رمان قلعه داریون | خلاصه قسمت های32 تا37
جلیل زارع|
سلام بر کاربران عزیز داریون نما…
یک نفر از کاربران عزیز که مدتی به عللی نتوانسته است به سایت سر بزند و طبعا رمان را هم پی گیری نکرده است، با من تماس گرفت و گفت : « من خلاصه ی قسمت های قبل را خوانده ام ولی از قسمت سی و دوم به بعد را نخوانده ام. اگر می شود، خلاصه ی قسمت های سی و دوم تا چهلم را هم منتشر کنید. »
من به ایشان قول دادم که حتما این کار را می کنم. و حالا می خواهم به قولم عمل کنم. از آن جا که پیش از این، به همه ی شما قول داده ام هر از گاهی خلاصه ی قسمت های قبل را بیاورم، بنابراین با یک تیر دو نشان می زنم. هم به قولی که به این بزرگوار داده ام عمل می کنم و هم قول خلاصه نویسی قسمت های قبل را ….
بنابراین این هفته به جای قسمت چهلم، خلاصه ی این قسمت ها را در دو نوبت منتشر می کنم و قسمت چهل و یکم نیز اگر عمری باقی باشد ، پنج شنبه هفته آینده منتشر خواهد شد.
هر چه خدا بخواهد….
این شما و این هم خلاصه ی قسمت سی و دوم تا سی و هفتم رمان قلعه داریون :
بالاخره جیران موفق شد خان را راضی کند که برای نیمه شعبان تدارک جشن ازدواج طاهر و ستاره را ببینند. مداخله ی سپیده هم کار ساز نبود و خان که نمی خواست بیش از این حرمت ها از بین برود و عروس و خواهر شوهر رو در روی هم بایستند، گفت : « بس است ! نمی خواهم دیگر چیزی بشنوم ! یک کلام، ختم کلام ! حرف، همان است که گفتم. نیمه ی شعبان، جشن عروسی برگزار می شود. همین. »
قلعه ی داریان را آذین بسته بودند. جشن عروسی ستاره، مقارن بود با جشن میلاد امام زمان (عج). حسن خان و فرزندانش طاهر و آرش و سودابه، با گروهی از اهالی سه چشمه، برای شرکت در مراسم عقد و عروسی طاهر و ستاره، خود را به داریان رسانده بودند.
ستاره، زانوی غم بغل گرفته بود و اشک می ریخت. سپیده به سویش آمد و گفت : «گریه، هیچ فایده ای ندارد و هیچ دردی را دوا نمی کند. آرام باش و خوب به حرف هایم گوش کن ! »
ستاره با حرف های مادر، کمی امیدوار شد و آرام گرفت.
سپیده گفت : « این طور که من فهمیدم، طاهر از فرهاد قول گرفته که تا وقتی با تو صحبت نکرده و تکلیفش روشن نشده است، فرهاد هیچ اقدامی در مورد تو نکند. در عوض، طاهر هم قول داده است تو را مجبور به کاری که دوست نداری نکند و اجازه بدهد خودت در مورد ازدواج خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. اگر تو رضایت نداشته باشی، طاهر یا باید دست از تو بردارد و یا زیر قولش بزند. تو باید هر چه زودتر با طاهر صحبت کنی و به او بفهمانی که به این وصلت راضی نیستی. باید او را بر سر دو راهی قرار دهی. »
یکی از مستخدمین، به دستور سپیده پنهانی نزد طاهر رفت و گفت : « ستاره خانم با شما کار واجب دارد. نمی خواهد کسی از این موضوع مطلع شود. منتظرتان است. فورا بروید ببینید چه کار دارد ؟»
طاهر، شاد و خوشحال به سراغ نامزدش رفت و گفت : « بله دختر دایی ! با من کاری داشتی ؟ »
ستاره نگاهش را از طاهر گرفت. چند قدم در اتاق راه رفت. در حالی که نگاه طاهر تعقیبش می کرد، ایستاد. پشت پنجره چشم به درخت های سر به فلک کشیده ی باغ دوخت. نفس عمیقی کشید و گفت : « ببین طاهر، من و تو از کودکی با هم بزرگ شده ایم. تو مثل برادرم می مانی. برایم خیلی عزیزی. بگذار احترام و عزت خواهر و برادری برای همیشه بماند ! من نمی توانم تو را به عنوان همسر بپذیرم. ولی به عنوان یک برادر خیلی دوستت دارم و برایت ارزش و احترام قائلم. بیا از خیر این وصلت بگذر ! اجازه نده یک عمر با کسی زندگی کنی که به عنوان یک همسر دلش با تو نیست ! »
طاهر خیلی تلاش کرد هر طور شده نظر ستاره را تغییر دهد، ولی وقتی دید بیش از این صحبت کردن فایده ای ندارد و ستاره تصمیم خودش را گرفته است، گفت : «بگذار تا فردا فکر کنم و فردا جوابت را بدهم؟ »
ستاره چاره ای جز پذیرفتن نداشت و قبول کرد. فکر کرد به قول مادرش، از این ستون به آن ستون، فرج است؛
روز بعد، طاهر دوباره نزد ستاره آمد و گفت : « اگر من فعلا اسم خود را از روی تو بردارم، قول می دهی به فرهاد هم جواب منفی بدهی و اگر روزی نظرت در مورد من تغییر کرد، دوباره از تو خواستگاری کنم ؟ »
ستاره، به فکر فرو رفت. فعلا در وضعیتی نبود که همه چیز را با هم بخواهد. چند روز دیگر، مجبور بود پای سفره ی عقد بنشیند. دوباره به یاد حرف های سپیده افتاد و با خود گفت : « از این ستون به آن ستون فرج است. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « از حالا نمی توانم در مورد آینده، تصمیم بگیرم. ولی فعلا جوابم به فرهاد هم منفی است. »
طاهر خداحافظی کرد. ولی موقع رفتن گفت : « چشم ! هر چه تو بخواهی. ولی یادت باشد من روی قول تو حساب کرده ام ! »
جهانگیر نزد فرهاد آمد و گفت : « همین روزها باید برویم شیراز. »
فرهاد، با تعجب گفت : « چه گفتی ؟ ! شیراز ؟ ! شیراز برای چه ؟ ! »
– «. ابراهیم خان از جانب حضرت عادلشاه دستور وصول مالیات فارس را دارد، از جابر خواسته است که دو نفر از ما را به شیراز روانه کند تا پیغام او را به جناب صاحب اختیار برسانیم. من با جابر صحبت کرده ام. قرار است من و تو به این ماموریت برویم.
لب جوی، درست جایی که آب زلال و گوارا از دل قنات ها بیرون می آمد، از اسب هایشان پیاده شدند. اول، اسب ها را سیراب کردند. بعد هم گرد و خاک از لباس هایشان تکاندند و آبی بر سر و رویشان زدند.
دوباره، بر اسب هایشان سوار شدند و به سمت قلعه ی داریان حرکت کردند. راه زیادی نمانده بود. خیلی زود وارد قلعه شدند. احمد، به استقبالشان آمد و آن ها را نزد خان برد. خان، از دیدن آن ها خیلی خوشحال شد ولی خسته و افسرده به نظر می رسید. بنابراین، حرف هایشان را خلاصه کردند و خان را در جریان وضعیتشان در سپاه رضاقلی بیگ و ماموریتی که به خاطر آن به شیراز آمده بودند گذاشتند.
خان، رو به جهانگیر کرد و گفت : « می دانم دلتنگ خانواده ات هستی. برو و آن ها را از انتظار بیرون بیاور ! یادت باشد سری هم به زن و بچه های جابر بزنی. خبر سلامتی او را بشنوند، آرام می گیرند.خیلی بی تابی می کنند. »
خان، بعد از رفتن جهانگیر، رو به فرهاد کرد و گفت : « تو هم بهتر است بروی. مادرت بی صبرانه انتظارت را می کشد. »
فرهاد، بلند شد و به طرف در اتاق رفت. خان به احمد اشاره کرد. احمد در حالی که با فرهاد از اتاق بیرون می رفت، گفت : « حال مادر، زیاد مساعد نیست. بهتر است قبل از این که او را ببینی وضعیت بیماریش را بدانی. »
فرهاد سراسیمه به طرف اتاق مادر دوید. سپیده، در رختخواب دراز کشیده بود. فرهاد، کنارش نشست. سلام کرد و بر پیشانیش بوسه زد. چند قطره اشک در گوشه ی چشمان سپیده نشست. لبخندی زد و به زحمت با صدای آهسته و گرفته ای که انگار از ته چاه بیرون می آمد، همراه با تک سرفه های پی در پی گفت : « آمدی پسرم ؟ خیلی منتظرت بودم. خدا را شکر که سالمی و توانستم این دم آخر، یک بار دیگر تو را ببینم. »
فرهاد، دست مادر را گرفت و بوسید و در حالی که سعی می کرد جلو گریه ی خود را بگیرد، گفت : « چه شده است مادر ؟ چرا به این روز افتاده ای ؟ »
سپیده گفت : « حالا وقت این حرف ها نیست پسرم. خیلی انتظار کشیده ام تا بیایی. همه اش می ترسیدم بمیرم و بار دیگر تو را نبینم. »
بعد، اشاره کرد به نازگل و گفت : « دخترم برو پدرت را صدا کن بیاید. »
لحظاتی بعد، خان هم بر بالین سپیده بود. او را دلداری داد.
سپیده به زحمت گفت : « مرا با پدرتان تنها بگذارید ! می خواهم چند کلمه با او حرف بزنم. »
فرهاد، زیر بازوی نازگل را که یک ریز گریه می کرد، گرفت و از اتاق بیرون رفتند.
سپیده گفت : « خان ! دم آخری روی مرا زمین نینداز ! رضایت بده این دو جوان، سر و سامان بگیرند. آرزو دارم قبل از مرگ، عروسیشان را ببینم. »
خان کمی فکر کرد و گفت : « هر چه تو بگویی سپیده جان ! ولی من این بار دیگر نمی خواهم بدون رضایت دخترمان تصمیم بگیرم. حرف ستاره، حرف من است. با او صحبت کن ! هر تصمیمی گرفت من هم حرفی ندارم. »
سپیده لبخندی از سر رضایت زد، تشکر کرد و گفت : « زیاد وقت نداریم. برو و فرهاد را صدا کن بیاید ! »
خان، پیشانی همسرش را بوسید و از اتاق بیرون رفت. نازگل و فرهاد، پشت در ایستاده بودند.
خان، رو به فرهاد کرد و گفت : « مادر با تو کار دارد. »
فرهاد وارد اتاق شد. سپیده گفت : « من با خان صحبت کرده ام. می گوید هر چه دخترم بگوید. زودتر برو و با ستاره صحبت کن. می خواهم قبل از آن که سرم را زمین بگذارم عروسیتان را ببینم. »
فرهاد، از مادر اجازه گرفت. بار دیگر پیشانی او را بوسید و از اتاق بیرون رفت. وارد باغ شد. می دانست کجا باید سراغ ستاره را بگیرد. یک راست به سمت آلاچیق رفت. ستاره، روی تخت نشسته بود و صورتش را در میان دست هایش پنهان کرده بود.
فرهاد، به او نزدیک شد و سلام کرد. ستاره سرش را بلند کرد. اشک هایش را پاک کرد. به چهره ی فرهاد خیره شد و جواب سلام او را داد.
هر دو دلتنگ و بی تاب بودند. فرهاد نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند. با حسرت، نگاهش را به سمت انارستان دوخت و بعد از چند لحظه، لبه ی تخت، کنار ستاره نشست.
کنار هم، روی تخت، زیر آلاچیق، به ظاهر ساکت و آرام نشسته بودند ولی در دلشان غوغایی بود. تیر نگاهشان، درختان انار باغ را نشانه رفته بود. فرهاد، زیر چشمی نگاهی به ستاره انداخت. چشم های ستاره سرخ شده بود. معلوم بود قبل از آن که به باغ بیاید، حسابی گریه کرده است. هنوز، چند قطره اشک گوشه ی چشم هایش نشسته بود.
فرهاد، سکوت را شکست و گفت : « چه بر سر مادر آمده است ستاره ! »
ستاره، در حالی که سعی می کرد جلو جاری شدن اشک بر گونه هایش را بگیرد، با صدایی که پر از بغض بود، گفت : « فرهاد ! مادر دارد… »
زبانش بند آمد و نتوانست کلامش را کامل کند. بی اختیار، اشک بر گونه هایش جاری شد. رویش را بر گرداند تا فرهاد گریه اش را نبیند. ولی وقتی دید نمی تواند از ریختن اشک بر گونه هایش جلوگیری کند، از جایش بلند شد؛ از تخت پایین آمد و نگاهش را باز هم به انارستان کشاند.
فرهاد گفت : « موافقی قدم بزنیم ؟ »
ستاره سرش را به علامت تصدیق تکان داد. شانه به شانه هم به راه افتادند. اندکی بعد، ستاره گفت : « همان روزهای اول که تو رفتی، سرفه هایش شروع شد. پدر، حکیم را بر بالینش آورد. حکیم، برای مادر دارو تجویز کرد و پدر را کنار کشید و آهسته با او صحبت کرد. »
کمی مکث کرد. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد : « رفته رفته، لاغر و تکیده تر و ناتوان تر می شد. حکیم هم مرتب بر بالینش حاضر می شد. از دو ماه پیش هم دیگر آن قدر حالش وخیم شد که نتوانست از رختخواب بلند شود. پدر، ما را در جریان بیماری مادر قرار داد. مادر، سرطان داشت. سرطان حنجره. »
نیم نگاهی به فرهاد انداخت؛ آهی کشید و باز هم ادامه داد : « چند هفته ای است حکیم هم از او قطع امید کرده است. می گوید دارد نفس های آخرش را می کشد. زبانم لال، به گمانم فقط منتظر دیدن دوباره ی تو بود. »
ستاره، حالا با گفتن این حرف ها، آرام تر شده بود و احساس سبکی می کرد. دیگر، سعی نمی کرد جلو جاری شدن اشک بر گونه هایش را بگیرد. بی صدا گریه می کرد. به فرهاد نگاه کرد. چند قطره اشک گوشه ی چشم هایش نشسته بود.
– « حالا تو بگو ! چرا سفرتان این قدر طولانی شد ؟ چه شد ؟ توانستید ماموریتتان را انجام دهید ؟ »
فرهاد هم به او نگاه کرد. وقتی جاری شدن اشک بر گونه های او را دید، اجازه داد قطره های اشکی که به زحمت گوشه ی چشم هایش نگاه داشته بود، بر گونه هایش جاری شود.هر دو، آرام و بی صدا، اشک می ریختند و به هم نگاه می کردند. فرهاد، ماجرای سفر و ماموریتشان به شیراز را شرح داد.
به انارستان رسیدند. درست زیر درختی که اولین بار با دست های کوچکشان از آن، انار چیده بودند، متوقف شدند. ستاره، دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد. در همین موقع، دست فرهاد هم به همان سمت دراز شد. به هم نگاهی کرده و لبخند زدند.
فرهاد، شاخه را پایین کشید و ستاره، دست برد و محکم اناری را گرفت و به سمت خود کشید. انار، از شاخه جدا شد. چشمان خود را بست و آن را بویید. فرهاد، شاخه را رها کرد.
رفتند و گوشه ای روی زمین نشستند. ستاره، انار را به فرهاد داد. فرهاد، آن را دو تکه کرد و تکه ای از آن را در دست ستاره گذاشت. با لذت تمام دانه های انار را در دهان می گذاشتند و می خوردند.
بعد، بلند شدند. به کنار جوی آب رفتند و دست و صورت خود را در آب زلال آن شستند.
فرهاد، دل به دریا زد؛ سرش را پایین انداخت و به یکباره گفت : « اجازه می دهی مادر، تو را برای من از پدر خواستگاری کند ؟ »
ستاره، غافلگیر شده بود. چهره اش رنگ به رنگ شد. زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید.
فرهاد، سرش را بالا آورد؛ در چشمان ستاره خیره شد و بار دیگر درخواستش را تکرار کرد. خیلی وقت بود ستاره، انتظار چنین لحظه ای را می کشید و حالا زمان آن فرا رسیده بود. شور و شوق، سراسر وجودش را فرا گرفته بود. دلش می خواست چشم در چشم فرهاد بدوزد و با او درد دل کند. از انتظار تلخ و طولانی بگوید. از سنگدلی های او. از جور زمین و زمان. از پایان هجران و آغاز وصال. از پشت سر گذاشتن شب ظلمانی یاس و نومیدی و آغاز عشق و امید. از زندگی و شور و نشاط. آرزو می کرد کاش زمان متوقف می شد و این لحظه ی شیرین با پاسخی تلخ، خراب نمی شد.
ولی انگار سرنوشت، خواب دیگری برایشان دیده بود. بر خود مسلط شد. نگاهش را از
فرهاد گرفت. سر را به زیر انداخت؛ آهی کشید و آهسته گفت : « فرهاد، من تو را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. ولی مثل یک برادر. من نمی توانم با تو ازدواج کنم. من و تو برای هم ساخته نشده ایم. »
و منتظر عکس العمل فرهاد نماند. با عجله شروع به دویدن کرد. از باغ بیرون رفت. خودش را به اتاق سپیده رساند. سپیده روی تخت دراز کشیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. نمی خواست حداقل تا وقتی دست ستاره و فرهاد را در دست هم نگذاشته است، تسلیم مرگ شود. جز این آرزوی دیگری در این دار فانی نداشت.
ستاره با چشمان گریان، سراسیمه خود را در آغوش او انداخت. سپیده، تمام توان خود را در دست هایش جمع کرد. اول به پرستاری که بر بالینش بود، اشاره کرد که برود و بعد، دست هایش را بالاتر آورد و در گیسوان خرمایی رنگ ستاره فرو برد و به زحمت در میان تک سرفه ها گفت : « چی شده دخترم ؟ چرا گریه می کنی ؟ انتظار به پایان رسیده است. تا چند روز دیگر، دست تو را در دست فرهاد می گذارم. آن وقت…»
سرفه ها اجازه ی تمام کردن کلامش را ندادند. نتوانست جلو جاری شدن قطرات اشکی که گوشه ی چشمانش نشسته بود، بگیرد.
ستاره، در میان هق هق گریه گفت : « همه چیز تمام شد مادر ! همه چیز تمام شد ! »
سپیده به زحمت در میان تک سرفه ها با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، گفت : « چه می گویی دخترم ؟ چه چیز تمام شد ؟ »
– « من به او جواب رد دادم مادر ! من به او جواب رد دادم. گفتم که مثل برادرم هستی. گفتم من و تو برای هم ساخته نشده ایم. »
سپیده، دست های ناتوانش را بر گونه های ستاره لغزاند و خواست او را از آغوش خود جدا کند؛ ولی توان آن را نداشت. ستاره، بلند شد و کنار رختخواب مادر نشست.
سپیده، به زحمت اشک های او را با دست هایش پاک کرد و گفت : « چه کار کردی دخترم ؟ تو که می گفتی بدون فرهاد می میرم ! می گفتی بدون او نمی توانم زندگی کنم ! »
– « حالا هم این را می گویم مادر ! »
– « پس این حرف ها چیست که می زنی ؟ »
ستاره گریه اش شدید تر شد و در میان هق هق گریه گفت : « مادر ! فرهاد با دل من بازی کرد. غرور مرا شکست. او طاهر را به من ترجیح داد. به خاطر او از من گذشت. از عشقش گذشت.
اگر همان طور که ادعا می کند مرا دوست داشت نباید تسلیم می شد. نباید مرا تنها می گذاشت. من چه کار می توانستم بکنم مادر ! او با این کارهایش ناخواسته مرا مجبور کرد به وصلت با طاهر تن دهم.
من تا لحظه ی آخر هم انتظار کشیدم. انتظار کشیدم تا رو در روی طاهر بایستد. پا پیش بگذارد و مرا از پدر خواستگاری کند. ولی او این کار را نکرد. باز هم یک سال تمام انتظار کشیدم تا به خود بیاید ولی او حتی بعد از گذشت یک سال، وقتی حمایت های شما و سماجت مرا دید هم پا پیش نگذاشت.
باز هم مرا تنها گذاشت مادر ! تنها گذاشت تا مجبور شوم بار دیگر به تنهایی در برابر پدر و عمه و طاهر بایستم. او با بی تفاوتیش مرا در برابر طاهر شکست. مادر ! فرهاد، خودش با زبان من، دست رد به سینه ی خود زد. کاش می مردم مادر ! کاش می مردم ! کاش می مردم !
سپیده در حالی که سعی می کرد ستاره را نوازش کند، گفت : « خدا نکند مادر ! خدا نکند ! مادر به قربانت؛ نا امید نباش ! نا امیدی کفر است عزیزم ! اگر اجل مهلت می داد، بدم نمی آمد این طوری کمی تنبیه شود و درصدد جبران گذشته بر آید. ولی… »
سرفه ها رهایش نمی کردند؛ اما دست بردار نبود. هر طور بود ادامه داد : « ولی عمر من کفاف نمی دهد. وقت تنگ است دخترم ! حالا هم نگران نباش ! توکل به خدا کن و همه چیز را به من بسپار عزیزم ! »
کمی مکث کرد؛ نگاهش را به نگاه ستاره دوخت و ادامه داد : « چرا نشسته ای و بالای سر من قنبرک زده ای ؟ بلند شو ! بلند شو به جای گریه و زاری برو به نازگل بگو برود فرهاد را بیاورد این جا ! با او کار دارم. بلند شو دخترم ! بلند شو برو و هر چه زودتر کاری را که گفتم بکن ! انتظار به پایان رسیده است. همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود عزیز دل مادر ! »
ستاره آرام گرفت. اشک هایش را پاک کرد؛ مادر را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد.
گاهی انار دل مجنون به خاطر این ترک نمی خورد که به لیلی برسد. به خاطر این ترک می خورد که کام لیلی را شیرین کند. اشک انار هم به خاطر این روی دست لیلی می چکد که به لیلی بگوید انار دلم فقط برای شیرین شدن کام تو ترک خورده است. اصلا مجنونی در کار نیست که به لیلی برسد یا نرسد ! در این میان هر چه هست لیلی هست و بس و جز او چیزی نیست !