رمان قلعه داریون | قسمت سی و نهم
نوشته:جلیل زارع|
هوا کم کم داشت غروب می کرد. آثار خستگی در چهره اشان نمایان بود. حرکت یورتمه اسب ها هم به حرکت قدم تبدیل شده بود. سه روز پیش از داریان راه افتاده بودند. شب اول را در زرقان منزل امیر خان اطراق کرده بودند. شب دوم را هم در کاروانسرایی در یکی از آبادی های بین راه. حالا هم یک فرسنگی سه چشمه بودند.
جهانگیر، خود را به فرهاد نزدیک کرده، به کنار جاده اشاره کرد و گفت : « نگاه کن ! مثل این که یک نفر آن جا روی زمین افتاده است ! »
فرهاد نگاهش را به کنار جاده دوخت و گفت : « بله؛ همین طور است که می گویی. برویم ببینم کیست ! »
دهنه ی اسب ها را کشیده و حرکتشان را کندتر کردند. نزدیک و نزدیک تر شدند. حالا دیگر کاملا مشخص بود. یک نفر روی رمین افتاده و از درد به خود می پیچید. از اسب هایشان پیاده شده و به سویش رفتند.
جهانگیر گفت : « آشناست. از قشون رضاقلی بیگ است. » بعد آهسته در گوش فرهاد گفت : « جای زخم عمیق روی پیشانیش را می بینی ؟ منصور است. همان که دائم مواظبمان است و همه جا ما را زیر نظر دارد. این جا چه کار می کند ؟ »
– « حالا وقت این حرف ها نیست. باید کمکش کنیم. »
بالای سرش نشستند. منصور، با ناله گفت : « مار ؛ مار پایم را گزیده است . مارهای این منطقه، زهر دار و خطرناک هستند. اگر زهر از پایم خارج نشود، می میرم. خواهش می کنم کمکم کنید ! »
جهانگیر، نگاه معنا داری به فرهاد انداخت. فرهاد، معنای نگاه او را فهمید ولی گفت : « از جوانمردی به دور است. هر که می خواهد باشد. فعلا به کمک نیاز دارد. باید کمکش کنیم. »
و فورا کاردی از خورجین اسبش بیرون آورد و با دقت، محل مار گزیدگی را شکافت. خون از محل بریدگی بیرون جست. خم شد و محل مار گزیدگی را مکید. خونی را که در دهانش جمع شده بود، دور ریخت و دوباره شروع به مکیدن کرد. تند و تند، محل گزیدگی را می مکید و خون زهر دار را دور می ریخت. حالا دیگر نوبت جهانگیر بود . او هم مثل فرهاد شروع به مکیدن زهر پای منصور کرد. فرهاد با آب قمقمه دهانش را شست.
حدود یک ساعت به نوبت به این کار ادامه دادند. تا این که فرهاد گفت : « دیگر بس است. به گمانم زهر از بدنش خارج شده باشد. باید زخم را ببندیم. »
جهانگیر، بلند شد. سفره ی پارچه ای را که مقداری نان خشک تیری داریان در آن بود، از خورجین اسبش بیرون آورد. با کارد، تکه ای از آن را برید و به فرهاد داد. فرهاد، زخم پای منصور را بست.
لب هایش کاملا خشک شده بود. رنگ در صورت نداشت و مرتب آب طلب می کرد.
فرهاد، ررو به جهانگیر کرد و گفت : « حالا می توانی کمی آب به او بدهی »
سپس، رویش را به طرف منصور چرخاند و گفت :« باید تو را به آبادی برسانیم. نیاز به دارو و استراحت داری. ممکن است تب کنی. »
جهانگیر در حالی که قمقمه ی آب را به دهان منصور نزدیک می کرد، گفت : « این جا بدون اسب و اسلحه و آذوقه با پاهای برهنه چه کار می کنی ؟ نکند راهزنان لختت کرده اند ؟ »
منصور، سر را به علامت تصدیق تکان داد.
فرهاد گفت : « برای این حرف ها وقت زیاد است. کمک کن سوار اسب شود. باید قبل از این که پایش ورم کند و تب به سراغش آید، دوا و درمان شود. »
و بعد آهسته در گوش جهانگیر گفت : « می بریمش سه چشمه. خودمان هم شب منزل حسن خان استراحت می کنیم. »
جهانگیر، لب باز کرد تا چیزی بگوید؛ ولی فرهاد، اجازه نداد حرفی بزند و گفت : « می دانم می خواهی چه بگویی . نمی توانیم توی بیابان با این حال و وضع، رهایش کنیم و برویم به امان خدا که ! از مردانگی به دور است. راهی نیست. باید برسانیمش سه چشمه. »
جهانگیر هم دیگر چیزی نگفت.
فرهاد، سوار اسبش شد. جهانگیر، کمک کرد تا منصور، پشت سر فرهاد بر اسب سوار شود. بعد هم خودش سوار اسبش شد و به طرف سه چشمه به راه افتادند و یک راست رفتند منزل حسن خان.
حسن خان و طاهر، به گرمی از آن ها استقبال کردند. حسن خان، حکیم را خبر کرد تا منصور را مداوا کند. جیران هم هر چند از فرهاد دلگیر بود، ولی رسم میهمان نوازی را انجام داد و دستور داد شام مفصلی برایشان تدارک ببینند.
بعد از این که حکیم، منصور را معاینه و بر پایش مرحم گذاشت. برایش دارو تجویز کرد و گفت : « حداقل دو روز باید استراحت کند. مار، سمی بوده است. شانس آورده است که به دادش رسیده اید و زهر را از بدنش خارج کرده اید. گرنه تلف می شد. »
بعد از صرف شام، وقتی کمی حال منصور بهتر شد، فرهاد رو به او کرد و گفت : « ما می توانستیم تو را در آن بیابان رها کنیم و راهمان را بکشیم و برویم. ولی این کار را نکردیم. حالا دیگر نوبت توست. بگو برای چه در قشون، مدام ما را زیر نظر داشتی و به تنهایی در این بیابان چه کار می کردی ؟ »
منصور گفت : « هر چند اگر رضاقلی خان بفهمد حرفی به شما زده ام، تکه بزرگم گوشم است ولی بی انصافی است اگر جبران جوانمردی شما را نکنم. »
سرش را پایین انداخت تا چشمش در چشم فرهاد نیفتد و ادامه داد : « راستش را بخواهید رضاقلی بیگ به شما ظنین شده است. مرا مامور کرده است که حرکات شما را زیر نظر داشته باشم و اگر رفتار مشکوکی از شما سر زد به او گزارش کنم. ماموریت شما به شیراز هم بهانه ای بود برای آن که رضاقلی بیگ سر از کار شما در بیاورد. من و دوستم را مامور کرد سایه به سایه اتان بیاییم و ببینیم به داریان می روید یا نه ؟ می خواهد بداند اهل داریان هستید یا جای دیگر. رضاقلی بیگ از سکونت خانواده ی جابر در داریان اطلاع دارد.»
کمی مکث کرد. باز هم سرش را از شرم پایین انداخت و ادامه داد : « رضاقلی بیگ می خواهد بداند از افراد محمد خان داریانی هستید یا نه ؟ ولی مطمئن باشید خودم خطای خودم را جبران می کنم و او را از شک و تردید بیرون می آورم. می گویم شما به فسا رفتید و اهل آن جا هستید. می گویم خانواده ی جابر از ترس محمد خان مدتی از فسا دور شده بودند ولی هرگز به داریان نرفته اند. قضیه رفتنشان به داریان هم شایعه بوده است تا کسی از محل سکونتشان مطلع نشود. حالا هم که آب ها از آسیاب افتاده است بر گشته اند فسا منزل خودشان. مواظب خودتان باشید. رضاقلی بیگ دنبال بهانه ای می گردد تا شما را سر به نیست کند. »
جهانگیر گفت : « با این وضع، در بیابان چکار می کردی ؟ راهزنان لختت کرده بودند ؟ اصلا دوستت کو ؟ مگر نگفتی با هم ما را زیر نظر داشته اید ؟ »
– « بله. من و دوستم به دستور رضاقلی بیگ ساعتی بعد از آن که شما راهی شیراز شدید، پشت سرتان راه افتادیم و تمام این مدت، رفت و آمد و حرکات شما را زیر نظر داشتیم. وقتی هم فهمیدیم قصد برگشت دارید، زودتر از شما راهی شدیم تا آن چه را دیده ایم به رضاقلی بیگ گزارش کنیم. »
– «پس دوستت کجاست ؟ چه بلایی سرش آمده است ؟ »
– « راهزنان به ما حمله کردند. ما هم فرار کردیم. دوستم تیر خورد و از اسب به زیر افتاد. پایین آمدم که به او کمک کنم. گلوله به قلبش اصابت کرده بود. در دم فوت کرد. راهزنان محاصره ام کردند. اسب و اسلحه و پول و آذوقه و هر چه داشتیم را از من گرفتند و راهشان را کشیدند و رفتند. بی انصاف ها حتی کفش هایمان را هم از پایمان در آوردند. خیلی از جاده دور شده بودیم. خودم را کنار جاده رساندم بلکه سواری از راه برسد یا خودم را به آبادی برسانم و نجات پیدا کنم. ”
فرهاد، دست روی پیشانی منصور گذاشت. کمی داغ بود. آثار تب داشت نمایان می شد. پایش هم کمی ورم کرده بود. رو به او کرد و گفت : « بعد هم که مار نیشت زد و بقیه ی ماجرا . »
– « بله. خسته و تشنه بودم. کنار جاده دراز کشیدم. با خود گفتم کمی استراحت می کنم شاید سواری از راه برسد. ولی به یکباره انگار نیشتر در پایم فرو رفت. برخاستم و چشمم به ماری بزرگ افتاد که داشت از من دور می شد. پایم را گزیده بود. بعد هم که خدا شما را سر راهم سبز کرد. اگر نیامده بودید همان جا تلف می شدم. »
– « بهتر است استراحت کنی. فردا بیش تر با هم صحبت می کنیم. »
آن شب، منصور دچار تب شدیدی شد و پایش هم ورم کرد. نوکر حسن خان چند بار تا صبح به او سر زد و پا شویه اش داد.
وقت طلوع آفتاب، فرهاد و جهانگیر خدا حافظی کردند و راه اصفهان را پیش گرفتند.
حسن خان که در جریان کامل ماجرا قرار گرفته بود، گفت : « شما بروید به امان خدا. نگران نباشید ! حالش که خوب شد، خودم با او صحبت می کنم و می گویم که به رضاقلی بیگ چه بگوید. بعد هم اسب و اسلحه و آذوقه و هزینه ی راه را به او می دهم و راهیش می کنم بیاید. خیالتان راحت باشد. »
سلام…
قسمت چهلم رمان پنج شنبه 28 فروردین منتشر میشه و بعد از اون هم طبق روال معمول اگه عمری باقی بمونه، تا پایان فصل اول، هر پنج شنبه منتشر میشه.
سلام به نظرم یه کم دور از واقیعته!
همه جاسوس و راهزنان دارن میان تو راه درست اونجا که رییس راهزنان اومد اطلاعات درست داد اینم جاسوس رضا قلی بیگ اخه فرهاد دیگر اعضای گروه یکی از نقشه ها رضا قلی بیگ خودشون بفهمن بد نیست
حداقل قبل از نجات این جاسوس یه اطلاعاتی میکشیند بعد نجاتش میدادند به نظرتون یه کم غیر عادی غیر قابل باور با جاسوسه رفتار نکردند؟
سلام
مشکل فرهاد خوبی بیش از حدش هست، گاهی به جا، گاهی نا به جا…
در مسئله راهزن هر چند به بهای منفی کردن جهانگیر بود ولی مهربانیش به جا بود.
به عبارتی فرهاد سعی داره همیشه همه را از خود راضی نگه دارد، همه هم از او راضی هستند جزء یه نفر…
چه خوبه همیشه همه از انسان راضی باشن
آقای زارع
سلام
خسته نباسید واقعا زحمت کشیدید
سلام
به نظر من با این شناختی که تا الان از فرهاد دارم اگه جز این عمل میکرد باعث تعجب بود…..
این حسن خان عجب ادم خوشبینه اسب اذوقه هزینه ی راه وای وای اسلحه میخواد به جاسوس بده !اینا چه فکری میکنند همین کارا رو کردند سپیده رو دق دادند
من اگه جایی حسن خان بودنم مار پیدا میکردم میاوردم زبون این منصور رو نیش بزنه تا یاد بگیری جاسوسی یعنی چی؟
بعدشم اویزونش میکردم تو دوازه داریون تا یاد بگیرند بقیه !
تازه چهل روزهم بالا نگهش میداشتم تا لاشخوار بخورنش !
دوباره به انسانیت من شک نکنید اینکارها که من گفتم گوشهی از تدابیر و تنبیه های ان دوره زمان برای عبرت گرفتن دیگران بوده که متاسفانه جایی خالی این روش ها حسابی در رمان احساس میشه!!!!!!!!!!!
تاریخچه الماس کوه نور
زوج الماس معروف دریای نور است و هر دو از قدیمیترین جواهرات شناخته شده در جهان هستند] این سنگ قیمتی از ناحیه قلعه باستانی گلکنده در نزدیکی حیدرآباد در ایالت آندرا پرادش در کشور هند در سال ۱۶۵۶ میلادی بدست آمد. این الماس توسط میرزا محمد میر جمله وزیر مشهور ایرانی عبدالله قطب شاه به شاه جهان پادشاه گورکانی هند تقدیم شد و در آنجا ماند و در سال ۱۷۳۸ میلادی به دست نادر شاه رسید.] کوه نور پس از مرگ نادر توسط احمدشاه درانی به افغانستان منتقل و سپس به شاه شجاع رسید. پس از شکست شاه شجاع از سردار هندی ملقب به شیر پنجاب، الماس مزبور توسط سردار نامبرده به هند عودت شد و بعدها به دست کمپانی هند شرقی بریتانیا افتاد.[ در سال ۱۸۷۷ رسما اعلام شد این الماس در اختیار ملکه ویکتوریا امپراتور بریتانیا در دوران استعمار بریتانیا بر هند است و اینک بر تارک تاج سلطنتی بریتانیا میدرخشد.[
تاریخچه الماس دریای نور،
این الماس توسط نادرشاه و جزو غنایم جنگ کرنال به ایران اورده شد وپس از قتل نادرشاه، به نوه او شاهرخ میرزا رسید، سپس به دست امیرعلم خان خزیمه و بعداً به دست لطفعلی خان زند افتاد. هنگامیکه لطفعلی خان به دست آقا محمدخان قاجار شکست خورد، گوهر مذبور به گنجینه جواهرات قاجار منتقل گشت.
ناصرالدین شاه معتقد بود این گوهر یکی از گوهرهای تاج کوروش بوده است و خود او بسیار به این گوهر گرانبها علاقه داشت و زمانی آن را به کلاه و گاهی به سینه خود نصب می کرد و حتی تولیت دریای نور را منصبی مخصوص قرار داد و این افتخار مهم را به اعیان و بزرگان کشور محول می داشت.
دریای نور بعدها داخل موزه دولتی گردید و اینک زینت بخش خزانه جواهرات ملی است. وزن دریای نور 182 قیراط (هر قیراط 200 میلی گرم) است و رنگ آن صورتی است که کمیابترین رنگ الماس است.
در سال 1344، هنگام بررسی جواهرات ملی توسط دانشمندان کانادایی، درباره این گوهر نکته بسیار جالب توجهی کشف شد:
تاورنیه، سیاحتگر و جواهرشناس معروف فرانسوی، در کتاب خود از الماس صورتی رنگ به وزن 242 قیراط سخن می گوید و اشاره می کند در سال 1642 میلادی آن را در شرق دیده است و نقشه و اندازه های آن را نیز در کتاب شرح می دهد و آن را Grand Table Diamante ( الماس یا لوح بزرگ ) می نامد. رنگ و شکل این الماس توجه دانشمندان کانادایی را جلب کرد و ایشان معتقدند الماس دریای نور و نورالعین در اصل یک قطعه الماس بوده و بعداً آنرا به دو تکه قسمت نموده اند که تکه بزرگ آن دریای نور نام گرفته و تکه کوچک آن که به وزن 60 قیراط است، نورالعین نامیده شده و در حال حاضر در وسط نیم تاج شماره 2 گنجه 26 قرار دارد
دقت کردی :
گاهی جای رحمت میشویم زحمت
جای محرم میشوم مجرم
جای ژست میشویم زشت
جای یار میشویم بار
جای قصه میشویم غصه
جای زبان میشویم زیان و . . .
پس زیادی به خودمان مغرور نباشیم چون با یک نقطه جابجا میشویم . . .
هر چند جنگ آثار شومی دارد . خانه ها را ویران میکند. اقتصاد را فلج میکند. مردم را در غم از دست دادن عزیزانشان مینشاند ولی دفاع از مکتب و ناموس و خاک واجب است و یقینا برکاتی را با خود همراه دارد که گاه از دید ما پنهان است.