رمان قلعه داریون به قسمت سی ام رسید
جلیل زارع|
قسمت سی ام:جیران، اولین قدم را خوب برداشته بود. به چیزی که می خواست رسیده بود. سپیده هم هر چند همان کاری را کرد، که جیران انتظار داشت، ولی تلنگری بر خان وارد آورده و زمینه را برای صحبت پدر و دختر، فراهم کرده بود. حالا نوبت گام دوم بود. جیران می خواست مجوز صحبت رو در رو با ستاره را از خان بگیرد. و سپیده هم می خواست خان را با دخترش رو به رو کند.
ولی وقتی ستاره با هول و هراس و البته امیدی که سپیده در دلش کاشته بود، وارد اتاق شد، دید که عمه پیش از او وارد شده و در حال صحبت کردن با خان است. پدر را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت و جلوی سر خوردن اشک روی گونه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. رفت و در اتاق را پشت سر خود بست.
جیران که کلامش نیمه تمام مانده بود، بعد از دور شدن ستاره، ادامه داد: « خان ! من خیلی خوب می دانستم که سپیده هرگز راضی نمی شود به دستور شما عمل کند و تردید را از دل ستاره دور کند. اصلا این هول و ولا را خودش در دل ستاره انداخته و او را هوایی کرده است. دیگر مانعی برای صحبت من با ستاره وجود ندارد. وقتی سپیده نمی خواهد در حق ستاره مادری کند، خب این وظیفه ی عمه اش است. » و منتظر ماند تا ببیند از این پس خان چه می گوید و چه می کند.
خان، نفس عمیقی کشید و دست در موهای جو گندمی اش برد. حرف های سپیده مثل پتکی بر مغزش فرود آمده بود. تا قبل از ورود ستاره به اتاق، زیاد هم حرف های سپیده را جدی نگرفته و هنوز با جیران موافق بود. ولی حالا با دیدن نگاه ملتمسانه ی دخترش ناخود آگاه شک و تردیدی در دلش لانه کرده بود. نمی دانست چه بگوید. نمی توانست خود را راضی کند پا روی دل دخترش بگذارد. با خود گفت : « مگر چند تا دختر دارم که دلش را بشکنم !؟ »
ته دلش نسبت به فرهاد هم احساس دین می کرد. او یادگار کسی بود که جان خود و پسرش را فدای داریان کرده بود. او را مثل پسرش دوست داشت. هر چند خان زاده نبود ولی نجیب و شجاع بود و می توانست داماد خوبی برایش باشد. اما در وضعیت پیش آمده نمی توانست حامی خوبی هم برای دخترش باشد. نمی توانست او را از شر رضاقلی بیگ نجات دهد. ستاره باید حامی قدرتمندی مثل حسن خان داشته باشد تا برای همیشه از شر این پیر مکار نجات یابد.
سپس ذهنش به این موضوع کشیده شد که از کجا معلوم فرهاد نتواند به نقشه اش عمل کند و به کمک جابر که مرد با سیاستی است، رضاقلی بیگ را برای همیشه نابود کند؟ دوست داشت به این خیال، دل خوش کند تا با گذشت زمان، همه چیز روشن شود. ولی با قول و قرارهای خود چه باید می کرد ؟
او یک مرد عادی نبود که یک روز قول و قرار بگذارد و روز دیگر زیر آن بزند. طرف مقابلش هم همین طور. او هم خان بود . خان سه چشمه. اگر ستاره و طاهر، رسما نامزد نشده بودند، شاید می شد به بهانه ای پا روی سنت های پیشینیان گذاشت. ولی از همان موقع که خان بزرگ، تسلیم شد و به وصلت جیران با حسن خان رضایت داد، این سنت شکسته شده بود. این خان بزرگ بود که سنت شکنی کرده بود نه او. او همان کاری را می کرد که زمانی پدرش کرده بود و از این بابت زیاد ملامت نمی شد.
ولی بین جیران و پسر عمویش جز یک سنت دیرینه، قول و قرار دیگری نبود؛ در حالی که ستاره و طاهر یک سال با هم نامزد بودند و او نمی توانست سرشکستگی و خفت و خواری این ننگ را به دوش بکشد. شروع کرد به قدم زدن در اتاق . طول و عرض اتاق را طی می کرد و ذهنش مشغول بود. نفس عمیقی کشید ولی باز هم آرام نشد.
جیران، نگران سکوت برادرش بود. به خوبی تردیدی که پس از دیدن ستاره بر چهره اش سایه افکنده بود، را می دید. این بود که تصمیم گرفت او را از بلاتکلیفی خارج کند. ولی پیش از آن که چیزی بگوید، چند ضربه به در خورد.
خان که رشته ی افکارش گسسته شده بود، به خود آمد و گفت : « بفرمایید ! »
افراسیاب داخل شد و گفت : « ببخشید خان، مزاحم اوقات شریف شدم ! موضوع مهمی پیش آمده است که باید همین الآن خدمتتان عرض کنم. اگر فوری نبود، این موقع شب، مزاحم نمی شدم. »
جیران، نگاه معنا داری به خان انداخت تا به او بفهماند که موضوعی مهم تر از وصلت ستاره و طاهر وجود ندارد. ولی خان می خواست وقت بیش تری برای فکر کردن داشته باشد. این بود که فرصت را غنیمت شمرد و گفت : « ایرادی ندارد ! بگویید چه کار دارید ! »
سپس رو به خواهرش کرد و گفت : « ببخشید خواهر ! ادامه ی حرف هایمان باشد برای وقتی دیگر ! شما هم خسته هستید، بهتر است بروید استراحت کنید ! نگران چیزی نباش ! همه چیز درست می شود. »
جیران نگاه معترضانه ای به افراسیاب انداخت و با چهره ای گلگون و عصبانی، به تندی از جایش برخاست و از اتاق خارج شد.
خان چشم از خواهر برداشت و رو به افراسیاب کرد و پرسید : « بگو ببینم چه شده است ؟ مشکلی پیش آمده ؟ »
– «بله، خان ! چوپان از غروب که برگشته تا حالا چند بار با بقیه ی خائنین مراوده داشته است. به جنب و جوش افتاده اند و دارند در مورد جابر و خانواده اش تحقیق می کنند. غلط نکنم باز هم سر و کله ی جاسوسان رضاقلی بیگ، این طرف ها پیدا شده است. چه دستور می فرمایید ؟ »
– «نظر پهلوان چیست ؟»
– « پهلوان، احتمال می دهد که رضاقلی بیگ به فرهاد و جابر و همراهانشان ظنین شده است و جاسوسانش را برای تحقیق به داریان فرستاده است.»
– خان کمی فکر کرد و پرسید : « کسی هم حضور جاسوس های رضاقلی بیگ را دیده است ؟ »
– « خیر، خان ! »
– « مگر نگفتم چهار چشمی مواظب چوپان باشند و سایه به سایه، تعقیبش کنند؟ »
افراسیاب سکوت کرد.
– خان محکم تر از پیش دستور داد : « بیش تر تحقیق کنید ! ببینید جریان چیست ؟ از همین لحظه هم چوپان را سخت زیر نظر داشته باشید ! فردا صبح که چوپان از قلعه بیرون می رود، سایه به سایه تعقیبش کنند و هر حرکت مشکوک او را گزارش کنند ! حتی چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده را. ببینند آیا با بیگانه رابطه بر قرار می کند یا نه ؟ »
– « ولی پهلوان خدر، مطمئن است که جاسوسان رضاقلی بیگ همین اطراف هستند و با چوپان ارتباط دارند. اگر ما به چوپان فرصت بدهیم تا فردا اخبار قلعه را در اختیار جاسوسان رضاقلی بیگ قرار دهد، آن گاه، دو راه بیش تر برای ما نمی ماند. یا باید جاسوسان را دستگیر کرده و از آن ها بازجویی کنیم و بعد هم ، مجبوریم مانع بر گشتشان نزد رضاقلی بیگ بشویم تا اخبار ما را به او نرسانند. در این صورت، رضا قلی بیگ وقتی ببیند از جاسوسانش خبری نیست، می فهمد که کاسه ای زیر نیم کاسه است و جان فرهاد و همراهانش به خطر می افتد. و یا باید اجازه بدهیم بروند پی کارشان که در این صورت هم نقشه ی ما بر ملا می شود و با دست خودمان حکم قتل فرهاد و همراهانش را امضا کرده ایم.»
– « پس چاره ای نمی ماند جز این که از چوپان بازجویی کرده و او را مجبور به همکاری کنید. باید یکی از جاسوسان کهنه کار ما فردا صبح به اسم یکی از خائنین همراه چوپان به صحرا برود و اطلاعات غلط به جاسوسان رضاقلی بیگ بدهند. همان چیزهایی را که جابر برای رضاقلی بیگ سر هم کرده است.»
– افراسیاب بعد از کمی فکر، یادآوری کرد : « در آن صورت دیگر، چوپان یک مهره ی سوخته می شود و از این پس نمی توانیم توسط او از وجود جاسوسان رضاقلی بیگ با اطلاع شویم.»
– « این طورها هم نیست. چوپان فرد محتاج و ترسویی است. سر کیسه را شل کنید، دهانش بسته می شود. از او زهر چشم هم بگیرید، تا حالا جاسوسی رضاقلی بیگ را می کرده است، از حالا می شود جاسوس ما. فعلا چیزی که برای ما از همه مهم تر است، حفظ جان فرهاد و همراهانش است. مواظب باشید بقیه خائنین از قلعه خارج نشوند ! »
– « خیالتان راحت باشد، خان. » و اجازه مرخصی خواست.
– خان با حرکت سر اجازه داد که برود. ولی موقع خروج افراسیاب، به یکباره او را صدا زد و گفت : « نمی خواهم هیچ کس از این موضوع اطلاع حاصل کند. حتی همسر و خواهرم.» بعد جمله اش را کامل کردو گفت : « نمی خواهم آن ها را نگران کنم. می فهمی که ؟»
– « بله ! هر طور خان بفرمایند.»
– « یادتان نرود، فردا عده ای از دور مواظب اوضاع باشند. رضا قلی بیگ، آن قدر حیله گر است که معلوم نیست نقشه ی دیگری نداشته باشد.»
افراسیاب خیال خان را راحت کرد و از اتاق خارج شد.
هنگام بازجویی، چو پان خیلی ترسیده بود. اول همه چیز را انکار کرد . ولی متوجه شد از مدت ها پیش تحت نظر بوده است. افراسیاب گفت : « من از جانب خان، قول می دهم که اگر برای رضاقلی بیگ نقش بازی کنی و از این پس جاسوس ما باشی، تحت حمایت قرار می گیری. هیچ کس هم از این که قبلا به رضاقلی بیگ خدمت می کردی مطلع نمی شود. خیالت راحت باشد. »
چوپان پذیرفت و شروع به صحبت کرد : « دو نفر از جاسوسان رضاقلی بیگ، امروز در خالد آباد با من ملاقات کرده و از من خواسته اند که در مورد جابر و همراهانش که به قشون رضاقلی بیگ پیوسته اند، اطلاعات جمع آوری کرده و در اختیارشان بگذارم. البته خودم هم تا امشب از همه چیز بی خبر بودم و هنوز چیزی به آن ها نگفته ام. »
فردای آن روز، یک نفر از جاسوسان کهنه کار خان، به اسم یکی از خائنین، همراه چوپان به خالد آباد رفت و با آن ها ملاقات کرد و گفت : « جابر، هنگام انتقال از بردج به داریان، توسط سه تن از همدستانش موفق به فرار شده اند و تا کنون کسی از وضعیت آن ها خبر ندارد. »
به این ترتیب آن دو نفر هم ماموریت خود را تمام شده به حساب آوردند و راه آمده را باز گشتند تا این خبر را به اطلاع رضاقلی بیگ برسانند.
سلام. انتشار سی قسمت متوالی از رمان قلعه داریون طی مدت هشت ماه را به داریون نما و داریون نمایی ها تبریک می گویم. به امید برگزاری جشن صدمین قسمت رمان و جاپ آن که بار دیگر نام داریون و داریون نما را در کنار سایر مطالب و افتخارات آن بلند آوازه کند.
امروز، زاد روز یکی از کاربران عزیز داریون نماست. مهم نیست نامش کیست و نشانش چیست. مهم این است که داریون نمایی است. مگر همه ی آن هایی را که با نام مستعار حضور دارند، می شناسید ؟ فکر کنید یکی از آن هاست که قطعا هست. مطمئنم مثل شما، این متن تبریک را می بیند و می خواند.
پس بگذارید از دریچه ی این فضای مجازی، از صمیم قلب، تولدش را تبریک بگویم : تولدت مبارک، عزیز ! کاش بودم و می توانستم از نزدیک، شاخه گلی به نشانه ی دوستی، تقدیمت کنم. ولی حالا که نیستم و نمی شود، از آقای داریون نمای همیشه همراه خواهش می کنم زحمت گنجاندن تصویر یک شاخه گل زیبا را متقبل شود.
*** اما چرا این پست را قلم زدم ؟ اول این که می خواستم این دوست بسیار عزیز را غافلگیر کنم و به گونه ای تولدش را تبریک گویم که برایش تازگی داشته باشد و شبیه سایر تبریک های معمول و رایج نباشد. به آن امید که هدیه ام را پذیرا باشد. هدیه ای داریون نمایی که برای همیشه در یکی از صفحات این فضای مجازی، جاودان خواهد ماند.
بعد هم، می خواستم رسمی را باب کنم که از این پس در داریون نما و بین داریون نمایی ها ماندگار شود. پس عزیزان دل برادر، اگر از تاریخ تولد کاربری مطلعید، درست در روز تولدش، در همین پست، تبریک بارانش کنید تا سنتی شود ماندگار برای آیندگان !
و اما یک درخواست : حالا که فهمیدید امروز، زاد روز عزیزی است از کاربران داریون نما، دست به قلم شوید و به این انسان خوب و شایسته ی خدا، تبریک بگویید ! این طوری هاست !
سلام آقای زارع
من هنوز کل داستان رو نمی دانم ، ولی این قسمت که خیلی خوب نوشته شده . پیشنهاد من اینه که برای آگاهی خوانندگان جدید خلاصه ای از داستان در حد چند سطر در اول هر قسمت بیاورید . موفق باشید.
سلام متقابل…
ممنون از نظر لطفتان…
به روی چشم ! این را دیگران هم خواسته اند و من هم قولش را پیش از این هم به کاربران عزیز داده ام و حالا بر آن تاکید می کنم.
نمی دانم اطلاع دارید یا نه ؟ خلاصه ی قسمت های ۱ تا ۲۰ منتشر شده است. قرار است به زودی این کار هم اتفاق بیفتد.
تبریک تولد کار بسیار پسندیده و خوبیه.از آقای زارع هم بخاطر اینکه سعی داره خیلی از کارهای خوب دنیای واقعی رو به جامعه مجازی بکشونه شخصا تشکر میکنم.
منم وظیفه خودم میدونم که تولد این دوست رو بهش تبریک بگم حتی با وجود اینکه نمیشناسمش.
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺭﻭﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﭙﺪ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺧﻮﺑﯿهﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺰ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ!. ﺑﯽ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
و اما در مورد رمان علی الخصوص قسمت سی ام،
فکر میکنم دیگه دست آقای زارع حسابی گرم شده باشه چون این قسمت نسبت به قسمت های قبل از لحاظ روند داستانی واقعا عالی از آب در اومده.
خیلی خوب وقایع رو یکی پس از دیگری ذکر کردین که امیدوارم در ادامه هم شاهد این موضوع باشیم.
در کل خوب بود، خسته نباشید.
در ضمن حواستون به احساسات خواننده باشه، ما دوست داریم این دو گل نو شکفته زودتر به هم برسن… بله ! این طوری هاست!
سلام…
میدونم این طوری هاست، ولی خودت که بهتر میدونی دیگه سرنوشت شخصیت های داستان دست نویسنده نیست. میدونم شما باور می کنی ولی میخوام بقیه هم باور کنن که دیگه این نویسنده نیست که داستان رو پیش میبره بلکه خود شخصیت های داستان دارن منو وادار به نوشتن سرنوشتشون می کنن.
باور کنید من خودم هم به طور کامل نمیدونم چی میخواد بشه. همه ی داستان از اول تا آخر تو ذهنم هست ولی تجربه این سی قسمت نشون داده که شخصیت های داستان نمی ذارن اون جوری که من میخوام پیش بره. هر چند باورش مشکله ولی دیگه خودشون دارن به زبان و قلم من داستان رو پیش میبرن. تا مدتی باورش برای خودم هم مشکل بود ولی دیگه با این رویه کنار اومدم.
ضمنا صادقانه از شما عزیز دل برادر به خاطر هم فکریتون به صورت ایمیل و تلفنی ممنونم.
سلامی دوباره به شما
خیلی جالبه وقتی از شما میشنوم که واسه ادامه داستان نیازی به فکر کردن ندارید و این شخصیت ها هستن که داستان رو به جلویی رو در پیش دارن. اصلی ترین مزیت این موضوع همینه که باعث میشه تمرکز شما یه مقدار از روی فکر کردن به ادامه داستان برداشته بشه و روی بخشهای دیگر رمان تقسیم بشه .
بازم میگم این قسمت واقعا عالی بود و امیدوارم قسمت های بعد هم به همین خوبی به پیش بره.
در ضمن، راجع به همفکری نیازی به تشکر نیست. هم فکری های ضعیف من از سر وظیفه و دینی که نسبت به شما و رمان داشتم بود.
به قول خودتون، پویا و پایا باشید.
جمله معروفی هست از مادر تروزا که”هرجا راهپیمایی برای صلح بود مرا خبر کنید!”
حالا هرجا خبر از اتفاقات خوش باشه نمیتونم در مقابل نوشتن مقاومت کنم. پس منم به نوبه خودم …امین سالروز ورود این کاربر عزیز را به این دنیا خوش آمد وتبریک میگم وزنده بودن به معنای واقعی کلمه رو برای ایشان,آقای زارع,آقای داریون نما وهمه کابران عزیز داریون نما از خداوند خواستارم.
با سلام تبریک بخاطر رسیدن رمان به قسنت سی ام همه زحمات را شما کشیدید اما مافقط ایراد گرفتیم ولی باور کنید مهارت شما در خلق این اثر بسیار ستودنی است توصیفات زیبا تخصص در نوشتن درک درست موقعیت و از همه مهمترشخصیت پردازی شما بسیار خلاقانه بود به نظرم شخصیت دادن به افراد در رمان وبه جایی انها تصمیم گرفتن با توجه به رسم ورسومات وکم بیش ها بسار سخت ومشکل است که شما هوشمندانه موفق شدید باز هم تبریک و ارزوی موفقیت سلامتی برای شما
سلام…
شما ایراد نگرفتید، نقد کردید. آن هم نقدهایی زیبا و سازنده. اگر نقدهای امثال شما نبود، من هم به نقاط ضعف خود آگاه نمی شدم و در صدد تقویت آن ها بر نمی آمدم.
و اما اگر وجود شما کاربران عزیز داریون نما نبود، من و سایر اعضای هیئت تحریریه داریون نما هم دست به قلم نمی شدیم. اگر ما جسارت می کنیم و مطلبی می نویسیم به عشق مردم خوب زادگاهمان است و پیش از آن که به قوت و ضعفش فکر کنیم به انجام وظیفه و ادای دین می اندیشیم ، هر چند دائم در صدد بر طرف کردن نقاط ضعف خود هستیم.
مسلما نظرات شما عزیزان، برای ما کارگشاست و از این بابت از شما ممنونیم. ممنون که این حقیر سراپا تقصیر را قابل دانستید.
یه نکته به چه دلیلی اسم این طرف که تولدش نگفتید مگه بن لادنه که محرمانه باشه هرچی فکرش میکنم از مصادیق مجرمانه هم نیست خوب بگید شاید بنده خدا نخواد کسی بهش تبریک بگه عجبا استاد علتشو نفهمیدم اصلا ولش کن گیج شدم
سلام سپیده خانم…
این که گذشت…. ولی چشم ! نام کاربری رو که به زودی میخوام زاد روزشو تبریک بگم، اعلام می کنم.
سلام سوال من درباره بخش پربیننده های سایت است.
آیا شما می دانید که یک مطلب از یک کامپیوتر چند بار کلیک می شود؟
سلام بر شما و ممنون از دقت نظرتان.
بله ما نرم افزاری داریم که این مساله را به راحتی نشان می دهد. به عنوان مثال هر روز به ما نشان داده می شود که مثلا بر روی مطلب “ویدیو:سرود انقلاب” از یک رایانه چند بار کلیک شده است. در مورد سایر مطالب نیز اینگونه است.
شاید هم به زودی آماری در این زمینه منتشر کنیم.
ضمن عرض سلام و خدا قوت خدمت همه کاربران داریون نما خصوصا نویسنده رمان قلعه داریون
تلاش شما و سی قسمته شدن قلعه داریون جای تبریک و مباهات داره
من همه قسمتهای این رمان رو خوندم فقط چیکار کنم که تخصصی در این رابطه ندارم که بخوام اظهار نظر کنم
فقطمیتونم تشکر کنم و آرزوی موفقیت
دست مریزاد ازتون ممنونیم قدرتون را امیدوارم بدانیم
سلام
عزیز دل برادر از شما دانستید تولد من دهم بهمن هست ؟؟؟
.
پشت هر کوه بلند،سبزه زاریست پر از یاد خدا وندر آن باغ کسی میخواند، که خدا هست ، دگر غصه چرا؟ امید دارم : خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو از یاد خودش حضرت دوست جدایت نکند.
منم پس از اطلاع رسانی هوشمندانه شما به نوبه ی خودم تولد شما برادر گرامی را تبریک میگوییم وارزوی سلامتی وشادکامی برایتان دارم
مرسی سپیده خانم
تشکر توی همه ی کاربرا شما تک هستی
اگر بیشتر بنویسم سانسور میشود !
راستی من یه چیز دیگه بگم وای خدا دوباره یادم رفت سلام کنم اول سلام دوم اینکه گاهی خانواده م میگن اینترنت برای تو فقط داریون نماست باور کنید همینطور است تنها سایتی میرم داریون نماست خیلی خوشحالم تو محیطی سالم وصمیمی میشه نظرات خود را بگی باورکنید حسن داریو نمایی بودن همینه هرچند زحمات دیگران میکشند اما ما هم میتوانیم با حضورمون داریون وسایت داریون نما را به جایگاه درخور زحمت بزرگانش در شان منطقه داریون برسانیم مطمن باشید روزهای بهتر وسبز تری برای داریون تنها سایتش میشودمتصور بود پس همه وظیفه داریم حضورمان را پررنگ کنیم چون زادگاهمان را دوست میداریم برای پیشرفتش باید تلاش کنیم
آهسته آهسته به زمان کریم خان زند نزدیک می شویم بنابراین از این قسمت جستارهایی به زمان این شاه بزرگ منش میزنیم باشد که قبول افتد:
کریمخان زَند (۱۱۹۳ – ۱۱۶۳ه.ق) (حکمرانی : ۱۱۷۹ – ۱۱۹۳ ه.ق) که خود را وکیل الرعایا میخواند و نه پادشاه، یک ایلیاتی بانفوذ از طایفه زند بود که به فرمانروایی ایران رسید و بنیانگذار پادشاهی زندیان شد .
کریمخان توانست پس از فروپاشی حکومت نادر شاه افشار ٬ تمام بخشهای مرکزی، شمالی، غربی و جنوبی ایران را تحت حکومت خود درآورد. همچنین برادر وی، صادق خان ٬ نیز موفق شد در سال ۱۱۸۹ ق . بصره را از امپراتوری عثمانی جدا کرده و به ایران پیوست نماید و از این طریق، نفوذ ایران را بر سراسر اروند رود ٬ بحرین و جزایر جنوبی خلیج فارس مسلم گرداند .
او را نیکوترین فرمانروا پس از حمله اعراب به ایران دانستهاند. کریمخان از طایفه زند بود. پدرش «ایناق خان» نام داشت و رئیس ایل بود. کریم خان در آغاز یکی از سربازان سپاه نادر شاه افشار بود که پس از مرگ نادر به ایلش پیوست. کم کم با سود بردن از جو به هم ریخته پس از مرگ نادر کریمخان نیرویی به هم زد و پس از چندی با دو خان بختیاری به نامهای ابوالفتح خان و علیمردان خان ائتلافی فراهم ساخت و کسی را که از سوی مادری از خاندان صفوی میدانستند، به نام ابوتراب میرزا را به شاهی برگزیدند. در این اتحاد علیمردان خان نایبالسلطنه بود و ابوالفتح خان حاکم اصفهان و کریمخان نیز سردسته سپاه بود. اما چندی که گذشت علیمردان خان، ابوالفتحخان را کشت و بر دیگر همراهش کریمخان هم شورید ولی سرانجام پیروزی با کریمخان بود. چندی هم با محمد حسن خان قاجار دیگر مدعی پادشاهی ایران درگیر بود که سرانجام سربازانش محمد حسن خان را در حالی که رو به گریز بود کشتند. او بازمانده افغانهای شورشی را نیز یا تار و مار کرد و یا آرام نمود. سر انجام با لقب وکیل الرعایا (نماینده مردم)در ۱۷۵۰ به فرمانروایی بخش بزرگی از ایران به جز خراسان رسید که آن را به احترام نادرشاه در دست نوه او شاهرخشاه باقی گذاشت .
نمیدونم من خیلی عجول هستم یا رمان خیلی کند داره پیش میره!
مطمئنم من عجول هستم! شخصیت خان خیلی واسه من جالب هست، حتی یه نگاه هم می تواند تصمیمش را عوض کند.
و اما…
من هم تولد آقا سروش را بهشون تبریک میگم و امیدوارم هر روز براش رویایی باشد دردست نه دوردست،عشقی باشد دردل نه درسر و دلیلی باشد برای زندگی نه روزمرگی …
سلام …
باز هم باران بهار آمد و فضای مجازی ما را دیدگاه باران کرد. خوش آمدید ولی رفت تا کی ؟
اول بگم که : هر دو !
دوم : وقتی گاهی یه نگاه، تاریخ رو عوض می کنه، بذار یه نگاه هم نظر خان رو عوض کنه ! هر چند فقط مرددش کرده ! هنوز مرغ یه پا داره !
و اما : ” و اما ” دیگه سهم سروش خانه. بهتره این جوون رعنا پاسخ گو باشه. هر چند از اول پاسخش معلومه ! میگی نه ! صبر کن تا پاسخش رو بشنوی !
دیگه چی ؟ دیگه این طوری هاست !
سلام ممنون از لطف شما، واضح هست که مرغش یه پا داره ولی همین مردد شدنم جای شکر داره…
سلام نازنین خانم نازنین
از پیام محبت امیز شما تشکر میکنم و برایتان بهترین بهترین ها را آرزو میکنم.
سلام ممنون به خاطر آرزوی زیباتون
سلام و ممنون علی جان….
هر چند از فصل دوم رمان،سر و کله ی کریم خان پیدا می شود و حکومت زندیه رقم می خورد، که مسلما آثارش را در وقایع قلعه داریون به تصویر خواهیم کشید و وقایع نگاری شما قطعا کمک بزرگی به پیشبرد بهتر داستان می کند، ولی خیلی هم به پایان فصل اول و آغاز فصل دوم رمان نمانده است. فصل های سوم و …. هم باشد به موقعش ….
باز هم ممنون رفیق همراه…