رمان قلعه داریون | قسمت سی و یکم
جلیل زارع|
رضاقلی بیگ با شنیدن گزارش جاسوسانی که برای تحقیق به داریان فرستاده بود، تقریبا مطمئن شد که جابر، حقیقت را گفته است و نقشه ای در کار نیست. ولی او کسی نبود که فقط به تحقیق از داریان اکتفا کند. هم زمان، دو جاسوس دیگر هم به فسا، محل زندگی جابر، فرستاده بود تا از طریق خانواده ی او به نیتش پی ببرد.
چند روز بعد، آن دو نفر هم از راه رسیدند. رضاقلی بیگ، آن ها را احضار کرد و گزارش خواست.
یکی از آن ها که بلند قد تر بود و جای یک زخم عمیق بر پیشانی داشت، گفت : « طبق اطلاعاتی که ما به دست آورده ایم، جابر خانواده ی خود را به داریان منتقل کرده است. »
رضاقلی بیگ، با شنیدن این خبر،ناگهان از جایش بلند شد. سرش را به طرف آن ها چرخاند و ناباورانه، در حالی که ابروانش را با تعجب در هم فرو برده بود، گفت : « خانواده اش را به داریان فرستاده ؟ برای چه ؟ »
نفر دوم، با ترس، کمی عقب تر رفت و گفت : « از اهالی محل، پرس و جو کردیم. ظاهرا یک روز با عجله آمده، دست زن و بچه هایش را گرفته و راهی داریان شده است. »
– « تحقیق نکردید ببینید برای چه منظوری این کار را کرده است؟ »
– « چرا، ولی هیچ کس خبر نداشت. »
رضاقلی بیگ، این بار دیگرمطمئن شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. فکر کرد وقتی خانواده ی جابر در داریان به سر می برند، پس حتما خودش هم برای خان کار می کند و همراهانش هم آدم های خان هستند.
دوباره یکی از جاسوسانی را که به داریان فرستاده بود احضار کرد و پرسید : « چه کسی این اطلاعات را به شما داد ؟ »
– « یک نفر از اهالی داریان که همراه چوپان به صحرا آمده بود. »
– « شما آن یک نفر را می شناختید ؟ »
– « نه، قبلا او را ندیده بودیم. ولی او خودش را جاسوس شما معرفی می کرد.»
رضاقلی بیگ احتمال داد کسی که خودش را جاسوس او معرفی کرده ، آدم خان بوده است. اگر این طور باشد، چوپان هم لو رفته است. باید به منظور اصلی آن ها پی می برد. این بود که مجددا چند نفر را مامور کرد، بروند روستاهای اطراف داریان و از قضیه سر در بیاورند.
تعداد کسانی را که مواظب جابر و همراهانش بودند، بیش تر کرد و به آن ها سپرد تا چشم از آن ها برندارند. جابر، مشاور مخصوص رضاقلی بیگ بود و به بهانه ی سرکشی از قشون، مرتب با فرهاد و جهانگیر و جمشید، ارتباط داشت.
آن روز هم وقتی به سراغ آن ها رفت، فرهاد آهسته به او گفت : « تازگی ها یک نفر، چشم از ما بر نمی دارد و هر جا می رویم در تعقیب ماست. »
جابر گفت : « من هم متوجه این موضوع شده ام. فکر می کنم رضاقلی بیگ به ما مشکوک شده است. بهتر است برای مدتی، زیاد با هم ارتباط برقرار نکنیم. من هم سعی می کنم اعتماد او را بیش تر جلب کنم. آن گاه، وقتی شک او کاملا بر طرف شد، در فرصتی مناسب به او حمله می کنیم و کارش را می سازیم و فرار می کنیم. فعلا چاره ای جز صبر نیست. باید خیلی مواظب باشیم. به آن دو نفر هم بگو سرشان به کار خودشان باشد و طوری رفتار نکنند که به آن ها شک کنند. »
خان، بعد از رفتن جاسوسان رضاقلی بیگ، بیش تر احساس خطر کرد. او به خوبی می دانست که رضاقلی بیگ به این سادگی ها دست بردار نیست.
کم کم زخم های پهلوان خدر هم بهبود یافته بود.از او خواست که به کمک افراسیاب، جوانان داریان را برای حمله ی احتمالی رضاقلی بیگ، آماده کند. احمد و داریوش را هم مسئول رسیدگی به وضعیت دام ها و مزارع و باغ های داریان کرد.
تصمیم گرفت حالا که وضع مالیش بهتر شده است، به فکر کشت محصول و پرورش دام بیش تری باشد. مخصوصا که شنیده بود عادلشاه، دوباره قانون معافیت از مالیات را لغو کرده است.
جیران، چند بار سعی کرده بود، دوباره سر صحبت را باز کند؛ ولی خان هر بار به بهانه ی مشکلات موجود، دفع الوقت کرده بود. نگاه دخترش هم بر قلبش سنگینی می کرد. فکر کرد همین امروز و فردا، مجبور خواهد شد با جیران و ستاره رو به رو شود.
به یاد سپیده افتاد که در چنین مواقعی به یاری اش می آمد و او را از بلاتکلیفی نجات می داد؛ ولی مدتی بود میانه ی او و سپیده، شکر آب بود. تصمیم گرفت هر طور شده دل سپیده را به دست آورد. خستگی را بهانه کرد و از همسرش خواست بروند و کمی در باغ قدم بزنند. از آخرین باری که به باغ رفته بودند، زمان زیادی می گذشت.
زن و شوهر، بعد از مدت ها، شانه به شانه ی هم، زیر سایه ی درختان باغ قدم می زدند. و این بر شکوه و عظمت باغ می افزود. از درختان سرو و صنوبر و چنار و بید و عرر گذشتند. به انواع درختان میوه رسیدند. سپیده، زیر یکی از درختان سیب ایستاد. خان، اول نگاهی به سپیده انداخت و سپس نگاهش را به شاخه های درخت سیب دوخت. علت ایستادن سپیده را می دانست. به یادش آمد که درست در اولین تابستان بعد از ازدواجشان، وقتی در باغ مشغول قدم زدن بودند، از شاخه ی همین درخت، دو تا سیب جدا کرده و در دست های سپیده گذاشته بود.
نگاهی دیگر به همسرش انداخت و وقتی اشتیاق او را دید، دست به سوی یکی از شاخه های درخت برد و دو تا سیب درشت، از آن جدا کرد. سیب های ترش و معروف داریان، در هیچ کجای دنیا یافت نمی شد. پوست سبز رنگی داشت. کمی درشت تر از گردو بود. آن ها را در دست های همسرش گذاشت. سپیده، لبخندی از سر رضایت زد و از خان تشکر کرد.
سپس، به قدم زدن ادامه دادند، تا رسیدند به آلاچیقی که درست در وسط باغ قرار داشت و تختی چوبی زیر آن خودنمایی می کرد. کفش هایشان را در آوردند و بر روی فرش قرمز رنگی که بر روی تخت انداخته شده بود، نشستند و به پشتی فرشی تکیه زدند. سپیده، با احتیاط تمام، ضربه های متوالی آرامی بر سیب وارد کرد. وقتی خوب نرم شد، ظرفی را که گوشه ی آلاچیق قرار داشت، پیش کشید. درون آن یک چاقو و مقداری نمک و فلفل و نعنا خشک قرار داشت. چاقو را برداشت. یک طرف سیب را با ظرافت خاصی چاک زد و از محل بریدگی، مقداری نمک و فلفل و نعنا خشک در آن ریخت.
و در همین حال، رو به خان کرد و گفت : « حالا باید چه کار کنیم ؟ »
خان لبخندی زد و گفت :«هنوز یادم است. باید مدتی بگذرد تا مواد، خوب جذب سیب شود.»
سیب ها را از سپیده گرفت و درون ظرف گذاشت. سپس رو به همسرش کرد و گفت : « یادت هست مدتی پیش چه پیشنهادی داشتی ؟ »
– « چه پیشنهادی ؟ »
– « پیشنهاد مشق رزم زنان ! »
– « بله، یادم هست. چه طور مگر؟ »
– « من روی پیشنهادت خیلی فکر کردم. با پهلوان خدر و افراسیاب هم مشورت کرده ام. آن ها هم موافقند. بهتر است هر چه زودتر، دست به کار شوی برای مشق رزم زنان داریانی. »
سپیده، نگاه متعجب خود را به خان دوخت و هراسان گفت : « اتفاقی افتاده ؟ »
خان که احساس کرد کمی تند رفته است، گفت : « نه ! مگر حتما باید اتفاقی بیفتد که… »
سپیده با نگرانی، حرف خان را قطع کرد و گفت : « حتما اتفاقی افتاده که به این کار، رضایت داده ای! »
خان که احساس کرد سپیده از ندانستن بیش تر نگران می شود تا دانستن، فکر کرد درست نیست بیش از این چیزی را از او پنهان کند و همه چیز را در مورد جاسوسان رضاقلی بیگ که آمده بودند برای خبر گرفتن از جابر، تعریف کرد.
سپیده نفس عمیقی کشید و گفت :«هر چند به خیر گذشته است، ولی این می تواند یک زنگ خطر جدی باشد.می دانستم رضاقلی بیگ، به این سادگی ها دست بردار نیست. من هم مانعی برای شروع این اقدام نمی بینم. »
– «موضوع دیگری هم هست که نمی خواهم از تو پنهان باشد. »
سپیده، نگاهی به خان انداخت، حرفی نزد و منتظر ماند.
خان هم پس از مکث کوتاهی ادامه داد : « بعد از این که تو حاضر نشدی با ستاره صحبت کنی، جیران تصمیم گرفت خودش با او صحبت کند. »
– « چه اشکالی دارد ؟ هر چه باشد جیران عمه ی ستاره است و حق دارد با برادر زاده اش صحبت کند. من هم نگفتم با ستاره حرف نمی زنم؛ بلکه گفتم ستاره را مجبور به کاری که دوست ندارد نمی کنم. »
-« فکر کنم ستاره هم می خواهد در این مورد با من صحبت کند. »
سپیده، خندید و گفت : « این که دیگر اصلا ایرادی ندارد. صحبت کردن پدر و دختر، خیلی هم خوب است. »
خان، آرام گفت : « ولی من دلم می خواهد تو با ستاره صحبت کنی. »
سپیده، باز هم سکوت کرد و خان ادامه داد : « همین طور با جیران ! »
سپیده دهانش از تعجب باز ماند. برای لحظه ای فکر کرد خواب می بیند ! نمی توانست باور کند خان این حرف ها را زده باشد ! یعنی خان، حاضر شده بود به همین راحتی قول و قرار خود را زیر پا بگذارد ؟
خان که می دانست همسرش دارد به چه موضوعی فکر می کند، گفت : « می دانم چه می خواهی بگویی ! می خواهی بگویی، آیا من تغییر عقیده داده ام ؟ نه ! هنوز هم می گویم نمی توانم پا روی قول و قرارهای خود بگذارم. ولی حرف های ستاره و جیران هم، حرف های زنانه است و بهتر است بین شما زن ها حل و فصل شود. »
سپیده، زیر چشمی نگاه می کرد و آثار دودلی و بلاتکلیفی را که در چهره ی شوهرش می دید، به فال نیک گرفت و ترجیح داد، چیزی نگوید که این فرصت به دست آمده را از دست بدهد. پس هم چنان سکوت کرد.
خان هم که سکوت همسرش را علامت رضا می دید، دیگر چیزی نگفت. سپس، سپیده، ظرف سیب های ترش را برداشت و پیش روی شوهرش گرفت. خان نیز، ظرف را از او گرفت. یکی از سیب ها را در دست همسرش گذاشت و دیگری را خود برداشت. سیب ها خوب جا افتاده بودند و زن و شوهر، پس از سالیان سال، طعم گس، اما خوشمزه ی سیب های ترش باغ خان را با لذت تمام چشیدند.
آن گاه، صدای قدم هایی آرام، آن ها را به خود آورد. ستاره بود که دنبال مادرش می گشت؛ ولی فکر نمی کرد پدر هم این جا باشد. با لحن زیبایی صدا می زد :
– « مادر… مادر…. »
پدر با مهربانی گفت : « بیا دخترم ! »
ستاره جلو آمد. سپیده، آغوش باز کرد و ستاره در آغوش مادر، آرام گرفت. پس از لحظاتی، خود را از آغوش مادر، بیرون کشید و بر گونه ی پدر بوسه زد. پدر هم او را بوسید.
دقایقی بعد، دست های ستاره در دست های گرم و مهربان پدر و مادرش بود و هر سه نفر با هم قدم زنان به سمت نارستان پیش می رفتند. باغ، زیبایی خیال انگیزی پیدا کرده بود.
باسلام رمان تازه داره به جاهای جالبش میرسه اما این دو خط اخر به نظرتون یه کم دور از ذهن نیست بابا ستاره میخواد ازدواج کنه هرچند سنش کمه اما شما یه دختر بچه پنچ الی شش ساله رو دارید به تصویر میکشد خودش انداخت تو بغل سپیده پرید باباشو بوس کرد اصلا به ستاره نمیخوره اخه مگه ستاره بچه هست دستشو بگیرن تو باغ بگردونن بعضی ها مواقع بعضی جمله هاتون رمان رو به حاشیه میبره چه زود دلخوری خان از ستاره وسپیده به فراموشی سپردین خان اینقدر احساسی نکنید خان باید خان باشد سرسخت این که خان نیست از این مرد زن ذلیل امروزیه بخدا من گفته باشم !
سلام…
فکر کنم قبلا گفته باشم که من چیزی رو که خودم تجربه یا لمسش نکردم قلم نمی زنم که اگه هم بخوام بزنم نمی تونم !
وقتی از دخترم که از ستاره هم بزرگتره و داره ازدواج می کنه، چنین رفتار احساسی رو می بینم، چرا ستاره نتونه این طور احساسی از خودش بروز بده !؟ خودت گه گاه، با پدر و مادرت این طور نیستی ؟
. اما در مورد خان: خان جدای از خان بودن یه پدره. یه لحظه از دریچه ی چشم من پدر، خان رو ببین ! من ممکنه از دست همسرم و دخترم دلخور باشم ولی … مطمئنم از دریچه چشم من، خودت میتونی نقطه چین ها رو پر کنی.
درسته پدر ستاره خان هست. ولی خان هم میتونه در عین خان بودن پدر باشه… از اون گذشته زن و شوهر ها این شکلی هستن. قهر و سهلشون معلوم نیست ! من که این طوریم.
این نکته رو هم فراموش نکنیم که از اول هم خان مردد بود. نه مخالف یا موافق ! به خاطر قول و قرارها و رسم و رسوم و سنت ها با خودش می جنگید و سعی می کرد تسلیم نشه. و به خاطر حس پدری، هیچ وقت به خودش اجازه نداد بی رضایت دخترش اون رو به زور پای سفره عقد بکشونه. که اگه می خواست می تونست و نیازی به این همه کش و قوس و دست به دامن این و اون شدن هم نداشت.
گاهی این کفه ترازو سنگینی می کرد و گاهی اون طرف . دائم در حال کشمکش با خودش بود. من نویسنده اجازه ندارم این کشمکش ها رو به زبون بیارم، شخصیت داستان من، خودش باید با رفتارش کشمکش رو برسونه.
هنوز هم خان به طور کامل تسلیم نشده. به این طرف کفه ترازو که نگاه می کنه، توپ رو میندازه تو زمین حسن خان و جیران و به اون کفه که نگاه می کنه، توپ رو میندازه تو زمین سپیده. این ذات کشمکش و درگیری درونیه. شاید تو زندگی واقعی تعادل چیز خوبی باشه ولی داستان متعادل دیگه داستان نیست. جذابیت داستان به همین عدم تعادل هاست که خون خواننده رو به جوش میاره و حرصش میده . اگه همه چی طبق روال عادی باشه کشمکشی نیست و وقتی کشمکشی نباشه داستانی نیست.
اما اینا رو که گفتم به منزله ی این نیست که رو حرفای شما فکر نکنم. به حرفات فکر می کنم تا ببینم چی میشه. وقتی خواننده داستان که نماینده خوانندگان دیگر هم میتونه باشه، یه چیزی میگه حتما یه چیزی هست.
اما چه قدر بهتر این چالش ها موشکافی می شد اگر…. اگر سایر کاربران هم دست به کار میشدن و نظر میدادن. نظر من که تو بطن داستانم یه چیزه و نظر شما که از بیرون به قضایا نگاه می کنید یه چیز دیگه.
سلام
با تشکر از شما بخاطر نوشتن این قسمت.
راستش منم یه جورایی با نظر سپیده موافق هستم. جسارت نشه ولی این موضوع که ستاره با دیدن پدر و مادرش خوشحال میشه و میره تو بغل مادرش و بعد دست تو دست اونا با سمت نارستان حرکت میکنه توی ذهن کوچک من نمیگنجه.حرف شما کاملا درسته ماشالا دخترای این دوره زمونه خیلی بابایی هستن که افزایش سن روی رفتارشون تاثیری نداره ولی در مورد یه دختر توی منطقه زمانی داستان یکم بعیده.
یه مورد دیگه هم هست،اینکه توی قسمت های اخیر داستان وقایع و رویدادها دارن به شدت پشت سر همدیگه اتفاق میفتن. که به نظر من زیاد جالب نیست.از اخرین صحبتی که با هم داشتیم مشخص بود که طی چند قسمت بعدی و همینطور در آینده داستان چه اتفاقاتی رخ خواهد داد ولی واقعا داستان داره به سرعت پیش میره خودتون بهتر میدونید که توی این سی قسمت چند سال گذشته.
البته شاید شما فکر میکنید که خوانندگان داستان خیلی کم حوصله و کم طاقت هستن که دارید به این سرعت پیشروی میکند و یا شاید هم قصد دارید هرچه سریعتر فصل یکم رو به اتمام برسونید. دوست دارم نظر شما رو در این مورد بدونم.
امیدوارم که این جسارت بنده رو ببخشید ولی منم بخاطر علاقه ای که به داستان دارم اینقدر پیگیر هستم… به قول خودتون، بله… اینطوری هاست
سلام
منم تا حدودی با نظر سپیده موافقم، درسته که ابراز احساسات سن و سال نمی شناسه ولی با توجه به اینکه، این نوع رفتار و احساس در زمان حاضر هم جای خودش را به خوبی در داریون باز نکرده پس در آن زمان کمی اغراق آمیز هست، ولی سپیده جان بد نیست خان منطقی باشه، حداقل بذار توی داستان این جور افراد رو ببینیم…!
سلام به نازنین، سپیده و راسپوتین…
خودم هم خیلی فکر کردم. به گمانم حق با شما باشه. توی ویرایش نهایی لحاظ می کنم.
و اما راسپوتین جان :
قبول، این طوری هاست، ولی یه کم هم اون طوری هاست عزیز دل برادر؛ یه نگاه به اولین پاراگراف قسمت اول رمان بنداز !
داستان، سیزدهم رجب سال 1160 ه.ق شروع شده و قراره 15 شعبان همون سال جشن عروسی طاهر و ستاره بر پا بشه ! خب حالا با یه حساب سرانگشتی خودت حساب کن ببین این سی و یک قسمت تو چه مدت زمانی اتفاق افتاده. سی و یک قسمت قلم زده شده ولی هنوز کاملا یک ماه هم سپری نشده چه برسه به چند سال !
پس می بینید که داستان نه تنها تند پیش نمیره که کند هم پیش میره. داستان از زمانی شروع شده که احمد رفته سه چشمه و با طاهر و حسن خان سریع اومدن داریان. بلافاصله هم جنگ شده و بعد از جنگ هم حسن خان و طاهر برگشتن سه چشمه، فرهاد و جابر رفتن اصفهان، جیران و طاهر فورا اومدن داریان، و هنوز آغاز حکومت عادلشاه هست و شما بهتر می دونید که عادلشاه کم تر از یک سال حکومت کرد. پس چه طور چند سال گذشته !؟
کلا طاهر با ستاره یک سال پیش نامزد شدن، زمانی که مربوط به گذشته داستان هست. شاید چون ما گه گاه به خاطرات گذشته گریزی می زنیم این حس در شما تداعی شده.
بگذریم : نقدهاتون جالبه و کار ساز. من یه دور این سی قسمت رو ویرایش کردم و برای بار دوم دارم ویرایش می کنم. بهتون قول میدم اگه لازم باشه و عمری باقی بمونه حاضرم حتی صد بار ویرایش کنم تا به دل خودم و شما بشینه.
هم چنان منتظر نقدهای سازنده تون هستم. ممنون از همه تون…
سلام ضمن تشکر وتقدیر وتحسین از اقدام فرهنگی شما در نگارش این رمان چند نقد کلی وجود دارد یکی انسجام و یک پارچگی کافی در محتوا ی داستان است ، معلوم نیست این داستان با محوریت چه کسی یا چه ستاره ای (فردی )نوشته میشود ؟ وچه پیامی دارد ؟ و دوم دوری از واقعیت های زمانی و فرهنگی حتی اقلیمی منطقه داریون است ، که به نظر من در بازنگری لحاظ فرمایید.
یک رمان خوب باید اوج وفراز وفرود داشته باشد که این داستان یکنواخت وفاقد هیجان است وبه نظر میرسد این آقای خان هیچ دل مشغولی دیگری جز خانواده خودش ندارد
سلام
(پشاپیش از شما و همچنین آقای زارع هم بخاطر این دخالت عذر خواهی میکنم)
بنده به نوبه خودم از زحمتی که کشیدید بخاطر نقد این داستان تشکر میکنم و میدونم که آقای زارع هم توی جوابیه خودشون از این اقدام شما حتما قدر دانی خواند کرد.
اما واسه من یه سوال پیش اومد که دوست دارم اگر مایل بودید جوابتون رو بشنوم.
شما انسجام و یک پارچگی کافی در محتوا ی داستان تو چی میبینید و راه حل و یا راهکار شما در برطرف کردن این موضوع چیه؟ و یا لااقل با ذکر یه مثال کوچک توضیح بدین.
در مورد قسمت بعدی نظرتون، راستش منم خیلی در مورد شخصیت اصلی داستان کنجکاو هستم از اول تا الان هم هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم درجه ستاره داستان بودن رو به سینه شخصیت های این داستان بزنم. ولی خیلی بعید میدونم یه همچین شخصیتی توی این داستان وجود نداشته باشه . خدا و همچنین قلم آقای زارع رو چه دیدید شاید قهرمان داستان توی قسمت های بعد ظاهر بشه.پس هنووووووووز باید صبر کنیم و منتظر قسمتهای بعدی داستان باشیم
در مورد پیام داستان ، و البته به نظر شخصی خودم توی داستان های بلند و رمان ها ممکنه هر خواننده ای مفهوم و پیام متفاوتی رو نسبت به خواننده دیگری درک کنه پس این مورد بیشتر به نظر شخصی شما مربوط میشه که از پیگیری داستان دنبال چی هستین.
و در آخر راجع به اون فراز و فرود ها بقیه کاربران عزیز هم این موضوع رو به آقای زارع متذکر شدن و خود ایشون هم متوجه این موضوع هستن که امیدوارم توی نسخه ویرایش شده اخر لحاظ کنن.
سلام متقابل راسپوتین جان…
اول این که اسم این کار دخالت نیست، بلکه نقد است و به جای عذرخواهی شما، تشکر من را به دنبال دارد که از شما و سایر منتقدین ممنونم.
پرسشتان از شیوا خانم را قطعا خود ایشان پاسخ گو خواهند بود و بهتر است من نظاره گر گفت و گوهای دو طرفه و شاید هم چند طرفه ی شما منتقدین باشم تا خود به جای کاربران پاسخ گو باشم.
از این که شرط رازداری و امانت داری را به جا می آورید و البته صبر و حوصله نشان می دهید و با وجودی که شخصیت و قهرمان یا ستاره ی اصلی داستان را تا حدودی می شناسید لو نمی دهید، ممنونم.
ممنون از همکاری و نقدهایتان…
سلام به شما
منظور از یکپارچگی این است که تمام عناصر یک داستان با هم در جهت یک آرمان یا شعار گرد هم می ایند که این همان تم داستان است . خواننده چنان با این عناصر درگیر میشود که برای دانستن اینده داستان وسرنوشت افراد لحظه شماری می کند . حتما شنیده اید که در روستاهای استان …برای پیدا شدن جومونگ نذر ونیاز می کردند .
مثلا این رمان می خواهد ازادی خواهی مردم را در قالب داستان بگوید ، یا زندگی سخت ومشکلات مردم در آباد کردن دشت داریون ، از رنج زنان روستایی در دویست سال گذسته پرده بردارد و یا احساسات لطیف و حجب وحیای یک دختر روستایی را نشان دهد. یا دلاوری یک جوان که حالا عاشق هم هست . در این صورت قهرمان وهرچه به او مربوط میشود خوب وبقیه افراد در حد یک گذرا ( snap shot)معرفی میشوند.
من عقیده دارم که دوری از واقعیت های زمانی و فرهنگی حتی اقلیمی منطقه داریون هم از مشکلات این نوشتار است. انچه من از مادر ومادر بزرگ ومادر بزرگ های مادرمان شنیده ایم ویا نقل قول شده است، زندگی طور دیگری بوده مثلا غیرت و خودپسندی مردان ، عشق یک مفهوم یا واژه ناپسند برای زنان بودن و یا علاوه بر سرمای زمستان ، سرمای گل سرخ اردیبهشت ماه که کشاورزی رو نابود میکند ، الان هم هست ، ارزش زنان روستایی به زاد و ولد بودن از جمله این واقعیت هاست
در پایان از شما و جناب آقای مهندس زارع برای توجه و ابراز دیدگاه تشکر میکنم
و ازدواج سارا خانم رو هم به خودشان وخانواده محترمشان تبریک میگویم.
مجددا سلام.
در اوایل و وقتی که هنوز از اتفاق های اینده داستان و از رابطه تنگاتنگ شخصیت ها در ادامه خبر نداشتم نسبت به این عدم یکپارچگی عناصر با هم، از اقای زارع زیاد خرده میگرفتم.
ولی خوب، وقتی که ایشون یه جورایی مجبور شد که جریان داستان رو لو بده اون لحظه بود که فهمیدم مثل اینکه واقعا یه چیزایی توی ذهن آقای زارع وجود داره ، یا به عبارتی میدونه داره چکار میکنه.
به همین خاطر شاید بشه بیشتر این عدم هماهنگی که تو ذهن شما به وجود اومده رو به طرز نگارش داستان ربط داد و الا از لحاظ موضوعی بسیار خوب هماهنگ شده. انشالله با دانش اندوزی اقای زارع در زمینه نویسندگی در اینده و با ویرایش های بعدی شاهد برطرف شدن این موضوع خواهیم بود.
و اما در مورد واژه عشق که از نظر شما در زمانهای گذشته جدی گرفته نمیشد و جنبه های دیگر نسبت به عشق از اولویت بیشتری برخوردار بوده اند.
هرچند که من هنوز قادر به درک این واژه نیستم و واسه من از مفهوم گنگی برخورداره، ولی با این وجود بازم اعتقاد دارم تو هر دوره و زمانه ای عشق وجود داشته.
درسته که بعضی رویداد ها، مکان ها و یا حتی شخصیت های داستان از لحاظ تاریخی کاملا واقعی هستن ولی چه اشکالی داره هر از گاهی نویسنده خودشو از کالبد واقعیت خارج کنه؟ درسته که توی اون زمان جامعه زنان مورد ازار و اذیت زیادی قرار میگرفتن ولی بیاین قبول کنیم که همیشه و هر زمان یه سری تضاد هایی وجود داشته.حالا نویسنده دوست داشته طبق اون چیزی که از همون اول توی ذهن خودش شکل گرفته، این عدم هماهنگی با رفتار و طرز فکر اون جامعه رو توی خانواده خان لحاظ کنه . این مسئله چیزیه که حتی توی بعضی داستان های خارجی هم وجود داره و تقریبا موضوعیه که جا افتاده.
به هر حال اگر در این مورد اشتباه میکنم، دوس دارم نظر شما و بقیه کاربران رو بدونم.
سلام ضمن تشکر من هم معتقدم که تو هر دوره و زمانه ای عشق وجود داشته و دارد ما این عشق نمود های مختلفی وابسته به نوع زمینه می تواند داشته باشد . اگر اسم رمان قلعه ی داریون است اینطور در ذهن خواننده تداعی میشود که یک سری حوادث اتفاق میافتد که حالا یکی از این شخصیت های مورد بحث هم عاشق است یا در گیر ودار حوادث عاشق میشود. نویسنده میتواند خودش رو از کالبد واقعیت خارج کند به شرطی که این خروج به جدایی از هنجار ویا نرم جامعه ان روز نباشد . اگر چنین شد ان وقت محور عشق و شیدایی یک دختر وپسر است که در هر مکان وزمانی میتواند باشد در قلعه داریون ، در فرانسه ، اردوگاه نازی ها ، در جنگلی در آمازون ویا هر شهری دیگر
هدف من این نیست که بگویم شما اشتباه میکنید بلکه هدف این است که اینطور هم می شود به قضایا نگاه کرد .
سلام…
حق با شیواست و اگر عمری باقی بمونه و بتونم آن چه در ذهن دارم را در این رمان پیاده کنم آن وقت حق با راسپوتین هم هست و شیوا خانم هم به آن چیزی که فعلا جایش در رمان خالی است می رسد.
سر بسته بگویم شیوا خانم: قرار است این اتفاق خوش یمنی را که شما به جا گوشزد می کنید در برهه ای از زمان در داریون رخ دهد نه در داریان.
این ها همه مقدمه است برای ورود به قلعه داریون نه قلعه داریان. از توضیح بیش تر معذورم. اعتماد کنید.
مرسی از نازنین جناب راسپوتین که موافق نظر من بودم رمان باید یه داستان واقعی را بازگو کند یه زندگی با کشمکش های معمولش با عدم تفاهمش با ناراحتیاش دلخوریاش به نظرم اگه خان اینطوری رفتار کنه داره یه زندگی معمولی امروزی رو بازگو میکند دغدغه ها به تصویر بکشید چه عیب داره ستاره از پدرش دلگیر باشه یا برعکس ب
البته استاد جسارت منو رو ببخشید اما من حس کردم شخصیت خان خیلی شبیه به خودتون دارید ترسیم میکنید شاید بخاطر همین که حداقل برای من رفتار خان اصلا قابل قبول نیست شما یه انسان امروزی تحصیل کرده با روابط اجتماعی بالا هستید مسلما رفتار یه خان ان زمان که فرهنگ رسم رسومات خاص خودش را داشته نباید مانند شما باشد پس به من خرده نگیرید واقعا انتظار ندارم خان یه ادم بافرهنگ فهمیده امروزی باشه
سلام بر همه ی کاربران عزیز….
از منتقدین عزیز خانم ها سپیده، نازنین و شیوا و آقای راسپوتین و سایر کاربرانی که انتظار دارم به جمع منتقدین بپیوندند صمیمانه سپاسگزارم.
راستش را بخواهید یکی از اهدافی را که من همیشه در این سایت دنبالش بوده ام و هستم و هر جند توی رمان بیش تر نمود پیدا می کند ولی مختص رمان نیست و به همه ی مطالب و حتی دیدگاه ها بر می گردد، زنده نگاه داشتن روح نقد و اظهار نظر تا رسیدن به یک نتیجه گیری مطلوب هست. چیزی که از چنین سایت و کاربرانی انتظار می رود.
گرنه هر چند داریون نما سایت وزین و به روزی هست و مدیر و هیئت تحریریه و خبرنگاران و عکاسان و نماهنگ سازان و دیگر دست اند کارانی که خیلی برای ارتقای سایت زحمت می کشند ولی به ظاهر دیده نمی شوند و به ویژه کاربران عزیزی که همواره تاکید کرده ام که صاحبان اصلی این فضای مجازی هستند،همه و همه در نوع خود بی نظیرند ولی هستند سایت هایی که با اهداف دیگری از داریون نما قوی ترند به مصداق دست بالای دست زیاد است.
مثلا اگر کاربری هدف انتشار و نقد شعر را دنبال می کند بهتر است به سایت هایی که در این زمینه به روز و موفق هستند برود.
داریون نما دنبال اهداف خاصی است که به رشد و شکوفایی منطقه ی داریون بر می گردد.
خب اگر داریون نما می خواهد به هدف خاص و مشخص خود برسد باید در تک تک کاربرانش شهامت ارائه ی نقد و تحمل شنیدن نقد را بارور کند و گرنه حرف زیادی برای گفتن ندارد.
متاسفانه مسئولین ما ( منظورم مسئولینی که به نوعی به منطقه ی داریون مربوط می شوند هست. ما در این سایت با سایر مسئولین کاری نداریم و مد نظر ما نیستند. )، نمی خواهند این حقیقت را بپذیرند که این رسانه و کاربرانش آمده اند تا این مشکل و معضل اصلی ساکت بودن و از پاسخ دادن طفره رفتن را حل کنند.که تا این مشکل حل نشود، معضلات اساسی که دامنگیر داریون و داریونی است هم چنان حل نشده باقی می ماند به مصداق “تا نگرید ابر کی خندد چمن !”
مسئولین باید در برابر اراده ی مردم که فعلا در قالب این رسانه فریاد می زنند و احقاق حق می کنند، پاسخ گو باشند. که اگر نباشند علی رقم میل باطنی خود، مجبوریم دست به اقدامات دیگری البته کاملا شرعی و قانونی و از طریق مراجع ذی صلاح بزنیم.
چیزی که در حال حاضر و در این مرحله دنبال نمی کنیم و نمی خواهیم گره ای را که با دست باز می شود با دندان باز کنیم که اگر مسئولین هم چنان تعصب بی جا و غیر مسئولانه به خرج دهند و مرغشان تنها یک پا داشته باشد به وقتش چاره ای جز آن نیز نداریم.
بگذریم بحث طولانی شد و به مباحث دیگر کشیده شد که شاید لازم باشد به وقتش در قالب یک مطلب مستقل منتشر شود. بر گردیم سر حرف خودمان که باشد برای دیدگاهی دیگر…
سلام مجدد…
بی مقدمه به بحث خودمان می پردازیم که در دیدگاه قبل به بحث های جانبی و البته مهم و اساسی کشیده شد.
پاسخ به شیوا خانم :
قبل از برسی نقد اساسی شما، از این که دعوت مرا پذیرفتید و به جمع منتقدین پیوستید، ممنونم.
و اما بعد: محوریت داستان بر روی یک شخصیت خاص، در داستان کوتاه و رمان های نه جندان بلند، نمود پیدا می کند، نه در رمان های بلند آن هم با هدفی که ما دنبالش هستیم و فعلا آشکار نیست و در فصل های بعد خودی می نمایاند.
با وجود بر این، ما در این رمان بلند هم، ستاره و شخصیت اصلی و بارزی داریم که هنوز وارد داستان نشده است. فصل اول فقط مقدمه ای است برای ورود به مطلب . همین. نه کم تر و نه بیش تر. قهرمان داستان ما نه خان است، نه سپیده،نه فرهاد و نه حتی ستاره.
در رمان بلند قلعه داریون، در فصل های ابتدایی، شخصیت ها و قهرمانانی بروز می کنند که به ظاهر و در آن فصل ستاره می شوند و شرایط را برای پرداختن به هدف اصلی آماده می کنند.
در فصل دوم یکی از همین چهره ها، قهرمان و یکه تاز میدان می شود و بقیه یا کم رنگ می شوند و یا از صحنه داستان کنار می روند و در فصل های بعد این روند ادامه می یابد تا نهایتا به شخص محوری مورد نظر برسیم.
قطعا این رمان نیز مثل همه ی رمان ها، پیام خاصی و ویژه ای دارد که همه ی این قلم زدن ها برای پرداختن به آن هست و در حال حاضر جز راسپوتین که تا حدودی از اول تا آخر داستان را در یک تماس تلفنی طولانی برایش تعریف کرده ام و قول داده است محرمانه بماند و مسلما چنین می شود، کس دیگری از آن با اطلاع نیست. البته آقای علی زارع هم تا حدودی از آن مطلعند، اما نه به اندازه ی راسپوتین.
پیام داستان را هم قرار نیست در اوایل داستان و آن هم توسط نویسنده بازگو شود باید خواننده در پایان داستان به وضوح و روشنی آن را در یابد و قطعا یک پیام واحد و یکپارچه است و نیازی به تعبیر و تفسیر زیاد ندارد.
دور از واقعیت های زمانی و فرهنگی حتی اقلیمی منطقه داریون بودن را هر چند با اهداف اصلی که دنبال می شود و فعلا شما از آن بی اطلاعید تا حدودی قابل توجیه هست و در ادامه خود به آن پی خواهید برد ولی قبول دارم ضعف هایی هست که باید در بازنگری لحاظ شود و اگر عمری باشد حتما این کار صورت می گیرد که اگر چنین نشود به نوعی به تمسخر گرفتن افرادی است که با اصرار دعوت به نقد شده اند و از سر احساس مسئولیت، وقت گذاشته اند و اظهار نظر نموده اند.
شاید در این مرحله و در این فصل آغازین، این ضعف مشاهده شود که باید برای همین هم فکری شود، ولی در کل رمان، اوج وفراز وفرود هست و به زودی چشمه ای از آن را خواهیم دید و از یک نواختی و فقدان هیجان، نجات خواهد یافت.
خان، که البته قهرمان داستان ما نیست و به زودی خود به آن خواهید رسید، دل مشغولی های اساسی و اصلی دیگری هم دارد. ولی در عالم داستان آن هم برای شخصیت هایی که هدف اصلی داستان را پوشش نمی دهند، تنها به یک زاویه از قضایا که با هدف نهایی داستان در ارتباط است پرداخته می شود و این به منزله ی نبود دغدغه ها و دل مشغولی های دیگر نیست. فعلا هدف، معرفی خانواده ی خان است نه دغدغه های دیگر او که به اداره ی داریان بر می گردد. این مهم وظیفه ی شخصیت دیگری است که فعلا بماند تا به وقتش.
عیب کلی این رمان بلند این است که در حوصله ی صبر و انتظار طولانی کاربران نمی گنجد. شاید اگر یک جا در قالب یک کتاب در اختیارتان بود و می توانستید آن را در مدت یک هفته بخوانید، از شدت برخی از این نگرانی های به جا کاسته می شد.ولی جسن بسیار خوب آن این است که همه ی کاربران در ساختن و به ثمر رساندن آن دخیلند و تنها با فکر ناقص و محدود یک نفر به نام نویسنده نوشته نمی شود. و این حسن در برابر عیب آن چشمگیر و ارزشمند است.
و اما کلام آخر :
شیوا خانم، سپیده، نازنین،راسپوتین و دیگر کاربرانی که انتظار می رود به جمع منتقدین بپیوندید، ممنون از دیدگاه های منتقدانه اتان که مسلما چراغ پر نوری خواهد بود فراروی نویسنده برای ادامه و بازنگری و ویرایش نهایی رمان.منتظر همه گیر شدن نقدها هستم.
سلام آقای زارع…
هر چند احتمال میره تا چند روز آینده به خاطر عروسی دخترتون ,نتونید به سایت سر بزنید.اما یه چیزی بود که باید الان مینوشتم! باشناختی که از شما دارم اگر براتون مقدور بود دوست داشتید الان کل داریون نمایی ها که چه عرض کنم بلکه کل داریون رو هم به جشنتون دعوت میکردید.چون من از این مرام شما باخبرم خواستم پیشاپیش از طرف خودم وکل داریون نمایی ها این روزهای شاد رو ب خودتون ودخترتون تبریک بگم.
سلام…
ممنونم. همین طور است که می گویید. من هم متقابلا خوشبختی شما را آرزو می کنم.
مبارکه
شيوا خانم شما در چه رشته اي درس ميخوانيد ؟
آيا نويسنده هستيد ؟ يا هنر هاي نمايشي ؟
در فاصله 45 كیلومترى اصفهان قصبه اى وجود دارد كه آنرا مورچه خوار یا مورچه خورت مینامند. علت نامگذارى آن به این اسم مشخص نیست و در كتابهاى تاریخ و سیاحت نامه ها به هر دو نام خوانده شده است. از جمله حوادث مشهور در این قصبه نبرد بزرگ نادرشاه افشار با اشرف افغان بود. در این جنگ پایتخت آن زمان ایران یعنى اصفهان گشوده شد و حكومت افاغنه بر ایران پایانیافت. اهمیت نبرد بیشتر از آن جهت بود كه اشرف افغان با توجه به نحوه جنگیدن نادر و سپاهیانش و تجاربى كه در دو پیكار گذشته [مهماندوست دامغان و سردره خوار ]بدست آورده بود در مورچه خورت آرایش جنگى آنها را تقلید و بكار بسته بود، ازطرفى عثمانی ها در این اردوگاه به او یارى رسانده و درصدد بودندكه نگذارند دست نشانده آنها مغلوب گردد. در اطراف قریه مورچه خورت تپه هاى مرتفعى وجود داشت و اشرف براى جلوگیرى از قواى نادرى تصمیم گرفت از استحكامات طبیعى این تپه ها بهره گیرد و سپاهیان و توپخانه خود را در اینجا مستقر سازد، او قصد داشت در این جنگ جنبه تدافعى پیش گیرد و با استتار توپخانه و سواره نظام، در زمان مقتضى ضربه كارى را به سپاهیان نادر وارد سازد. وقتى قواى نادر به مورچه خورت نزدیك شد در فاصله نسبتاً دورى از دشمن اردو زد و بوسیله جاسوسان و تنى چند از اسراى دشمن از تدارك مفصل نیروى نظامى اشرف افغان آگاه گردید. سردار دلاور افشار نقشه جنگى تازه اى طرح كرد و بر آن شد بدون برخورد با قواى دشمن از قسمتى از تپه ها كه فاقد مدافع است قواى خود را عبور داده و به اصفهان بتازد این امر موجب مىشد كه اشرف براى جلوگیرى از تصرف اصفهان از نقشه تدافعى خود چشم پوشیده وبه حمله دست بزند در نتیجه طرفین همانند جنگ هاى گذشته درگیر مى شدند و با روحیه خوبى كه قواى نادرى داشتند شكست در اردوى اشرف مى افتاد و ضمناً محل اختفاء توپخانه دشمن نیز افشا مىگردید. سپیده دم روز بیستم، ربیع الثانى سال 1142 ه ق این نقشه ماهرانه به مرحله اجرا درآمد. اشرف افغان و یارانش كه مراقب اردوگاه خویش بودند از مانورهاى سپاهیان نادر به هراس افتاده و تصمیم به مدافعه گرفتند. به فرمان نادر لشگریان به سه دسته تقسیم شدند و هر یك براى اجراى هدفهاى خود عازم میدان جنگ گردیدند. یك دسته از تفنگچیان مأموریت یافتند كه محل توپخانه هاى دشمن را كشف و تصرف نمایند اجراى این امر كار دشوار و خطرناكى بود بااینحال پیشرفت این عده سبب شد كه به دستور اشرف توپها آتش كرده و بدین ترتیب محل تمركز آنها افشا شد. پس از آن گروهى از جانبازان ارتش نادرشاه با دادن تلفات سنگینى به محل توپخانه رسیده و موفق به تصرف توپ ها و نابودى توپچیان شدند. با تصرفِ توپخانه دشمن، حملات قشون نادرى با حرارت بیشترى دنبال شد و مواضع و استحكاماتى كه اشرف آن همه به آن دل بسته بود، یكى پس از دیگرى اشغال شد.پس از فرار اشرف خیمه و لشگرگاه و لوازم او و سردارانش به چنگ سپاه نادرى افتاد. تصرف این همه غنایم كه به قول مؤلف كتاب جهانگشا قیمت آن از میزان قیاس بیرون بود، امكان داشت سربازان را از تعقیب دشمن باز دارد و تصرف مال دنیا آنها را به جان هم اندازد. نادر كه به این مسئله پى برده بود فرمان داد تا تمام غنایم را در جائى دیگر گرد آورند و آنگاه همه را طعمه حریق سازند. دستور او بلادرنگ اجرا شد. در روز 23 ربیع الثانى سال 1142 نادر و یارانش عازم اصفهان شدند. البته قبل از ورود او به این شهر اصفهانی ها وظیفه خود را به نحو اكمل به انجام رسانده بودند به این معنى كه قبل از پیكار نادر اصفهانی ها كه بخاطر جنایات افغانها از مرده آنان نیز مىترسیدند با شمشیر و كارد و تبر به جان آنها افتاده و آنان را روانه دیار عدم ساختند. با حمله سپاه نادر اصفهان و پس از آن ایران از لوث وجود آنان پاك شد