه اندوه بر کل داستان سایه انداخته . با این حال چند تا امتیاز داره که یکیش قابل لمس بودن فضای داستان برای ما داریونیهاست که منطقه مربوطه قشنگ توصیف شده ودوم خواننده رو با کشش خوبی به دنبال ماجرای داستان میکشونه ..موفق باشید وامیدوارم که نوشتن رو ادمه بدید.