رمان قلعه داریون | قسمت سی و چهارم
نوشته جلیل زارع|
روز بعد، طاهر دوباره نزد ستاره آمد و گفت : « من روی حرف هایت خیلی فکر کردم. این روزها در شرایط خوبی نیستی. فکر می کنی همه دست به دست هم داده اند و می خواهند تو را مجبور به این وصلت کنند. ولی من دلم نمی خواهد در مورد من این طور فکر کنی. من دوست دارم خودت برای سرنوشت خودت تصمیم بگیری. خودت می دانی که رو در روی بزرگ تر ها ایستادن چه قدر مشکل است. ولی من به هر قیمتی شده آن ها را متقاعد می کنم که عروسی را به وقت دیگری موکول کنند تا تو فرصت بیش تری برای فکر کردن داشته باشی. »
– « وقتی مجبورم بالاخره به این وصلت رضایت دهم، دیگر چه فرقی می کند که عروسی عقب بیفتد یا نیفتد ؟ »
طاهر دستی روی موهای صافش کشید. سرش را به چپ و راست حرکت داد و تند گفت : « می گویی چه کار کنم ؟ چه کار کتم که تو فکر نکنی من هم مثل بزرگ ترها می خواهم تو را به زور پای سفره ی عقد بنشانم ؟ »
– « تا وقتی اسم کسی روی من باشد، نمی توانم خودم در مورد زندگی خودم تصمیم بگیرم. »
– « خودت هم می دانی این کار، امکان پذیر نیست و … »
ستاره حرف طاهر را قطع کرد و گفت : « من دختر هستم و مجبورم هر تصمیمی برایم می گیرند بپذیرم. ولی کسی نمی تواند تو را مجبور به کاری بکند. »
– « بر فرض که من چنین کاری بکنم، آیا تو هم سر قول و قرار خود هستی ؟ »
ستاره با تعجب گفت : « چه قول و قراری پسر عمه ؟! »
– « به همین زودی یادت رفت ؟ مگر نگفتی فرهاد در تصمیم تو نقشی ندارد ؟ مگر نگفتی اگر او هم از تو خواستگاری کند، جوابت منفی است ؟ »
– « من گفتم فعلا نمی توانم در باره ی ازدواج فکر کنم. تو و فرهاد هم برایم فرقی ندارید. اگر الآن فرهاد هم مثل تو نظرم را در مورد خودش بپرسد، جوابم منفی است. »
طاهر، در حالی که سعی می کرد خوشحالیش را پنهان کند، گفت : « پس ممکن است در آینده نظرت در مورد من هم تغییر کند ؟ »
– « من نمی دانم در آینده چه اتفاقی می افتد. ولی فعلا جوابی برای هیچ کدام از شما ندارم. »
طاهر، به فکر فرو رفت و با خود گفت : « من به فرهاد قول داده ام ستاره را مجبور به کاری که دوست ندارد نکنم و نمی توانم زیر قولم بزنم. ولی بعد از آن که از ستاره جواب منفی شنیدم، نوبت فرهاد است که شانس خود را امتحان کند. اگر از ستاره قول بگیرم که به او هم جواب منفی بدهد، هم به قولم عمل کرده ام و هم فرهاد را از سر راهم برداشته ام. بعد، وقتی آب ها از آسیاب افتاد، دوباره می توانم از ستاره خواستگاری کنم. رضاقلی بیگ هم کسی نیست که به این سادگی ها دست از سر ستاره بردارد و ستاره بالاخره مجبور است به خاطر آسوده شدن از شر رضاقلی بیگ، به وصلت با من رضایت دهد. »
این بود که گفت : « اگر من فعلا اسم خود را از روی تو بردارم، قول می دهی به فرهاد هم جواب منفی بدهی و اگر روزی نظرت در مورد من تغییر کرد، دوباره از تو خواستگاری کنم ؟ »
ستاره، به فکر فرو رفت. فعلا در وضعیتی نبود که همه چیز را با هم بخواهد. چند روز دیگر، مجبور بود پای سفره ی عقد بنشیند. دوباره به یاد حرف های سپیده افتاد و با خود گفت : « از این ستون به آن ستون فرج است. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « گفتم که از حالا نمی توانم در مورد آینده، تصمیم بگیرم. ولی فعلا جوابم به فرهاد هم منفی است. »
طاهر از جای خود بلند شد. شروع به راه رفتن کرد. نفس عمیقی کشید و گفت : « می دانی که گفتن این موضوع با بزرگ ترها چه جنجالی به پا می کند. من همه ی دردسرهایش را به جان می خرم؛ ولی تو هم فراموش نکن که امروز چه قولی به من داده ای ! »
ستاره سکوت کرد. وقتی سکوتش طولانی شد، طاهر خداحافظی کرد. ولی موقع رفتن گفت : « چشم ! هر چه تو بخواهی. ولی یادت باشد من روی قول تو حساب کرده ام ! »
ستاره، باز به حرف آمد و گفت : « یادت باشد تو هم قول داده ای این حرف ها بین خودمان بماند ! »
طاهر، به ناچار، سری تکان داد و از آن جا دور شد.
وارد باغ شد. سوز سرمای زود رس پاییزی در بدنش نفوذ کرده بود. برگ های خشک زرد و قهوه ای درختان، زیر پایش خش خش می کرد. از زیر درختان تنومند باغ گذشت و خود را به آلاچیق وسط باغ رساند.
زنی بلند قد و لاغر اندام، روی تخت چوبی زیر آلاچیق نشسته بود و صورتش را بین دست هایش پنهان کرده بود. چارقد اطلس پولک دار سه گوشی، موهایش را پوشانده بود. همان چارقدی که ستاره موقع خداخافظی بر سر داشت. بی اختیار، او را صدا زد :
– « ستاره… ستاره… »
زن، سرش را بلند کرد و به چهره ی فرهاد خیره شد. فرهاد، نمی توانست باور کند این زن رنگ پریده و لاغر اندام، ستاره او باشد. یک قدم به او نزدیک تر شد. ولی چشمش که به دستمال ترکی ململ سیاهی افتاد که ستاره بر پیشانی بسته بود، در جای خود خشکش زد.
اشاره به دستمال سر او کرد و دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی ستاره زد زیر گریه و گفت : «دیر آمدی فرهاد جان ! دیر آمدی ! »
نیازی به توضیح بیش تر نبود. در داریان، فقط زنان متاهل، دستمال ترکی به پیشانی می بستند. فرهاد، قدرت سخن گفتن نداشت. زبانش بند آمده بود.
ستاره، بار دیگر در میان هق هق گریه گفت : « برو فرهاد… خواهش می کنم برو… تا نیامده است برو… نمی خواهم تو را در این وضع ببیند. نمی خواهم شکسته شدنت را ببیند. برو… برو…. برو…»
و دوباره، صورتش را با دست هایش پوشاند. تمام بدنش می لرزید. صدای به هم خوردن اشرفی هایی که از زیر دستمال سرش بیرون زده بود، با هق هق گریه ی او در هم آمیخته بود و موسیقی غم انگیزی را در فضای باغ پخش می کرد.
فرهاد، دیگر سردش نبود. از درون گر گرفته بود. انگار، گرمای هزار خورشید سوزان به جانش افتاده بود. تاب و توان ایستادن نداشت. به زانو در آمد.
صدای افتادن فرهاد، ستاره را به خود آورد. از جایش نیم خیز شد و گفت : « خواهش می کنم فرهاد… بلند شو… نمی خواهم طاهر تو را در این حال و روز ببیند. »
ولی دیگر دیر شده بود. صدای طاهر به گوش می رسید :
– « ببین ستاره ! چه انارهای درشتی برایت… »
با دیدن فرهاد، رنگ از رویش پرید و کلامش ناتمام ماند. از چهره ی ستاره، التماس می بارید. نمی خواست طاهر، خرد شدن و فرو ریختن فرهاد را ببیند.
حالا دیگر، طاهر کاملا به آن ها نزدیک شده بود. سرش را پایین انداخت. نمی توانست در چشمان فرهاد خیره شود. سبد از دستش افتاد و انارهای دورن آن، روی سنگفرش کف آلاچیق ولو شد. یکی از انارها، قل خورد و کنار پای فرهاد از حرکت ایستاد.
فرهاد، دستش را به پایه ی تخت گرفت و به زحمت بلند شد. به یکی از ستون های چوبی آلاچیق تکیه داد. به طاهر نگاه کرد و با لکنت زبان گفت : « تو… »
طاهر که نگاهش را به زمین دوخته بود و سعی می کرد چشمانش به چشمان فرهاد نیفتد، گفت : « ولی من زیر قولم نزدم. ستاره، خودش… »
و نگاهش را به طرف ستاره چرخاند. ستاره، دوباره نشست.
فرهاد، احساس سبکی می کرد. انگار، روحش داشت از بدنش خارج می شد. طاهر، این صحنه را دید. سریع، خود را به او رساند. شانه هایش را گرفت و سعی کرد جلو سقوطش را بگیرد.
سلام آقای زارع
داستان چه شکاف عمیقی خورد!هر چند شما در قسمت های آتی یه فلش بک می زنید.سکانس دوم برای چند سال بعد بود؟
سلام نازنین خانم…
می دانم ترجیح می دهی صبر کنی و خودت پاسخ پرسشت را در قسمت های بعد بیابی. پس تا بعد که اگر عمری باقی باشد، در این مورد با هم صحبت می کنیم…
ممنون از پی گیری رمان و دقت نظر منتقدانه اتان…
سلام…
این طوری بهتر نبود ؟ صبر کردی و در قسمت سی و پنجم پاسخ پرسشت را گرفتی ؟
سلام
شواهد نشان می دهد کماکان باید منتظر بمانم!
البته حسن هست، چرا که باعث ارتقا صبر و حوصله می شود…
با سلام خدمت اقای زارع وتمام کاربران عزیز داریون نما
بعداز چند ماه دیروز اینترنتمون وصل شده ومشتاقانه داستان دنبال کردم خیلی ناراحت فرهاد هستم کاش در اون زمان بودم کمکش میکردم…خدا کنه همش خواب باشه کاش نقش نازگل کمرنگ نبود…………………….
سلام آریو برزن …
ممنون که بعد از مدت ها با حل شدن مشکل اینترنتتان، این اثر ضعیف و قلم ناتوان حقیر سراپا تقصیر را قابل دانستید و رمان را مجددا پی گیری کردید و درست سر بزنگاه و جای تلخ داستان سر رسیدید…
و باز ممنون که نگران فرهاد و ستاره هستید. برخی از اشتباهات را اگر صد بار هم به عقب برگردیم مجددا تکرار می کنیم چون ریشه در اعتقادات ما دارد. فرهاد و ستاره با تعریفشان از عشق و ایثار تصمیم گرفتند. هر چند از دید عقل و منطق اشتباه باشد. عشاق واقعی را زیاد هم با عقل و منطق کاری نیست.
و اما در مورد نقش نازگل : برخی از شخصیت ها مثل نازگل در فصل های بعدی داستان پر رنگ می شوند. هر چند نازگل پس از پی بردن به اشتباه خودش در تسلیم منطق ضعیف فرهاد شدن، برای بار دوم حاضر نشد این اشتباه را تکرار کند و با گوش ندادن به حرف برادرش فرهاد و گفتن راز دلدادگی فرهاد و ستاره با مادرش سپیده، کمی خطای خود را جبران کرد.
شاید با کمک هایش در ادامه ی داستان بتواند بیش تر نقش ایفا کند و خطای بار اول خود را جبران کند.
و اما کلام آخر : ممنون از حس یاری رساندنتان به فرهاد و ستاره… ولی باور کنید اگر شما هم در آن زمان حی و حاضر بودید، بیش تر از نازگل و به ویژه سپیده که مدام برای یاری رساندن به آن ها به آب و آتش می زند، کاری از دستتان بر نمی آمد.
هر چند فرهاد :
« از آتش فراقش شرحی شنیده بود، لیکن درون آتش خود را ندیده بود ! »
سلام…
چه قدر زود دعایت مستجاب شد. همش فقط یه خواب بود.
: اشک انار | برداشتی آزاد از شعر “کاش چون پاییز بودم ، سروده ی فروغ فرخ زاد ”
آرزو نمی کنم چون پاییز باشم !
هر چند وحشی و پر شور و رنگ آمیز می شوم و شاعری در چشم من شعری آسمانی می خواند و در کنارم قلب عاشق، شعله می زند، ولی مرا خاموش و ملال انگیز و برگ های آرزوهایم را یکایک زرد می کند و آفتاب دیدگانم را سرد ! آسمان سینه ام پر درد می شود و ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زند ! و دیگر بار، اشک هایم همچو باران، دامنم را رنگ می زند.
آرزو نمی کنم بار دیگر پاییز باشم !
زیرا در شرار آتش دردی نهانی، نغمه ی من، همچو آوای نسیم پر شکسته، عطر غم می ریزد بر دل خسته ام.
نمی خواهم چون پاییز باشم. هر چند پاییز که باشم پشت سرم آشوب تابستان عشقی ناگهانی است ولی پیش رویم چهره ی تلخ زمستان جوانی است ! آن گاه، سینه ام می شود منزلگه اندوه و درد و بد گمانی !
ولی … ولی … ولی با این همه، کاش چون پاییز بودم و در من، گل های اناری که از دیر باز شکوفه داده است، به بار می نشست و شاخه شاخه، انار را به دلم پیوند می زد !
کاش چون پاییز بودم و کسی اشک انار را برایم به ارمغان می آورد تا با آن، بار دیگر، سطر سطر مشق عشق را بر صفحه ی دلم بنگارم و شعر فروغ فرخ زاد را دوباره بسرایم!
باسلام یک قسمت اشتباه شده
طاهر سرش راتکان داد ودورشد ……ستاره سرش را بلند کرد وبه فرهاد گفت
سلام…
اشتباه نشده است علی جان ! یک بار دیگر دقیق تر بخوانید.
طاهر راهی جز عمل کردن به قولی که به ستاره برای مخفی نگاه داشتن گفت و گو و ملاقاتش با ستاره داده است ندارد. ولی این کار را هم سخت و دشوار می داند، بنابراین به جای پاسخ صریح، تنها با تکان دادن سر به علامت تصدیق بسنده می کند و ستاره را ترک می کند. توجه بفرمایید ، این عین عبارتی است که به درستی از زبان راوی در داستان آمده است و نشان از قول و قرارهای ستاره و طاهر دارد:
{ « طاهر از جای خود بلند شد. شروع به راه رفتن کرد. نفس عمیقی کشید و گفت : « می دانی که گفتن این موضوع با بزرگ ترها چه جنجالی به پا می کند. من همه ی دردسرهایش را به جان می خرم؛ ولی تو هم فراموش نکن که امروز چه قولی به من داده ای ! »
ستاره سکوت کرد. وقتی سکوتش طولانی شد، طاهر خداحافظی کرد. ولی موقع رفتن گفت : « چشم ! هر چه تو بخواهی. ولی یادت باشد من روی قول تو حساب کرده ام ! »
ستاره، باز به حرف آمد و گفت : « یادت باشد تو هم قول داده ای این حرف ها بین خودمان بماند ! »
طاهر، به ناچار، سری تکان داد و از آن جا دور شد. }
ممنون از دقت نظرتان…
سلام استاد منظور من این قسمت بوده
اخر پاراگراف برداشت این است که طاهر دور شد ولی در خط های بعدی ستاره با فرهاد گفتگو میکند.
وارد باغ شد. سوز سرمای زود رس پاییزی در بدنش نفوذ کرده بود. برگ های خشک زرد و قهوه ای درختان، زیر پایش خش خش می کرد. از زیر درختان تنومند باغ گذشت و خود را به آلاچیق وسط باغ رساند.
زنی بلند قد و لاغر اندام، روی تخت چوبی زیر آلاچیق نشسته بود و صورتش را بین دست هایش پنهان کرده بود. چارقد اطلس پولک دار سه گوشی، موهایش را پوشانده بود. همان چارقدی که ستاره موقع خداخافظی بر سر داشت. بی اختیار، او را صدا زد :
– « ستاره… ستاره… »
زن، سرش را بلند کرد و به چهره ی فرهاد خیره شد. فرهاد، نمی توانست باور کند این زن رنگ پریده و لاغر اندام، ستاره او باشد. یک قدم به او نزدیک تر شد. ولی چشمش که به دستمال ترکی ململ سیاهی افتاد که ستاره بر پیشانی بسته بود، در جای خود خشکش زد.
سلام علی جان…
پاراگرافی را که می فرمایید یه پاراگراف و یا بهتر بگیم یه سکانس جدیده و هیچ ربطی به سکانس قبلی نداره. تو کتاب چون این پاراگراف های جدید عنوان گذاری میشه، چنین برداشتی نمیشه ولی این جا و به این صورت چنین تعبیری میشه که شما فرمودید و حق هم با شماست.
با سلام
این همان شوکی بود که رمان واقعا به ان احتیاج داشت رمان یکنواخت پیش میرفت این قسمت واقعا خواننده به خواندن ادامه رمان ترغیب میکند وحتما شما به عنوان روای رمان گریزی به قبل میزنید علت این اتفاق وازدواج طاهر ستاره را بازگو میکنید ولی توصیفات شما در این قسمت بخصوص در مورد ستاره بسیار مورد پسند من بود واقعا چیزی که رمان بسیار به ان احتیاج دارد اینگونه توصیفات است .
واما نکته ی این قسمت رمان :
به نظرم در این قسمت فرهاد بسیار ضعیف نشان دادید رفتاری که از فرهاد در قسمت های قبل دیدیم یک رفتار پهلوانی بود انسانی که از به حاشیه رفتن فقط منش های پهلوانی ومردانگی را یا داور میکرد اما در این قسمت همه ی رفتارهای فرهاد را چالش کشیدید؟
به یاد داشته باشیم عاشق بودن همیشه شکستن در برابر دیدگان معشوق نیست! این حالت وضعف فرهاد که شما از موقع دیدن ستاره ترسیم کردید با عاشق واقعی به نظر من زمین تا اسمان متفاوته
گاهی باید ازدرون شکست خرد شد اما ظاهرت قوی به نظرت بیایدگاهی باید در دلت طوفان سهمگین کشنده باشد اما ظاهرت ارام ان موقع توانسته ایم عشق را به تصویر بکشیم
خواهش میکنم حالت فرهاد پس از دیدن ستاره یه جور دیگر بیان کنیدبگذارید فرهاد انطوری که در ذهن ها شکل گرفته رفتار کنه نه اینقدر ضعیف بگذارید حس تمام عاشق ها را داشته باشه در دل اشوب در صورت ارام این رفتار نه نمیتواند رفتار فرهاد عاشق رمان قلعه داریون باشد
با تشکر
سلام سپیده خانم….
میدونم ولی اگه اجازه بدین پاسختون باشه برای بعد از انتشار قسمت سی و پنجم.
از نقدهای موشکافانه تان ممنون.
سلام…
نظرتون چیه ؟ چند قسمت دیگه هم صبر کنیم تا ببینیم فرهاد بالاخره میخواد چه کار کنه ؟ بعد در این مورد صحبت کنیم ؟
سلام و تشکر ازاستاد
این قول و قرارهای ستاره و طاهر کار دست فرهاد بیچاره داد
فکر کنم سرنوشت فرهاد و مواجهه او با رضا قلی بیگ ستاره را مجبور به این وصلت میکنه منتظر میمانیم
سلام و ممنون صفای با وفا…
سلام
فرهاد میگوید :
من چقدر سعي كردم كه تو عاشق باشي ؟
و دل ساده وبي حوصله ات سر نرود ؟
بیخیال مبارک باشه!!!