رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت سی و پنجم

جلیل زارع|

آهسته، چشم هایش را باز کرد. جلو چشمش سیاهی می رفت. به کمک جهانگیر به زحمت بلند شد و نشست. دستمال خیسی که روی پیشانی بلندش بود، افتاد. جهانگیر، دستمال را برداشت و درون ظرف آب فرو برد و خیس کرد.

چند بار، آن را خوب چلاند و دوباره روی پیشانی فرهاد گذاشت و گفت : « الحمدلله امروز حالت بهتر است. سه شبانه روز است که تب داری. گاهی بدنت مثل برف، سرد می شد و گاهی هم در تب می سوختی. »

لیوان شیر گرم را به لب های فرهاد نزدیک کرد و ادامه داد : « بخور ! حالت را جا می آورد. »

فرهاد، سرش را برگرداند و لب هایش را از لیوان شیر دور کرد.

جهانگیر، دوباره لیوان شیر را به لب های او نزدیک کرد و گفت : « بخور ! باید حالت بهتر شود. خبر خوبی برایت دارم. »

فرهاد، تند گفت : « چی شده ؟ رضاقلی بیگ را کشتید ؟ »

– « نه ! بخور کمی حالت بهتر بشود، می گویم. »

فرهاد شیر را نوشید و گفت : « حالا بگو ! چی شده ؟ »

جهانگیر زیر بازویش را گرفت. او را بلند کرد و گفت : « این چند روز، خیلی خوابیده ای. بلند شو کمی قدم بزنیم ! حالت بهتر می شود. »

از چادر بیرون آمدند. تیزی نور آفتاب، چشم های فرهاد را سوزاند و تا بینی اش تیر کشید.

جهانگیر، دست روی پیشانی او گذاشت و گفت : « دیگر تب نداری. کمی بیش تر استراحت کنی، حالت کاملا… »

فرهاد، میان حرف او پرید و گفت : « گفتی خبر خوبی داری. »

جهانگیر لبخندی زد و گفت : « اول تو بگو ستاره کیست ؟ »

فرهاد با تعجب به او نگاه کرد و از پاسخ دادن طفره رفت. ولی جهانگیر ادامه داد : « دیشب تا صبح هذیان می گفتی. مدام اسم ستاره را به زبان می آوردی. او را صدا می زدی. انکار بی فایده است. من همه چیز را می دانم. »

فرهاد که سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « خودت که می گویی هذیان می گفتم. »

– « بله ! هذیان می گفتی. ولی من جریان تو و ستاره دختر خان را می دانم. خودت که بهتر می دانی همسرم، دوست خواهرت نازگل است. نازگل، همه چیز را برایش تعریف کرده است. خوابت را تعریف کن ببینم ! »

فرهاد که از کودکی با جهانگیر دوست بود و به او اعتماد کامل داشت، وقتی متوجه شد از یک سو، جهانگیر همه چیز را می داند و از سوی دیگر، می خواست زودتر آن خبر خوش را از زبان او بشنود، به ناچار، خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرد.

جهانگیر گفت : « خیلی وقت است می خواهم چیزی به تو بگویم ولی … »

فرهاد سخنش را قطع کرد و گفت : « خب حالا بگو ! »

– « من با تو از کودکی بزرگ شده ام. بهتر از هر کسی با اخلاق و روحیاتت آشنایی دارم. سر نترسی داری و فنون و آداب پهلوانی و جنگاوری را خوب می دانی. ولی نباید در برابر طاهر، کوتاه می آمدی. »

– « ستاره، حق دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد. »

– ولی تو در برابر فرهاد، خیلی از خود ضعف نشان دادی. من زیاد تعبیر خواب نمی دانم. اما خواب تو کاملا واضح و روشن است و تعبیر آن مشکل نیست. ستاره، زبان حال خودش را در خواب با تو در میان گذاشته است. با التماس و خواهش و تمنا از تو خواسته است که در برابر طاهر کوتاه نیایی و از خود، ضعف نشان ندهی. او نمی خواهد طاهر، شکسته شدنت را ببیند. نمی خواهد شاهد به زانو در آمدنت باشد. جسارت مرا ببخش پهلوان ! مجبورم این را بگویم. ستاره، همسری می خواهد که بتواند به او تکیه کند، نه کسی که حتی نتواند روی پاهای خود بند باشد. »

فرهاد، به فکر فرو رفت. جهانگیر که متوجه ی تاثیر کلامش بر او شد، با جرات بیش تر ادامه داد : « ستاره دوست ندارد تو در برابر فرهاد، کوتاه بیایی. دوست دارد برای به دست آوردنش بیش تر تلاش کنی. »

– « ولی من به طاهر قول داده ام و نمی توانم زیر قولم بزنم. نمی توانم قبل از این که تکلیف او روشن شود، اقدام کنم. »

– « الآن را نمی گویم . یک سال پیش را می گویم. باز هم مرا ببخش ولی تو نباید چنین قولی به طاهر می دادی و می گذاشتی به همین راحتی از ستاره خواستگاری کند و کار به این جا بکشد. حالا هم دیگر بخواهی، نخواهی همه او را نامزد طاهر می دانند. »

– « یک سال پیش هم ستاره خودش به طاهر جواب مثبت داد. من نمی توانستم او را مجبور کنم به طاهر جواب منفی بدهد. »

– « ولی تو هم هیچ تلاشی نکردی. تو کی پیش قدم شدی که ستاره دل و جرات پیدا کند و حرف دلش را بزند. ستاره، چاره ای جز تن دادن به این وصلت نداشت. مخصوصا که نازگل را هم وادار کردی مادرت را مطمئن کند که خواهان ستاره نیستی. تو حتی این فرصت را هم از ستاره گرفتی.درست است که در حق طاهر جوانمردی کردی و برایش سنگ تمام گذاشتی، هر کس دیگری به جای تو بود، این کار را نمی کرد. من که تا این اندازه گذشت ندارم. ولی تو فقط می توانستی از حق خودت بگذری. اجازه نداشتی حق کس دیگری را هم پایمال کنی. »

– « من حق چه کسی را پایمال کرده ام ؟ »

– « حق ستاره را. تو اجازه نداشتی به جای او تصمیم بگیری. باید مثل طاهر، به خواستگاریش می رفتی تا بهانه ای برای جواب رد دادن به طاهر داشته باشد. »

– « من کی به جای ستاره تصمیم گرفتم ؟ »

– باز هم که حرف خودت را می زنی فرهاد ! تو نه تنها ازحق خودت، بلکه از حق ستاره هم گذشتی. دوستت را به او ترجیح دادی. نمی خواهم بگویم که طاهر، کار درست و جوانمردانه ای کرد، ولی حداقل با این کار، نشان داد که برای به دست آوردن ستاره از تو مشتاق تر است. ولی تو با این کارت به ستاره ثابت کردی که طاهر را بیش تر از او می خواهی. ستاره، را تنها گذاشتی تا تسلیم سرنوشت ناخواسته ای شود. می خواستی او تک و تنها و بدون حامی چه کار کند ؟ نکند توقع داشتی او به خواستگاری تو بیاید ؟! »

فرهاد چیزی نگفت.

جهانگیر ادامه داد : « گذشته ها، گذشته است. باید به فکر الآن بود. »

– « می گویی چه کار کنم؟ فعلا که این جا زمینگیر شده ایم و معلوم نیست تا کی باید انتظار بکشیم. »

جهانگیر، ایستاد. بازوی فرهاد را فشار داد. در چشم های او خیره شد و بعد از چند لحظه گفت : « خدا، خیلی دوستت دارد پهلوان ! بخت با تو یار است. همین روزها باید برویم شیراز. »

فرهاد، با تعجب گفت : « چه گفتی ؟ ! شیراز ؟ ! شیراز برای چه ؟ ! »

– « این چند روزی که تو در بستر بیماری بودی، خیلی اتفاق ها افتاده است. میرزا ابوالحسن خان را که می شناسی ؟ »

– « همان که به دستور حضرت عادلشاه، سردار سپاه فارس شده است ؟ »

– بله ! میرزا ابوالحسن خان سردار سپاه فارس را می گویم. چند روزی است به این جا آمده است. ظاهرا با صالح خان بیات حاکم فارس، آبشان در یک جوی نمی رود. چند ماه پیش، برای برقراری نظم و وصول مالیات به سمت آبادی های گرمسیر حرکت می کند. به تازگی به شیراز بر می گردد. ولی صالح خان بیات که او را مانع انجام کارهای خود می داند، با جناب صاحب اختیار و حاجی حسین خان نفر، هم دست می شود و بعد از گرفتن مالیات های وصول شده، راه را بر او سد می کند و اجازه نمی دهد وارد شیراز شود. او هم به ناچار، راه اصفهان را پیش می گیرد و از ابراهیم خان، کمک می خواهد. ابراهیم خان هم که از جانب حضرت عادلشاه دستور وصول مالیات فارس را دارد، از جابر خواسته است که دو نفر از ما را به شیراز روانه کند تا پیغام او را به جناب صاحب اختیار برسانیم. »

– « حتما جابر هم من و تو را برای این ماموریت انتخاب کرده است. »

– « نه. چون تو بیمار بودی، جابر این کار را از من و جمشید خواست. ولی من با جابر صحبت کردم. قرار شد صبر کنیم تا حالت بهتر شود، یکی از ما به همراه تو به شیراز برویم. چون من زن و بچه دارم، جمشید اجازه داد من تو را در این ماموریت همراهی کنم. آخر رضاقلی بیگ اجازه داده است بعد از انجام ماموریت، سری هم به خانواده هایمان بزنیم و دیداری تازه کنیم. این یک فرصت طلایی است. باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنی و به ستاره ثابت کنی که پهلوان میدان نبرد، در عشق هم همان طور محکم و استوار است. باید با ستاره صحبت کنی و او را امیدوار کنی تا بتواند کاری را که شروع کرده است به انجام برساند. »

فرهاد، به فکر فرو رفت. ظاهرا حق با جهانگیر بود. حتما تا الآن، طاهر هم با ستاره صحبت کرده است و دیگر دینی بر گردن او ندارد. شنیدن این خبر، آن قدر خوشحالش کرده بود که سر از پا نمی شناخت.

چهره ی معصوم و زیبای ستاره با آن چشم های درشت عسلی، جلو نظرش مجسم شد. یک سال پیش، قبل از آن که طاهر برای خواستگاری از ستاره، پا پیش بگذارد، بیش تر وقتش را با ستاره می گذراند. ولی از وقتی او را به نامزدی طاهر در آورده بودند، بجز چند بار، آن هم خیلی کوتاه، با ستاره تنها نشده بود.

بعد از این جریان، دیگر ستاره مثل قبل با او گرم نمی گرفت. ستاره ای که به هر بهانه ای شاد و خندان، به سراغش می آمد و شروع می کرد با آب و تاب، از این در و آن در گفتن، دیگر به سراغش نمی آمد. با او از آرزوهایش نمی گفت. دیگر انار نمی خواست.

آخرین باری که خنده بر لب های او دیده بود را به خوبی به یاد داشت. هنگام گل کردن درخت های انار بود. با هم در باغ، زیر درخت های انار قدم می زدند. دست برد یکی از گل ها را از درختی جدا کند ولی ستاره مانع شد و گفت : « نه فرهاد ! دلت می آید گلی به این قشنگی را از شاخه جدا کنی ؟ ! این گل، قرار است به اناری درشت و خوشمزه تبدیل شود. درست مثل همان اناری که… و بعد، مثل این که خجالت کشید حرف خود را تمام کند، دوان دوان به طرف آلاچیق رفت.

کفش های خود را در آورد. روی تخت نشست. دامن گشاد و پر چین خود را که بر روی چند دامن ساده ی دیگر پوشیده بود و تا پایین پاهایش می رسید، دور تا دور خود جمع کرد و به پشتی تکیه داد.

زمینه ی آبی کم رنگ دامن، پر بود از نقش گل های صورتی. شاخه و برگ های گل ها، به طرز زیبایی با مهره های بسیار ریز رنگارنگی تزیین شده بود.

قسمت پایین دامن، که از قسمت بالایی، پر چین تر بود و ساق پاهای او را می پوشاند، از پارچه ی تور آبی پر رنگ و یک دستی تشکیل شده بود.

نوار پهن نقره ای پولک نشانی، دو تکه ی دامن را از هم متمایز می کرد.

پیراهن بلندی با یقه ی ساده و بدون برگردان که از بالای ران و از دو طرف، چاک داشت، روی دامن را تا پایین می پوشاند.

زمینه ی بنفش پیراهن نیز پر بود از نقش گل های آبی کم رنگ و زرد طلایی که مثل دامن، شاخه و برگ هایش با مهره های ریز و خوش رنگی تزیین شده بود. آستین بلند پیراهن، از پارچه ی نازک و ظریف تری با همان رنگ و همان گل ها تشکیل شده بود.

فرهاد، به سویش رفت. رو به رویش ایستاد و گفت : « چشم ستاره خانم ! صبر می کنیم تا این گل زیبا به بار بنشیند. آن وقت ….

و ستاره خندید. از ته دل خندید. و فرهاد، نگاهش می کرد. فقط نگاهش می کرد. به دلش برات شده بود که دیگر او را این طور شاد و خندان نمی بیند. همین طور هم شد. خیلی زود، پاییز از راه رسید. آن گل هم مثل خیلی از گل های دیگر، به بار نشست و به اناری سرخ تبدیل شد. اناری که هم چنان در حسرت چیده شدن ماند. آن قدر ماند و ماند تا بر شاخه خشکش زد.

خیالش را از گل زیبا، به آن انار سرخ کشاند. وقتی به آن جا رسید، ستاره را زیر آن درخت دید. داشت با حسرت تمام به آن انار درشت و سرخ نگاه می کرد. اناری که در التهاب چیده شدن بود. ولی دیگر دستی نبود تا آن را از شاخه جدا کند و با اشتیاق به او تعارف کند.

فرهاد، به محض دیدن ستاره برگشت و از باغ خارج شد. ستاره او را دید ولی به روی خود نیاورد.

فرهاد، با یادآوری این خاطره، خنده بر لب هایش محو شد. ترس و وحشت بر جانش چنگ انداخت.

الآن هم فصل پاییر بود. موقع چیدن انارهای باغ. با خود گفت : « نکند برای چیدن آن انار، دیر شده باشد ! نکند همه چیز تمام شده باشد و خوابم به حقیقت بپیوندد. »

! نه ! نه ! حتی فکر کردن به آن نیز دردناک بود. خودش را ملامت می کرد:

– « چرا اجازه دادم به همین راحتی، یکی دیگر از گرد راه برسد و دستش را به سوی شاخه ی انار، بالا ببرد و برای ستاره ی من، انار بچیند ؟ »

فکر این که از این پس، دیگری به جای او، سبد سبد انار…

صدای گرم و دوستانه ی جهانگیر، او را به خود آورد و از عالم خیال به واقعیت تلخ برگرداند:

– « هنوز حالت کاملا خوب نشده است. به چادر برمی گردیم. تو باید بیش تر استراحت کنی و خودت را برای انجام این ماموریت آماده کنی. هفتاد، هشتاد فرسخ راه را باید طی کنیم تا به شیراز برسیم. باید آمادگی آن را داشته باشی. »

5 دیدگاه

  1. با سلام درقسمت قبل حدس زدم این ها فقط یه خوابه تلخه اما یه لحظه یادم امد شما یه جا گفتید این دو با یک تصمیم اشتباهی بزرگ را رقم میزند من فکر کردم این همان اشتباه است استاد رد گم کنی میدید نه
    نکته بعد تو خط فکر کنم چهارده به نظرم اسم فرهاد طاهر را اشتباه نوشتی به نظرم منظورم طاهر بوده اسم فرهاد نوشته شده
    شاید یه کم در توصیف ذهن فرهاد باید تغییری ایجاد بشه خیلی از این موضوع به اون موضوع میپره رمان را سردرگم نشون میده بخصوص توصیفات از لباس چهره ستاره نباید الان انجام میشد شما دارید فکر فرهاد را ترسیم میکنید به نظرم این توصیفات مثلا زمان دیدار ستاره فرهاد باشه بهتره نه تو ذهن فرهاد به هرحال هرچند این قسمت زیبا بود اما یه کم گیچ کننده بخصوص توصیفات به نظرم اصلا اینجا جایی خوبی برای توصیف ستاره نبود

    1. سلام…

      ممنون از نقد صریح و سریعتون.

      راستش توصیف ستاره تو نسخه ی بازنویسی شده خیلی زودتر از اینا انجام شده. وقتی همون اوایل داستان، تو باغ زیر آلاچیق همدیگر رو ملاقات میکنن و گپ میزنن؛ که جاش تو نسخه ی سایت خالیه.

      خواستم موقت، همون توصیف ها رو یه جایی تو این نسخه هم بیارمش ولی به گمانم کمی عجله کردم. در هر صورت تو نسخه ی بازنویسی شده همون اوایل فصل اول توصیف چهره های اصلی داستان مثل سپیده و ستاره و نازگل و خان و فرهاد و طاهر و رضاقلی بیگ و پهلوانان و… به مرور و آهسته آهسته و تکه تکه اومده. چیری که واقعا جاش تو نسخه ی سایت خالیه.

      اما یه واقعیت حداقل در مورد خودم :

      من وقتی میخوام خاطراتم رو تو ذهن مرور کنم و عزیزانم رو به خاطر بیارم علاوه بر رفتار و حرف هاشون، چهره، حرکات و حتی نوع پوششون همه و همه برام تداعی میشه و به وضوح می بینم.

      توصیف باغ انار رو هم در اشل بزرگ تر و با وسعت بیش تر و تنوع درخت ها و… از باغچه ی اناری خونه ی پدری خودم در اون زمان ها گرفتم. تو همون باغچه، یه درخت انگور تالاری داشتیم شبیه یه آلاچیق . یه تخت چوبی هم گوشه ی حیاطمون بود که من تو ذهن خودم اوردمش زیر به اصطلاح آلاچیق و اون قدر بالا و پایینش کردم تا شد آلاچیق باغ خان. یا لباس ستاره رو تو کودکی تن مرحومه خواهر بزرگم دیدم. با همون رنگ و نقش و شکل و شمایل.

      توی فکر و ذهن هم میتونه این توصیف ها یادآوری بشه ولی با این وجود منم احساس می کنم بهتره چنین توصیف هایی تو عالم واقع انجام بشه که در نسخه ی بازنویسی شده این اتفاق خیلی زودتر از اینا افتاده.

      و اما در مورد پرش های ذهن و خیال:
      ذات یادآوری خاطرا ت چنین پرش هایی رو داره. از این موضوع به اون موضوع پریدن زاییده ی ذهن پریشان هست ولی خب بهتره تو عالم داستان به اونا نظم و سر و سامون بدیم تا خواننده رو دچار سردر گمی نکنه.

      ممنون که با نقدهای دقیق و موثرتان در بازنویسی داستان به من کمک می کنید.

      هم چنان پویا و پایا باشید…

    2. با سلام و عرض پوزش…

      در شانزدهمین و بیست و یکمین خط زیر عکس، در جمله های زیر به جای ” طاهر” به اشتباه ” فرهاد ” آمده است که به صورت زیر ویرایش می شود :

      « ولی تو در برابر طاهر، خیلی از خود ضعف نشان دادی. »

      « ستاره دوست ندارد تو در برابر طاهر، کوتاه بیایی.

  2. سلام
    شروع این قسمت واقعا زیبا و حرفه ای بود، با این تفاسیر این ماموریت برای فرهاد مشکل ساز می شود، مشکلی که او را حداقل چند سالی از داریان دور می کند!

    1. سلام …

      این نظر لطف شماست. چشم های شما زیبا می بینند. در مورد ماموریت فرهاد هم صبر می کنیم تا ببینیم چه پیش می آید.

      ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا