رمان قلعه داریون | قسمت سی و سوم
نوشته:جلیل زارع|
یکی از مستخدمین، به دستور سپیده پنهانی نزد طاهر رفت و گفت : « ستاره خانم با شما کار واجب دارد. نمی خواهد کسی از این موضوع مطلع شود. منتظرتان است. فورا بروید ببینید چه کار دارد ؟»
طاهر، شاد و خوشحال به سراغ نامزدش رفت و گفت : « بله دختر دایی ! با من کاری داشتی ؟ »
ستاره لبخندی زد و گفت : « بله پسر عمه ! »
طاهر با خوشحالی گفت : « بگو ! سراپا گوشم ! »
ستاره نگاهش را از طاهر گرفت. چند قدم در اتاق راه رفت. در حالی که نگاه طاهر تعقیبش می کرد، ایستاد. پشت پنجره چشم به درخت های سر به فلک کشیده ی باغ دوخت. نفس عمیقی کشید و گفت : « ببین طاهر، من و تو از کودکی با هم بزرگ شده ایم. تو مثل برادرم می مانی. برایم خیلی عزیزی. بگذار احترام و عزت خواهر و برادری برای همیشه بماند ! من نمی توانم تو را به عنوان همسر بپذیرم. ولی به عنوان یک برادر خیلی دوستت دارم و برایت ارزش و احترام قائلم. بیا از خیر این وصلت بگذر ! اجازه نده یک عمر با کسی زندگی کنی که به عنوان یک همسر دلش با تو نیست ! »
طاهر که از این حرف جا خورده بود، برای لحظه ای سکوت کرد و لبش را با دندان گزید. بعد به یکباره، از جا پرید و تند گفت : « ولی یک سال قبل چنین نظری نداشتی ! اگر آن موقع، این حرف را می زدی باور می کردم و راهم را می کشیدم و می رفتم. حالا که بعد از این همه مدت، روز به روز علاقه ی من به تو شدیدتر شده است این حرف ها را می زنی !؟ »
ستاره، هنوز باغ را نگاه می کرد.
– «یک سال قبل هم همین نظر را داشتم. ولی خودت بهتر می دانی هیچ دختری حق ندارد خودش در مورد آینده ی خود تصمیم بگیرد. بزرگ ترها به جای ما تصمیم گرفتند و من هم نمی توانستم رو در رویشان بایستم. »
– « چه طور شده است که آن موقع نمی توانستی رو در روی یزرگ ترها بایستی ولی حالا بعد از گذشت یک سال که اسممان بر سر زبان ها افتاده است می توانی ؟ »
– «آن موقع فکر می کردم می توانم با این موضوع کنار بیایم. یک سال تمام روز و شب با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم. دیگر نمی توانم پسر عمه !»
– « پس من چه کار کنم ؟ به من هم فکر کرده ای ؟ یک سال پیش، دل کندن از تو برایم آسان تر بود. ولی حالا نمی توانم. نمی توانم از تو دل بکنم دختر دایی !»
– « می توانی یک عمر با چنین کسی زندگی کنی؟ »
– « گذشت زمان، همه چیز را حل می کند. وقتی بچه دار شدیم نظرت عوض می شود. من خیلی دوستت دارم دختر دایی. تمام تلاشم را می کنم تا تو را خوشبخت کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد. بهترین زندگی را برایت فراهم می کنم. »
ستاره، نگاهش را از باغ گرفت. چند قدم به طرف طاهر آمد و این بار، چشم در چشمش دوخت.
– « اگر بهترین زندگی را می خواستم که در خانه ی پدرم هست. بعضی چیزها را هیچ گاه گذشت زمان حل نمی کند. یک سال پیش هم من همین اشتباه را کردم. ولی دیدیم که نشد. این حرف ها بهانه ای است برای تن دادن به سرنوشتی که خودمان در شکل گرفتن آن هیچ نقشی نداریم. »
– « یک سوالی دارم. قول می دهی راستش را بگویی ؟ »
ستاره، تند گفت : «مگر تا حالا از من دروغی هم شنیده ای ؟ »
– «نه. ولی… »
لحن ستاره آرام تر شد.
– «عیب ندارد؛ بپرس ! قول می دهم راستش را بگویم. »
– « آیا پای کس دیگری در میان است ؟ »
ستاره اخم کرد و گفت : « تو در مورد من این طور فکر می کنی ؟ »
– « نمی خواهم این طور فکر کنم ولی می بینم بعد از یک سال، درست وقتی که فرهاد از تو خواستگاری کرده است، زیر قول و قرارمان زده ای و من شده ام برایت مثل برادر. اگر صحبت برادری است که فرهاد بیش تر به برادر می ماند تا من ! با او که از کودکی در یک خانه بزرگ شده ای ! چرا نسبت به او احساس خواهر و برادری نداری !؟ من فکر می کنم این ها بهانه است برای دست به سر کردن من. »
– « اولا که فرهاد از من خواستگاری نکرده است. ثانیا من کی با تو قول و قراری داشته ام که عهد شکنی کنم ؟ قول و قرارها را بزرگ ترها گذاشته اند نه من ! احساس خواهر و برادری هم ربطی به بودن و نبودن با هم ندارد. »
– « یعنی می خواهی بگویی سپیده تو را از خان برای پسرش خواستگاری نکرده است !؟ »
ستاره، دوباره چشم از طاهر گرفت و با صدای لرزان گفت : « من که گفتم همه ی تصمیم ها را بزرگ ترها می گیرند؛ دختر، چه کاره است که برای سرنوشت خودش تصمیم بگیرد !؟ شاید مادر از جانب خودش چیزی به پدرم گفته باشد، ولی فرهاد هیچ اقدامی در این مورد نکرده است. »
– «من هم خودم از تو خواستگاری نکرده ام. پدر و مادرم این کار را کرده اند. »
ستاره، رو به طاهر چرخید و گفت : « حرف آخرت را بزن پسر عمه ! می توانی مردانگی کنی و به خاطر کسی که ادعا می کنی دوستش داری فداکاری کنی یا نه ؟ »
– « من برای تو هر کاری حاضرم بکنم. ولی تو انگار می خواهی مرا منصرف کنی و آب ها که از آسیاب افتاد، به فرهاد جواب مثبت بدهی. چرا رک و راست نمی گویی که نظرت عوض شده است و فرهاد را به من ترجیح می دهی ؟ »
– « گفتم که پسر دایی ! من اگر با خودم باشد، نظرم در مورد ازدواج با تو منفی است. ولی اگر این قدر برایت مهم نیستم که بتوانی به خاطر من، فداکاری کنی و از خیر این وصلت بگذری، چاره ای ندارم جز که به این وصلت تن دهم. ولی این را بدان که جسم مرا در خانه ات نگه می داری نه روحم را ! »
این بار، طاهر شروع کرد به قدم زدن و سرش را به چپ و راست حرکت داد و گفت : « پس اشتباه نکرده ام. فرهاد را به پسر عمه ات ترجیح می دهی ! »
– « چرا حرف توی دهان من می گذاری پسر عمه ؟ من کی گفتم فرهاد را به تو ترجیح می دهم ؟ اگر فرهاد هم بیاید و از من خواستگاری کند، جواب من منفی است. من الان و با این وضعیت، نمی توانم به ازدواج فکر کنم. فعلا تو و فرهاد، برای من فرقی ندارید. »
– « یعنی می خواهی بگویی فرهاد در این میان، نقشی ندارد و به خاطر فرهاد نیست که نمی خواهی با من ازدواج کنی و اگر بعد از به هم خوردن این وصلت، فرهاد به خواستگاری تو بیاید، حاضر نیستی با او هم ازدواج کنی ؟ »
– « من نمی دانم آینده چه می شود ! آیا نظرم عوض می شود یا نه ! فقط می دانم که الان اگر دست خودم باشد، نه حاضرم با تو ازدواج کنم و نه با فرهاد. »
طاهر ایستاد و به نقطه ای از اتاق خیره شد و به فکر فرو رفت. ستاره هم دیگر چیزی نگفت. دقایقی بعد، بالاخره طاهر سکوت را شکست و گفت : «بگذار تا فردا فکر کنم و فردا جوابت را بدهم؟ »
ستاره چاره ای جز پذیرفتن نداشت و قبول کرد. فکر کرد به قول مادرش، از این ستون به آن ستون، فرج است؛ ولی گفت : « خواهش می کنم در مورد این ملاقات با هیچ کس حرفی نزن ! این حرف ها بین خودمان و خدای خودمان بماند. »
طاهر سرش را تکان داد. گویا قبول کرد در این مورد با کسی حرفی نزند.
سلام
نصیحت به ستاره
ای دختر خوب ، خواهر گرامی تو هنوز حدود دویست سال از زمانه عقب هستی ، و نمی دانی عشق چیه ؟ عاشقی کدومه ؟ بیا و به همون خواستگار پولدارو مایه دار جواب بده ! امروزه پول حرف اول رو میزنه ! ما ور هم عروسی دعوت کنید . آقای زارع که عروسی دخترشان ما رو دعوت نکردند .
سلام سروش جان…
شما ما رو قابل نمی دونید و به ایمیل ما جواب نمیدین که اگه می دادید دعوت که چه عرض کنم دعوت ویژه هم می شدید.
حالا هم دیر نشده ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است در مورد خودتان و خانواده ی گرامیتان یا تشریف بیاورید کلبه ی درویشی ما خدمتتان باشیم یا عروس و داماد را پا گشا کنید شیراز منزل خودتان ما هم طفیلی آن ها صد البته مزاحم و مصدع اوقات شریف می شویم.
و اما شما اگر می توانید همه ی کاربران داریون نما را در زمان و مکان مناسبی جایی در رستورانی شیراز و یا داریون دور هم جمع کنید تا خدمت گذارشان باشیم.
ماشاءالله داریون نمایی ها اغلب مثل خودتان مستعار و مستعار زاده هستند و دسترسی بهشان نیست که اگر بود، خدمتگذاریشان برایمان افتخار بود.
این طوری هاست عزیز دل برادر…
سلام استاد گرامی
متاسفانه دسترسی به ایمیلم ندارم یه جوری هک شده!
عید مسافرت میروم و انشا الله در اسرع وقت شما و خانواده ی گرامیتان پا گشا دعوت میکنیم .
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد …..
سلام سروش جان…
چیزی که عوض داره، گله نداره. هکرها هم می دانند که اگر ایمیل سروش خان رو هک کنند، فورا دست به کار میشه و به جای یکی، ده تا ایمیل دیگه میذاره تو دل فضای مجازی. من کاری به اون ده بیست تا ایمیل شما ندارم خودم یه ایمیل ضد هک میسازم، دور و برش هم یه قلعه محکم بنا می کنم و یه رمز سی رقمی هم بهش کلون می کنم و یه جوری هلش میدم به سمتت؛ ببینم دیگه چه بهانه ای داری برای آن که ” پیش ما سر نمزنی / یی یادی از ما نمکنی “… این دفعه دیگه اون طوری هاست….
با سلام
گویا ستاره دلیل منطقی داشته که داره دروغ میگه؟ با این اوصاف اگر طاهر میدان را خالی کند، ستاره در آینده دچار مشکل می شود!
کاش یه کم زرنگی رو از سپیده یا عمه اش یاد می گرفت.
سلام نازنین…
ستاره دروغ نمیگه. اصلا عشق با دروغ هیچ میانه ای نداره. راحت بگم هیچ منطقی هم در کار نیست که با دلیل آن چاره اندیشی کنه و به خاطر باز کردن این گره بسته منطق را جایگزین احساسش کنه.
در ادامه خودتون شاهد خواهید بود که ستاره هم مثل فرهاد حتی دروغ مصلحت آمیز هم نمیگه و البته به قول و قرارهای خود نیز سخت پایبنده. بدون کلک و سیاست.
حرف هایی را که الان ستاره جرات کرده است بر زبان بیاورد را هم از همان سپیده یاد گرفته است. به نظر می رسد سپیده الگوی موثری در زندگی ستاره است و دارد کم کم شخصیت او را شکل می دهد.
ممنون از دیدگاه به جا و ظریف بینیتان…
پس از اینکه علیشاه در جمادی الثانی1160ه.ق با لقب عادلشاه برتخت سلطنت نشست، برادرش ابراهیم خان را به عنوان حاکم اصفهان انتخاب کرد. او خیلی زود روانه اصفهان شد و در آنجا زمینههای استقلال را مهیا کرد. علیشاه که اعتماد چندانی به برادر نداشت، سهراب خان، غلام گرجی را به اصفهان فرستاد تا اعمال او را زیر نظر داشته باشد.
ابراهیم خان که هدف او را دریافته بود سهرابخان را به قتل رساند و سرکشی و طغیان خود را علیه برادر اعلام کرد. او در اولین قدم سعی کرد با بخشش مال فراوان، افاغنه و ازبکهای سپاهش را با خود همراه کند.
لازم به ذکر است که نادرشاه افشار نیز در اواخر کار خویش بیشتر به قوم ازبک و افغان متمایل شد و جنگاوران ایرانی را که به عنوان قزلباش شناخته میشدند تا حدی کنار گذاشت. ابراهیمخان هم همین رویه را در پیش گرفت و بیشترین توجه خویش را به این دو قوم معطوف کرد. او همچنین تعدادی دیگر از سرداران و فرماندهان را به خود جلب نمود و از فردی به نام شفیعای آبروکه در اصفهان ادعای مکاشفه داشت، استمداد طلبید.
این درویش چهل سال سلطنت برای او پیشگویی کرد و نقشی به او داد که آن را به نشانه پیروزی درجلوی لشگریان خویش حرکت دهد. اولین لشکرکشی ابراهیم خان حمله به کرمانشاه بود. علت آن بود که در قلعه این شهر مقدار قابل توجهی از توپخانه و ادوات نظامی که نادرشاه برای حمله به عثمانی جمع آورده بود نگهداری می شد. ابراهیمخان سپاهی متشکل از افاغنه و ازبک راهی این شهرکرد. در این زمان امیرخان میش مست توپچی باشی از جانب علیشاه درکرمانشاه حکومت می کرد.
امیرخان به مقابله نیروهای ابراهیم خان آمد اما شکست خورد و قلعه با تمام امکانات آن به تصرف ابراهیم خان درآمد. البته امیرخان بار دیگر با سمت توپچی باشی سپاه، فرماندهی توپخانه ابراهیم خان را به عهده گرفت. ابراهیم خان حمایت امیراصلانخان قرقلو عمه زاده نادرشاه که توسط نادر به عنوان سردار آذربایجان انتخاب شده بود و بعد از قتل نادر نیروی عظیم و نیرومندی در اختیار داشت، را هم به دست آورد و با نیرویی عظیم که تعداد آن بالغ بر صد هزار نفر نوشتهاند به مصاف برادرش علیشاه رفت.
جنگ بین دو برادر در محلی بین سلطانیه و زنجان به نام سماخی رخ داد. در طی جنگ بسیاری از سپاهیان عادل شاه به لشکر ابراهیمخان پیوستند و موجب شکست او شدند. علیشاه به سمت تهران فرار کرد، ابراهیم عده ای را به تعقیبش فرستاد که در تهران به دست محسن خان حاکم شهر دستگیر و به دستور ابراهیم نابینا گردید.
ابراهیم خان در ذی الحجه 1161ه.ق خود را شاه نامید و علیشاه نابینا را با دیگر افراد خانواده خویش به قم فرستاد. او سعی کرد با دربار عثمانی هم ارتباط برقرارکند و به مصطفی خان شاملو، نماینده نادر که در بغداد بود، دستور داد مأموریت خود را به پایان برساند.
همچنین نامه هایی به احمد پاشا حاکم بغداد، برای شناسایی سلطنتش از طرف عثمانی فرستاد. درهمین زمان یکی از فرماندهانش به نام امیراصلانخان که بعد از جنگ دو برادر به سمت تبریز حرکت کرده بود، به فکر خودسری افتاد، ابراهیم شاه به قصد سرکوب او حرکت کرد و درحوالی مراغه در جنگی که به وقوع پیوست امیراصلانخان شکست خورد و به قتل رسید.
ابراهیم خان از تبریز سید محمد متولی را جهت تعمیر و بازسازی حرم حضرت معصومه و سد نمودن رودخانه ای که در آن حوالی همیشه طغیان می کرد روانه قم نمود. بعد از اتمام کار امیراصلانخان، مهمترین رقیب و مشکل ابراهیم، شاهرخ میرزا بود.
شاهرخ که حدود 15سال بیشتر نداشت، بعد از مرگ نادر توسط علیشاه در ارگ مشهد زندانی شده بود. ابراهیمخان برای اینکه از شر او راحت شود، حسین بیگ برادرکوچک خویش را به عنوان سردارخراسان تعیین و به سوی مشهد روانه نمود. او شایع کرد که سلطنت متعلق به شاهرخ میرزا میباشد و او (ابراهیم خان) در راستای رساندن این حق به صاحبش است، پس باید شاهزاده به اصفهان بیاید و بر تخت حکومت تکیه زند.
این کار ترفندی بود که ابراهیم به کاربرد تا بتواند هم شاهرخ را فروگیرد و هم خزاین سرشار نادری را که در مشهد قرار داشت به دست آورد. اما خوانین خراسان که چشم طمع به اموال نادربسته بودند، شاهرخ نوجوان را از زندان بیرون آورده و برتخت نشاندند. به دستورشاهرخ لشکری به مقابله ابراهیم گسیل شد. ابراهیم نیز از تبریز با لشکر مستعد و مجهز روانه خراسان گردید اما بین این دو لشکر جنگی رخ نداد زیرا در سرخه سمنان قزلباشان سپاه ابراهیم به علت توجه و تمایل بیشتر ابراهیمخان به افاغنه و ازبک از اوجدا شدند.
ابراهیم با همراهان باقی مانده ایی که اغلب از دو قوم مذکور بودند به سمت قم برگشت، که در آن سید محمد متولی اختیاردار امور بود. پیش از رسیدن ابراهیم شاه به قم بین افاغنه شهر و اهالی اختلافاتی رخ داد و افغانیها از شهر بیرون رانده شدند، زمانی هم که ابراهیم شاه قصد ورود به شهر داشت دروازههای شهر به روی او بسته شد و دستور او برای غارت شهر به جایی نرسید. اقوام ازبک و افغان هم که خود را در شرایط سختی میدیدند، از او جدا شده و راهی وطن خویش شدند. ابراهیم که تنها مانده بود با عده کمی از نزدیکان خویش به قلعه قلاپور، بین قزوین و ساوه، پناهنده شد.
اهل قلعه او را دستگیر و خبرآن را نزد شاهرخ فرستادند. به دستور شاهرخ، او را نابینا و پس از چندی همراه برادرش علیشاه روانه مشهد کردند. در بین راه، قبل از رسیدن به شهر ابراهیم در سال 1162 کشته شد و جسدش را به مشهد آوردند.
منبع: مشاهیر مدفون در حرم،پایگاه امام رضا
بخش حریم رضوی
سلام و ممنون از توضیحات کامل و مستندتون.
با سلام تو این قسمت رمان من چند تا سوال تو ذهنمه
1واقعا سپیده به طور رسمی ستاره که نامزد داشته برای پسرش خواستگاری کرده؟
2یه کم منطق ستاره جایی بحث داره چطور وقتی خودش حاضر نیست از عشقش بگذره از طاهر اینو میخواد!
به نظرم این خط رمان باید بازنگری بشه
ستاره، رو به طاهر چرخید و گفت : « حرف آخرت را بزن پسر عمه ! می توانی مردانگی کنی و به خاطر کسی که ادعا می کنی دوستش داری فداکاری کنی یا نه ؟ »
بهتر تو این برهه که داریم به روزهایی عروسی نزدیک میشویم دلیل های منطقی از ستاره ببینم اخه این اخرین تیر تو ترکشه باید درست استفاده بشه این کلام اصلا به درد دقیقه نود نمیخوره!
سلام….
1- سپیده هیچ گاه به طور رسمی و حتی غیر رسمی از ستاره نامزد دار خواستگاری نکرده و مرتب هم به خان گفته که دخترت رو به زور وادار به وصلتی که تو دلش نیست نکن. هرگز نگفته اونو به فرهاد بده. فقط جریان دلدادگی فرهاد و ستاره رو براش تعریف کرده. همین.
سپیده فعلا فقط دنبال اینه که این وصلت که دلخواه ستاره نیست سر نگیره. این که بعد به فرهاد چه پاسخ قطعی بده رو گذاشته واسه بعد.
حتی مرتب به ستاره هم میگه خودت در مورد زندگی خودت تصمیم بگیر . طاهر یا فرهاد یا… هر که تو دل خودته. اگه رمان رو مجددا بخونید اینو بهتر متوجه میشید.
ممنون از دقت نظرتتون.
سلام مجدد…
2- اولا که عشق خودش دو طرفه است. خودشو نمیخواد به فرهاد تحمیل کنه. اگه از طاهر میخواد که فداکاری کنه و از این عشق بگذره به خاطر یه طرفه بودنش هست.
اما در مورد عشق خودش. اگه احساس کنه عشقش یه طرفه هست به وصلت با فرهاد هم رضایت نمیده.
اما اصلا کی گفته قراره به فرهاد جواب مثبت بده.
باید قسمت های بعد رو دید. شاید اگه همه چی به خیر و خوشی تموم شد و طاهر دست از سر ستاره برداشت و فرهاد هم از اون خواستگاری کرد جواب مثبت بده شاید هم به علل مختلف که فعلا بهتره بهش نپردازیم جواب منفی بده.
بهتره برای پاسخ دقیق جواب سوالت یه کم بیش تر صبر کنه.
بازم سلام…
و اما در مورد اون خط و دلیل منطقی و آخرین تیر تو ترکش: فعلا باید صبر کرد الآن نمیشه پاسخ داد چون جواب سوالتون رو تو قسمت های آینده میگیرید.
فعلا فقط بگم که ستاره هر چی گفت فقط احساس باطنیش بود. اصلا نقش بازی نکرد و خیلی هم دنبال سیاست و منطق نیست.
اگه بیش تر توضیح بدم داستان لو میره. بهتر چند قسمتی به من و خودتون مهلت بدید. بازم ممنون از دیدگاه های سازنده اتان.
با سلام استاد
شما از عشق دوطرفه حرف میزنید اما تا الان در رمان چیزی از عشق دوطرفه ستاره فرهاد ندیدم حداقل شاید شما به عنوان نویسنده از عشق دوطرفه با خبر باشید اما من به عنوان یک خواننده تا الان چیز منطقی از ستاره فرهاد که از ان بتوان به عنوان عشق نام برد ندیدم
فرهاد که فعلا در حاشیه است ستاره هم که تلاش انچنانی ندارد هیچ دیدار گفت گویی که حاکی از عشق این دو به هم باشد نبوده یا شاید ذهن من فراموش کرده
ستاره به نظرم هنوز از عشق فرهاد نباید مطمن باشد اخه من هیچ دلیل منطقی برای عاشق بودن فرهاد در رمان نیافته ام !
سلام…
هرجند در نسخه بازنویسی شده بیش تر به این موضوع پرداخته شده است ولی باز هم لازم است ستاره و فرهاد در ارتباط با هم پر رنگ تر ظاهر شوند.
چشم . دیدگاهتان را یادداشت کردم تا بیش تر روی آن کار کنم.
اما در کل این دو نفر سرنوشتشان را با اشتباهی بزرگ رقم خواهند زد.