هیچ کس از این جا، دست خالی بر نمی گشت
جلیل زارع|
از میدان ولی عصر (عج)، پیاده به راه می افتم. پاهایم مرا می برد بی آن که اختیاری در کار باشد. خودم را جلو گاراژی قدیمی می بینم. گاراژ کل تیمور. داخل می شوم. دیگر، آن هیاهو را ندارد. ساکت است و آرام. نه جنب و جوشی و نه مسافری که بقچه اش را روی یکی از صندلی های اتوبوس غلامحسین بگذارد و برود بازار وکیل تا برای دختر عزیز در دانه اش چارقدی گلدار بخرد.
– « تاکسی ! »
جلو پایم ترمز می کند.
– « کجا ؟ »
– « آرامگاه سعدی »
– « بپر بالا »
در یکی از سواری های خط شیراز – داریون نشسته ام. پیش از من، خانمی صندلی جلو را اشغال کرده است. دو مسافر دیگر هم از راه می رسند و راننده که یک ریز با سایر راننده های خط، در حال گفت و گوی بی پایانی است، بعد از آن که آن خانم، سه چهار بار پی در پی بوق ماشین را به صدا درمی آورد، رضایت می دهد و پشت فرمان می نشیند؛ ترمز دستی را می کشد؛ استارت می زند؛ گاز می دهد و حرکت.
دیگر از جاده ی خاکی خبری نیست. سواری با سرعتی که حرص آن خانم را در می آورد، پیچ و خم جاده را طی می کند و درختان زیتون باغ های کنار جاده را که به سمت شیراز سرعت گرفته اند، پشت سر می گذارد.
– « همه چی آرومه ! »
موسیقی دلخواه جوانی است که بغل دستم نشسته است و وانمود می کند که :
– « من چه قدر خوشبختم ! »
خودش دقایقی پیش، سی دی آن را کف دست راننده گذاشت. راننده هم آوای موسیقی آرامش و خوشبختی را در فضای ماشین به صدا در آورد.
نگاهم در نگاه جوان گره می خورد. خوشبختی را در چشمانش نمی بینم. مرد میانسالی، طرف دیگرم نشسته است، کمی جا به جا می شود؛ سرش را به چپ و راست می گرداند؛ آهی می کشد و زمزمه می کند :
– « دی بلالم دی بلال، شو و روز می نالم دی بلال »
به چهره ی آفتاب سوخته اش نگاه می کنم. رنجی آشکار در آن نمایان است. انگار، در جوانی در چهره اش ذرت های مزارع داریون را بلال کرده اند !
راننده، زمزمه اش را می شنود و می گوید : « بلال منم که در این جاده ی بی صاحاب، جونم رو گذوشتم کف دستم که چند تومن در بیارم اگه از خرج و برج ماشین اضافه بیارم، باهاش به زور شکم زن و بچه هام رو سیر کنم. اونم… »
زنی که بغل دستش نشسته بود، چشم غره ای به او می رود و کلام را در دهانش می خشکاند. دیگر، مطمئنم که همسرش است.
سر قهوه خانه ی داریون، کرایه را می پردازم و پیاده می شوم. اسمش هست، خودش نیست ! قهوه خانه را می گویم ! درخت هایش را از جا کنده اند و دیوارهای ساختمان ها را به جایش کاشته اند. به جای شاخ و برگ سبز درختان هم سقف هایی از آهن و گل و گچ سایه انداخته اند.
صاحب یکی از مغازه ها، شیلنگ آب آشامیدنی را در دست گرفته است و جلو مغازه اش آب می پاشد و زیر لب زمزمه می کند :
– « بارون بارونه، زمینا تر میشه ! »
صدایش بر خلاف عملش، زیبا و دلنشین است !
این جا، همان جایی است که جویبار آبی شیرین و گوارایی که از قنات های تنگه در، سرچشمه می گرفت ، پس از طی کردن عرض حیاط قهوه خانه و گذشتن از زیر درختان سر به فلک کشیده ی آن، از سمت دیگر خارج می شد و می رفت تا باغ ها و مزارع دشت داریون را سیراب کند.
مزه ی انگورهای عسکری و یاقوتی باغ هایی که دیگر نیست، هنوز زیر زبانم است. تماشای خرمن های گندم که در جاخرمنی پس از کوبیده شدن با “اوسین” به باد داده می شد تا کاه از دانه جدا شود را هرگز از یاد نمی برم.
این بار، پاهایم مرا به سمت تنگه در می کشاند. این جا، جایی است که ما به آن می گفتیم ” له فراخ “. نمی دانم حالا نامش چیست ؟ اصلا نامی دارد یا نه ؟ هنوز آثار رودخانه ای که حالا دیگر خشک شده است از جور زمان، به چشم می خورد.
به باغ فتح اله می رسم. البته دیگر باغ نیست. خانه ای ویلایی در آن بنا شده است. به گمانم متعلق به خود فتح اله است. وسط این باغ، آبشارکوچکی بود که صدای دلنواز ریزش آبش مرا از خود بی خود می کرد. ساعت ها آن جا می نشستم و پروانه ها، ملخ ها و سنجاقک ها را که روی پونه های خوشبوی کنار جویبار، این سوی و آن سوی می پریدند، نگاه می کردم. دیگر، از آن آبشار با صفا خبری نیست. جوی آب هم جا به جا شده است. آمده است کنار جاده ی هنوز خاکی. دیگر آب درون جوی هم از تب و تاب افتاده است. به زحمت، کف جوی سیمانی را تر می کند و لنگ لنگان، خود را به سمت داریون می کشاند.
نگاهم را از جویبار به سمت کوه می اندازم. هنوز در کشاکش دامنه ی آن، غار “سنگ سوراخی” خودنمایی می کند. من از این جا کلی خاطره دارم. خاطره هایی که خیلی برایم عزیزند و از یادآوریشان خسته نمی شوم.
سربالایی کوه را به سمت غار، بالا می روم. البته با پای برهنه که این خود، رازی است. این غار، هنوز هم از دریچه ی چشم من زیباست و هر وقت گذرم به داریون می افتد، حتما از آن دیدن می کنم. ولی به گمانم خیلی غریب است.وقتی از زبان کاربران عزیز داریون نما می شنوم که نه تنها اسمش برایشان آشنا نیست، بلکه از وجود آن هم بی خبرند، دلم می گیرد و اشک در چشمانم حلقه می زند.
گذر زمان، غار را از تب و تاب انداخته است. دلم را آن جا می گذارم و تنم را به پایین می کشانم.
راهم را ادامه می دهم. می رسم به جایی که آب از دل قنات ها بیرون می آید و در جویبار روان می شود. یادم می آید این قسمت از جوی، وسیع تر و عمیق تر بود و ما اغلب، در آن شنا می کردیم. ماهی های کوچک ولی زیبا و قشنگی هم داشت. ماهی گیری، یکی از تفریح هایمان بود.
هیچ کس از این جا، دست خالی بر نمی گشت. زنان و دختران، دور تا دور آن می نشستند و لباس هایی را که از منزل تا این جا با خود حمل کرده بودند، در آن می شستند و پهن می کردند روی سنگ های دامنه ی کوه تا تابش نور خورشید، رطوبت را از آنان بگیرد و خشکشان کند.
هر چند دیگر این حوضچه هم اسیر گذر زمان شده و رنگ باخته است – نه آن وسعت را دارد، نه آن عمق و نه حتی آن آب – ولی همین آب باریکه هم برای من پر است از رمز و راز. یک دنیا حرف داریم با هم. به شوق زنده کردن همین خاطرات، راه دور و دراز را طی می کنم و به هر بهانه و در هر فرصتی خودم را به داریون می رسانم.
تهران، با همه ی مناظر و جلوه های زیبایش، در دلم جای خالی این جا را پر نمی کند. چیزی را در این جا گم کرده ام که در هیچ جای دیگر نمی یابمش.
غزال تیز پای خاطراتت، به دشت داریونم می کشاند
به دوش ابردر بیراهه ی باد، به بخت بی نشانم می نشاند
کویر دل در این صحرای سوزان، دو چشم انتظارش می زند موج
دو دست خواهشش پشت ترک ها، به امید نمی خشکیده در اوج
دو پلک ابر بر چشم تو افتاد، هراسان بر نگاهم سایه انداخت
دوباره قاصدک چرخید در باد، پیامش شور شیرین در دلم ساخت
چنان برق نگاهت شعله افکند، که ابر تیره را بشکافت، بشکافت
سرشک از آسمان دیده بارید، و تار و پود دل با خون به هم بافت
نگاهم برد سوی خالد آباد، تو می خواندی سرود “باز باران”
میان سبزه زاران می دویدی، خرامان و خرامان و خرامان
نگاهت با نگاهم چون درآویخت، “گره بند قبای غنچه وا شد”
هزاران ناله ی مستانه سر داد، دل بی دل به عشقت مبتلا شد
غزال تیز پا ! بر گرد برگرد، دگر فرهاد و مجنون رفته از یاد
نه لیلی دلستانی می پسندد، نه شیرین می رود در خواب فرهاد
کجا شد عشق بی رنگ و ریامان؟ دگر بی رنگی از هر عشق، عاری است !
چو کوه بیستون از رونق افتاد، دو صد رنگ و ریا بر عشق، جاری است !
به یاد آن روزها به گریه ام انداختی جناب زارع
سلام محمد جان…
اشک شوق، گوارای وجودت عزیز دل برادر….
عشــــق آخر تیشـــــــه زد بر ریشــــه ام
تیشـــه زد بر ریشـــه ی اندیشــــــه ام
عشــــــق از من دور وپایـــم لنـــگ بـــود
قیمـــتش بسیـــار و دستـــم تنـــــگ بود
گـــر نرفتـــم هـــر دو پایـــم خستـــه بـود
تیشـــه گــر افتـــاد دستـــم بســـته بــود
چنــد روزی هسـت حالـــم دیــدنی ست
حـــال مـــن از این و آن پرســـیدنی ست
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ !
سلام استاد عزیز .
من توی همان باغ انگوری توی همان غارسنگی کودکی ام را گذراندم .بی شک آن روزها آن زیبایی ها تکرار نخواهند شد…
راستی ازاین که ازپدرم یادی کردید متشکرم.این روزها با کمک عصا به سختی راه می رود…
ما و شما که آن همه زیبایی را هرروز به چشم می دیدیم ولذت می بردیم وباآن ها بزرگ شدیم امروزاین همه دلمان گرفته است…
نمیدانم فردابچه های ما که اسیر در دنیای اتوماسیون امروزی هستند دلشان چگونه است؟؟؟
سلام محمد جان….
پدرتان مرد بزرگواری است و تا آن جا که من به یاد دارم وقتی من ساکن داریون بودم ایشان در امور فرهنگی فعال بودند. برایشان آرزوی سلامتی می کنم. سلامشان را برسانید.
و اما یک در خواست : اگر برایتان مقدور است می خواستم زحمت بکشید و خاطرات و توصیف هایتان را از فضاها و اماکن داریون قدیم و کلا اطلاعاتتان را در این زمینه برایم ایمیل کنید. با من رودربایستی نکنید اگر وقتش را ندارید و یا به هر علت نمی توانید این کار را بکنید خودتان را توی زحمت نیندازید.
ضمنا اگر مایلید در مصاحبه با خانواده های شهدا به آقای علی زارع کمک کنید، به ایشان مراجعه کنید.
سلام استادعزیز.
من افتخار شاگردی شما رانداشتم اما هر کاری ازدستم بیاید انجام میدهم وقول میدهم کوتاهی نکنم .
باآقای زارع هم درموردمصاحبه باخانواده شهدا همکاری میکنم .این کار برای من سعادت است.
ممنون ازلطف و همت شما بزرگ مرد داریونی.
مﻦ آن طﻔﻞ آزاده ﺳﺮ ﺧﻮﺷﻢ
ﮐﻪ ﺑﺎ اﺳﺐ آﺷﻔﺘﻪ ﯾﺎل ﺧﯿﺎل
درﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﺎه و ﺳﺎل
ﭼهل ﺳﺎل ﻧﺎ آﺷﻨﺎ راﻧﺪه ام
ز ﺳﯿﻤﺎی ﺑﯿﺮﺣﻢ ﮔﺮدون ﭘﯿﺮ
در اوراق ﺑﯿﺮﻧﮓ
ﺗﺎرﯾﺦ ﮐﻮر
ھﻤﻪ ﺗﺎزه ھﺎی ﺟﮫﺎن دﯾﺪه ام
ھﻤﻪ ﻗﺼﻪ ھﺎی ﮐﮫﻦ ﺧﻮاﻧﺪه ام
ﭼﮫﻞ ﺳﺎل در ﻋﯿﻦ رﻧﺞ و ﻧﯿﺎز
ﺳﺮ از ﺑﺨﺸﺶ ﻣﮫﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪه ام
رخ از ﺑﻮﺳﻪ ﻣﺎه ﮔﺮداﻧﺪه ام
ﺑﻪ ﺧﻮش ﺑﺎش ﺣﺎﻓﻆ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺎﻧﻢ اوﺳﺖ
ﺑﻪ ھﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ آزاده ای ﯾﺎﻓﺘﻢ
ﺑﻪ ﺟﺎﻣﺶ اﮔﺮ ﻣﯿﻨﻮاﻧﺴﺘﻪ ام
ﻣﯽ اﻓﮑﻨﺪه ام ﮔﻞ ﺑﺮاﻓﺸﺎﻧﺪه ام
ﭼﮫﻞ ﺳﺎل اﮔﺮ ﺑﮕﺬراﻧﺪم ﺑﻪ ھﯿﭻ
ھﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﮐﻪ در رھﮕﺬار وﺟﻮد
ﮐﺴﯽ را ﺑﺠﺰ ﺧﻮد ﻧﮕﺮﯾﺎﻧﺪه ام
ﭼﮫﻞ ﺳﺎل ﭼﻮن ﺧﻮاب ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ
اﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﻞ ھﻔﺘﻪ ای ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺪاﯾﺎ ﻧﻪ ﺧﺎرم ﭼﺮا ﻣﺎﻧﺪه ام
فریدون مشیری
سلام استاد عزیز وگرانبها
بسیار زیبا بود.دیگر آن شور ونوا در تنگه در نیست خشکسالی پی در پی قنات را از تب وتاب انداخته.مردم داریون هم که زندگیشان به کشاورزی وآب وابسته است دیگر آن شور ونشاط راندارند امیدوارم یکبار دیگر آن روزها بازگردد.
راستی عکس سنگ سوراخی در یکی از قسمتهای رمان قلعه داریون هست که کاربران میتوانند انراببینند
سلام علی جان…
شما که زحمت به تصویر کشیدن سنگ سوراخی را آن هم به گمانم در ماه رمضان و با زبان روزه و بالا رفتن از کوه کشیدید، کاش زحمت به تصویر کشیدن آن حوضچه و قنات ها و چه و چه هم می کشیدید !
راستی چه خبر از کار مشترکتان با جناب آقای یوسف بذرافکن در به تصویر کشیدن مناظر و اماکن داریون ؟
سلام جناب آقای علی زارع. این سوال منم هست و همین طور سوال خیلی های دیگه. لطفا جواب بدید.
سلام آقای علی زارع. نظر من هم مثل نظر آقای زارع است و منتظر انتشار کتابتان هستم. موفق باشید.
سلام
اجازه میدادید تا مغازه دار این ترانه بارون بارونه، زمینا تر میشه رو تا اخر بخونه من که خیلی دوستش دارم .
علیک سلام…
کسی که برای حیف و میل کردن آب آشامیدنی بی زبان اجازه نمی گیرد، برای تا آخر خوندن یه ترانه ی قدیمی و مورد علاقه ی شما هم نیاز به اجازه ندارد عزیز !
اجازه ی همه ی ما دست اوناست ! و البته این طوری هاست !
ماه بــــــــالای سر آبـــــــادی است
اهل ابــــــــادی در خــواب است
بــــــــــاغ همسایــــــــــه چـــــراغش روشن,
مــــــــــن چراغم خامــــــوش.
یــــــــاد مــــن بـــــاشد تنـــــــها هستم.
مــــــــــاه بــــــالای سر تنهایــــــــــــی است.
سهراب سپـــــــــهری
بعضی از خاطرات، هیچگاه فراموش نمی شوند. هیچگاه.چنین خاطراتی هرگز از فکر و ذهنمان خارج نمی شوند. هرگز.
با سلام خیلی جالبه اکثر کاربران داریون نما با “تنگه در” و طبیعتش خاطره ها دارند! به جرات می توان بگویم اکثر کودکی من نیز با طبیعت اطراف “تنگه در” قرین بود، از جمله غار سنگ سوراخی، هر چند نمی دانستم غار اسمی نیز دارد!
تجسم هیاهوی سنجاقک ها، جست و خیز قورباغه ها و عطر پونه کنار جوی آب من را عمیقا به فکر فرو برد، آن همه زیبایی کجا رفتند، این همه زشتی زاییده چیست؟
سلام نازنین جان. منم از حوالی تنگه در و سنگ سوراخی و…خاطره های زیاد و زیبایی دارم ولی برای من هم جالبه که شما هم به سنگ سوراخی سر می زدید. معمولا بیشتر پسرها اهل کوهنوردی هستند ولی خب از شما که احتمالا ورزشکار هستید کوهنوردی همچین دور از انتظار هم نیست. کلا شخصیت شما برام جالب و قابل ستایشه. موفق باشید.
سلام ستاره جان
ممنون از لطف شما، افراد غیر ورزشکاری چون من نیز می توانند به کوهنوردی علاقمند باشند، متاسفانه به دلیل کمبود امکانات ورزشی در آن مقطع، خانم ها اصولا نمی توانستند به سمت علایقشان بروند، اما کوهنوردی تقریبا از این قاعده مستثنی بود. غار سنگ سوراخی هم از آنجایی که در کوهی کم ارتفاع واقع شده بود رسیدن بهش فوق العاده راحت بود! ولی اگر می دانستم افراد زیادی با این غار سروکار داشتند جوری دیگری بهش نگاه می کردم. موفق باشید
سلام نازنین جان
نشنیدی میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست؟ خب حالا چشماتو بشوی و جور دیگری ببینش هر چند….
سلام ستاره جان اتفاقا قصدم این بود، در اولین فرصت برم و ار زاویه ایی دیگری بهش نگاه کنم هر چند مشکل از زاویه دید نیست…!
كلام: اخوان ثالث
ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﺗﺸﻲ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ
ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻣﻲﺳﻮﺯﺩ ﺍﻳﻦ ﺁﺗﺶ
ﭘﺮﺩﻩﻫﺎ ﻭ ﻓﺮﺷﻬﺎ ﺭﺍ، ﺗﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺎ ﭘﻮﺩ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻣﻲﺩﻭﻡ ﮔﺮﻳﺎﻥ، ﺩﺭ ﻟﻬﻴﺐ ﺁﺗﺶ ﭘﺮ ﺩﻭﺩ
ﻭﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﻳﻢ ﺗﻠﺦ، ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﮔﺮﻳﻪﺍﻡ ﻧﺎﺷﺎﺩ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺴﺘﺔ ﺳﻮﺯﺍﻥ، ﻣﻲﻛﻨﻢ ﻓﺮﻳﺎﺩ، ﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﺗﺸﻲ ﺑﻲﺭﺣﻢ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻲﺳﻮﺯﺩ ﺍﻳﻦ ﺁﺗﺶ
ﻧﻘﺸﻬﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻦ، ﺑﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ، ﺩﺭ ﺷﺐ ﺭﺳﻮﺍﻱ ﺑﻲﺳﺎﺣﻞ
ﻭﺍﻱ ﺑﺮ ﻣﻦ، ﻭﺍﻱ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺳﻮﺯﺩ ﻭ ﺳﻮﺯﺩ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﻡ
ﺑﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭﻱ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﻮﺩ ﮔﻠﺪﺍﻥﻫﺎ
ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ، ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﺑﺎﻣﻬﺎﺷﺎﻥ ﺷﺎﺩ
ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﻣﻮﺯﻳﺎﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﻱ ﻓﺘﺤﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﻟﺐ
ﺑﺮ ﻣﻦ ﺁﺗﺶ ﺑﺠﺎﻥ ﻧﺎﻇﺮ، ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻳﻦ ﻣﺸﺒﻚ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻣﻲﺩﻭﻡ ﮔﺮﻳﺎﻥ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﻓﺮﻳﺎﺩ، ﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﻭﺍﻱ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻲﺳﻮﺯﺩ ﺍﻳﻦ ﺁﺗﺶ
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﻥ
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻨﻈﺮ ﻭ ﺍﻳﻮﺍﻥ
ﻣﻦ ﺑﺪﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺎﻭﻝ
ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﺭﺍ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ، ﻭﺯ ﻟﻬﻴﺐ ﺁﻥ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ
ﺯﺍﻥ ﺩﮔﺮ ﺳﻮ ﺷﻌﻠﻪ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ، ﺑﮕﺮﺩﺵ ﺩﻭﺩ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﻲﺩﺍﻧﺪ، ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﺑﻮﺩ
ﺧﻔﺘﻪﺍﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎﻧﻢ ﺷﺎﺩ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ
ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﺸﺖ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ
ﻭﺍﻱ ﺁﻳﺎ ﻫﻴﭻ ﺳﺮ ﺑﺮ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﻲ ﺍﻣﺪﺍﺩ،
ﺳﻮﺯﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﺪﺍﺩﮔﺮ ﺑﻨﻴﺎﺩ
ﻣﻲﻛﻨﻢ ﻓﺮﻳﺎﺩ، ﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ، ﻓﺮﻳﺎﺩ
ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم
تو را اي كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را اي گرانمايه، ديرينه ايران
تو را اي گرامي گهر دوست دارم
تو را اي كهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرين نامور دوست دارم
هنروار انديشه ات رخشد و من
هم انديشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، يا متن تاريخ
وگر نقد و نقل سير دوست دارم
اگر خامه تيشه است و خط نقر در سنگ
بر اوراق كوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشكين مركب
نئين خامه، يا كلك پر دوست دارم
مهدی اخوان ثالث
سلام بر کاربران عزیز داریون نما …
اگر عمری باقی باشد، در حال نوشتن مجموعه ای از مطالب مختلف در مورد زادگاهم هستم.
یکی از آن ها مربوط می شود به خاطراتم از داریون.
می توانم علاوه بر خاطرات خودم، خاطرات مردم خوب زادگاهم را نیز در آن بیاورم.
بنابراین شما هم اگر خاطره ای از داریون دارید می توانید برایم ایمیل کنید تا در صورتی که مناسب و جالب و جذاب باشد، پس از ویرایش با نام واقعی و یا مستعار خودتان در آن گنجانده شود.
سینه ی کوه داریون غاری است
هر چند کوچک و کم قامت و
بی در و پیکر
ولی چون
فرهاد آن را بیستون کرده ست
از دریچه ی چشمان من زیباست !
با سلام
متاسفانه به دلیل هزینه بالای انتشار کتاب فعلا اقای بذرافکن کار را راکد گذاشته اند تا انشاله به محض تامین هزینه ها آن را ادامه دهیم .
چند روز پیش طی تماس تلفنی که با اقای جلیل زارع داشتم ایشان اعلام همکاری برای انتشار کتاب کردند که انشاله بستگی به نظر اقای بذرافکن استاد گرامیم دارد من به شخصه چون پیشنهاد کار را اقای بذرافکن داده است میخواهم ایشان هم تا انتها باشند.و در سایه ایشان کار را به سرانجام برسانیم
با تشکر از ستاره و استاد جلیل زارع
سلام علی جان…
اولا راز نگه دار باش عزیز ! ولی حالا که لو دادی بگم که برای کاربرای عزیز سوء تفاهم نشه. چون یه جورایی طوری نوشتی که ممکنه این طور برداشت بشه که جلیل زارع بهت پیشنهاد داده با هم کتاب رو بنویسید. شما منظورت این نبوده. ممکنه با نوشته دو پهلوت بعضی ها این طور برداشت کنن.
در حالی که خودت بهتر می دونی من قول دادم تو انتشار کتاب شما و دوست و برادر عزیزم بذرافکن ای ی ی ی ی یه تلاش نصف نیمه ای بکنم. نه این که خدای ناکرده جسارت کنم و تو نوشتنش سهیم باشم.
کاربرای عزیزتر از عزیز ! کتاب رو قراره فقط این دو بزرگوار بنویسن: بذرافکن و علی زارع. همین. ببخشید…
سلام استاد عزیز
کاملا حق با شماست عذر بنده را بپذیرید الان که نظر شما را خواندم و نظر خودم را هم خواندم فهمیدم که ممکنه سوئ برداشت پیش بیاد.
اقای زارع برای انتشار کتاب قول همکاری دادند نه جمع اوری مطالب و نوشتن ان
راجع به رازنگه داری هم شرمنده میخواستم کاربران عزیز روشن شوند که چه موانع بزرگی در راه انتشار کتاب هست که اول همه مسائل مالی ان میباشد.
بعدش هم حتما باید در این راه به ما کمک کنید و تجربیاتتان را در اختیارمان بگذارید.فکر کردید میگذاریم در برید و تنهامون بگذارید .ما تازه شما را پیدا کردیم و حالا حالاها باهاتون کار داریم عزیز برادر
دوستدار شما علی زارع