رمان قلعه داریون | قسمت چهلم
جلیل زارع|
جابر، پس از شنیدن خبر فوت مادر فرهاد و ماجرای جاسوسان رضاقلی بیگ، رو به فرهاد کرد و گفت : « با این حساب، باید هر چه زودتر در فرصتی مناسب، ماموریتمان را تمام کنیم و به داریان باز گردیم. اگر از من می شنوی یک لحظه هم صبر نکن ! من و جهانگیر و جمشید می مانیم تا کار به سرانجام برسد. »
– « حرفش را هم نزن ! با هم آمده ایم؛ با هم ماموریتمان را انجام می دهیم ؛ و با هم بر می گردیم. »
– « هر طور میل شماست. گفتم در این شرایط، کنار خانواده باشی، هم برای روحیه ی خودت بهتر است و هم برای خانواده مخصوصا خواهرت، قوت قلب است. »
– « از این صحبت ها بگذریم. با رضاقلی بیگ چه کار کنیم ؟ او دست ما را خوانده است. می داند خانواده ی شما در داریان هستند. فکر می کنید حرف منصور را باور می کند و خیالش از جانب ما راحت می شود ؟ »
– « خیال او هیچ وقت راحت نمی شود. همان طور که ما خیالمان آسوده و راحت نیست. او هم مثل ما، دنبال فرصتی است تا از شرمان راحت شود. ولی بدون دلیل و مدرک دست به اقدامی بر علیه ما نمی زند. حالا دیگر، قشون او جزو قشون ابراهیم خان است و نمی تواند تنها با حدس و گمان، به افراد قشون، آسیب برساند. ولی باید بیش تر احتیاط کنیم. باید شش دانگ حواسمان جمع باشد و بی خود، بهانه به دستش ندهیم. »
منصور هم چند روز بعد، به قشون پیوست و به قولی که به فرهاد داده بود عمل کرد. وانمود کرد که هیچ مورد مشکوکی مشاهده نکرده است. هر چند رضاقلی بیگ، کمی خیالش راحت تر شد، ولی هم چنان جابر و همراهانش را زیر نظر داشت تا اگر مورد مشکوکی دید، خودش را از شر آن ها راحت کند.
جابر و فرهاد هم منتظر فرصتی بودند تا رضاقلی بیگ را برای همیشه از سر راه بردارند و خان و ستاره و رعیت داریان را از شرش راحت کنند.
ولی چهار ماه این فرصت دست نداد. تا این که اوایل اسفند ماه سال ۱۱۶۰ ه.ق ، پیک عادلشاه وارد اصفهان شد و یک راست به عمارت ابراهیم خان، حکمران ولایات عراق یعنی ولایات اصفهان و کاشان و اراک و تهران رفت.
پیک، حامل نامه ی عادلشاه برای برادرش ابراهیم خان بود. پادشاه ایران، در آن نامه نوشته بود : « محمد حسن خان، رئیس طایفه ی اشاقه باش، سرکش و یاغی شده است و از راه دستبرد به شهرها و آبادی ها، ثروتی به هم زده و عده ای سرباز از بین عشایر ترکمان اجیر کرده و استر آباد را اشغال کرده است.
بعد هم پا را از این فراتر گذاشته و روی قسمتی از مازندران دست انداخته و شاهرود و بسطام را هم تحت تسلط خود در آورده است. به خیال خام خود، داعیه ی سلطنت را در سر می پروراند. خیال دارد تمام مازندران و گیلان و طالش را از آن خود کند.
بنابراین، تصمیم گرفته ایم با او وارد جنگ شده و دماغ این خان گستاخ و بزرگان طایفه ی او را به خاک بمالیم. »
پادشاه ایران، در این نامه از برادرش خواسته بود که فورا قشونی قوی و نیرومند، بسیج کند و از راه تهران و شاهرود به استرآباد بیاید و به سپاه او بپیوندد و برای مجهز کردن قشون، از مالیات سال جاری عراق استفاده کند.
از چند ماه قبل، امیر اصلان خان افشار، حاکم آذربایجان که پسر عمه ی نادرشاه و مردی جنگاور و شجاع بود و قشونی بالغ بر سی هزار سوار و پیاده در اختیار داشت، مدام در گوش ابراهیم خان می خواند و او را تشویق و تحریک می کرد که بر علیه برادرش عادلشاه که به ناحق با کشتن نادرشاه و فرزندان او بر مسند سلطنت نشسته است، قیام کرده، او را شکست دهد و خود پادشاه ایران شود.
ولی ابراهیم خان، جرات افزایش نفرات سپاه خود را نداشت و به سپاه هفت هزار نفری خود که شامل سپاهیان افغان و ازبک و قزلباش بود که از شیراز به اصفهان آمده بودند، بسنده می کرد. زیرا می دانست که اگر مبادرت به جمع آوری سرباز و بسیج قشون در سطح وسیع کند، برادرش عادلشاه، به طور حتم مطلع خواهد شد و او را مانند فرزندان نادر شاه خواهد کشت. اگر هم به واسطه ی برادری، در حق او لطف کند، دو چشمش را از دست خواهد داد.
در آن زمان، جمع آوری سرباز و تجهیزات از طرف یک حکمران را به حساب شورش می گذاشتند. و اگر آن حکمران، از شاهزادگان بود، سوء ظن پادشاه وقت را بیش تر می کرد.
امیر اصلان خان افشار، تصمیم داشت انتقام خون نادر شاه و فرزندان او را از عادلشاه بگیرد. هر چند امیر اصلان خان در آن زمان، مردی پنجاه ساله و جنگاور و دلیر و بی باک بود و قشونی بالغ بر سی هزار نفر در اختیار داشت ، ولی به خوبی می دانست که به تنهایی موفق به این کار بزرگ و خطرناک نخواهد شد. بنابراین، قصد داشت به دست ابراهیم خان، به خونخواهی نادر و فرزندانش بپردازد.
ابراهیم خان، به یادش آمد که آخرین بار امیر اصلان خان به او گفت : « امروز، در سراسر ایران، مردم ، عادلشاه را فردی سلاخ می شناسند. زیرا علاوه بر این که محرک و عامل اصلی قتل نادر است، تمام فرزندان نادر شاه را مقابل چشمان خود به قتل رسانده است. او، آن قدر سنگدل و بی رحم است که حتی از شاهزاده ی نابینا، رضاقلی میرزا ولیعهد نادر شاه هم نگذشت و او را هم مثل نصرالله میرزا و امامقلی میرزا در ارک مشهد سر برید.
حتی به کودکان خردسال و بی گناه هم به جرم این که از نوادگان نادر هستند، رحم نکرد و دستور داد آن ها را به طرز فجیعی در برابر دیدگانش خفه کنند. فقط یک نفر از خشم عادلشاه در امان ماند و آن هم شاهرخ میرزا نوه ی چهارده ساله و بسیار زیبای نادرشاه بود.
عادلشاه کسی نیست که دلش به حال شاهرخ میرزا سوخته باشد. او به این خاطر از کشتن شاهرخ میرزا صرف نظر کرد که دختر سیزده ساله اش ام النساء، عاشق او بود و اکنون هم رسما نامزد هستند.
بنابراین، اگر یک نفر پیدا شود و علیه عادلشاه قیام کند، تمام مردم ایران از او حمایت خواهند کرد. برای این کار هم هیچ کس لایق تر و مناسب تر از شما نیست. اکر به خونخواهی عموی خود قیام کنید، علاوه بر طایفه ی افشار، تمام قبایل ایران که نسبت به نادر شاه وفادار بودند، سلطنت شما را خواهند پذیرفت. »
ابراهیم خان، با یادآوری حرف های اصلان خان ، فکر کرد حتما باید از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکند و با کمک او و به پشتوانه ی دستور عادلشاه، با بسیج کردن لشکری نیرومند، بر برادرش بتازد و خود، پادشاه مطلق ایران شود.
این بود که از اصلان خان، برای جمع آوری قشون کمک خواست. امیر اصلان خان هم که منتظر چنین لحظه ای بود، بی درنگ پذیرفت و به ابراهیم خان گفت : « اکنون وقت آن رسیده است که با سپاهی عظیم بر علیه برادرت قیام کنی و تاج سلطنت را بر سر بگذاری. »
ابراهیم خان، نظر او را پذیرفت و از محل مالیات ولایات عراق، شروع به استخدام سرباز کرد و چون اصفهان از مراکز تفنگ سازی ایران بود، تفنگ سازانی را به استخدام خود در آورد و دستور داد هر چه می توانند تفنگ بسازند.
امیر اصلان خان را هم مامور تهیه ی قشون از کرمانشاه کرد تا به اتفاق قشون خود، به او بپیوندد.
سپس، رضاقلی بیگ را احضار کرد و بعد از آن که موضوع نامه ی عادلشاه را با او در میان گذاشت، گفت : « من از تو می خواهم که به اتفاق قشون خود، عازم کرمانشاه شوی . تو باید در ملایر، به امیر اصلان خان، بپیوندی و از آن جا به اتفاق به کرمانشاه بروید. چهار چشمی مواظب اوضاع باش و امیر اصلان خان را زیر نظر داشته باش. اگر هم مورد مشکوکی مشاهده کردی، فورا از طریق پیک، به من خبر بده. »
رضاقلی بیگ که هیچ گاه خیالش از جابر و همراهانش کاملا راحت نشده بود، فکر کرد این سفر، فرصت مناسبی است تا برای همیشه از شر جابر و همراهانش راحت شود. هر چند او می توانست دستور قتل آن ها را در همین اصفهان هم صادر کند، ولی از یک طرف، کاملا مطمئن نبود که کاسه ای زیر نیم کاسه اشان باشد و از طرف دیگر، بیم آن داشت که ابراهیم خان به او ظنین شده و برایش درد سر درست کند.
هم چنین، می دانست که فردی مثل جابر، آن قدر با هوش است که به فکر راه چاره بیفتد و برای دفاع از خود، به ابراهیم خان پناهنده شود و یا قشون را بر علیه او تحریک کند.
فکر کرد در این سفر، می تواند آن ها را محک بزند. با خود گفت : « اگر با نقشه ی قبلی وارد قشون شده باشند و دستشان با محمد خان داریانی در یک کاسه باشد، در طول راه، دست به اقدامی می زنند و خودشان را لو می دهند. در آن صورت، می توانم به بهانه ی شورش، کارشان را یکسره کنم و آن ها را از سر راهم بردارم. »
این بود که جابر را به نزد خود فرا خواند و گفت : « ابراهیم خان به من ماموریت داده است تا برای جمع آوری قشون به کرمانشاه بروم. می خواهم تو و همراهانت نیز در این سفر با من باشید تا بتوانم از مشاوره ی تو بیش تر بهره ببرم. »
جابر نیز نزد فرهاد رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. فرهاد که از طولانی شدن ماموریتشان رضایت نداشت، رو به جابر کرد و گفت : « اولا که چاره ای جز پذیرفتن دستور رضاقلی بیگ نداریم؛ چون او با قشون خود راهی کرمانشاه است و ما هم دیگر جزو قشون او هستیم. از آن گذشته، این سفر فرصت خوبی است تا بتوانیم در این مسیر طولانی در موقعیتی مناسب به او حمله کرده و او را از پا در آوریم. تعداد قشون رضاقلی بیگ هم زیاد نیست و در بین راه هم حمایت ابراهیم خان و سپاه بزرگ او را ندارد. »
جابر گفت : « همین طور است که می گویی. مخصوصا که من اخیرا متوجه شده ام که قشون رضاقلی بیگ هم که مدت هاست جیره و مواجب خود را دریافت نکرده اند، دل خوشی از او ندارند و اگر موقع حمله به رضاقلی بیگ، خطری از جانب او ما را تهدید کند، شاید بتوان آن ها را نیز بر علیه رضاقلی بیگ شوراند و با خود همراه کرد. »
فرهاد، نظر جهانگیر و جمشید را هم پرسید. آن ها گفتند : « ما به دستور خان داریان، مطیع اوامر شما هستیم و هر تصمیمی که شما بگیرید، مورد رضایت ما هم هست. »
چند روز بعد، قشون صد نفری رضاقلی بیگ، بار و بندیل سفر را بستند و راهی شدند. رضاقلی بیگ، چند نفر از سربازان قابل اعتماد خود را مامور کرد که چهار چشمی جابر و همراهانش را زیر نظر داشته باشند و اگر مورد مشکوکی مشاهده کردند، فورا او را در جریان بگذارند. ولی منصور، بین آن ها نبود. رضاقلی بیگ به فرمان ابراهیم خان، او را برای وصول مالیات و تهیه ی آذوقه به شیراز فرستاده بود.
در واقع، رضاقلی بیگ، منتظر بهانه ای بود تا فرمان قتل آن ها را صادر کند. او می خواست کشتن آن ها را موجه جلوه دهد. بیم آن داشت که اگر بدون هیچ دستاویزی اقدام به این کار کند، سربازان دیگر هم به وحشت بیفتند و از جان خود بیمناک شوند. از سوی دیگر، جابر و فرهاد نیز می دانستند که تحت مراقبت شدید هستند و نمی خواستند بی گدار به آب بزنند.
قشون رضاقلی بیگ، ده روز پس از حرکت از اصفهان،هفتاد فرسنگ راه را طی کرده و به اطراف ملایر رسید. رضاقلی بیگ، ترجیح داد وارد شهر نشود و بیرون از شهر اطراق کرده، منتظر امیر اصلان خان بماند. او به خوبی می دانست که ملایر و شهرهای اطراف آن، تحت حکومت ابراهیم خان نیست و کریم خان زند بر آن نواحی حکومت می کند. کریم خان زند، مردی شجاع و دلیر و جنگجوی کار آزموده و در عین حال، زیرک و محتاط بود و اجازه نمی داد قشونی هر چند کوچک، وارد شهر تحت قلمرو او شود.
پس از آن که قشون، چادرها را به پا کرده و در بیرون شهر ملایر ساکن شدند، جابر به فرهاد گفت : « این آخرین فرصتی است که می توانیم کار رضاقلی بیگ را یکسره کرده و فرار کنیم. با پیوستن امیر اصلان خان به رضاقلی بیگ، دیگر کشتن او بسیار دشوار خواهد شد. قشون، بعد از ده روز راهپیمایی، حسابی خسته هستند. امشب، فرصت خوبی است تا به چادر رضاقلی بیگ، حمله کنیم و جان او را بگیریم و فرار کنیم.
زندگي بايد کرد
گاه با يک گل سرخ، گاه با يک دل تنگ
گاه بايد روييد، در پس اين باران
گاه بايد خنديد، بر غمي بي پايان…
زندگي را با همين غم ها خوش است
با همين بيش و همين کم ها خوش است
زندگي را خوب بايد آزمود
اهل صبر و غصه و اندوه بود…
آرزویم این است
آرزویم این است ؛ نتراود اشک در چشم تو هرگز ؛
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛
وبه اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد . . .
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛
که دلت می خواهد
با سلام
کاش در مقابل کمک به منصور از او خواسته بودن رضا قلی بیگ را از صحنه خارج کند!
به این میگن معامله پایاپای! جان در مقابل جان…
سلام….
جابر که دست راست رضاقلی بیگ بود با اون جابریش دستش رو شده و تا الان که کاری نتونسته بکنه چه برسه به منصور بیچاره. بذار زندگیشو بکنه بیچاره. سرشو بر باد مده !
سلام
هر چند غیر ممکن نیست، ولی حق با شماست منصور وقتی حریف راهزنان نشد، قطعا حریف رضاقلی بیگ هم نمی شود!
سلام نازنین خانم. فرهاد کسی نیست که کاری به این مهمی که به سرنوشت ستاره گره خورده است را به دیگری واگذار کند. حتی اگر شرایط قتل رضاقلی بیگ توسط گروه چهار نفری خودشان هم فراهم شود، ترجیح می دهد خودش رضاقلی بیگ را معدوم کند. مطمئن باشید.
سلام ستاره جان اتفاقا به نکته ی ظریفی اشاره کردی، شاید فرهاد در این زمینه بتواند به ستاره کمک کند!بر عکس زمینه های دیگر…
سلام نازنین جان.
حرف حساب جواب ندارد. حرفت را قبول دارم. ولی فرهاد و ستاره هر دو به سهم خود دارند با ندانم کاری هایشان ریشه به تیشه ی خود می زنند و آینده ای را که می تواند بسیار زیبا و عاشقانه ساخته شود به یک عمر حسرت و سوختن و ساختن تبدیل می کنند و این عین ” ظلمت نفسی” است. بیش تر بخواهم توضیح بدهم گریه ام می گیرد. همین الان هم اشک گوشه ی چشمانم نشسته است نازنین جان.
ستاره جان اگر باعث ناراحتی شما شدم عذرخواهی می کنم. حرف شما متین، هر دو مقصر هستند اما نه به یک اندازه.
هر چند اندازه اشتباه به بزرگی شروع کننده اشتباه نیست…
سلام نازنین جان…
گاهی ناگفته ها را نمی شود گفت. نارفته ها را نمی شود رفت. گاهی چشمه های اشک هم کم است، اقیانوسی باید تا بتوان با آن ناگفته ها و نا رفته را شست. اقیانوسی بی انتها و فارغ از اما و اگر که عاقبت به جای شستن می سوزاند عشقه های پر تب و تاب عشق را که پیچک ها شده اند بر ساقه ی وجود !
کاش می شد که نرفت، این نارفتنی ها را…
سلام آقای زارع. نادر شاه افشار و عادلشاه کم بود پای محمد حسن خان قاجار و کریم خان زند را هم کشاندید به رمان. اینطور که پیش میرود تا چند قسمت دیگر اول یکی یکی جنگ و گریزهای جانشینان نادر مثل ابراهیم شاه و شاهرخ میرزا و آخر سر هم ترکتازی های آقا محمد خان قاجار هم شروع میشود. نکند میخواهید کل تاریخ افشاریه و زندیه و قاجاریه را توی این رمان مرور کنید؟
از شوخی گذشته خوشحالم که با تاریخ پیش می روید ولی من بی صبرانه منتظرم طبق قولی که داده اید در فصلهای بعد تاریخچه داریون را هم در لابلای تاریخ ورق زده و زیر و رو کنید.
اگر این رمان بتواند داریون و تاریخچه آن را بشناساند به هدف نهایی خود رسیده است. کمترین اثرش این است که خود ما داریونیها از پیشینه شهرمان مطلع میشویم. خسته نباشید.
سلام بی دل جان…
حق با شماست. قطعا همین طور است که می گویی.
اگر عمری باقی باشد، هدف من از قلم زدن رمان قلعه داریون هم یقینا همین است. و این در فصول آتی رقم خواهد خورد.
هر چه خدا بخواهد…
آنان که می فهمند عذاب می کشند و آنان که نمی فهمند عذاب میدهند
(دکتر شریعتی)
در جهانی پر از ستم خود را به نفهمیدن زدن یگانه راه میانبر برای احساس خوشبختی است…
خوب نون به هم قرض میدینا سپیده و نازنین ! طلا و نقره مبارکتون. بذراین لااقل برنز به یه بنده خدای دیگه برسه !
خارج از نون قرض دادن: یکیتون هم چنان پویا و پایا و اون یکی دیگه، هم چنان ساری و جاری باشین. چه می دونم؟ خودتون یه جوری پویا پایایی و جاری ساری رو تقسیمش کنید دیگه، یه کمش بذارید برای ستاره خانم.
روزتون هم مبارکا باشه !
سلام
بالاخره هر مسابقه تکنیک خودشو داره، نون قرض دادن هم تاکتیک خاص این مسابقست…وگرنه می گن با سیستم…
اتفاقا ستاره جان همه اش رو گذاشته واسه ما، وگرنه اگه می خواست با اون انارها غوغا می کرد، مقام سومی هم چون افراد بخشنده ای چون ستاره بین ماست می رسه به بندگان دیگر خدا…
بابت تبریک هم ممنون، شما لطف دارید.
سلام استاد چه کنیم من و نازنین یه کم تبادل فکر عقیده میکنیم هرچند فکرمیکنم از نظر عقیده یا بهتر بگم سلایق منو نازنین خیلی باهم شبیه هستیم البته من یه کم مسایل رو زیاد جدی نمیگیرم اما نازنین یه کم جدی تر از منه اما گاهی به شباهت مون دقت میکنم خیلی شبیه هستیم باور کنید تو دوران تحصیل دبیرستان هیچکس مث من نبود همیشه خلا یک دوست خوب از نوع خودم به شدت ازارم میداد من عاشق ورزش فوتبال سیاست اذیت اونا برعکس عاشق درس مدرسه کیف کفششون خیلی هم اروم ………..
ولی خوشحالم اینجا کسانی هستند که حداقل یه کم از فوتبال سیاست کم بیش ها سر در میآرن بهرحال من خیلی خوشحالم نازنین تو سایته فعاله
مهربانم
دوستی حس لطیفی است
نگهش خواهم داشت
چه تو نزدیک باشی چه دور…
بابت تبریکتون هم ممنون از همین جا روز مادر وتولد حضزت فاطمه را به همه مادران وزنان ایران تبریک میگویم . امیدوارم با سرلوحه قرار دادن زندگی بی بی فاطمه زهرا راه درست را در پیش بگیرم ثابت کنیم زنان ایرانی دیروز امروز فردا ندارند!!!!!!
ستاره هم فعلا خطش مشخص نیست ناقلا گاهی میزنه تو خاکی نمیدونم شاید خودش میخواد همینجور باشه اما جالب سلایقش مردونه نباشه زنونه هم نیست دیدگاهش اصلا رنگ یه زن نداره البته چیزی که من حس کردم نمیدونم میخواد اینجور باشه یا واقعا اینجوره
سلام سپیده جون. دیگه چی؟ یه وقت میگی از آقای زارع تقلید نکن. حالا هم میگی سلایقت زنونه نیست. دیدگاهت رنگ یه زن نداره. کم کم خودم هم داره باورم میشه. راستش خواهر اوایل منم فکر میکردم رفتار نازنین جون مردونن. عشق فوتبال. تفسیر مسابقات فوتبال و چقدر هم وارده. بعد دیدم نه. من اهل فوتبال و ورزش و از این حرفا نیستم همه ی زنا که نباید مث من باشن. حالا میبینم شما هم تو دوران کودکی عاشق فوتبال و سیاست و اذیت بودین. مثل پسربچه ها. خب قربونت برم پس منم بگم تو هم رفتارت مردونس. نازنینم سلایق مردونه داره. این جوری خوبه خواهر. دارم از خودم نا امید میشم. به نظرت امیدی هست؟
سلام ستاره جان
من که حرفی نزدم!سپیده قضیه اش فرق میکنه و خودش باید جوابگو باشه!
ولی من رو قاطی طیف های دیگه نکنید. مردونه چیه؟ اصلا از این کلمه خوشم نمیاد! من فقط جنبه هایی از زندگی رو که بعضیا اختصاصیش کرده بودن رو دارم عمومی میکنم!همین…
به نظرم رفتار شما فوق العاده زنانه هست، به همین غلظت!سپیده الان یه مدال دیگه هم به کلکسیون افتخاراتش اضافه شده، ما رو ریز می بینه و این جور فکرا میکنه!بهش حق بده…
نه بابا بازم بد برداشت کردید عزیزان من فقط درک خودمو گفتم این بدین معنی نیست که درسته حرف من راسته
من رو راستم بسیار هم از این رو راستیم ضربه خوردم ولی حرفمو زدم امیدوارم ناراحت نشی با اینکه مخالفم اما بعضی از خانمها وقتی میگی مردونه فکر میکنی خوشحالم میشن شما رو نمیدونم اما دل میخوام بیشتر با نظراتت اشنا بشم این حسی که میگه دیدگاهت زنانه نیست رو مغلوب کنی امیدوارم یه روز مطمن بشم پشت سر این اسم زیبا این احساس قشنگت یه زن از نوع امروزی با خصوصیات خاص خودش نهفته باشد نه چیزی دیگر
به هر حال با هر سلیقه دیدگاهی تو همان ستاره هستی پر نور زیبا میدرخشی باور کن……….
نازنین جان نه دیگه این مدال که تو گفتی نمیخوام باور کن ول کن میخوام کلکسیون افتخارتم خالی خالی باشه اما از این دس مدال نباشه!
سلام
یه خدا قوت به آقای زارع و یه خسته نباشید به داریون نما و همه داریون نمایی ها.
تو این مدت کوتاهی که مشغول خدمت مقدس سربازی بودم با دو اصطلاح جالب اشنا شدم اول اینکه ارتش چرا نداره و دوم اینکه هیچوقت کارهای ارتش در نبود چند نفر روی زمین نمیمونه.اگه بخوام سازمان ارتش رو با سازمان داریون نما مقایسه کنم میبینم که در داریون نما برخلاف ارتش از اول جا برای بیان بسیاری از چرا ها باز بوده و دیگری اینکه مطابق نظام ارنش داریون نما هم از ارتشی کوچک ولی با دلهای بزرگ تشکیل شده که در صورت غیبت چند نفر، باز هم هیچ کاری لنگ نمیمونه و من از این بابت خیلی خشحالم.
احساس خوبیه وقتی پس از مدتی به جامعه مجازی زادگاه خودت سر میزنی و میبینی که به لطف داریون نمایی ها هیچ مطلبی رو زمین نمونده و همه کارها به خوبی پیش رفته.
اما سهم زیادی از خوشحالی من به پیشرفت رمان قلعه داریون مربوط میشه. هرچند بخاطر مشغله زیاد تا اخرین قسمت حدودا 15 قسمت عقب هستم ولی باز هم وقتی بصورت گذرا بعضی قسمتهای اخر رو میخوندم یه سری چیزها دستگیرم شد و جا داره وفات مادر فرهاد رو تسلیت عرض کنم و هرچه سریعتر خوندن داستان رو از قسمت های قبل شروع کنم ببینم دلیلش چی بوده.
انشالله سعی میکنم زودتر خودمو به بقیه برسونم 🙂
باز هم از اقای زارع بخاطر پیش برد داستان تشکر میکنم .
سلام راسپوتین جان….
خوش اومدید عزیز دل برادر…
اول این که: جای شما همیشه هم تو قلب من،هم به موقع قلم زدن رمان و هم تو سایت بین بر و بچه ها خالی بوده و هست.
دوم هم: ایده های شما در ادامه ی رقم خوردن سرنوشت قهرمانان قلعه داریون، خیلی میتونه به من کمک کنه. پس امیدوارم دوباره شاهد نقدتون باشم.
اما عزیز دل برادر : خیلی دلتنگتون هستم و سربازی هم با همه ی چون و چراهایش خیلی مقدس و با ارزشه. بستگی داره با چه دیدی بهش نگاه کنی و چه طور بگذرونیش .
هم چنان پویا و پایا باشید…