رمان قلعه داریون | قسمت سی و هفتم
نوشته:جلیل زارع|
کنار هم، روی تخت، زیر آلاچیق، به ظاهر ساکت و آرام نشسته بودند ولی در دلشان غوغایی بود. تیر نگاهشان، درختان انار باغ را نشانه رفته بود. فرهاد، زیر چشمی نگاهی به ستاره انداخت. چشم های ستاره سرخ شده بود. معلوم بود قبل از آن که به باغ بیاید، حسابی گریه کرده است. هنوز، چند قطره اشک گوشه ی چشم هایش نشسته بود.
فرهاد، سکوت را شکست و گفت : « چه بر سر مادر آمده است ستاره ! »
ستاره، در حالی که سعی می کرد جلو جاری شدن اشک بر گونه هایش را بگیرد، با صدایی که پر از بغض بود، گفت : « فرهاد ! مادر دارد… »
زبانش بند آمد و نتوانست کلامش را کامل کند. بی اختیار، اشک بر گونه هایش جاری شد. رویش را بر گرداند تا فرهاد گریه اش را نبیند. ولی وقتی دید نمی تواند از ریختن اشک بر گونه هایش جلوگیری کند، از جایش بلند شد؛ از تخت پایین آمد و نگاهش را باز هم به انارستان کشاند.
فرهاد گفت : « موافقی قدم بزنیم ؟ »
ستاره سرش را به علامت تصدیق تکان داد. شانه به شانه هم به راه افتادند. اندکی بعد، ستاره گفت : « همان روزهای اول که تو رفتی، سرفه هایش شروع شد. می گفت چیزی نیست؛ یک سرما خوردگی ساده است. وقتی سرفه هایش بیش تر شد، پدر، حکیم را بر بالینش آورد. حکیم، برای مادر دارو تجویز کرد و پدر را کنار کشید و آهسته با او صحبت کرد. من، حرف هایشان را نشنیدم. وقتی هم از پدر، علت بیماری مادر را پرسیدم، گفت : ” چیزی نیست. سرما خوردگیش کهنه شده است. کمی استراحت کند و داروهایش را هم مرتب بخورد حالش خوب می شود. تو فقط مواظب باش داروهایش را به موقع بخورد. ” ولی حال مادر، بهتر که نشد هیچ، روز به روز، بدتر هم شد. »
کمی مکث کرد. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد : « رفته رفته، لاغر و تکیده تر و ناتوان تر می شد. حکیم هم مرتب بر بالینش حاضر می شد. از دو ماه پیش هم دیگر آن قدر حالش وخیم شد که نتوانست از رختخواب بلند شود. پدر، ما را در جریان بیماری مادر قرار داد. مادر، سرطان داشت. سرطان حنجره. »
نیم نگاهی به فرهاد انداخت؛ آهی کشید و باز هم ادامه داد : « چند هفته ای است حکیم هم از او قطع امید کرده است. می گوید دارد نفس های آخرش را می کشد. زبانم لال، به گمانم فقط منتظر دیدن دوباره ی تو بود. »
ستاره، حالا با گفتن این حرف ها، آرام تر شده بود و احساس سبکی می کرد. دیگر، سعی نمی کرد جلو جاری شدن اشک بر گونه هایش را بگیرد. بی صدا گریه می کرد. به فرهاد نگاه کرد. چند قطره اشک گوشه ی چشم هایش نشسته بود.
– « حالا تو بگو ! چرا سفرتان این قدر طولانی شد ؟ چه شد ؟ توانستید ماموریتتان را انجام دهید ؟ »
فرهاد هم به او نگاه کرد. وقتی جاری شدن اشک بر گونه های او را دید، اجازه داد قطره های اشکی که به زحمت گوشه ی چشم هایش نگاه داشته بود، بر گونه هایش جاری شود.
هر دو، آرام و بی صدا، اشک می ریختند و به هم نگاه می کردند. فرهاد، ماجرای سفر و ماموریتشان به شیراز را شرح داد.
به انارستان رسیدند. درست زیر درختی که اولین بار با دست های کوچکشان از آن، انار چیده بودند، متوقف شدند. ستاره، دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد. در همین موقع، دست فرهاد هم به همان سمت دراز شد. به هم نگاهی کرده و لبخند زدند.
فرهاد، شاخه را پایین کشید و ستاره، دست برد و محکم اناری را گرفت و به سمت خود کشید. انار، از شاخه جدا شد. چشمان خود را بست و آن را بویید. فرهاد، شاخه را رها کرد.
رفتند و گوشه ای روی زمین نشستند. ستاره، انار را به فرهاد داد. فرهاد، آن را دو تکه کرد و تکه ای از آن را در دست ستاره گذاشت. با لذت تمام دانه های انار را در دهان می گذاشتند و می خوردند.
بعد، بلند شدند. به کنار جوی آب رفتند و دست و صورت خود را در آب زلال آن شستند.
فرهاد، دل به دریا زد؛ سرش را پایین انداخت و به یکباره گفت : « اجازه می دهی مادر، تو را برای من از پدر خواستگاری کند ؟ »
ستاره، غافلگیر شده بود. چهره اش رنگ به رنگ شد. زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید.
فرهاد، سرش را بالا آورد؛ در چشمان ستاره خیره شد و بار دیگر درخواستش را تکرار کرد.
خیلی وقت بود ستاره، انتظار چنین لحظه ای را می کشید و حالا زمان آن فرا رسیده بود. شور و شوق، سراسر وجودش را فرا گرفته بود. دلش می خواست چشم در چشم فرهاد بدوزد و با او درد دل کند. از انتظار تلخ و طولانی بگوید. از سنگدلی های او. از جور زمین و زمان. از پایان هجران و آغاز وصال. از پشت سر گذاشتن شب ظلمانی یاس و نومیدی و آغاز عشق و امید. از زندگی و شور و نشاط. آرزو می کرد کاش زمان متوقف می شد و این لحظه ی شیرین با پاسخی تلخ، خراب نمی شد.
ولی انگار سرنوشت، خواب دیگری برایشان دیده بود. بر خود مسلط شد. نگاهش را از فرهاد گرفت. سر را به زیر انداخت؛ آهی کشید و آهسته گفت : « فرهاد، من تو را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. ولی مثل یک برادر. من نمی توانم با تو ازدواج کنم. من و تو برای هم ساخته نشده ایم. »
و منتظر عکس العمل فرهاد نماند. با عجله شروع به دویدن کرد. از باغ بیرون رفت. خودش را به اتاق سپیده رساند. سپیده روی تخت دراز کشیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. نمی خواست حداقل تا وقتی دست ستاره و فرهاد را در دست هم نگذاشته است، تسلیم مرگ شود. جز این آرزوی دیگری در این دار فانی نداشت.
همیشه در شرایط سخت و دشوار، محکم و استوار ایستاده بود و حالا که به چند قدمی قله ی آرزوهایش رسیده بود، نمی خواست به همین راحتی، یاس و نا امیدی بر او غلبه کند و با عشق و امید و آرزوها وداع گوید. به سختی نفس می کشید. درد و رنج را با گوشت و پوست و استخوانش لمس می کرد. ولی دست از تلاش بر نمی داشت. تلاش برای ماندن و فتح قله ی پیروزی. ستاره با چشمان گریان، سراسیمه خود را در آغوش او انداخت.
سپیده، تمام توان خود را در دست هایش جمع کرد. اول به پرستاری که بر بالینش بود، اشاره کرد که برود و بعد، دست هایش را بالاتر آورد و در گیسوان خرمایی رنگ ستاره فرو برد و به زحمت در میان تک سرفه ها گفت : « چی شده دخترم ؟ چرا گریه می کنی ؟ انتظار به پایان رسیده است. تا چند روز دیگر، دست تو را در دست فرهاد می گذارم. آن وقت…»
سرفه ها اجازه ی تمام کردن کلامش را ندادند. نتوانست جلو جاری شدن قطرات اشکی که گوشه ی چشمانش نشسته بود، بگیرد.
ستاره، در میان هق هق گریه گفت : « همه چیز تمام شد مادر ! همه چیز تمام شد ! »
سپیده به زحمت در میان تک سرفه ها با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، گفت : « چه می گویی دخترم ؟ چه چیز تمام شد ؟ »
– « فرهاد می خواهد شما مرا برای او از پدرم خواستگاری کنید. »
– « غصه نخور عزیزم ! من قبلا این کار را کرده ام. پدرت همه چیز را به خودت واگذار کرده است. منتظر است عروس خانم از باغ گل بیاید و بعله را بگوید.
– « ولی من به او جواب رد دادم مادر ! من به او جواب رد دادم. گفتم که مثل برادرم هستی. گفتم من و تو برای هم ساخته نشده ایم. »
سپیده، دست های ناتوانش را بر گونه های ستاره لغزاند و خواست او را از آغوش خود جدا کند؛ ولی توان آن را نداشت.
ستاره، بلند شد و کنار رختخواب مادر نشست. سپیده، به زحمت اشک های او را با دست هایش پاک کرد و گفت : « چه کار کردی دخترم ؟ تو که می گفتی بدون فرهاد می میرم ! می گفتی بدون او نمی توانم زندگی کنم ! »
– « حالا هم این را می گویم مادر ! »
– « پس این حرف ها چیست که می زنی ؟ »
ستاره گریه اش شدید تر شد و در میان هق هق گریه گفت : « مادر ! فرهاد با دل من بازی کرد. غرور مرا شکست. او طاهر را به من ترجیح داد. به خاطر او از من گذشت. از عشقش گذشت.
اگر همان طور که ادعا می کند مرا دوست داشت نباید تسلیم می شد. نباید مرا تنها می گذاشت. من چه کار می توانستم بکنم مادر ! او با این کارهایش ناخواسته مرا مجبور کرد به وصلت با طاهر تن دهم.
من تا لحظه ی آخر هم انتظار کشیدم. انتظار کشیدم تا رو در روی طاهر بایستد. پا پیش بگذارد و مرا از پدر خواستگاری کند. ولی او این کار را نکرد. باز هم یک سال تمام انتظار کشیدم تا به خود بیاید ولی او حتی بعد از گذشت یک سال، وقتی حمایت های شما و سماجت مرا دید هم پا پیش نگذاشت.
باز هم مرا تنها گذاشت مادر ! تنها گذاشت تا مجبور شوم بار دیگر به تنهایی در برابر پدر و عمه و طاهر بایستم. او با بی تفاوتیش مرا در برابر طاهر شکست. مادر ! فرهاد، خودش با زبان من، دست رد به سینه ی خود زد. کاش می مردم مادر ! کاش می مردم ! کاش می مردم !
سپیده در حالی که سعی می کرد ستاره را نوازش کند، گفت : « خدا نکند مادر ! خدا نکند ! مادر به قربانت؛ نا امید نباش ! نا امیدی کفر است عزیزم ! اگر اجل مهلت می داد، بدم نمی آمد این طوری کمی تنبیه شود و درصدد جبران گذشته بر آید. ولی… »
سرفه ها رهایش نمی کردند؛ اما دست بردار نبود. هر طور بود ادامه داد : « ولی عمر من کفاف نمی دهد. وقت تنگ است دخترم ! حالا هم نگران نباش ! توکل به خدا کن و همه چیز را به من بسپار عزیزم ! »
کمی مکث کرد؛ نگاهش را به نگاه ستاره دوخت و ادامه داد : « چرا نشسته ای و بالای سر من قنبرک زده ای ؟ بلند شو ! بلند شو به جای گریه و زاری برو به نازگل بگو برود فرهاد را بیاورد این جا ! با او کار دارم. بلند شو دخترم ! بلند شو برو و هر چه زودتر کاری را که گفتم بکن ! انتظار به پایان رسیده است. همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود عزیز دل مادر ! »
ستاره آرام گرفت. اشک هایش را پاک کرد؛ مادر را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
سلام استاد
نکته ی توجه منو جلب کرد شما چهار بار از اشک گوشه ی چشمانش استفاده کردید زیاد تکرار شده برای یه قسمت زیاد میشه یکی دوجا یه جور دیگه نوشت .
بازم میشد فرهاد رو موقع رفتن ستاره برای خوانندگان ترسیم کنید فرهاد ستاره به عنوان شخصیت های اصلی رمان باید بیشتر روشون کار بشه
ولی رفتار ستاره رو میپسندم خیلی متناسب سنش دارید براش شخصیت سازی میکنید رمان دقیقا رفتار یه دختر به سن ستاره رو بازگو میکنه من قبلا هم گفتم دوست دارم گاهی متناسب سن سال دودلی را در ستاره ببینیم
سلام…
ممنون از دیدگاه های سریع و صریحتون.
مطمئن باشید دیدگاه های شما کاربران عزیز در ویرایش و بازنویسی رمان و هم چنین ادامه ی کار به ویژه فصل دوم که به زودی شروع میشه به من کمک زیادی می کنه.
بازم ممنونم. هم چنان پویا و پایا باشید…
سلام…
چشم. در فصول بعد هم کلی با این دو شخصیت کار داریم. در واقع شخصیت بارز و اصلی و تاثیر گذار اونا در فصول بعدی آشکار میشه.
سلام
برای من درک ستاره کمی دشوار هست.نمی دانم چرا! هر چند حق را به ستاره می دهم…
سلام…
برای من هم دشوار است. ستاره و فرهاد، خیلی آزارم می دهند. با طاهر نمی دانم چه کنم ؟ ولی این طوری هاست دیگر ! چه کارش می شود کرد ؟ جوانی است و خامی ! بسیار سفر باید تا پخته شود خامی !
اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟
سلام…
به نظر من برخورد ستاره خیلی خوب وبه جا بود
چون فرهادخیلی خوب از عشق حرف میزنه اما در عمل خیلی ضعیفه….
سلام آریوبرزن عزیز…
تا ضعف را چه طور معنا کنیم !
ممنون از دیدگاهتان که نشانگر عشق و علاقه اتان به این رمان است. این رمان هر چند ضعیف، تا وقتی شما کاربران عزیز را به عنوان خوانندگان پر و پا قرص دارد، حرفی برای گفتن هم دارد که اگر مورد استقبال شما عزیزان قرار نگیرد، پشیزی نمی ارزد.
ممنونم که با دیدگاه هایتان مرا تشویق به نوشتن می کنید. امیدوارم در فصل های دوم و سوم بتوانم از مقدمات عبور کنم و به هدفی که به دنبالش هستم دست یابم.
هدف من آشکار کردن تاریخچه و آداب و رسوم و فرهنگ داریون است که به گمانم اگر عمری باقی بماند در فصول بعد، دست یافتنی خواهد شد. باز هم ممنونم…
با سلام خدمت استاد عزیز
عیدتون مبارک سال خوبی براتون ارزو دارم همراه با شادی و سلامتی.
اگه نتو نستم منظورمو درست برسونم شرمنده.منظور من ضعف فرهاد بود نه رمان …من بیصبرانه هر هفته منتظر ادامه ان هستم ….ممنون که دیدگاه من قابل جواب دونستید………..
سلام…
من کاملا متوجه منظور شما شدم. منظور شما همان ضعف فرهاد بود، می دانم.
ضعف رمان، بحث دیگری است که خودم به عینه شاهد آن هستم و بارها به آن اعتراف کرده ام و در حال حاضر مشغول باز نویسی و ویرایش آن هستم.
سلام استاد راستی فراموش کردم بپرسم شما که رفتید حرم امام رضا ماهم یادتون بوددعا کنید یانه !!!!!!!!!!!!!
سلام…
یادم بود ولی برایم گران تمام شد که به گمانم پرداختن بهای آن، مرا کمی آدم می کند. خدا کند این طور باشد.
و اما اصل ماجرا :
در ایام نوروز، مشهد مقدس و علی الخصوص حرم مطهر آقا بسیار شلوغ بود. من عادت ندارم به زور با له کردن این و آن خودم را به جلو بکشانم و به ضریح بچسبانم. دور تا دور حرم را می گردم و …
روزهای اول به همین منوال گذشت. هر چند دور زدن دور حرم هم مشکل بود. اما وقتی روز آخر برای خداحافظی رفتم بد جوری دلم شکست. بغضم ترکید. قرار از دل بی قرار رخت بر بست و فراموشم شد باید و نبایدهای دست و پا گیر. یادم رفت که …
دور زدن هم دشوار بود چه برسد به جلو رفتن. خودم را در میان جمعیت مشتاق رها کردم و گفتم : « اقا، قربانت بروم. می خواهم مثل بچه ی آدم با حساب و کتاب زیارت کنم و حقی را از ذی حقی سلب نکنم ولی این دل بی قرار نمی گذارد. امانم را بریده است. پر می زند برای لمس ضریح مطهرت. حتی به اندازه ی یک سر انگشت.
” تا که از جانب معشوق نباشد کششی / کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ”
مولا جان ! الهی من به قربان غربت خودت و مادرت که این روزها متعلق به اوست بروم، از دست من کاری ساخته نیست. نمی خواهم هم باشد. اگر تو می پسندی خودت دست به کار شو. مگر به خود آمده ام که …
اگر مرا می طلبی، اگر می دانی به این بنده ی رو سیاه امیدی هست، اگر فکر می کنی این همه بار گناه را می شود بر زمین نهاد و آدم شد، اگر خدایت با شفاعت شما از سر تقصیراتم می گذرد و مرا به خود می پذیرد، اگر گناهان ریز و درشتم را به رویم نمی آوری و حالا که تا به این جا کشاندیم، نزد خدا شفیعم می شوی، خودت دست به کار شو. خودت مرا به جلو ببر ! خودت به اندازه ی یک سر انگشت ارتباط حاصل کن. به خدایت بگو هر چند “کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست / که تر کنم سرانگشت و صفحه بشمارم” ولی من به همین هم راضیم. دیگر خودت می دانی ! من خودم را بین جمعیت رها می کنم ببینم چه کار می کنی عزیز دل بی قرار این بنده ی کم ترین !
و خودم را بین جمعیت رها کردم. بی آن که بخواهم جلو و عقب برده می شدم . نزدیک و نزدیک تر و باز هم دور می شدم.
دلم شکست. گفتم : « قربانت بروم مثل این که گناهانم آن قدر زیاد است که قابل نمی دانی حتی به اندازه ی یک سر انگشت. اگر من قابل نیستم کسانی که التماس دعا داشته اند و خواسته اند نایب الزیاره اشان باشم را واسطه می کنم. به آن ها چه بگویم. بگویم ببخشید دستم خالی است آقا خودم را هم نپذیرفت ؟ باشد بهایش را هم می پردازم . نذر می کنم اگر همین الآن مرا به مرادم برسانی من هم …. و نذر کردم. نذری سنگین که شاید با انجامش آدم شوم و دست از غرور و نخوت بردارم.
باور کن هنوز درست و راست بر دلم جاری نشده بود که احساس کردم انگشتم دارد با ضریح برخورد می کند. باز هم جمعیت مرا به جلو راندند و خیلی زود دستم حلقه شد در دستاویز مطمئن و آرام بخش ضریح. بی اختیار اشک هایم جاری شد و جاری شد و شروع کردم به قربان صدقه اش رفتن. نمی دانم چرا توقعم زیاد شد. گفتم : « آقا من این طور قبول ندارم. لب هایم تشنه ی دیدار است. لب هایم را به ضریحت برسان. »
رسید. باور کن رسید. ضریحش را غرق بوسه کردم. سینه ام محکم به ضریح چسبید. آن جلو، جلو جلو در میان فشار جمعیت مچاله شدم. دیگر اگر هم می خواستم خودم را به عقب بکشم میسر نبود. کاملا داخل ضزیح را می دیدم و اشک می ریختم. از درون گر گرفته بودم و اهمیتی به فشارهایی که بدنم را مچاله کرده بود نمی دادم.
در آن لحظه به یاد التماس دعا های شما و قولی که داده بودم افتادم و گفتم : « آقا قربانت بروم اول آن ها بعد خودم. من توانسته ام تا این جا بیایم آن ها نتوانسته اند و دل خوش کرده اند به قول خشک و خالی من. مرا بی آبرو نکن و آن ها را نا امید مساز ! ته مانده آبروی مرا جلو کاربران حفظ کن و نیابتم را بپذیر. من اول به جای آن ها زیارت می کنم . زیارتشان را قبول کن !
و به گمانم قبول کرد. حالا زیارتتان قبول . شما پیش از من زیارت کردید و آقا اول شما را پذیرفت و به حرمت شما گوشه ی چشمی هم به من داشت. شاید زبان حال آقا به شما را بشود در این سطر جمع و جور کرد : « نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم ؟ »
نیت کردم اگر پرسیدی بگویم و اگر سکوت کردی لب فرو بندم. پرسیدی و گفتن بر من واجب شد که اگر نمی پرسیدی هرگز نمی گفتم. همین. حالا راضی شدی ؟
سلام ..زیارت قبول درگاه حق
خدا از سر تقصیرات هممون بگذرد……انشااله
خوشا به سعادتتون
کی گفتمت از کوی من با دیده ی گریان برو
چون گل به بزم عاشقان خندان بیا خندان برو
خوش به سعادت شما که چنین حسی را تجربه کردید…
در زمان نادر شاه برادر زاده اش علی قلی میرزا بر سیستان و نواحی حکومت می کرد.در آن زمان نادر شاه از وی صد و پنجاه هزار نادری بابت مالیات در خواست کرده بود . چون آن وقت وضع کشاورزان خوب نبود وی به نادر نامه ای نوشت واز او در خواست کرد که مالیات را به پنجاه هزار نادری کاهش دهد. در جواب نامه وی نادر شاه نامه تندی نوشت و او را تهدید کرد. در این زمان علی قلی میرزا می دانست که اگر برای نادر شاه صد وپنجاه هزار نادری فراهم نکند با مردم، به قتل خواهد رسید.به همین منظور بدون فوت وقت به سوی مشهد به راه افتاد و در حالی که روز و شب اسب عوض می نمود خود را 5 روزه به مشهد رسانید.بدون شک قصد او از این کار قتل نادر شاه بود . او وقتی به خراسان رسید فهمید که نادر شاه برای نظارت به گنج خود که در کلات بوده درراه،وقبل از قوچان اردو زده.علی قلی چهار نفر از سران نادر را می شناخت که در اردوی نادر بودند.نام آنها عبارت بود از :صالح بیک افشار- محمد بیک قاجار ایروانی-موسی بیک افشار – قوچ بیک افشار اورموی.علی قلی میرزا گونه ای به آن چهار نفر اطلاع داد و آنها یکدیگر را در اطراف اردو ملاقات کردند.علی قلی میرزا ماجرای قتل نادر را برای آنها بازگو کرد.وی به آنها گفت که اگر امشب کا را یکسره نکنیم او حتما ما را خواهد کشت چون وقتی من در راه بودم عده ای مرا شناختند و حتما فردا یا پس فردا این خبر به گوش نادر می رسد. قوچه بیک آن شب مسئول کشیک نگهبانی بود و می توانست به راحت تا پشت چادر نادر شاه برود اما هیچ کس بدون اجازه نادر نمی توانست وارد چادر نادر شاه شود و حتی نگهبانان دور چادر هم فقط از نادر فرمان می بردند.علی قلی گفت که وقتی وارد خیمه اش شدید ملاحظه ی زنش را نکنید و بدانید که این مرد هفت جان دارد و تا وقتی که سرش را از بدنش جدا ننمایید کشته نمی شود.علی قلی میرزا گفت که کشتن نگهبانان اطراف خیمه را باید خود شما انجام دهید و نباید که این کار را به دیگران وا گذارید.دلیل آن هم این بود که نادر شاه در مواقع خطر نعره می زد و اگر یکی از نگهبانها فریادی می زد وی متوجه خطر گردیده و فریاد میزد.علی قلی میرزا گفت که وقتی که وارد خیمه می شوید بعید نیست او از خواب بیدار شود چون خوابش سبک است و بخواهد که شما را با وعده و وعید از قتل منصرف کند اما شما نباید به او فرصت حرف زدن بدهید.در این میان قوچه بیک گفت که موافقت ما با قتل نادر شاه ناشی از آن است که از دست او دیگر به جان آمده ایم.ما می دانیم که این مرد ما را خواهد کشت یا دو چشم ما را از کاسه بیرون خواهد آورد یا اینکه میل به چشم ما خواهد کشید.
سر انجام روز موعود فرا رسید. نادر شاه خشمگین به داخل خیمه آمد و ستاره (زن مسیحی نادر شاه) به استقبالش آمد.نادر بسیار خشمگین شده بود و از ماجرای آمدن علی قلی میرزا به خراسان باخبر شده بود. وی از دست حاکمان بین راه ناراحت شده بود چون هیچ یک از آنها از عبور برادر زاده اش ممانعت نکرده بودند. درگوشه ای دیگر از اردوگاه آن چهار نفر گرد هم جمع شده بودند و داشتند نقشه قتل نادر را می کشیدند. سرانجام تصمیم برآن شد که آنها تا یک ساعت پس از نصف شب با باوفا ترین و بهترین نوکران خود در همان مکان حضور به هم رسانند.قرار شد چون در آن موقع (یک بعد از نیمه شب ) همه از آمدن علی قلی با خبر شده بودند ، آنها به نوکران خود بگویند که علی قلی به اردوگاه آمده و نادر را حبس نموده است.در این میان برای اینکه قوچه بیک خیانت نکند قرار شد که همه با قوچه بیک بروند.در ساعت مذکور آنها نوکران خود رااز خواب بیدار نمودند و در حالی که 9 نفر شده بودند در مکان قرار حاضر شدند.آنها به سمت چادر نادر شاه رفتند. قوچه بیک در گوش یکی از نگهبانها گفت که امشب باید مراقبت را بیشتر کنیم ومن یک نفر را اضافه در اینجا می گمارم و موسی بیک را در کنار آن نگهبان قرار داد .ناگهان همه آنها به سوی نگهبانها حمله بردند و حلقوم آنها را بریدند. سپس به سوی خیمه رفتند. در داخل خیمه چراغی می سوخت و همین باعث شد که آنها اطراف خود را بهتر ببینند. در همین حال نادر شاه از خواب بیدار شد و وقتی که آنها را دید فکر نکرد که برای قتلش آمده باشند پس فریاد نزد. زن وی(ستاره)به این موضوع پی برده بود. پس آنها یکی از نوکران خود را برای زن وی گماشتند تا اگر وقتی خواست جیغ یزند دستش را به روی دهان وی ببرد یا خفه اش کند. آنها ضربه های متوالی به بدن نادر شاه وارد آوردند و سپس یکی از نوکران موسی بیک سر از بدن نادر شاه جدا نمود
منابع: کتاب خواجه تاجدار نوشته ژان گور- آخرين شب نادر شاه مارتين ديوراند
سلام علی جان…
مثل همیشه مختصر و مفید. ممنون.
سلام استاد خیلی خوشحالم که شما نایب زیاره منه حقیر بودید وباور کنید این را سعادتی بس بزرگ میپندارم مطمنا شما لیاقت زیارت حرم را داشته اید که نصیبتان شده باور کنید که خیلی دلم میخواست زودتر بپرسم اما گفتم شاید سکوت کنم بهتره اما باز هم طاقت نیاوردم چه خوب شد که پرسیدم شما هم چقدر با احساس پاک جواب دادید ممنون از شما امیدوارم زیر سایه امام رضا همیشه سالم برقرار باشید هرچند شدید دلتنگ زیارت حرم امام رضا بودم اما با حرفهای شما ارامشی عجیب بر روح جسمم حکم فرماشد ممنون از دل دریای وقلب مهربان وپاکتان