اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان: قسمت هفدهم

نویسنده: جلیل زارع

خان، هنوز هم در مورد فرماندهی فرهاد مردد بود؛ ولی او را روانه ی آبادی های اطراف کرد برای جمع آوری قشون. قبل از رفتن هم به او گفت: « فعلا فقط مقدمات کار را فراهم کن. از داوطلبین اسم نویسی کن و قرار و مدار را با آن ها بگذار تا ببینیم چه پیش می آید. »

بعد، افراسیاب را فراخواند، ماجرای الله ویردی آقا را تمام و کمال برایش تعریف کرد و نظرش را پرسید.

افراسیاب، کمی فکر کرد و گفت: « من الله ویردی آقا را می شناسم. »

خان، با تعجب گفت: « از کجا او را می شناسی؟ »

– « هفده سال پیش، همان موقع که تقی خان حاکم فارس بود، با پهلوان رفته بودیم کوه بمو برای شکار. همان جا بود که با الله ویردی آشنا شدیم. آن موقع من سن و سال زیادی نداشتم. پهلوان، شکالی را هدف قرار داد. رفتیم بالای سرش. همان موقع، یک نفر دیگر هم سر رسید. ادعا می کرد خودش شکارش کرده. پهلوان، شکال را به او داد و گفت: “حالا فرق نمی کند تیر کدام یک از ما به هدف خورده؛ باشد برای شما. ” از همان جا، دوستی آن ها شروع شد. قرار و مدارشان را گذاشتند جمعه ها با هم بیایند شکار. خودش را الله ویردی آقا معرفی کرد. از فرماندهان سپاه تقی خان بود. وقتی تقی خان، علم طغیان برافراشت، الله ویردی با پهلوان مشورت کرد. پهلوان او را از همراه شدن با تقی خان منع کرد و گفت: ” این کار، آخر و عاقبت ندارد. با ظل الله نمی شود در افتاد. تا کار بالا نگرفته، جانت را بردار و از شیراز برو. الله ویردی هم حرف او را گوش داد و رفت. »

خان، به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه، رو کرد به افراسیاب و گفت: « الله ویردی، عاقلی کرد که خودش را درگیر جریان تقی خان نکرد. اگر با او همراه می شد، مثل بقیه فرماندهان، سرش بر باد می رفت. با این حساب، او جانش را مدیون پهلوان است. اگر یک بار حرف او را گوش داده و از مهلکه جان سالم به در برده، حتما باز هم این کار را خواهد کرد. »

افراسیاب گفت: « یعنی می فرمایید، پهلوان برود شیراز او را نصیحت کند که دست از لجاجت بردارد و با جناب صاحب اختیار در نیفتد؟ »

خان، سرش را به علامت تصدیق، تکان داد و گفت: « همین طور است که می گویی. ولی پهلوان، زمینگیر است و با این حال و روزش نمی تواند برود. تو باید این کار را بکنی. برو و از قول پهلوان به او بگو این کار، آخر و عاقبت ندارد. با جناب صاحب اختیار هم که میانه ی خوبی داری، بینشان میانجی گری کن و قضیه را فیصله بده. فقط حواست باشد فعلا در مورد رضاقلی بیگ حرفی نزنی. »

افراسیاب، لب باز کرد چیزی بگوید، ولی خان، فکرش را خواند و گفت: « نگران نباش. خودم با پهلوان صحبت می کنم. حتما نظر او هم همین است. »

افراسیاب، دیگر چیزی نگفت و اجازه خواست برود برای تدارک سفر.
*
افراسیاب، به محض برگشتن از شیراز، یک راست رفت خدمت خان.

خان از او پرسید: « خوب، تعریف کن ببینیم چه کار کردی؟ شیری یا روباه؟ »

افراسیاب گفت: « به خیر گذشت، خان. خود را که معرفی کردم، مرا شناخت و استقبال خوبی هم از من به عمل آورد. پیغام پهلوان را که به او رساندم، گفت: ” پیش پای شما، جمعی از بزرگان شیراز هم آمده بودند برای وساطت، ولی من مردد بودم. من به پهلوان اعتماد کامل دارم. نیتش خیر است. عاقبت اندیشی اش هم به من ثابت شده. من مدت ها از این جا دور بوده ام و به اندازه ی پهلوان، صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر را نمی شناسم. اگر او هم این طور صلاح می داند، می شود روی پیشنهاد او و بزرگان شیراز فکر کرد. امشب، می آیند برای گرفتن جواب. ببینیم چه می شود؟ تو هم توی جلسه باشی بد نیست. »

خان گفت: « خوب، بعدش چه شد؟ آمدند؟ »

افراسیاب، کمی در جایش جا به جا شد و گفت: « بله، همان شب آمدند. خیلی اصرار داشتند برای میانجی گری. نظرشان این بود که الله ویردی از پسِ جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر برنخواهد آمد و به صلاح نیست، بی جهت خودش را درگیر مساله ای کند که برای هیچ کس، عاقبت خوشی ندارد و قبل از هر کسی دودش به چشم او می رود. آخرش هم گفتند:” بر فرض هم که شما پیروز شوید، فکر می کنید صالح خان بیات، از شما حمایت می کند؟ او خیلی هنر کند، دست می گذارد روی کلاه خودش که باد نبرد. جناب صاحب اختیار از طرف شخص عادلشاه در سمت خودش ابقا شده. صالح خان بیات، مجبور است مقصر این حادثه را به ایشان معرفی کند. بعید نیست برای حفظ موقعیتش هم که شده، شما را مقصر جلوه دهد.” »

نوکر خان در زد، اجازه خواست و وارد شد. ظرف چای و میوه را جلو خان گذاشت و گفت: « من بروم قلیان را چاق کنم بیاورم خدمتتان. امر دیگری نیست، خان؟ »

خان، با دست اشاره کرد و نوکر هم رفت و درِ اتاق را پشت سرش بست. خان، استکان چای را برداشت. ریخت توی نعلبکی و تعارف کرد افراسیاب هم مشغول شود.

بعد از نوشیدن چای، خان پرسید: « خوب، بگو ببینم آخرش چه شد؟ این الله ویردی آقا، سر عقل آمد یا نه؟ ”

افراسیاب، استکان خالی چای را توی نعلبکی گذاشت و گفت: « بله، خان. با میانجی گری بزرگان شیراز، قضیه فیصله پیدا کرد. دو سه نفر از اشرار را هم کت بسته، به عنوان مقصر اصلی حوادث اخیر بردند خدمت جناب صاحب اختیار. او هم رضایت داد و بینشان صلح و صفا برقرار شد. »

خان گفت: « در مورد رضاقلی بیگ که چیزی نگفتی؟ »

– « نه، چیزی نگفتم. »

– « او هم صحبتش را پیش نکشید؟ »

« نه، به گمانم از اختلاف ما و رضاقلی بیگ اطلاعی نداشته باشد. »

نوکر خان، دوباره در زد و وارد شد، اما این بار، با قلیان.

امتیاز کاربران: 4.35 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا