رمان قلعه داریون | قسمت سی و دوم
جلیل زارع|
خان، برخاست و قدم زنان به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد. به دور دست خیره شد و در فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه، از همان جا، رویش را به طرف جیران برگرداند و گفت : « با این اوصاف، همان نیمه ی شعبان برای برگزاری مراسم جشن عروسی خوب است. »
تبسمی بر لب های جیران نقش بست که با ادامه ی صحبت خان، محو شد.
– «بهتر است شما هم یک بار دیگر با ستاره صحبت کنید. شاید سر عقل بیاید و دست از لجبازی بردارد. »
جیران اجازه ی رفتن خواست. در همین حال، فکری به ذهنش رسید و گفت : « من باز هم سعی می کنم . ولی شما هم اگر صلاح می دانید پیکی را روانه ی سه چشمه کنید تا خبر برگزاری جشن را به اطلاع حسن خان برساند. »
خان، سری تکان داد و جیران، به سمت در خروجی به راه افتاد.
در این میان، سپیده نیز بی کار ننشست. بارها با خان و جیران صحبت کرد. هر چند خان و خواهرش در برابر منطق سپیده کم آوردند ولی این گفت و گوها تاثیری در تصمیم آن ها نداشت.
از آن پس، صحبت های سپیده با خان و جیران، حالت دوستانه نداشت. سپیده، در آخرین گفت و گویی که با خان و جیران داشت، وقتی دید حرف هایش بر آن ها تاثیری ندارد، ، رو به جیران کرد و گفت : « جیران خانم ! شما که رطب خورده اید دیگر برای چه منع رطب می کنید !؟ خودتان تافته ی جدا بافته بودید که با وجود نارضایتی خان بزرگ، دو پایتان را در یک کفش کردید که الا و بلا یا حسن خان یا هیچ کس دیگر !؟ »
بعد، خان را مورد خطاب قرار داد وگفت : « خان ! یک بام و دو هوا چرا !؟ شما که تا این اندازه به رسم و رسوم و سنت ها پایبندید، چرا برای خواهرتان قول و قرارها را کنار گذاشتید !؟ »
جیران نیز در برابر سپیده کم نیاورد و گفت : « دایه ی دلسوزتر از مادر ! این حرف ها مال یک سال پیش بود که هنوز عروس خانم بله را نگفته بود. نه خیر خانم ! شما دلتان به حال ستاره مادر مرده نسوخته است؛ سنگ پسرتان را به سینه می زنید ! من از همان اول به ازدواج با پسر عمویم رضایت ندادم؛ نه این که بله را بگویم و بعد از یک سال آزگار، تازه فیلم یاد هندوستان کند و پسر عموی بیچاره را دست به سر کنم و به قول شما، بگویم الا و بلا یا حسن خان یا هیچ کس دیگر ! حسن خان هم از همان اول، رسما از من خواستگاری کرد، نه بعد از یک سال برو و بیا با پسر عمویم ! »
سپیده، خواست پاسخ جیران را بدهد، ولی او با حالت برافروخته رو به خان کرد و ادامه داد : « خوب است به خدا ! دوره ی آخر الزمان شده است. زن، رو در روی شوهرش می ایستد و از دختر نامزد دار، به زور برای پسرش خواستگاری می کند »
سپیده، باز هم لب باز کرد تا جواب گستاخی های جیران را بدهد ، ولی این بار دیگر خان که نمی خواست بیش از این حرمت ها از بین برود و عروس و خواهر شوهر رو در روی هم بایستند، با شنیدن کلام آخر جیران، مداخله کرد و گفت : « بس است ! نمی خواهم دیگر چیزی بشنوم ! یک کلام، ختم کلام ! حرف، همان است که گفتم. نیمه ی شعبان، جشن عروسی برگزار می شود. همین. »
سپیده که احساس می کرد در برابر منطق زور خواهر و برادر، سکوت، بهترین جواب است، دیگر چیزی نگفت. برخاست و خواهر و برادر را تنها گذاشت.
قلعه ی داریان را آذین بسته بودند. جشن عروسی ستاره، مقارن بود با جشن میلاد امام زمان (عج). حسن خان و فرزندانش طاهر و آرش و سودابه، با گروهی از اهالی سه چشمه، برای شرکت در مراسم عقد و عروسی طاهر و ستاره، خود را به داریان رسانده بودند.
سپیده، میل و رغبت زیادی برای کار نداشت. ولی جیران، دست به کار شده بود و تند و تند دستور می داد: « این را این جا بگذارید ! آن یکی را آن جا ! زود باش چند روز بیش تر به عروسی نمانده است ! کلی کار روی دستمان است. »
ستاره، زانوی غم بغل گرفته بود و اشک می ریخت. سپیده به سویش آمد و گفت : « حالا وقت گریه و زاری نیست. اگر جیران هم می خواست به جای سعی و تلاش، مثل تو گوشه ای بنشیند و آبغوره بگیرد، حالا به جای حسن خان، عروس عمویش بود. »
– « می گویی چه کار کنم مادر !؟ آبرو ریزی کنم !؟ رو در روی پدرم بایستم !؟ تازه بر فرض که پا روی رسم و رسوم و سنت ها بگذارم و در برابر پدر و عمه، قد علم کنم، چه فایده ای دارد !؟ آن ها تصمیم خود را گرفته اند و کسی هم جلودارشان نیست. از دست من هم کاری بر نمی آید. دیگر از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. بگذار به درد خودم بمیرم مادر ! جرم من این است که دختر به دنیا آمده ام ! باید یک عمر بسوزم و بسازم و دم نزنم. اصلا، دختر را چه به این حرف ها ! ؟ کدام دختر برای زندگی خودش تصمیم گرفته است که من دومیش باشم مادر !؟ » و صدای گریه اش بلندتر شد.
– « تا وقتی کاسه ی چه کنم چه کنم به دست بگیری و آیه ی یاس بخوانی، همین آش است و همین کاسه. من فکر می کردم دختری تربیت کرده ام که مثل کوه، محکم و مقاوم است ! نمی دانستم این قدر کم دل و جرات است و مثل بید با هر بادی می لرزد ! »
– « می گویی چه کار کنم مادر ؟ »
سپیده، دست در موهای دخترش برد و گفت : « دنیا که به آخر نرسیده است دخترم ! نا امیدی، کفر است عزیز دلم ! تو تلاش خودت را بکن، بقیه اش را هم توکل کن بر خدا ! از این ستون به آن ستون، فرج است ستاره جان ! »
ستاره به زحمت در میان هق هق گریه گفت : « من دیگر عقلم به جایی قد نمی دهد. هر کار بگویی می کنم. کمکم کن مادر ! »
– «گریه، هیچ فایده ای ندارد و هیچ دردی را دوا نمی کند. آرام باش و خوب به حرف هایم گوش کن ! »
ستاره با حرف های مادر، کمی امیدوار شد و آرام گرفت.
سپیده گفت : « می دانی که مرد جماعت، سخت به قول و قرارش پایبند است. سرش برود، عهد و پیمان نمی شکند. طاهر هم از همین قبیل مردهاست. او هم به قول و قرارهایش پایبند است. برای یک مرد، هیچ خفت و خواری، سخت تر از عهد شکنی نیست. »
ستاره، نگاه مضطربش را به دهان سپیده دوخته بود. مثل غریقی که ناگاه تخته پاره ای روی آب دیده باشد و برای نجات خود به سویش شنا کند، منتظر بود ببیند مادرش چه نقشه ای در سر دارد.
سپیده ادامه داد :« فرهاد، به خاطر قولی که به طاهر داده بود، یک سال تمام تاب آورد و دم نزد. چند وقت پیش که حسن خان و طاهر به داریان آمده بودند، فرهاد و طاهر با هم قول و قرار دیگری گذاشتند. »
ستاره که حالا دیگر سراپا گوش شده بود، از جایش نیم خیز شد و گفت : « چه قول و قراری مادر ؟ »
– « این طور که من فهمیدم، طاهر از فرهاد قول گرفته که تا وقتی با تو صحبت نکرده و تکلیفش روشن نشده است، فرهاد هیچ اقدامی در مورد تو نکند. در عوض، طاهر هم قول داده است تو را مجبور به کاری که دوست نداری نکند و اجازه بدهد خودت در مورد ازدواج خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. اگر تو رضایت نداشته باشی، طاهر یا باید دست از تو بردارد و یا زیر قولش بزند. تو فکر می کنی طاهر به این خفت و خواری تن می دهد و عهد می شکند ؟ »
– «فعلا که عین خیالش نیست . می بیند من به این وصلت راضی نیستم ولی هم چنان کار خودش را می کند.»
– «برای این که تو هیچ وقت حرف دلت را به او نزده ای. تو باید هر چه زودتر با طاهر صحبت کنی و به او بفهمانی که به این وصلت راضی نیستی. باید او را بر سر دو راهی قرار دهی. »
– «فکر می کنی این نقشه، موثر است و طاهر از من دست می کشد؟ بعد هم حسن خان و عمه به حرف پسرشان گوش می دهند و راهشان را می کشند و می روند پی کارشان و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود و پدر هم کوتاه می آید ؟ »
– «تو فکر بهتری داری ؟ فکر می کنی با گریه و زاری کاری درست می شود ؟ گفتم که تو تلاش خودت را بکن، بقیه اش را هم به خدا توکل کن ! اگر خدا بخواهد، همه چیز درست می شود دخترم. حالا هم بلند شو و دست و صورتت را بشوی و برای صحبت کردن با طاهر، آماده باش ! »
ستاره با صدایی آرام و لرزان پرسید : «شما فکر می کنید پدرم اجازه می دهد ؟» و از جایش بلند شد.
سپیده گفت : « صحبت کردن دختری که چند روز دیگر عروس می شود با نامزدش اجازه نمی خواهد. شجاع باش ! ترس به دلت راه بدهی، قافیه را باخته ای دختر. محکم باش عزیزم ! برای سرنوشت دلخواه خودت بجنگ ! »
ستاره، با این حرف، انگار خون تازه ای در رگ هایش جریان یافت. به طرف مادر رفت و صورتش را بوسید. آبی به دست و صورتش زد و آماده شد برای رفتن نزد طاهر.
ولی سپیده گفت : « نه عزیزم ! این راهش نیست. تو نباید به سراغ طاهر بروی. طاهر باید خودش نزد تو بیاید. »
– « چه طور ؟ »
– «آن را دیگر به من واگذار کن !»
سلام بر منتقدین عزیزتر از عزیز….
این قسمت و قسمت سی و سوم را چندین بار ویرایش کردم ولی باز هم در آخرین ساعات مجددا ویرایش شد.
آقای داریون نما هم لطف کردند و مثل همیشه مرا تحمل کردند و نسخه ی ویرایش شده ی جدید را منتشر کردند.
این را گفتم که به تاثیر نقدهایتان واقف شوید. پس عزیزان منتقد، باز هم دست به قلم شوید و مطمئن باشید که اگر لازم شود، حاضرم هر قسمت را صدها بار ویرایش کنم تا اثری درخور داریون و داریونی پدید آید.
در حال حاضر، قلم زدن این رمان، یکی از بزرگترین اهداف داریون نمایی من است. نه به خاطر این اثر ضعیف؛ که به خاطر اهدافی که در پیش رو است و در فصل های آینده خودی نشان می دهد. چرا که فصل اول، فقط مقدمه ای است برای ورود به داستان اصلی و رقم زدن تاریخچه ی شهرمان.
اگر عمری باقی باشد، باید به کمک شما عزیزان، داریون و داریونی را به جهانیان بشناسانیم.
هر چه خدا بخواهد…
سلام آقای زارع
کم کم داشتم باور می کردم که میشود حداقل در داستان فردی مقتدر و در عین حال منطقی را دید!که آن هم شما…
به خاطر اهمیت دادن به نظرات کاربران و قلم زدن حقایق از شما ممنونم.
با سلام ممنون از اینکه نظرات را در رمان اعمال کردید دیگه
این قسمت رمان حرف نداشت به نظر من تقریبا بی ایراد بود
اما نکته ی را باید یاداوری کنم که فراموش نکنید ما ایرانی ها بسیار احساسی هستیم دوست دارم همن طور که حال ستاره را توصیف میکند گریزی هم به فرهاد بزنید مثلا پس از شنیدن خبر عروسی ستاره چه حال هوایی پیدا میکنه چه کسی خبررو بهش میده اینجوری بهتر قابل درکه اما باز بگم فرهاد خیلی کم رنگه! عشقشون پررنگ تر کنید این جور که رمان پیش میره یه عشق یه طرفه داره به تصویر میکشه درسته فرهاد روی قولشه اما میشه گاهی هم گریزی به ذهن فرهاد زد از اون جا به عشق اسطوره ی نگاه کرد اخه اونم یه بر ماجراست باید فکرا ودغدغه های اونم تو رمان نمایان بشه.
سلام…
اول این که از چند قسمت دیگه سر و کله ی فرهاد تو رمان پیدا میشه و حالا حالاها هم باهاش کار داریم.
دوم این که فصل دوم و مخصوصا فصل سوم با نگاه متفاوتی به شخصیت ها و قلعه پرداخته میشه. فصل اول زیاد فصل فرهاد و داریون نیست. فصل داریان و کسانی است که شاید تو فصل های دیگه مجال پرداختن بهشون نباشه و یا….. بماند تا وقتش.
باز هم میگم فصل اول فقط مقدمه ای است برای ورود به موضوع اصلی رمان و شخصیت های موثر در عمران و آبادی و فرهنگ داریون .
مسلما تاریخچه ی داریون و شخصیت های شاخص آن، از فصول بعد نمود پیدا می کنند.
بهتر است صبر کنید و خودتان شاهد باشید.
اما روی نظرتان هم فکر می کنم. یادداشتش کردم ببینم تو ویرایش های قسمت گذشته هم میشه روش کار کرد یا نه ؟
نظرهای شما و چند نفر از کاربران دیگر خیلی کارگشا بود و خواهد بود. ممنونم….
جنگ نادر شاه افشار با اشرف افغان در مهماندوست دامغان
نادر قلی در خراسان قریب هشت هزار نفر تجهیر و به معیت طهماسب میرزا برای قلع و قمع اشرف افغان حرکت کرد و از آن طرف ، اشرف افغان ، که با کشتن محمود خود را پادشاه خوانده بود ، وقتی اطلاع یافت تصمیم گرفت پیش از اینکه قوای نادر قویتر شود به سوی خراسان برود. این دو نیرو در دهکده «مهماندوست» دامغان در ماه ربیع الاول 1142 هجری قمری تلاقی کردند. شمار سپاهیان نادر از سواره و پیاده قریب سی هزار نفر ، و سپاهیان اشرف افغان نیز در همین حدود بود.
بامداد روز شنبه ششم ربیع الاول سال 1142 هجری قمری ارتش آنروز ایران در سه ستون به شرح زیر مستقر شد:
1 ـ در پهلوی راست جبهه به فرماندهی گرجی خان ، پیاده
2 ـ در پهلوی چپ جبهه به فرماندهی سردار علی خان ابدالی ، پیاده
3 ـ در مرکز جبهه به فرماندهی حاجی خان بیک
و خود نادر فرماندهی توپخانه و سواره نظام را به عهده داشت و به سپاهیان ایران دستور داد که بدون اجازه فرماندهی ارتش از جای خود حرکت نکنند و پیشدستی ننمایند. بعداز ظهر روز ششم ربیع الاول نیروی افغان حمله کرد و سواره نظام آنها به ستون پیاده ایران ، که در مرکز جبهه بود ، تاخت آورد و سرگرم کشتار شد. (باید دانست محل جنگ ، مهماندوستی که اکنون در سر راه دامغان به شاهرود می باشد نیست ، بلکه با فاصله 6 کیلومتر به طرف شمال دره طزره بوده که خرابه های آن هنوز هست و مردم «کهنه مهماندوست» می گویند»
نادر فرمان داد سواره نظام از جای خود درآمدند و با افغانها درآویختند و حمله سواره نظام افغانی را دفع کردند. مجدداً افغانها به سه ستون درآمده ، سخت حمله کردند. کشتار زیاد شد و در دره «طزره» کشتگان بسیاری روی هم توده شد. منظره میدان جنگ بسیار وحشتناک و مرگبار بود. بیشتر سواره نظام افغانی ، که بهترین جنگجویان بودند ، کشته شدند. اشرف افغان برای آخرین بار با تمام سواره و پیاده خود حمله دیوانه واری کرد و توپخانه نادری به سختی ستونهای مهاجم را زیر باران گلوله گرفت ، با این وصف افغانها پیش می آمدند. نادر تبرزین به دست ، فرمان داد که شیپور حمله سواره نظام را زدند و سواران از پهلوی راست دشمن و بالای دره طزره حمله هولناکی کردند ، و به نیروی پیاده نیز از مرکز فرماندهی ، فرمان یورش داد و توپخانه از بالای تپه های میدان جنگ دشمن را زیر باران گلوله گرفت.
توپخانه افغانها بر اثر حمله سواره نظام نادری آسیب دید و خاموش شد. نیروی نادری از هر سو به دشمن فشار آورد و خود نادر به درون آبادی مهماندوست دامغان درآمد و با چهار گلوله توپ دیوار قلعه مهماندوست را خراب کرد تا پیادگان از پشت به دشمن حمله کنند. اشرف افغان از بالای تپه های غربی میدان جنگ را تماشا می کرد. چون کار سپاهیانش را سخت دید توپخانه و اردوگاه خود را گذاشت و عقب نشست و تا شامگاه نیروی افغانها در جنگ و گریز بودند. چون هوا تاریک شد جنگ به پایان رسید. سرانجام اشرف افغان توانست ده هزار نفر از سپاهیان خود را که پراکنده و پریشان بودند گرد آورده و به سوی تهران قرار کند. کشته های هر دو سپاه بسیار زیاد بودند ، چنان که در جاهایی چندین تن پیاده و سواره روی هم ریخته بودند و بیش از نیمی از جوانان افغانی با گروهی از افسران آنها کشته شدند. این پیروزی برای نادر فوق العاده گران تمام شد ، ولی در نتیجه با نبوغ خود و جانفشانی جوانان ایرانی چیرگی یافت. سپس نادر از آنجا حرکت کرد و روز دوشنبه نهم ربیع الاول به شهر دامغان آمد ، دو روز توقف کرد و بعد رهسپار سمنان گردید.
منبع: کتاب سیمای استان سمنان