رمان قلعه داریون | خلاصه قسمت های38 تا 40
جلیل زارع|
فرهاد، دل شکسته و خسته، وارد اتاق مادر شد. سلام کرد؛ ولی جوابی نشنید. گوشه ی تخت، کنار مادر نشست و بر پیشانی او بوسه زد.اما همین طور که لب هایش بر پیشانی مادر بود، بر جای خود خشکش زد. پیشانی مادر، سرد بود. سرد سرد. دست های او را در دست گرفت. آن ها هم سرد بودند. بلند شد و به مادر خیره شد. نفس نمی کشید. آرام خوابیده بود. آرام آرام. بدون درد.
زانو هایش سست شد. بر زمین افتاد. به زحمت بلند شد. شانه های مادر را تکان داد و فریاد زد : « مادر ! بلند شو ! تو را به خدا بلند شو مادر ! چیزی بگو ! »
صدای گریه و فریاد فرهاد، نازگل و ستاره را به داخل اتاق کشاند.
نازگل سراسیمه گفت : « فرهاد چه شده است ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
فرهاد در حالی که هنوز هم داشت شانه های مادر را تکان می داد، با گریه گفت : « نازگل، مادر رفت. مادر رفت و ما را تنها گذاشت. »
نازگل، خود را به تختخواب مادر رساند. کنار فرهاد ایستاد و مثل او شانه های مادر را تکان داد و با گریه و زاری گفت : « نه، مادر. نه ! تو نباید بمیری. بلند شو مادر ! بلند شو دخترت را بغل کن. بلند شو مادر. ببین فرهاد آمده است. آمده است تا دست ستاره را در دستش بگذاری. تو نباید بمیری مادر ! تو باید ستاره را در لباس عروسی ببینی. »
فرهاد، تلاش کرد نازگل را از مادر جدا کند ولی نتوانست. نازگل سر بر سینه ی مادر گذاشت و فریاد زد : « فرهاد، قلب مادر نمی زند ! قلب مادر نمی زند فرهاد ! فرهاد، تو را به خدا کاری بکن ! مادر نباید بمیرد. مادر بلند شو ! بلند شو نازگلت را بغل کن ! »
ستاره، بهت زده آن ها را نگاه می کرد. باور نمی کرد مادر به همین راحتی از پیشش رفته و او را تنها گذاشته باشد. او جز مادر، کسی را نداشت. کسی را نداشت تا برایش درد دل کند. تا به حرف هایش گوش دهد. دیگر چه کسی وقتی نا امید می شد با حرف ها و نوازش هایش به او امید می داد ؟ توان ایستادن نداشت. به دیوار تکیه داد. دیوار هم نتوانست او را سر پا نگه دارد. پشت به دیوار، سر خورد و به زمین نشست.
چشمه ی اشکش خشکیده بود. یخ کرده بود. دوست داشت مثل نازگل به دست و پای مادر بیفتد و های های گریه کند. ضجه بزند. ناله کند. ولی صدایش در نمی آمد. یاس و نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ضجه و فریاد نازگل، همه را به اتاق کشاند.
فورا، خان را خبر کردند. خان، سراسیمه خود را بر بالین سپیده رساند و فریاد زد : « فورا حکیم را خبر کنید ! »
اندکی بعد، حکیم هم آمد. سپیده را معاینه کرد. آهی کشید. سری تکان داد و گفت : « راحت شد. دیگر از دست هیچ کس، کاری ساخته نیست. روحش پرواز کرده است. خدا رحمتش کند. »
اشک از چشم های خان، جاری شد. ستاره، تا آن روز اشک های پدرش را ندیده بود. همه گریه می کردند. ولی ستاره ساکت بود. ساکت ساکت.
فرهاد، فاصله ی یک فرسنگی قلعه داریان تا سرچشمه را طی کرد. از اسب پیاده شد و به طرف قبر مادرش رفت. با آمدن فرهاد، زن هایی که کنار ستاره نشسته بودند به بهانه ی زیارت حضرت امامزاده ابراهیم او را تنها گذاشتند. فرهاد به ستاره سلام کرد و نشست.
رو به او کرد و گفت : « وقت رفتن است. آمده ام برای خداحافظی. »
بعد، سنگ ریزه ای برداشت. چند بار بر سنگ قبر مادرش زد. فاتحه ای خواند و گفت : « ببین ستاره ! می دانم سخت است ولی تو دیگر باید باور کنی که مادر از بین ما رفته است. مرگ، شتری است که جلو در هر خانه ای می خوابد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. امروز نوبت مادر بود، فردا نوبت من و … »
ستاره، کلام او را قطع کرد و گفت : « زبانت را گاز بگیر فرهاد ! خدا نکند. انشاءالله صد و بیست سال زنده باشی و سایه ات بالای سر من و نازگل باشد. مواظب خودت باش ! »
فرهاد، چند قطره اشک را گوشه ی چشمان ستاره دید و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم سعی کن مثل دیگران سر قبر مادر گریه کنی. گریه آدم را سبک می کند. غم و غصه هایت را توی خودت نریز ! این طوری از پا در می آیی. تو باید محکم باشی. محکم و صبور مثل مادر. من باید بروم. قول بده مواظب خودت باشی. پدر هم بعد از رفتن مادر، تنها شده است. تو باید جای خالی مادر را برای او پر کنی. اگر این طور در لاک خودت فرو بروی چه طور می توانی از پدر مواظبت کنی ؟ حالا هم بلند شو برویم زیارت. زیارت امامزاده، آدم را آرام می کند. »
ستاره، بلند شد و به اتفاق فرهاد به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم به راه افتادند. بعد از زیارت، رفتند کنار چشمه. دست و صورت خود را در آب زلال و شیرین و گوارای آب چشمه شستند.
فرهاد رو به ستاره کرد و گفت : « حالا دیگر وقت خداحافظی است. شما هم زیاد این جا نمانید. هر چه زودتر به قلعه بر گردید. پدر منتظر است. من دیگر باید بروم. به خدا می سپارمت. »
هنوز چند قدم بیش تر دور نشده بود که ستاره بی اختیار او را صدا کرد. نمی دانست مادر در آخرین لحظه فرصت حرف زدن با فرهاد را داشته است یا خیر. دلش می خواست لب باز کند و به عشق و علاقه اش اعتراف کند. دوست داشت آن چه را که در لحظات آخر به مادر گفته بود به فرهاد هم بگوید. نمی خواست فرهاد با این ذهنیت که برایش فقط مثل یک برادر است او را ترک کند. ولی وقتی فرهاد به سمت او برگشت ، فقط گفت : « مواظب خودت باش ! »
فرهاد هم دلش می خواست بیش تر با ستاره صحبت کند. نمی توانست از او دل بکند. زندگی بدون او برایش معنا و مفهومی نداشت. به یاد حرف های جهانگیر افتاد : « ستاره دوست دارد برای به دست آوردنش بیش تر تلاش کنی. این یک فرصت طلایی است. باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنی و به ستاره ثابت کنی که پهلوان میدان نبرد، در عشق هم همان طور محکم و استوار است. باید با ستاره صحبت کنی و او را امیدوار کنی تا بتواند کاری را که شروع کرده است به انجام برساند. »
ولی فکر کرد الان که بیش از یک هفته از مرگ مادرش نگذشته است، وقت این حرف ها نیست. ستاره هم حال و روز درست و حسابی ندارد. باشد برای وقت مناسب تری. باید هر چه زودتر ماموریتمان را تمام کنیم و بر گردیم. با رفتن مادر، ستاره خیلی تنها شده است. باید بیش تر با او صحبت کنم. شاید حرف هایش همه از روی دلخوری از من است. حق دارد. من رفتار خوبی با او نداشته ام.
ستاره، سکوت فرهاد را که دید، بار دیگر لب باز کرد و گفت : « زود برگرد فرهاد ! مواظب خودت هم باش ! خدا به همراهت. »
فرهاد به خود آمد. لبخندی زد و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم مواظب خودت باش ! خدا نگهدار. »
هوا کم کم داشت غروب می کرد. آثار خستگی در چهره اشان نمایان بود. حرکت یورتمه اسب ها هم به حرکت قدم تبدیل شده بود. سه روز پیش از داریان راه افتاده بودند. شب اول را در زرقان منزل امیر خان اطراق کرده بودند. شب دوم را هم در کاروانسرایی در یکی از آبادی های بین راه. حالا هم یک فرسنگی سه چشمه بودند.
جهانگیر، خود را به فرهاد نزدیک کرده، به کنار جاده اشاره کرد و گفت : « نگاه کن ! مثل این که یک نفر آن جا روی زمین افتاده است ! »
فرهاد نگاهش را به کنار جاده دوخت و گفت : « بله؛ همین طور است که می گویی. برویم ببینم کیست ! »
دهنه ی اسب ها را کشیده و حرکتشان را کندتر کردند. نزدیک و نزدیک تر شدند. حالا دیگر کاملا مشخص بود. یک نفر روی رمین افتاده و از درد به خود می پیچید. از اسب هایشان پیاده شده و به سویش رفتند.
جهانگیر گفت : « آشناست. از قشون رضاقلی بیگ است. »
بعد آهسته در گوش فرهاد گفت : « جای زخم عمیق روی پیشانیش را می بینی ؟ منصور است. همان که دائم مواظبمان است و همه جا ما را زیر نظر دارد. این جا چه کار می کند ؟ »
– « حالا وقت این حرف ها نیست. باید کمکش کنیم. »
بالای سرش نشستند. منصور، با ناله گفت : « مار ؛ مار پایم را گزیده است . مارهای این منطقه، زهر دار و خطرناک هستند. اگر زهر از پایم خارج نشود، می میرم. خواهش می کنم کمکم کنید ! »
جهانگیر فورا کاردی از خورجین اسبش بیرون آورد و با دقت، محل مار گزیدگی را شکافت. خون از محل بریدگی بیرون جست. خم شد و محل مار گزیدگی را مکید. خونی را که در دهانش جمع شده بود، دور ریخت و دوباره شروع به مکیدن کرد. تند و تند، محل گزیدگی را می مکید و خون زهر دار را دور می ریخت. حالا دیگر نوبت جهانگیر بود . او هم مثل فرهاد شروع به مکیدن زهر پای منصور کرد. فرهاد با آب قمقمه دهانش را شست.
حدود یک ساعت به نوبت به این کار ادامه دادند. تا این که فرهاد گفت : « دیگر بس است. به گمانم زهر از بدنش خارج شده باشد. باید زخم را ببندیم. »
فرهاد، زخم پای منصور را بست. و بعد آهسته در گوش جهانگیر گفت : « می بریمش سه چشمه. خودمان هم شب منزل حسن خان استراحت می کنیم. »
حسن خان و طاهر، به گرمی از آن ها استقبال کردند. حسن خان، حکیم را خبر کرد تا منصور را مداوا کند. جیران هم هر چند از فرهاد دلگیر بود، ولی رسم میهمان نوازی را انجام داد و دستور داد شام مفصلی برایشان تدارک ببینند.
بعد از این که حکیم، منصور را معاینه و بر پایش مرحم گذاشت. برایش دارو تجویز کرد و گفت : « حداقل دو روز باید استراحت کند. مار، سمی بوده است. شانس آورده است که به دادش رسیده اید و زهر را از بدنش خارج کرده اید. گرنه تلف می شد. »
بعد از صرف شام، وقتی کمی حال منصور بهتر شد، رو به فرهاد کرد و گفت : « رضاقلی بیگ به شما ظنین شده است. مرا مامور کرده است که حرکات شما را زیر نظر داشته باشم و اگر رفتار مشکوکی از شما سر زد به او گزارش کنم. ماموریت شما به شیراز هم بهانه ای بود برای آن که رضاقلی بیگ سر از کار شما در بیاورد. من و دوستم را مامور کرد سایه به سایه اتان بیاییم و ببینیم به داریان می روید یا نه ؟ می خواهد بداند اهل داریان هستید یا جای دیگر. رضاقلی بیگ از سکونت خانواده ی جابر در داریان اطلاع دارد.»
کمی مکث کرد. باز هم سرش را از شرم پایین انداخت و ادامه داد : « رضاقلی بیگ می خواهد بداند از افراد محمد خان داریانی هستید یا نه ؟ ولی مطمئن باشید خودم خطای خودم را جبران می کنم و او را از شک و تردید بیرون می آورم. می گویم شما به فسا رفتید و اهل آن جا هستید. می گویم خانواده ی جابر از ترس محمد خان مدتی از فسا دور شده بودند ولی هرگز به داریان نرفته اند. قضیه رفتنشان به داریان هم شایعه بوده است تا کسی از محل سکونتشان مطلع نشود. حالا هم که آب ها از آسیاب افتاده است بر گشته اند فسا منزل خودشان. مواظب خودتان باشید. رضاقلی بیگ دنبال بهانه ای می گردد تا شما را سر به نیست کند. »
جهانگیر گفت : « با این وضع، در بیابان چکار می کردی ؟ راهزنان لختت کرده بودند ؟ اصلا دوستت کو ؟ مگر نگفتی با هم ما را زیر نظر داشته اید ؟ »
– « بله. من و دوستم به دستور رضاقلی بیگ ساعتی بعد از آن که شما راهی شیراز شدید، پشت سرتان راه افتادیم و تمام این مدت، رفت و آمد و حرکات شما را زیر نظر داشتیم. وقتی هم فهمیدیم قصد برگشت دارید، زودتر از شما راهی شدیم تا آن چه را دیده ایم به رضاقلی بیگ گزارش کنیم. »
– «پس دوستت کجاست ؟ چه بلایی سرش آمده است ؟ »
– « راهزنان به ما حمله کردند. ما هم فرار کردیم. دوستم تیر خورد و از اسب به زیر افتاد. پایین آمدم که به او کمک کنم. گلوله به قلبش اصابت کرده بود. در دم فوت کرد. راهزنان محاصره ام کردند. اسب و اسلحه و پول و آذوقه و هر چه داشتیم را از من گرفتند و راهشان را کشیدند و رفتند. بی انصاف ها حتی کفش هایمان را هم از پایمان در آوردند. خیلی از جاده دور شده بودیم. خودم را کنار جاده رساندم بلکه سواری از راه برسد یا خودم را به آبادی برسانم و نجات پیدا کنم. »
فرهاد، دست روی پیشانی منصور گذاشت. کمی داغ بود. آثار تب داشت نمایان می شد. پایش هم کمی ورم کرده بود. رو به او کرد و گفت : « بعد هم که مار نیشت زد و بقیه ی ماجرا . »
– « بله. خسته و تشنه بودم. کنار جاده دراز کشیدم. با خود گفتم کمی استراحت می کنم شاید سواری از راه برسد. ولی به یکباره انگار نیشتر در پایم فرو رفت. برخاستم و چشمم به ماری بزرگ افتاد که داشت از من دور می شد. پایم را گزیده بود. بعد هم که خدا شما را سر راهم سبز کرد. اگر نیامده بودید همان جا تلف می شدم. »
– « بهتر است استراحت کنی. فردا بیش تر با هم صحبت می کنیم. »
آن شب، منصور دچار تب شدیدی شد و پایش هم ورم کرد. نوکر حسن خان چند بار تا صبح به او سر زد و پا شویه اش داد.
وقت طلوع آفتاب، فرهاد و جهانگیر خدا حافظی کردند و راه اصفهان را پیش گرفتند.
حسن خان که در جریان کامل ماجرا قرار گرفته بود، گفت : « شما بروید به امان خدا. نگران نباشید ! حالش که خوب شد، خودم با او صحبت می کنم و می گویم که به رضاقلی بیگ چه بگوید. بعد هم اسب و اسلحه و آذوقه و هزینه ی راه را به او می دهم و راهیش می کنم بیاید. خیالتان راحت باشد. »
جابر و فرهاد منتظر فرصتی بودند تا رضاقلی بیگ را برای همیشه از سر راه بردارند و خان و ستاره و رعیت داریان را از شرش راحت کنند.
ولی چهار ماه این فرصت دست نداد. تا این که اوایل اسفند ماه سال ۱۱۶۰ ه.ق ، پیک عادلشاه وارد اصفهان شد و یک راست به عمارت ابراهیم خان، حکمران ولایات عراق یعنی ولایات اصفهان و کاشان و اراک و تهران رفت.
پیک، حامل نامه ی عادلشاه برای برادرش ابراهیم خان بود.
پادشاه ایران، در این نامه از برادرش خواسته بود که فورا قشونی قوی و نیرومند، بسیج کند و از راه تهران و شاهرود به استرآباد بیاید و به سپاه او بپیوندد و برای مجهز کردن قشون، از مالیات سال جاری عراق استفاده کند.
ابراهیم خان، رضاقلی بیگ را احضار کرد و بعد از آن که موضوع نامه ی عادلشاه را با او در میان گذاشت، گفت : « من از تو می خواهم که به اتفاق قشون خود، عازم کرمانشاه شوی . تو باید در ملایر، به امیر اصلان خان، بپیوندی و از آن جا به اتفاق به کرمانشاه بروید.
رضاقلی بیگ، جابر را به نزد خود فرا خواند و گفت : « ابراهیم خان به من ماموریت داده است تا برای جمع آوری قشون به کرمانشاه بروم. می خواهم تو و همراهانت نیز در این سفر با من باشید تا بتوانم از مشاوره ی تو بیش تر بهره ببرم. »
قشون رضاقلی بیگ، ده روز پس از حرکت از اصفهان،هفتاد فرسنگ راه را طی کرده و به اطراف ملایر رسید. رضاقلی بیگ، ترجیح داد وارد شهر نشود و بیرون از شهر اطراق کرده، منتظر امیر اصلان خان بماند. او به خوبی می دانست که ملایر و شهرهای اطراف آن، تحت حکومت ابراهیم خان نیست و کریم خان زند بر آن نواحی حکومت می کند.
کریم خان زند، مردی شجاع و دلیر و جنگجوی کار آزموده و در عین حال، زیرک و محتاط بود و اجازه نمی داد قشونی هر چند کوچک، وارد شهر تحت قلمرو او شود.
پس از آن که قشون، چادرها را به پا کرده و در بیرون شهر ملایر ساکن شدند، جابر به فرهاد گفت : « این آخرین فرصتی است که می توانیم کار رضاقلی بیگ را یکسره کرده و فرار کنیم. با پیوستن امیر اصلان خان به رضاقلی بیگ، دیگر کشتن او بسیار دشوار خواهد شد. قشون، بعد از ده روز راهپیمایی، حسابی خسته هستند. امشب، فرصت خوبی است تا به چادر رضاقلی بیگ، حمله کنیم و جان او را بگیریم و فرار کنیم
بعضيها براي دوستانشان مثل چتري در روز باراني هستند. منتهي چتري كه گير كرده و هيچوقت باز نميشود
منظورم فرهاد که با کاراش برای هیچکی اعصاب نگذاشته!!!!!!!!!!!!!!!!
برای طاهر چی ؟
وای (و) به حال دل شیدا دل شیدای خان