به کوشش:جلیل زارع،علی زارع|
بسم رب الشهدا و الصدیقین…
همه ی ما ، گاهی دلتنگ می شویم و دلمان می خواهد با کسی درد دل کنیم .چه کسی بهتر از شهدا ؟ … دلتنگی هایمان را با شهدا در میان بگذاریم … کسانی که به خاطر رضایت خدا و دل ما ، از خود و دل خود گذشتند .
یکی از این عزیزان، شهید حسین زارعی دودجی است. سرباز شهید حسین زارعی دودجی.
در اولین روز از اولین ماه سال ۱۳۳۸ در روستای دودج، دیده به جهان گشود. پدرش با دست های پینه بسته که حاصل سال ها رنج و مشقت و کار طاقت فرسا بود، او را در آغوش گرفته و در گوشش اذان گفت و نامش را حسین گذاشت. بعد، او را به آغوش گرم مادر باز گرداند. مادر، او را بوسید و با عشق و محبت به سینه چسباند.
نوراله، یک روز، خسته و کوفته به خانه آمد. حسین را که حالا دیگر می توانست روی پاهایش بند شود، راه برود و حرف بزند، در آغوش گرفت.
رو به همسرش کرد و گفت : « دیگر وضعیت کار و کاسبی مثل قبل نیست. کار پیدا نمی شود که. با یکی از مالکان ایزد خواست باصری صحبت کرده ام، قرار شده است برویم روی زمینش کار کنیم. »
همسرش مخالفتی نکرد. وسایلشان را جمع کردند و راهی روستای ایزد خواست شدند. چند سال بعد هم به روستای خیرآباد نقل مکان کردند و نوراله روی زمین مالکی دیگر مشغول کار شد.
حسین قد کشید و بزرگ شد و به سن هفت سالگی رسید. نوراله به داریون کوچ کرد و پسرش را در دبستان حقیقت جو ثبت نام کرد.
حسین، علاقه ی زیادی به تحصیل علم داشت. با آن که در کارها به پدر و مادرش کمک می کرد، هرگز از درس و مشق، غافل نبود. هنوز به سن بلوغ نرسیده بود که خواندن نماز را شروع کرد.
دوران ابتدایی را که پشت سر گذاشت، برای ادامه ی تحصیل، وارد مدرسه ی راهنمایی بوعلی ( هاتف اصفهانی) شد. سحر خیز بود. صبح ها قبل از اذان از خواب بر می خاست. وضو می گرفت. به قرائت آیات دلنشین قرآن مشغول می شد و نماز اول وقت را به جای می آورد. نماز ظهر و عصرش را هم در مدرسه می خواند. و برای مغرب و عشا هم در صف نماز گزاران مسجد بود. در جلسات آموزش و قرائت قرآن مجید هم شرکت منظم و فعال داشت. نه تنها در انجام فرائض دینی مثل نماز و روزه کوتاهی نمی کرد، بلکه از مستحبات نیز غافل نمی شد.
با پشتکار فوق العاده ای که داشت با کارنامه ای درخشان، دوران راهنمایی را هم پشت سر گذاشت. از کوچک ترین فرصت برای کمک کردن به پدرش در زمین کشاورزی استفاده می کرد و تمام روزهای تابستان ها را نیز کار می کرد.
فرزند ارشد خانواده بود. در درس و مشق، به سایر خواهر و برادرانش کمک می کرد. پدر و مادر، از گفتار و رفتار و اعمال او رضایت کامل داشتند و به او افتخار می کردند. این را همه اقوام و خویشان و همسایگان می دانستند.
آن زمان، داریون دبیرستان نداشت. نوراله، وقتی علاقه ی زیاد او را به ادامه ی تحصیل دید، با برادرش صحبت کرد و حسین را به او سپرد. حسین، به منزل عمویش در شیراز رفت و در دبیرستان حجتیه در رشته ی ریاضی فیزیک مشغول به تحصیل شد.
خانواده ی عمو، همه او را دوست داشتند و از اخلاق و رفتار او بسیار راضی بودند.
زن عمویش می گوید : « وقتی از دبیرستان بر می گشت و می خواست وارد منزل شود، اگر من با زن های همسایه در کوچه کنار در نشسته بودیم، آن قدر صبر می کرد تا همسایه ها آن جا را ترک کنند، بعد وارد خانه می شد. یک روز یکی از زن های همسایه به من گفت: ” دخترم در چند تا از درس هایش ضعیف است، اگر از نظر شما اشکالی ندارد، حسین گه گاه به منزل ما بیاید و به دخترم در درس هایش کمک کند”. من، موضوع را با حسین در میان گذاشتم. گفت : ” خوشحال می شوم بتوانم زکات علمم را بپردازم و آن چه را می دانم به دیگران هم یاد دهم. ولی یک شرط دارد. اگر پذیرفتند، قبول می کنم. اگر هم نپذیرفتند که از قول من از آن ها عذرخواهی کنید. ” گفتم :” چه شرطی ؟ ” گفت : ” شرطش این است که موقع درس دادن، مادرش هم حضور داشته باشد. چون من نمی توانم با نامحرم در خلوت، تنها باشم. ” »
عمویش می گوید : « هرگز ندیدم به تلویزیون و فیلم و سریال های آن علاقه ای نشان دهد. فکر و ذکرش درس و مشق بود و عبادت. »
دوره ی دبیرستان را هم با نمرات عالی، پشت سر گذاشت. نوزده ساله بود که انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) آغاز شد. مرتب در راهپیمایی ها و جلسات بحث و بررسی انقلابیون شرکت می کرد.
پس از شروع جنگ تحمیلی، وارد خدمت مقدس سربازی شد. در لشکر ۷۷ خراسان، آموزش عمومی سربازی را گذراند. بعد هم راهی جبهه های کوشک شهر اهواز شد. گروهان ۲ گردان ۲۲ لشکر خراسان.
در جنگ هم مثل کار و درس و حتی بیش تر، پر تلاش بود. هرگز دیده نشد از حضور در میدان های جنگ، گله و شکایتی داشته باشد. بر عکس، از این که خداوند این توفیق را نصیبش کرده بود که دوران خدمت را در جبهه سپری کند، شکر گزار بود و هیچ گاه درخواست انتقال به پشت جبهه را نکرد.
از دفترچه یاداشت های روزانه اش می خوانیم :
« شنبه ۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ : روزی که عازم خط اول شدیم و قرار شد که شب، حمله را آغاز کنیم.
برگی دیگر : ان تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. اگر خدا را یاری کنید، خداوند شما را یاری می کند.
در لابلای برگ های دفتر خاطراتش اشعاری نیز به چشم می خورد. »
سرانجام، روز موعود فرا رسید. بیست و دوم مرداد ماه سال ۱۳۶۱٫ در جبهه ی کوشک اهواز مشغول مبارزه ی بی امان با دشمن تا دندان مسلح بود که ناگاه، رگبار گلوله های دشمن از هر سو بر او باریدن گرفت. چند تیر به قلب و چشمش اصابت کرد و جان شیرین خود را به خدای عاشقان تقدیم نمود.
آری، او، مشتاق و منتظر، شهد شیرین شهادت را نوشید تا به به لقا الله بپوندد.
بیست و هفتم مرداد ماه سال ۱۳۶۱، پیکر پاک و مطهرش را به داریون منتقل کردند و بر دست های مردم شهید پرور داریون تا گلزار شهدا بدرقه کردند و در آن جا به خاک سپردند تا در کنار یاران با وفایش، آرام گیرد.
پنج سال بعد، پدرش فراق فرزند را تاب نیاورد. پر کشید و رفت تا شفاعت شهید شامل حالش شود و در جهان باقی بار دیگر فرزند را در آغوش گیرد. مادر داغ دار و دل سوخته اش هنوز هم نتوانسته است درد فراق فرزند را مرحمی نهد و هر جمعه، راهی گلزار شهدا می شود تا با اشک دیدگان، سنگ قبر جگر گوشه اش را شست و شو دهد. فقط این دیدارهای آدینه، او را کمی آرام می کند.
زبان حال مادر، در فراق روی فرزند :
« ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی »
روحش شاد و یادش گرامی باد…
حال دیگر نوبت شما کاربران عزیز داریون نماست. اگر دل تنگید، اگر اشکی گوشه ی چشمانتان جا خوش کرده است، اگر احساس می کنید حرفی برای گفتن دارید. چه کسی بهتر از شهید ؟ با شهید، درد دل کنید و بگویید هر چه می خواهد دل تنگتان…
باز هم پیامکی دیگر، آرامشم را به هم ریخت. مختصر و کوتاه : « متن مصاحبه با خانواده ی شهید… را برایت ایمیل کرم. »
علی جان، نمی داند هر بار پیامک او را می بینم، چه حالی می شوم ! و بعد هم متن مصاحبه، کاملا حالم را دگرگون می سازد.
به هم می ریزم. آرام و بی صدا، به اندازه ی چند دعای کمیل، اشک از دیدگانم سرازیر می شود. اصلا مصاحبه ی خانواده ی شهدا، برایم همان دعای کمیل است. زیارت عاشوراست. عزاداری سالار شهیدان است. ضجه و ناله ی زینب کبری است در گودال قتلگاه. صدای مناجات سحر و افطار ماه رمضان است. موسیقی بلند اذان است بر گلدسته های رفیع شهادت. می خوانم و اشک می ریزم.
و بعد نوبت نوشتن است. چند روزی قلمم پیش نمی رود. می نویسم و خط می زنم. خط می زنم و می گریم. می گریم و گر می گیرم. گر می گیرم و بلال، در دلم اذان می گوید.
بعد از این که از کار بر روی متن و پس و پیش و کم و زیاد کردن جملات، خسته شدم و چند باری هم برای علی جان، پیام فرستادم و اطلاعات بیش تر خواستم، احساس می کنم که از من و قلم ضعیف و ناتوانم کاری ساخته نیست. برای قلم زدن دست به دامان شهدا می شوم.
و این گونه است که شهیدی دیگر، در ” با شهدای منطقه ی داریون ” می نشیند و ” بوی بهشت ” را در فضای مجازی داریون نما، پراکنده می سازد…
سلام
استاد عزیز شما با پیامک اشکاتون جاری میشه, مای بدبخت با دیدن و خوندن نوشته های شما… نمیدانم چه سری است در این کلمه شهید که اشک جاری می کند و دل آتش میزند و افسوس برجای.. افسوس از بار گناه افسوس, از شرمندگی و افسوس از دست خالی.. ببار ای اشک تا حداقل مرهمی باشی بر دردهای خودت.. خوشا به حالتان که پرگشودید.. سبک بال و رها و ما با کوله باری از غم و اندوه در این دنیای وانفسا پر از شرمندگی و اندوه
با سلام
باور کن استاد حال من هم کمتر از شما نیست از چند روز قبل از مصاحبه دگرگون هستم تا زمانی که به انجا میروم دلم سنگین می شود به گونه ای که نمیتوانم نفس بکشم گریه ام می اید ولی خودم را کنترل می کنم بعد از مصاحبه به خالد اباد می روم اخر اخرش جایی که کسی صدایم را نشنود بعد چند فریاد بلند میکشم و شروع به گریه کردن می کنم.کمی سبک می شوم بعد به خانه می ایم و شروع به تایپ مصاحبه می کنم. اشکهایم بر روی کیبرد می ریزد و می نویسم .واقعا چند بار می خواسته ام ادامه ندهم .بعد خوابهایی می بینم که مرا به ادامه ی کار تشویق می کند .خدایا در این راه کمکم کن و عمری بده تا مصاحبه این 76 شهید منطقه داریون را به سرانجام برسانم. خدایا کمکم کن ….خدایا…
به راستی بوی بهشت به مشام دلم می رسد، و شهید می ماند وزمان ما را با خود می برد،
بچه های داریون نما: در دنیای امروز سهم هرکس از مزه ی شهادت به میزان ارادتی است که به شهدا دارد
ف شرمندگی برای شهدا عیب است، شهدا ما سرافرازیم!! شهید که شرمنده نمی خواهد… رهرو می خواهد…. راه شهید مشخص است… به صدای آقا گوش کن…. راهنمایی می شوی…
و به راستی بچه های داریون نما سنگ تمام گذاشته اند…. بوی بهشت را احساس کن… و…
سلام بر شهدای گرانقدر…
شهید حسین زارعی را کاملا می شناختم. با هم همکلاس نبودیم ولی دوران ابتدایی و راهنمایی را در یک مدرسه درس می خواندیم. او به سن و سال ،یک سال از من کوچک تر بود.
مراودات زیادی با هم داشتیم. قبل از رفتن به سربازی کلی با هم صحبت کردیم. قبل از شهادتش هم چند باری او را دیدم. او را مثل برادرم دوست داشتم. شهادتش برایم خیلی سخت بود ولی آن زمان، فرصت فکر کردن به این قبیل سختی ها نبود. تا می آمدیم در غم پر کشیدن عزیزی بنالیم، عزیزی دیگر پر می کشید و می رفت.
روحش شاد و یادش گرامی باد…
سلام جناب آقای محمد جعفر حقیقت جو…
پس چی شد، عزیز ؟ مثل این که با هم قول و قراری داشتیم ! هنوز هم که علی جان دست تنهاست ! کار خیلی کند پیش می رود. اگر هنوز هم بر سر قرار هستی، تعجیل کن قربانت بروم !
من منتظر جواب هستم و علی جان، منتظر همکاری. ببینم چه کار می کنی دلاور ؟
“با شهدای منطقه ی داریون “، در تب و تاب این عزیزان است :
1- شهید الماس زارع
۲- شهید سید حسن زارعی
۳- شهید مهیار زارعی دودجی
۴- شهید عبدالرحمان زالی
۵- شهید مجید زیخانی
باسلام وادب واحترام
نوشتن ازشهدا و مصاحبه کردن با خانواده ی این عزیزان لیاقت میخواهد…
بازهم سعی می کنم خودم را جمع کنم و با آقای علی زارع عزیز درانجام این مهم همراه شوم.
آقای حقیقت جو عزیز، و جناب آقای جلیل زارع: بفرمایید کدامیک از شهدا را از نزدیک می شناختید؟
سلام
من دهه ی شصت هستم باعث شرمندگی که بگم متاسفم فقط شنیدم.
ممنون شناخت فقط دیدن ظاهر و فیزیک افراد نیست…
سلام “دودج،قدمت،فرهنگ،ادب و مذهب” عزیز…
پرسیدی، واجب شد جواب دهم :
من همه ی شهدایی را که اهل شهر داریون بودند به نام و قیافه میشناختم. تعدای از شهدای منطقه داریون را هم می شناختم.
ولی شهدایی را که با آنان ارتباط تنگاتنگ و رفت و آمد و دوستی و رفاقت داشتم به قرار زیر است :
1 – شهید کوروش زارع : برادرم بود.
2- کوروش قنبری : دوست صمیمیم بود و ارتباط تنگاتنگ و رفت و آمد زیادی با هم داشتیم. در بسیج داریون و خرامه هم با هم بودیم. بیش تر اوقاتمان را با هم می گذراندیم. خیلی دوستش داشتم و شهادتش بسیار آزارم داد. دلم برایش تنگ تنگ است.
3_ گودرز عابدی : 9 سال با هم همکلاسی و دوست بودیم. هم بازی بچگیم هم بود. شهادتش برایم سخت بود و دلتنگش هستم.
4 _ جمشید عسکری : همسایه دیوار به دیوارمان بود. دوست صمیمی برادرم شهید
کوروش زارع بود. بین خانه ی پدری ما و آن ها دیواری نبود. مرتب هم دیگر را می دیدیم و با هم صحبت می کردیم.
5 – اماعلی بذرافکن : دوست صمیمی مرحوم برادرم خلیل زارع و شوهر خواهر شهید جمشید عسکری بود. وقتی خرمشهر بودم او هم آن جا بود و در کارخانه سنگ کوبی عمویش کار می کرد. من و مرحوم برادرم هم در کارخانه سنگ کوبی داییم کار می کردیم ( من ضمن تحصیل کار می کردم).
این دو کارخانه در جاور هم بودند و دیواری بینشان نبود. کارخانه ها در ابتدای جاده شلمچه ( جاده فعلیه نزدیک گمرک خرمشهر ) بود. چند سالی ازنا و الیگودرز ( از شهرهای استان لرستان) بودم، او هم آن جا به کار اشتغال داشت. من در ازنا و الیگودرز به تجارت سنگ های معادن آن جا مشغول بودم. سنگ های معادن آن جا را استخراج کرده و به خرمشهر می فرستادم. برادرم سنگ ها را در کارخانه سنگ کوبی دایی می کوبید و به کشورهای عربی صادر می کرد. امامعلی هم برای عمویش سنگ به خرمشهر می فرستاد.
طولانی شد. شهدای زیر را هم می شناختم و با بعضی از آن ها کم و بیش رفت و آمد و دوستی و رفاقت داشتم که بدون توضیح بیش تر فقط نام می برم:
امرالله آتش آب پرور – علی بذرافکن – نادر خوش نژاد – اسدالله شکوهی – حسین لطفی – محمد پوشیمن – حسین زارعی دودجی – بختیار شرفی – مهدی بذرافکن – غلامرضا پسندیده – عبدالرحمان زالی – کوروش هوشمند – موسی رستمی – محمد امیری – حسین قلی مردانی و …
بابا جان عابدی : پدر دوست و همکلاسیم شهید گودرز عابدی بود.
بقیه شهدا را فقط در حد اسم و قیافه می شناسم. هر چند گه گاه آن ها را می دیدم ولی زیاد رفت و آمدی با هم نداشتم.
ببخشید طولانی شد… دور از ادب بود کلامتان را بشکنم و بی جواب بگذارم.
جناب آقای جلیل زارع عزیز با سلام….
اشک در چشمانم حلقه زد و اگر ترس از ارباب رجوع نبود بیش از حد می گریستم…. همه ی آنهایی که نام بردید برایم آشنا بود و زندگی بنده با نام ایشان همیشه گره خورده است…منتظر نامی آشناتر بودم و هر سطر را که پایین آمدم گفتم شاید نامی از ایشان ببرید ولی نبود… این نبودنش برایم از هر غمی سخت تر و امید وصالش از هر خوشی خوش تر است ولی نامی از ایشان نبود…
منظورم شهید…است
سلام ” دودج: قدمت، فرهنگ ادب و مذهب ” عزیز…
کاش می شد سکوت را شکست و استخوان های شکسته در گلو را فریاد زد ! کاش می شد بی هیچ بهانه ای نقطه چین ها را پر کرد از رازهای مگو و سر به مهر که … کاش می شد فراموش کرد که … کاش می شد… کاش می شد…
گاهی نبودن ها سخت است و نرسیدن ها سخت تر ! کاش می شد به امید وصال، عمر فراق را کوتاه کرد و … کاش می شد تفسیر کرد “….چون به دام افتد تحمل بایدش” ها را !… کاش می شد… کاش می شد…
سلام مجدد…
مانده ام چه بگویم ! این دیگر کار خودتان است عزیز . این نام آشناتر را خودتان بگویید و نقطه چین ها را هم خودتان پر کنید.
سلامی مجدد
مطمئن باشید نقطه چین ها روزی پر خواهند شد نقطه چین ها پر می شوند و عمر ما لبریز…
سلام علی جان و محمد عزیز…
” فرق است میان آن که یارش در بر / با آن که دو چشم انتظارش بر در ! ”
پس چه شد عزیزان دل برادر علی و محمد جان ؟
گفتیم دو نفر شدید، کم تر انتظار می کشیم ! انتظار طولانی تر شد قربانتان بروم !
یا علی بگویید و محکم تر برخیزید !
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد…
مرگ پایان کبوتر نیست…….
چشم ها را باید شست…….
جور دیگر باید دید….
همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلی شكسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو…
تازه در خانه دل جای تو آرام گرفت
صبر کن دل زتو دلگیر شود بعد برو…
صبر کن مهر کمی پیر شود بعد برو
یا دل از مهر تو لبریز شود بعد برو…
چشم از شوق تو جوشید شبی
صبر کن چشم کمی خیس شود بعد برو
دامن اشک براه تو نشست
باش راه تو چمن گیر شود بعد برو…
یک نفر حسرت دیدار تو بر دل دارد
چهره بگشای دلی سیر شود بعد برو…
شوق لبخند تو بر دل مانده است
خنده کن شوق فرا پیش شود بعد برو…
تو اگر گریه کنی قفل دعا می شکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو…
اخم کن تا که دل بیچاره
باز در پای تو تحقیر شود بعد برو…
خشم از سوی تو بر دل زهر است
مکث کن خشم تو شمشیر شود بعد برو…
یک دمی بر دل مشتاق نظر کن که دگر
دیده از شوق گوهر خیس شود بعد برو…
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود بعد برو…
تو اگر کوچ کنی بغض صدا می شکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو…
با سلام
ممنون از کامنت های جذابتان مرسی
سلام اقای حقیقت جو شعرتون خیلی به دلم نشست واقعا زیبا بود ……
این شعر تقدیم میکنم به یکی از دوستان که میدونم حتما میخونه…….
با سلام و تشکر از اقای استاد جلیل زارع و اقای علی زارع
شهدا زنده اند و شاهد اعمال ما، امیدوارم کاری نکنیم که خون شهدا پایمال شود
سلام جناب ارج زاده
متشکر از دیدگاهتان
مشتاق دیدار هستیم
انشاله موفق باشید
خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
عشـــق یعنی اســتخــوان و یکـــ پلاکــــ …
سالـــــها تنــــــهای تنهــا زیــر خـــاکـــــ …
سلام بر شهدای گلگون کفن
ما هر چه داریم به برکت خون شهداست و تا زنده ایم شرمنده ایثار و از خودگذشتگی این عزیزان هستیم. مسئولین باید بدانند که به جای چه کسی بر کرسی مسئولیت نشسته اند و مردم نباید خانواده های شهدا و ایثارگران را فراموش کنند.
شهدا بی گمان در خود چیزهایی شکستند و فرو ریختند و رفتند
شهدا بی گمان در خود چیزهایی پرورش دادند و پرواز کردند
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمی کردم . . .
سید مجتبی علمداری او که خیلی دوست داشت مانند مادرش زهرا سلام اله علیها به شهادت برسد به آرزویش رسید
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی ،کجاییدای سبک بالان عاشق پرنده ترزمرغان هوایی ،خوشا به سعادت شما مردان بی ادعا چه کارهایی نمیکنداین اخلاص،عاشق زیارت اباعبدالله بودیدومیخواستید برویدکربلا،وحالاخودتان درشلمچه ودوکوهه وفکه شده اید
زیارتگاه مردم… عجیب چیزی است این اخلاص ،عجیب…
سلام دوستان به فرمایش رهبر امروززنده نگه داشتن یاشهداکمترازخودشهادت نیست وبایدبراشهداباتمام توان وازصمیم قلب کارکردواحترام مادرای شهداکه نورچشم ماهستندبامنت پذیرفت وبرای شفای اون مادرشهیدداریونی که20 ساله چشم انتظار
فرزندش هست همگی باهم دعاکنیم ،دوستان به مادرای شهداسربزنیم وازحالشون جویابشیم هفته ای 2ساعت به خداراه دوری نمیره
تاکی درنگ کنیم ،تاکی دست رودستگذاریم،ماکه آماده ایم دوستان نیزکامنت گذارندتادراسرع وقت مقدماتش رافراهم کنیم .
سلام
خوبی علی لقا
خبر بده تا بریم منم خیلی دوست داشتم یکی پیدا بشه از این کارا انجام بدیم ….
سلام آقامصطفی چشم بهت خبرمیدم دوست عزیز بازم یه اطلاع رسانی کن به بقیه هرکه مشتاق هست مارویاری کنه ممنون
باسلام وتشکراز داریون نما وجناب آقای زارع .اجرکم من الله . نظز حقیر درج نشده است . در عین حال ،این کار ارزشمند و پرزحمت را می ستایم .
شادی روح این شهید بزرگ صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ببخشید داریون مال چه استانی هست ؟
با سلام به شما
داریون متعلق به استان فارس در همسایگی شیراز است
سلام سجاد جان …
رَواقِ مَنظَرِ چَشمِ من، آشیانهی توست
کرم نما و فرودآ، که خانه، خانهی توست
شهدا مرز نمی شناسند که حد و مرزشان در بی مرزی است.
و داریون نما هم یک فضای مجازی فرا مرزی است .
به جمع داریون نمایی های یک دل و یک رنگ و شاید هم بی رنگ خوش آمدید عزیز.
پویا و پایا باشید …
فقط می تونم بگم که وقتی حرف از شهدا و زندگی و خاطراتشون میاد ، نمی دونم چرا فقط ساکت میشم و نفسم راکد میشه
کاش مردانی از جنس شما امروز در کنارمان بودند …