رمان قلعه داریون | قسمت چهل و دوم
جلیل زارع|
منوچهر، برادر منصور، هراسان نزد فرهاد آمد و گفت : « جاسوسان رضاقلی بیگ از پشت چادر، صدای شما را شنیده اند که داشته اید در مورد حمله ی امشب به چادر رضاقلی بیگ نقشه می کشیده اید و به اطلاع او رسانده اند. رضاقلی بیگ، عده ای از سربازان که من نیز جزو آن ها هستم را مامور کرده است امشب، مسلح در چادر او کمین کنیم و به محض ورود شما، همه ی شما را دستگیر کرده و اگر مقاومت کردید از دم تیغ بگذرانیم. جان شما در خطر است تا دیر نشده است، جانتان را بردارید و از قشون فرار کنید. »
فرهاد و جابر و جهانگیر و جمشید، به فکر راه چاره افتادند. فرهاد گفت : « من تصمیم دارم همین امروز به رضاقلی بیگ حمله ور شده و او را به قتل برسانم. ولی شما تا دیر نشده است این جا را ترک کنید. » جابر رو به جهانگیر و جمشید کرد و گفت : « من کنار فرهاد می مانم. » جهانگیر هم موافقت خود را اعلام کرد. جمشید ابتدا موافق فرار از قشون بود ولی وقتی رضایت بقیه را دید، با آن ها همراه شد و گفت : « « ما مطیع و فرمانبرداریم پهلوان ! حالا بگویید نقشه اتان چیست ؟ چه طور به رضاقلی بیگ نزدیک شویم و او را از پا در آوریم ؟ ما باید همان طور که به فکر حمله هستیم به فکر فرار بعد از حمله هم باشیم. »
و اما ادامه ی ماجرا :
همه به فکر فرو رفتند. زمان مثل برق و باد می گذشت. وقت زیادی نداشتند. باید تا دیر نشده چاره ای می اندیشیدند و راه نجاتی پیدا می کردند.
بالاخره فرهاد لب باز کرد و گفت : « با وضعیتی که پیش آمده است ما نه می توانیم بیش از این فرصت را از دست بدهیم و نه بهانه ای برای نزدیک شدن به رضاقلی بیگ داریم. جاسوسان رضاقلی بیگ، چهار چشمی مواظب ما هستند و کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر دارند.»
جمشید گفت : « پس چاره چیست ؟ من هنوز هم می گویم بهتر است تا دیر نشده قشون را ترک کنیم. »
جهانگیر با تعجب در چشم های جمشید، خیره شد و گفت : « تو فکر می کنی فرار، کار آسانی است ؟ چه طور دور از چشم هایی که از هر طرف ما را می پایند، قشون را ترک کنیم ؟ به محض آن که اسب هایمان را زین کنیم، از همه طرف محاصره خواهیم شد و اگر هم موفق به فرار شویم. از پشت سر، ما را با تیر خواهند زد. »
جابر، سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت : « جهانگیر درست می گوید. در چنین موقعیتی، خطر فرار به مراتب بیش تر از حمله است. وقتی حمله می کنی، دشمن رو به روی توست. تو به کاری که می خواهی بکنی آگاه هستی و می توانی از غافلگیری دشمن، استفاده کنی و اگر سریع عمل کنی می توانی هر حرکت مشکوک آن ها را پیش بینی کرده و خنثی کنی. ولی موقع فرار، پشت به دشمن هستی و ابتکار عمل در دست آن هاست. یکی دو تا هم که نیستند. تو فقط یک تیر در تفنگ داری و بر فرض هم که بتوانی برگردی و شلیک کنی و تیرت هم به خطا نرود، تنها می توانی یکی از آن ها را از پا درآوری. آن گاه، در تیررس بقیه خواهی بود. مخصوصا که مجبوری پشت به دشمن، فرار کنی. »
جمشید، بار دیگر به سخن آمد و گفت : « پس چاره کار چیست ؟ با این حساب، نه راه پس داریم و نه راه پیش. »
فرهادگفت : « این طوری ها هم که شما می گویید نیست. دشمن، خیالش راحت است که ما تا شب نشده مبادرت به حمله نمی کنیم. ما می توانیم از این فرصت به دست آمده نهایت استفاده را بکنیم. و اگر بتوانیم با یک حرکت برق آسا رضاقلی بیگ را فریب داده و از پا درآوریم ، قشون غافلگیر می شود و ما می توانیم از دستپاچگی و سر در گمی آن ها استفاده کرده و فرار کنیم. تا آن ها بخواهند بر خود مسلط شده سوار اسب هایشان بشوند و ما را تعقیب کنند به اندازه ی کافی از آن ها دور شده ایم و در تیر رس گلوله های آن ها نخواهیم بود. مخصوصا که با از پا در آمدن رضاقلی بیگ، انگیزه ی زیادی برای تعقیب کردن ما ندارند. ولی اگر وقتی که رضاقلی بیگ زنده است، مبادرت به فرار کنیم به دستور او تا نفس دارند ما را تعقیب خواهند کرد. »
جهانگیر گفت : « حرف شما قبول. ولی به چه بهانه ای می خواهیم به رضاقلی بیگ نزدیک شده و به او حمله ور شویم ؟ »
فرهاد ادامه داد : « من نقشه ای دارم که اگر بتوانیم خوب از پس آن بر آییم، نیازی نیست ما به سراغ رضاقلی بیگ برویم؛ رضاقلی بیگ خود به سراغ ما می آید. »
همه متعجب چشم به دهان فرهاد دوختند. فرهاد، رو به جهانگیر و جمشید کرد و گفت : « راهش این است که شما دو نفر، موقع صرف ناهار به بهانه ی کش رفتن از غذای یک دیگر با هم درگیر شوید. بساط ناهار را به هم بریزید و بر روی هم شمشیر بکشید. در این صورت، رضاقلی بیگ مجبور است برای فیصله دادن به جنگ و دعوا و تنبیه شما خود وارد میدان شود. آن گاه، من از به هم ریختگی اوضاع، استفاده کرده و سریع به رضاقلی بیگ حمله ور شده و با شمشیر، قلبش را نشانه خواهم رفت و او را به درک واصل می کنم. آن گاه ، بلافاصله شما و جابر، باید وارد عمل شده بر اسب هایتان سوار شوید و اسب مرا هم بیاورید. با حمایت شما، تا قشون بخواهد بر خود مسلط شود و کنترل عمل را به دست بگیرد ما موفق به فرار شده و به اندازه ی کافی از آن ها دور می شویم. قشون هم انگیزه ی زیادی برای تعقیب ما نخواهد داشت. »
همه سکوت کردند. بعد از دقایقی بالاخره جمشید به این سکوت سنگین پایان داد و رو به فرهاد کرد و گفت : « فکر می کنید موفقیت ما چند در صد است ؟ »
فرهاد گفت : « شما فکر بهتری دارید ؟ »
جمشید سکوت کرد. ولی جابر، نقشه ی فرهاد را پسندید و گفت : « با وضعیت موجود، چاره ی دیگری نداریم. این بهترین کار است. منتها باید همه مصمم و یک دل باشیم. نباید ترس به خود راه دهیم. نباید دچار شک و تردید شویم. اگر سریع و با اطمینان عمل کنیم، احتمال موفقیتمان خیلی زیاد است. »
جهانگیر، حرف او را تصدیق کرد و گفت : « هر چه باشد، موفقیتمان از فرار بیش تر است. چاره ای نیست. اگر همه موافق باشید همین کار را می کنیم. »
نگاه ها به جمشید دوخته شد. جمشید، به حرف آمد و گفت : « طوری به من نگاه می کنید انگار همه ی شما موافق این نقشه هستید و فقط من مخالفم. اگر فکر می کنید این تنها راه نجات هست، من حرفی ندارم. منتها باید خیلی حساب شده عمل کنیم. کوچک ترین اشتباه، آخرین اشتباه زندگیمان هست. »
آن گاه، چند بار به دقت جزئیات نقشه را مرور کردند. و وظیفه ی هر کس مشخص شد. سپس، جابر گفت : « دیگر کافی است. بهتر است متفرق شویم. بودنمان با هم، بیش تر تولید شک و تردید می کند. »
نقشه ی خوبی بود اما خوب احتمالات اصلا در نظر نگرفته شده مثلا باید احتمالات گفته بشه تا در صورت اتفاق افتادن افراد طرز برخود را بداند
اگه بشه احتمالات نیز بررسی بشه خوب نقشه ماهرانه تر نشون داده میشه به نظر میرسه رضا قلی بیگ وقتی از نقشه قتلش خبر داره به این سادگیا هم نباید گول این نقشه ها و نزاع جهانگیر جمشید بخوره
البته نکته ی که من باید بگم این است که نمیدانم خواست نویسنده رمان است یا رمان اینطور دارد پیش میرود که دو چهره متفاوت از فرهاد میبینم
فرهاد در زندگی خصوصی بارفتاری احساسی تقریبا ضعیف وکمی بچه گانه که در تصمیمات اصلی زندگی خود نیز دچار سردگمی است
و رفتار فرهاد در رهبری گروه که بسیار جنگجو نترس وقوی است به نظرم یه کم خواننده در پی بردن به شخصیت اصلی فرهاد سردر گم می شود نمیدانم شاید شما به عمد دوچهره متفاوت از فرهاد ترسیم میکنید تا این نکته را برسانید که ادمی در هر شرایط رفتاری متفاوت دارد
با سلام
موضوع دیگه خیلی تخصصی شد و اصلا در تخصص من نیست! فقط می تونم دعا کنم که از معرکه جان سالم به در برند…
سلام
خسته نباشىد ممنون از داستان قشنگتون
سلام استاد این روزها نیستید کجایید ؟
سلام سپیده خانم…
ببخشید مدتیه از کاربران عزیز داریون نما غافل شدم.
دوشنبه هفته قبل 2/22 به خاطر انجام برخی امور اومدم شیراز و داریون. تا روز شنبه 2/27 داریون بودم و واقعا فرصت پرداختن و حتا سر زدن و بازدید از سایت رو نداشتم.
روز شنبه همسرم از تهران تلفن زد و گفت هر چه زودتر باید بیمارستان بستری بشه. سریع اومدم تهران و همسرم در بیمارستان بستری شد و امروز ظهر عمل جراحی داره. فعلا فکر و ذکرم به بیماری و عمل همسرم هست و متاسفانه این روزا فرصت پرداختن به داریون نما رو ندارم. باید منو ببخشید.
دیشب هم بیمارستان بودیم. الان هم داریم آماده میشیم برای رفتن به بیمارستان. فکر کردم قبل از رفتن سریع سری به داریون نما بزنم. فقط همین پست رو باز کردم و دیدگاه شما رو دیدم و الان دارم جواب میدم. فرصت سرزدن به پست های دیگه و پاسخ به دیدگاه های سایر دوستان نیست. خواستم با همین یک دیدگاه به کاربران عزیز بگم که هر چند نمیتونم فعلا به سایت سر بزنم ولی به یادتون هستم
ببخشید بچه ها آماده شدن باید بریم. التماس دعا و پویا و پایا باشید و برقرار….
سلام آقای زارع
قسمت اول خبر خوب بود، امیدوارم سفر به شما خوش گذشته باشد.
ولی قسمت دوم ناراحت کننده بود، قطعا تا الان به لطف خدا عمل با موفقیت انجام شده است، من هم امیدوارم و دعا میکنم خیلی زود، زودتر از آنچه که باید باشد، همسرتان به کانون گرم خانواده برگردد…
سلام…
خودم هم نمی دانم !
سلام استاد
امیدوارم عمل سختی نباشه من که ناراحت شدم امیدوارم همسر عزیزتون سلامتیشو دوباره به دست بیاره بازهم براشون ارزوی سلامتی میکنم مطمنا تا وقتی شما در کنارش داره هیچ بیماری نمیتونه شکستش بده
من حقیر حتما براشون دعا میکنم لطف کنید ما رو هم بی خبر نگذارید
سلام…
ممنونم نازنین، سپیده و خانم بذرافکن. التماس دعا…
سلام جناب آقای زارع
از خبر بیماری همسر محترم شما ناراحت شدیم انشالله که بلا دور وشفا نزدیک باشد . آرزوی سلامتی کامل براشون دارم ،سلام برسانید .
انشاالله…من هم براشون ارزوی سلامتی میکنم