دل نوشته هاهمه

ما در انتظار مقدم توييم اى اميد آخرين!

رضا موحدی|

گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگويمت هنوز هم به آن صداى آشنا اميد بسته ام.

اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست ياد سبز وروح بخش تو ياد لطف بى نهايت خداست کوچه باغ سينه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نيست کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟

اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار يک نسيم روح بخش يک پيام آشنا ودلنواز سينه را گشوده اند. کوچه هاى ما هميشه عاشق تو بوده اند.

jamkaran

اى کبوتر دلم هوايى محبتت! سينه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است از درون سينه ام ناله هاى مرغ خسته اى به گوش مى رسد. بالهاى زخمى ام نيازمند مرهم است.

صبحگاه جمعه ها آفتاب ياد تو ز (ندبه)هاى ما طلوع مى کند. آنکه شب پس از دعا با سرود اشتياق ونغمه اميد با دلى سفيد خواب رفته است روز را به شوق ديدنت شروع مى کند اى تو معنى اميد وآرزو! اى براى انتظار عاشقانه آبرو! عشقهاى پاک در ميان خنده ها وگريه هاى عاشقان پيش عصمت الهى ات خضوع مى کند.

اى بهانه اى براى زيستن! اشتياق همچو سبزه بهاره هر طرف دميده است. جمکران جلوه اى از انتظار وشوق ماست اى بهار جاودان اى بهار آفرين ما در انتظار مقدم توييم اى اميد آخرين!

اى عزيز دل پناه شيعيان اى فروغ جاودان! سايه بلند نام وياد تو از سر وسراى عاشقان بيقرار کم مباد قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد.

2 دیدگاه

  1. كجاست منتظر تو؟ چه انتظار غریبی
    تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی
    عجیب تر كه چه آسان،نبودنت شده عادت
    چه كودكانه سپردیم دل به بازی قسمت
    چه بیخیال نشستیم چه كوششی؟ چه وفایی؟
    فقط نشستم و گفتم خدا كند كه بیایی؟!

  2. ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
    جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

    تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
    باور مکن که دست ز دامن بدارمت

    محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
    دست دعا برآرم و در گردن آرمت

    گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
    صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

    خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
    بیمار بازپرس که در انتظارمت

    صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار ب
    ر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

    خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
    منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

    می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار ت
    خم محبت است که در دل بکارمت

    بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
    در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

    حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
    فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا