اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان: قسمت هجدهم

نویسنده: جلیل زارع

فرنگیس، وقتی جریان فیصله پیدا کردن دعوای بین الله ویردی و صاحب اختیار را شنید، از یک طرف خوشحال شد که بدون دردسر، همه چیز ختم به خیر شده است و از طرف دیگر، احساس خطر می کرد. هنوز حسن خان و طاهر در داریان بودند. در اصل، آن ها آمده بودند ستاره را به عقد طاهر درآورند و با خودشان ببرند سه چشمه. هر چند تا حالا به خاطر درگیری های اخیر، صحبتی در این مورد نشده بود، ولی حالا دیگر با خوابیدن قائله ی رضاقلی بیگ و خنثی شدن توطئه ی شیراز، وقتش بود.

با خودش گفت : « باید تا دیر نشده، کاری بکنم. همین امروز و فردا هست که خان، دست ستاره را می گذارد توی دست طاهر و روانه اشان می کند. »

ولی نمی دانست چه طور سر صحبت را با شوهرش باز کند. محمد خان، در بین همه ی خوانین، به خوش قولی و وفای به عهد، شهرت داشت؛ حالا چه طور می شد راضیش کرد پا روی قول و قرارش بگذارد و ….
در این افکار بود که به او اطلاع دادند، خان احضارش کرده است.

خان، رو کرد به افراسیاب و گفت: « حتما می دانی برای چه احضارت کرده ام؟ »

افراسیاب گفت: « امر، امر خان است. هر چه بفرمایید همان کار را می کنیم. »

خان گفت: « پس معطل چه هستی ؟ همراه یونس، بروید بردج و زودتر تکلیف اسرای جنگ را روشن کنید. »

افراسیاب، می خواست در مورد برخورد با رئیس راهزنان و قولی که به او داده بود، کسب تکلیف کند، ولی با ورود فرنگیس، سکوت کرد و چیزی نگفت.

فرنگیس، می دانست خان برای چه موضوعی او را احضار کرده است. با خودش گفت: « این طوری بهتر شد. خان، می خواهد در مورد وصلت ستاره و طاهر صحبت کند. بالاخره که چه ! نمی شود همین طور دست روی دست گذاشت تا کار از کار بگذرد که ! مرگ، یک بار و شیون هم یک بار ! باید همه چیز را به او بگویم. ولی خان را نمی شود به این سادگی از تصمیمش منصرف کرد. درست است که خان همه چیز را به شور می گذارد، ولی دست آخر، کار خودش را می کند. فی المثل، همین جریان فرماندهی قشون ! به ظاهر، نظر جمع را پذیرفته و با فرماندهی فرهاد، نیمچه موافقتی کرده، ولی هنوز حرف از مخالفت می زند. »

خان که می دانست، افراسیاب درباره ی چه موضوعی می خواهد کسب تکلیف کند، رو به او کرد و گفت: « در مورد رئیس راهزنان ….. اسمش چه بود؟ »

– « اسمش جابر است، خان. »

– « بله، در مورد جابر، شنیده ام قول هایی هم به او داده ای. نظر یونس خان هم جویا شوید و منتقلش کنید این جا، تا در موردش تصمیم نهایی را بگیریم. حالا هم دیگر بروید؛ یونس خان منتظر شماست. »

بعد از رفتن افراسیاب، خان دوباره رویش را به طرف فرنگیس برگرداند و گفت: « حتما می دانی برای چه احضارت کرده ام؟ »

فرنگیس، سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت.

خان، ادامه داد: « حالا دیگر وقتش است. وصلت ستاره را می گویم. »

فرنگیس که خودش را برای رویارویی با خان آماده کرده بود، سرش را بالا آورد، توی چشمان شوهرش، زل زد و گفت: « درخواستی داشتم، خان. »

– « بگو؛ می شنوم. »

فرنگیس، با تردید گفت: « فعلا با حسن خان در این مورد صحبت نکنید. »

خان، با تعجب پرسید: « برای چه؟! الان که همه چیز به خیر و خوشی گذشته است … »

فرنگیس، سخن خان را قطع کرد و گفت: « ببخشید که کلامت را قطع می کنم، مطمئنی همه چیز به خیر و خوشی گذشته است؟! »

خان، با لحنی جدی پرسید: « منظورت چیست؟! »

– « تا زمانی که رضاقلی بیگ زنده است، هیچ خطری دفع نشده. »

– « این را که خودم هم می دانم. برفرض که من چیزی نگویم، اگر حسن خان، حرفش را پیش کشید، چه؟ بگویم عجالتا شما دست خالی برگردید تا ببینیم کی وجود کثیف رضاقلی بیگ نابکار از صفحه ی روزگار محو می شود؟! »

– « خودت بهتر از هر کسی می دانی که اگر خبر ازدواج ستاره به گوش رضاقلی بیگ برسد، هر طور شده … »

– این بار، خان، حرف همسرش را قطع کرد و گفت: « ولی رضاقلی بیگ دیگر آن قدرت سابق را ندارد. »

– « چه طور ندارد؟! کسی که برای رسیدن به هدفش حاضر است دست به هر کاری بزند، حتی حمله به کاروان داریان، آن هم در لباس راهزنان ! بعد هم به محض از دست دادن حامی اش، محمد شاطر باشی، دست به دامان الله ویردیِ از گرد راه رسیده می شود و او را به جان جناب صاحب اختیار می اندازد، ساکت نمی نشیند و نقشه ی دیگری می کشد. فکر می کنی کسی که به خودش اجازه می دهد بر علیه صاحب اختیار و کلانتر فارس توطئه کند، از حمله به داریان و دزدیدن ستاره، واهمه دارد؟ »

– « اگر رضاقلی بیگ، دست به چنین کاری زده، به خاطر نجات خودش است. می داند جناب صاحب اختیار، حکم دستگیری و مجازاتش را صادر کرده؛ پس، پیش دستی کرده و خیال نابودی او را در سر می پروراند. »

فرنگیس، خنده تلخی کرد و گفت: « اگر واقعا قصدش این بود، به جای این اقدام های شتاب زده و خطرناک، دُمش را می گذاشت روی کولش، راهش را می کشید و می رفت. فرار در این آشفته بازار، کار خیلی مشکلی هم نیست و عاقلانه تر به نظر می رسد. »

خان که از این همه صغری کبری چیدن همسرش خسته شده بود، گفت: « هر چند تا حدودی حق با تو است، ولی من کاملا قانع نشده ام و فکر می کنم درخواستت باید دلیل دیگری داشته باشد. حرف اصلی ات را بزن. »

فرنگیس، دل به دریا زد و گفت: « برفرض که دلیل دیگری داشته باشد، خواهش می کنم فعلا این مساله را بگذار برای وقت دیگری. »

خان گفت: « ولی نگفتی اگر حسن خان، حرف آن را پیش کشید، چه جوابی به او بدهم؟ »

– « به او بگو رضاقلی بیگ، مار زخم خورده است و اگر متوجه ی ازدواج ستاره شود، به هر وسیله ای شده مزاحمت ایجاد می کند. بهتر است اول به فکر نابودی او باشیم. برای ازدواج ستاره و طاهر، وقت زیاد است. »

خان گفت: « با این که زیاد موافق این کار نیستم، ولی رویش فکر می کنم. » بعد هم با طعنه، ادامه داد: « امیدوارم برای این کارت دلیل محکمی داشته باشی ! »

فرنگیس که فکر می کرد برای شروع، همین قدر کافی است، صلاح ندانست بیش تر از این سماجت کند و گفت: « بهتر است در این مورد در وقت مناسب تری صحبت کنیم. فعلا خوانین منتظر شما هستند برای خداحافظی. »

در همین موقع، افراسیاب وارد شد، ادای احترام کرد و گفت: « خان، خوانین می خواهند بروند آبادی هایشان. منتظر شما هستند تشریف بیاورید برای بدرقه. »

امتیاز کاربران: 4.3 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا