اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان / قسمت بیست و پنجم

نویسنده: جلیل زارع

قشون رضاقلی بیگ که حالا دیگر جابر و فرهاد و جمشید و جهانگیر هم جزو آن بودند، برای پیوستن به سپاه افغان، راهی اصفهان شد. رضاقلی بیگ، جابر را به عنوان مشاور خود پذیرفت. قشون، پس از سه شبانه روز به اصفهان رسید و رضاقلی بیگ مورد استقبال کریم خان افغان قرار گرفت. به این ترتیب، قشون رضاقلی بیگ هم به سپاه افغان ملحق شد.

رضاقلی بیگ، پس از آن که از استقرار قشون خود در سپاه افغان فارغ شد، دو نفر از جاسوسان خود را روانه داریان کرد تا در مورد ادعای جابر تحقیق کنند و نتیجه را به او گزارش دهند. خودش هم توسط یکی از جاسوسانش رفتار جابر و همراهانش را زیر نظر گرفت.

پس از رفتن فرهاد از سه چشمه، حسن خان، همسرش جیران را به همراه طاهر روانه ی داریان کرد تا در غیاب فرهاد، ستاره را به ازدواج با طاهر راضی کند و مقدمات ازدواج آن ها را در نیمه ی شعبان فراهم آورد.

در داریان، خواهر و برادر بعد از مدت ها هم دیگر را ملاقات کردند. فرنگیس هم به گرمی از جیران و طاهر استقبال کرد و دستور داد تمام وسایل آسایش و رفاه آن ها را فراهم آورند تا اوقات خوشی را در داریان سپری کنند.

جیران می دانست فرنگیس زن سر سختی است و وقتی تصمیم به اجرای کاری بگیرد، کسی جلودارش نیست و نمی تواند مانع راهش شود. و باز می دانست که ستاره در دامان فرنگیس بزرگ شده است و او را مادر خود می داند و از او حرف شنوی دارد. بنابراین، در افتادن با آن ها را صلاح نمی دانست. نمی خواست کار از این که هست خراب تر شود. نقشه هایی داشت که باید مو به مو اجرا می شد. باید از خان شروع می کرد؛ از راحت ترین قسمت نقشه؛ از جایی که هیچ کس فکرش را نمی کرد؛ از کسی که حرفش پیش او خریدار داشت؛ کسی که خودش هم به این وصلت راضی بود.

فرنگیس هم زن زیرک و با هوشی بود. می دانست جیران برای چه منظوری، آن هم درست پس از این اتفاقات، به داریان آمده است. نمی توانست اجازه دهد به همین راحتی دو جوان عاشق و دلداده را از یک دیگر جدا کنند. ولی نباید بی گدار به آب می زد. نباید آشکارا، رو در رویشان می ایستاد. نباید اجازه می داد خان تصور کند می خواهد از نفوذش سوء استفاده کند و او را مجبور به کاری کند که دوست ندارد.

او با هیچ کس، سر جنگ نداشت. نمی خواست رو در روی عزیزانش بایستد. خان، سایه ی بالای سرش بود. عمری را برای فرزندانش پدری کرده بود. نازگل را به عقد پسرش در آورده بود. فرهادش را زیر بال و پر گرفته بود. دست پدری بر سر و رویشان کشیده بود. نگذاشته بود آب در دلشان تکان بخورد. کارهایی که او در حق فرزندانش کرده بود، کم تر پدری در حق فرزندان خودش می کرد. ولی فکر می کرد وصلتی که با زور و اجبار سر بگیرد به نفع هیچ کس نیست و برای هیچ کس خوشبختی نمی آورد.

فرنگیس، آرام آرام، توسن خیالش را به گذشته کشاند. گذشته ای دور و دراز. زمانی که جیران را می خواستند به زور به عقد پسر عمویش در آورند. درحالی که او و حسن خان دلباخته ی هم بودند. درست است که خان از آن ها حمایت کرد ولی اگر سرسختی و مقاومت جیران نبود، خان هم کاری از پیش نمی برد. اگر جیران، تسلیم سرنوشتی می شد که بزرگ ترها برایش رقم زده بودند، خان هم کاسه ی از آش داغ تر نمی شد و اگر هم می خواست، نمی توانست پدرش را راضی کند به ازدواج جیران با حسن خان تن در دهد.

فرنگیس، با خود فکر کرد، ستاره هم باید همان راهی را پیش بگیرد که زمانی جیران پیش گرفت. درست است که جیران حامی مثل برادرش را داشت ولی پایداری خودش ، سرنوشت دلخواهش را برایش رقم زد. ستاره هم باید خودش بخواهد و تسلیم سرنوشتی که دیگران می خواهند برایش رقم زنند، نشود. فرنگیس فقط می توانست نقش یک حامی را بازی کند. باید ستاره را متقاعد می کرد که سرنوشت او بیش از هر کس و هر چیزی در دست های خودش است و خواست و اراده ی او بیش از هر چیزی تعیین کننده است. نباید حرمت شکنی می کرد و در برابر پدرش قد علم می کرد. باید برای سرنوشتش می جنگید. اما نه به قیمت گستاخی و بی احترامی به پدر.

فرنگیس، همسر خودش را بهتر از هر کسی می شناخت و می دانست هر چند پشت اندر پشت، خان بوده و خان زاده و مغرور به اصل و نسب، ولی مرد خود ساخته ای است و البته اسیر سنت های پیشین و پایبند به رسم و رسوم و قول و قرارها. هیچ کدام از این خصلت ها هم به خودی خود بد نیست. برخی از آن ها، خصلت های نیکی هستند که از پیشینیان به ارث رسیده اند؛ به شرط آن که در حد اعتدال و به دور از تعصب اجرا می شد که در این صورت نتیجه ی خوبی در بر داشت
.
خان باید استقامت را در وجود دخترش می دید تا به خود آید و پا را از دایره ی اعتدال فراتر نگذارد. وظیفه ی دشواری بر دوش فرنگیس سنگینی می کرد . به خوبی می دانست که برای رسیدن به این هدف باید خویشتن دار باشد و با هوشیاری تمام گام بر دارد. باید صبر می کرد تا ببیند جیران چه چیزی در چنته دارد. باید اجازه می داد اول او دست خود را رو کند تا به وقتش بی سلاح نماند و مطابق شرایط موجود، تصمیم بگیرد و برای اجرای تصمیم هایش ، درست گام بر دارد.در عین حال، باید ستاره را برای یک مبارزه ی بی امان آماده می کرد. باید متقاعدش می کرد که می شود بدون حرمت شکنی، سرنوشتش را آن گونه که شایسته است رقم بزند. برای همین، در کمال سکوت، منتظر عکس العمل جیران شد.

جیران هم به عنوان اولین گام، به سراغ برادر رفت و سر شکوه و گلایه را باز کرد و گفت: « خان ! دستت درد نکند. انصافا که خوب در حق خواهر غریبت، برادری کردی ! این بود قول و قراری که با هم داشتیم !؟ یادم نمی آید هیچ گاه خان، عهد شکنی کرده باشد ! چه شده حالا که نوبت خواهر بیچاره ات رسیده، پا روی قول و قرارت می گذاری و پسر خوانده ات را به خواهر زاده ات ترجیح می دهی !؟ »

-« آرام باش خواهر ! چه کسی گفته من می خواهم عهد شکنی کنم!؟ »

-« اگر خیال عهدشکنی نداری، پس چرا دست رد به سینه ی پسرم زدی و او را دست خالی باز گرداندی؟ مگر خودت از او دعوت نکردی به داریان بیاید تا دست ستاره را در دستش بگذاری و راهیشان کنی !؟ پس بگو فقط می خواستی شر رضاقلی بیگ را از سر خودت باز کنی! وقتی همه چیز به خیر و خوشی تمام شد قول و قرارت را پاک فراموش کردی !»

-« چه می گویی جیران !؟ من اگر شما را این همه راه به داریان کشانده ام فقط برای این است که کمک کنی قول و قرارهایمان پا برجا بماند. تو باید کمک کنی همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. »

– « من وظیفه ام خواستگاری از ستاره بود که انجام دادم. تو صاحب اختیار دختر هستی و اگر دلت به این وصلت رضا هست باید خودت دست ستاره را در دست طاهر بگذاری و روانه اشان کنی نه من !»

– « درست است خواهر ! ولی من که نمی توانم ستاره را به زور وادار به این ازدواج کنم ! »

– « ستاره که تا دیروز جانش برای طاهرِ من در می رفت، اگر این طور نبود، همان روز خواستگاری جواب رد می داد. کی من از تو خواستم دخترت را مجبور کنی به پسر من جواب مثبت بدهد !؟ اگر آن موقع، جواب منفی می دادی، پسر من هم راهش را از ستاره جدا می کرد و می رفت پی کارش. چه شده حالا پس از گذشت یک سال، ستاره نظرش عوض شده!؟ مگر آن که زبانم لال، نظرش را عوض کرده باشند !»

– « اگر منظورت فرنگیس است، او کسی نیست که به خاطر پسرش دخترمرا به کاری که دوست ندارد وادار کند.»

– « پس با این حساب، نه تو و نه همسرت نمی خواهید ستاره را مجبور به کاری کنید که دوست ندارد ! حتما من باید آن دختر بیچاره را مجبور کنم ! برای همین هم مرا به این جا کشانده ای !»

– « من نگفتم او را مجبور کن. ستاره خام و کم تجربه است. خواستم بیایی با او صحبت کنی شاید سر عقل بیاید و با سرنوشت خودش بازی نکند. »

– « اگر بی تجربه است، چرا خودت با او صحبت نمی کنی و او را سر عقل نمی آوری !؟ »

– « ستاره دختر است و زبان مادرانه ی تو را بهتر می فهمد. تو باید برایش مادری کنی، دل او را به دست بیاوری و خوب و بدش را به او بفهمانی تا راه را از چاه، تشخیص بدهد. »

– « من عمه اش هستم نه مادرش. ظاهرا فرنگیس مادر او هست ! او که از کودکی ستاره را تر و خشک کرده، حتما بهتر از من و شما زبانش را می فهمد. ستاره هم از او حرف شنوی دارد. چرا از همسرت نمی خواهی با دخترت صحبت کند و راه درست را به او نشان دهد!؟ »

– « به حسن خان هم گفتم اگر فرنگیس مادر فرهاد نبود، به تو زحمت نمی دادم. البته خیلی خوشحالم که بعد از ماه ها تو را دوباره می بینم ولی اصلا راضی نبودم این همه راه را بیایی. ولی چه کنم که فرنگیس، مادر فرهاد است و نباید توقع داشته باشیم پسر خودش را رها کند و از خواهر زاده ی من جانبداری کند ! حالا هم وقت شکوه و گلایه نیست. من تو را این همه راه به این جا نکشانده ام که باب گلایه باز شود. می خواهم کمک کنی ستاره را به این وصلت راضی کنیم. »

جیران توی چشم های برادرش خیره شد و گفت: « حق با شماست ! گله و شکایت فایده ای ندارد. باید یک فکر اساسی کرد. » بعد، کمی مکث کرد و ادامه داد: « ستاره از هیچ کس به اندازه ی فرنگیس حرف شنوی ندارد،هیچ کس هم به اندازه ی او حق مادری بر گردن دخترت ندارد؛ او تا حالا برایش مادری کرده و بازهم باید مادری کند. »

خان گفت: « منظورت را نمی فهمم ! نکند می خواهی بگویی باید از فرنگیس بخواهیم ستاره را از فکر و خیال فرهاد، بیرون بیاورد و به وصلت با طاهر راضی کند !؟ »

– « هر دو می دانیم که فرنگیس، زن سرسختی است و هرگز تن به خواسته ی ما نمی دهد. او اگر هم بتواند ستاره را متقاعد می کند که به وصلت با پسرش تن در دهد. »

– « پاک گیج شده ام ! می شود واضح تر بگویی، چه خیالی در سر داری ؟ »

جیران، لبخندی زد و گفت: « اگر بخواهیم موفق شویم، باید سنجیده عمل کنیم. به قول خودت، مرا این همه راه به این جا کشانده ای تا این مشکل حل شود. پس خودت هم باید در این راه به من کمک کنی.. »

خان گفت: « از من چه کاری ساخته است؟ ستاره دخترم است و طاهر هم خواهر زاده ام. هر دو را به یک اندازه دوست دارم و سرنوشتشان برایم مهم است. پس هر کمکی از دست من بر آید دریغ نمی کنم. »

– « راهش این است که به فرنگیس بگویی با ستاره صحبت کند و او را سر عقل بیاورد. »

– « ولی گفتم که این کار بی فایده است. »

– « بله ! حالا که پای پسرش در میان است نمی شود. من هم این را می دانم. نگفتم فرنگیس این کار را انجام می دهد. گفتم شما از او بخواه که با ستاره صحبت کند و او را راضی کند. اگر او امتناع کرد و یا قبول کرد و از پس این کار بر نیامد، آن وقت من دست به کار می شوم. »

خان که تازه متوجه شده بود خواهرش چه نقشه ای در سر دارد، در دل به هوش و ذکاوت او آفرین گفت ولی غرور مردانه اش به او اجازه نداد نظر خود را واضح و روشن بگوید. این بود که وانمود کرد به نیت خواهرش پی نبرده و گفت: « بسیار خوب ! اگر تو این طور صلاح می دانی، ایرادی ندارد. »

امتیاز کاربران: 3.33 ( 2 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا