رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت شصت و چهارم

نوشته:جلیل زارع|

ستاره، از درون ماتم گرفته بود. ماتمی از جنس بهت و سکوت ! باز هم نمی توانست گریه کند. خلوتی می خواست تا هرم آتش درونش را با دیدگان بی فروغش آشنا سازد و ابرهای انتظار را به واکنش وادارد. چه قدر میل بارش داشتند دو چشم انتظارِ بر در دوخته ی ستاره در این لحظات !

درون گر گرفته اش، خلوتی می خواست برای سوزاندن پر پروانه ی دل بی قرار. ولی تنهایش نمی گذاشتند. مرضیه و نازگل، مدام قربان صدقه اش می رفتند و لباس مراسم عقد کنان را بر تنش می پوشاندند: « دامن گلدار گشاد و پرچین با حاشیه دوزی و پولک های شب نما؛ پیراهن چاک دارِ بلند از جنس حریر نرم که زیرپوش و قسمتی از درازای دامنش را می پوشاند و تا روی کفش هایش می رسید؛ کلاهی کوچک، نازک و سفید از جنس ململ تزئین شده با ده اشرفی که با دو رشته بند باریک بر چانه اش بسته شده بود و چارقد اطلس زر دوزی شده ی سه گوشِ روی آن که از پشت، موهای بلندِ تا کمر رسیده اش را می پوشاند؛ رشته ای از اشرفی بر پیشانی و دو اشرفی بزرگ دیگر به نام ” پاگون ” که در دو طرف پیشانی قرار گرفته بود و بر زیبایی پوشش موی سرش می افزود. »

دستمال ترکی را که به پیشانیش بستند، منقلب شد. سپیده، بارها این دستمال را به او نشان داده و گفته بود : « سوغات شیراز است. هدیه ای است از طرف فرهادم. خودم روز عقد کنان طوری بر پیشانیت می بندم که همه ی دخترکان قلعه ی داریان، انگشت به دهان بمانند. »

ghaledaryon

آرام آرام، پلک هایش بر هم آمد و قطرات اشکی را که ناخوانده میهمان چشمانش شده بود، پوشاند. از بیرون اتاق، صدای همهمه می آمد. صداها بلند و بلندتر شد و تا پشت در اتاق رسید. با عجله، چند ضربه به در خورد. مرضیه بلند شد و در را باز کرد. مادر مرضیه بین زنان قلعه، با شور و هیجان وصف ناپذیری دخترش را در آغوش گرفت و بوسید. بعد به سمت نازگل آمد و گفت : « مژده بدهید خانوم. خبری خوش برایتان دارم. »

ستاره، نیم خیز شد. قلب بی قرارش در سینه بی تابی می کرد. مادر مرضیه، طاقت نیاورد و قبل از آن که نازگل و ستاره چیزی بگویند با عجله گفت : « چشم و دلتان روشن ! فرهاد از سفر برگشت. مژدگانی بدهید، فرهاد زنده است ! »

ستاره، منتظر نازگل نماند و با همان لباس عقد، دوان دوان از اتاق بیرون رفت. نازگل هم در حالی که اشک شوق از دیدگانش جاری بود، پشت سرش راهی شد. جمعیتی که دور تا دور فرهاد، حلقه زده بودند با دیدن ستاره و نازگل، کنار رفتند.

ستاره، خان را دید که از پلکان عمارت پایین می آمد. سرش را از شرم به زیر انداخت. نازگل، خود را به فرهاد رساند و در آغوشش فرو رفت و با صدای بلند، زار زار گریست.

ستاره، بر جای خود، خشکش زده بود. دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه کار بکند ! سرش را بلند کرد. نگاه فرهاد در نگاهش گره خورد. قلبش چنان به تپش افتاده بود که گویی قفس سینه، تحمل نگهداریش را نداشت.

پاهایش بی آن که اراده ای در کار باشد، دویدن گرفت. از کنار فرهاد گذشت و پشت به جمعیت، شتابان دور شد. نفهمید چه طور خود را به باغ رساند و فاصله ی در باغ تا آلاچیق را دوید. به یکی از ستون های آلاچیق تکیه داد. فرهاد را دید که بی پروا به سویش می آمد. حالا شاهزاده ی رویاهایش در انارستان بود. زیر درخت انار. همان درخت انار دیرینه و آشنا.

دست برد، انار بزرگی را که بر بالاترین شاخه ی آن جا خوش کرده بود، چید. آن را بویید و آرام آرام به سمت ستاره آمد.

صدایی در گوششان پیچید. ستاره، با رعب و وحشت، به پشت سرش نگاهی انداخت. طاهر بود؛ با صورتی برافروخته و چشمانی از حدقه در آمده !

طوفانی عظیم، وزیدن گرفت و شاخه های درختان را به کوبید. فرهاد را از جا کند و به آسمان پرتاب کرد. هر چه طاهر، بیش تر به ستاره نزدیک می شد، فرهاد از او بیش تر فاصله می گرفت.

انار در دستان فرهاد، بزرگ و بزرگ تر می شد. طوفان، آن را از دستان فرهاد ربود و به سمت ستاره، پرتاب کرد. فرهاد، هر لحظه دورتر و کوچک تر می شد و انار نزدیک تر و بزرگ تر ! آن قدر بزرگ که تمام پهنه ی آسمان را پوشاند.

فرهاد، در پهندشت آسمان، پشت کوه های سر به فلک کشیده، غروب کرد. آسمان، برقی زد و غرش کنان، انار را نشانه رفت. انار، ترک برداشت. دانه های سرخ و درشت، از دل انار، باریدن گرفت. هر چه دانه ها پایین تر می آمدند، روان تر می شدند.

آسمان، بر بستر باغ، انار می گریست. اشک انار، بر چهره ی زیبا و معصوم ستاره باریدن گرفت و گونه هایش در دستان باد، رها شد.

صداهایی به گوشش رسید. آرام آرام، پلک هایش از هم فاصله گرفت. مرضیه، داشت بر گونه هایش سیلی می نواخت و نازگل، آب به صورتش می پاشید. شنید که مرضیه می گفت : « نازگل جان، خدا را شکر، به هوش آمد. »

10 دیدگاه

  1. کسی صدای شکستن قلبت را نمی شنود، ستاره !

    اشک که به چشم نداشته باشی، دردت را هم نمی فهند.

    دیده فرو بند تا اوج غم و اندوه، پشت ابر پلکها پنهان شوند.

    دلواپسی هایت را پنهان کن تا بی تابی دل بی قرارت را نبینند.

    بگذار به وقتش، شاید روزی شانه هایش را برای گریستن به تو هدیه کند.

    رفتنش را باور نکن تا از درون فرو نریزی.

    محکم باش. مگذار شکستن غرورت را جار بزنند.

    در زمانه ای که فرهاد را به جای کوه، بیستون می کنند و شیرین را به سوگش می نشانند، چاره ای جز رفتن نیست.رفتنی که شاید برگشتی نداشته باشد. که اگر بمانی عشق را به مسلخ می برند و غرور را به صلیب می کشند.

    دردت را می فهمم ولی مرهمی برای زخم هایت ندارم. درد، بی درمان است و زخم، عمیق ! با درد فراق بساز و به جرم عاشق بودن بسوز تا خانه ی دلت ویران نشود. و دلت را دریایی کن تا فرهاد ِ بیستون شده در وسعت آبی آن نمیرد.

    به گاه رفتن، پرواز را به تو آموخت. پس به گاه دلتنگی، بر توسن خیال سوار شو و پهندشت رویا را درنورد. پروانه ی دلت که پر کشید، از پیله تنهایی که بیرون آمد، فرهاد بیستون شده ات را می بینی که در باغ دلت، دو چشم انتظارش بر در است تا سبد سبد انار را تعارفش کنی.

    فرهاد بیستون شده ی دل بی قرار ! بگو چگونه تاب آورم خزان زود هنگام باغ بی کسی ها را. به من بیاموز جوانه زدن و سبز ماندن را تا شاخه انار دلم نشکند زیر بار فراق.

    بگو که تا نهایت عشق راهی نمانده است. بگو لحظه ی وصال نزدیک است. به من بیاموز رهایی از قفس تن و پر کشیدن تا نهایت بی نهایت ها که سخت دلتنگم…

  2. سلام جناب آقای زارع
    همت وتلاش شما در نوشتن رمان تحسین میکنم و میدانم که کار هر کسی نیست . چند بار خواستم نظرم رو بنویسم ولی احساس کردم که شاید باعث سوء تفاهم شود . ضمن این که قبول دارم خوب مینویسید اما فکر نمیکنید اسم رمان قلعه داریون برای این رمان زیاد تناسب نداشته باشد ؟ مگر در قلعه ی داریون به جز ستاره وفرهاد و…. کسی زندگی نمیکرده؟ شما باید زندگی مردم داریون را به تصویر بکشید و خوب ، ستاره به عنوان یه دختر داریونی که یه جوری سرنوشتش به فرهنگ وآداب وتاریخ داریون گره میخوره مطرح باشه و داستان رو جذاب کند .
    شما طوری ستاره رو معرفی میکنید که آدم خیال میکنه از یه شاهزاده زند ویا قاجار صحبت میکنید که البته تا اینجا ایرادی نداره ولی کمی واقعی تر بنویسید . شما که از فرهنگ داریون خوب خبر دارید همین چهل واندی سال پیش اگر دختری در مورد خواستگارش اظهار نظر میکرد ومثلا میگفت که مایل است با او ازدواج کنه نقل زبان مردم می شد ، حالا عاشقی و اون هم این همه سوزان پیشکش ! و مادر ها همیشه موقع ازدواج میگفتند چون قولش رو دادیم به فلانی تب کرده!
    در داریون حدود دویست سال پیش درد وبیماری ونداری و خیلی مسائل دیگر بیداد میکرده که در رمان شما همه چی ارومه و همه چقدر خوشحالند …..فقط مانده عشق ستاره وفرهاد !
    موفق باشید اگر لازم بود نظرم رو در مورد ادمه داستان مینویسم و براتون ایمیل میکنم .

    1. سلام “نقد رمان” عزیز …

      واژه ی ” سوء تفاهم ” را برای همیشه فراموش کنید که دست و پاگیر است. نوشته ای که نقد را برنتابد، جایش توی داریون نما نیست.

      میگن تعارف اومد نیومد داره ! حرف از ایمیل زدید و منم به دلم صابون زدم برای دریافت ایمیل از شما.

      اگه ایمیلم رو ندارید از مدیر سایت بگیرید. حتا اگه بخواید میتونید تلفنم رو هم داشته باشید. این جوری بهتر میتونیم با هم زیر و بم رمان رو حلاجی کنیم و در موردش بیش تر حرف بزنیم.

      لازمه عزیز؛ حتما نظرتون رو در مورد ادامه داستان بنویسید و برام ایمیل کنید. منتظرما ! بد قولی نکنید.

      پس تا بعد …

  3. سلام
    فکر کنم تمام دردی که ستاره در خواب وبیداری میکشه فرهاد حس میکنه …….پس اگه عشقشون دو طرفه بوده دردشون هم دو تاشون میکشند…..ودرد فراق هم خود عین لذته حتی اگه تا اخر عمرشون طول بکشه…پس به فرهاد میگم فرق نمیکنه بودن یا نبودنت…چون در هر حال داری ستاره روعذاب میدی

  4. سلام بر شیرزنان داریونی که رسم عشق و وفاداری و استقامت و پایداری و صبر بر مصائب را از زینب کبری آموختند و در عمل به اثبات رساندند. آن گاه که نزدیک به سه دهه چشم اشکباری بر در است
    به انتظار فرزندی که دیدارش هر چند به قیامت، ولی خم به ابرو نمی آورد که شیرزن کربلا و قافله سالار عشق و وفا نیاورد. آن که کوهی از صبر و مقاومت بود.

    و این خاص این زمان نیست که از داریان به ارث داریم و در داریون به چشم دل دیده ایم.

    منم ستاره ! ستاره ی روزهای سخت، روزهای فراق، روزهای انتظار ! مادرم سپیده در گوشم لالایی صبر و مقاومت را نجوا کرد. که خود کوهی بود از استواری و صبر بر مصائب. و دارابی را در دامن خود پروراند که به گاه یورش خصم، قد علم کرد در برابر جور و ظلم. و سینه سپر کرد در برابر پلشتی ها تا حق و حقیقت فدای مصلحت دو سه روزه ی دنیا نشود.

    منم ستاره ! ستاره ی داریان که فرهادم را جز در میدان نبرد ندیدم و جز رسم عشق و وفا از چشمانش نخواندم.

    گیرم قلعه ی داریون، قصه است. غلو است. بزرگنمایی است. داستان است. رمان است. همان است که تو می گویی. مثل این که بگوییم رستم هم افسانه است! گیرم همه ی این ها هست. ولی من هستم. ستاره ای که دیگر در رمان نیست. افسانه نیست. قصه نیست. موهایم را در آسیاب سفید نکرده ام که عشق و وفا و صبر بر جور و جفا، برف بر سر و رویم بارید. و فرهادم هنوز هم در میدان است. میدان مبارزه با نفس. میدان جهاد اکبر. همان گونه که به وقتش در میدان بود. میدان جهاد اصغر. و امان از رو سیاهان عالم بریده بود و عرصه بر شیاطین عالم تنگ کرده بود.

    منم ستاره، شاهد زنده ی چند دهه ی پیش. شیرزن دیروز و وفادار امروز داریون.

    و تو می پنداری که داریان و داریون چنین شیرزنانی نداشت. !؟ چنین شیرزنانی را فقط در سرای قاجاریان و زندیان جست و جو می کنی !؟ از مادرانتان نشانی رسم وفا و استواری و استقامت و صبر بر زمستان جور و جفا را بپرسید که به من ختم می شود.

    و بودند پیش از من و هستند پس از من. دیروز، امروز، فردا. که تا داریونی هست و عشق و وفا در سینه ی مادران این دیار؛ که مردان مردی را در دامان خویش می پرورانند که گلزار گلزار به بار می نشینند، شیرزن داریون قصه نیست، افسانه نیست.

    منم ستاره ! باورم کنید یا نکنید هستم. هنوز هستم. پر از عشق و وفا، پر از صبر و بردباری، پر از حرف ناگفته، پر از فریاد در سکوت.

    منم ستاره و کسی هست که مرا می شناسد و گواه من است و قصه ی پر غصه ام را بر تارک داریون نما فریاد می زند ….

    1. آفرین ..آفرین….
      من باورت دارم ………….استقامتت را پایداریت را و جنگ با درونت را…..

  5. با سلام میخواستم بدونم این فلسفه ی این انار که هی بزرگتر میشه چیه برای من سواله به نظرم در مطالبی که قبلا در مجلات و جاهای دیگر خواندم بخصوص در مورد مطالبی که به گذشته های دور برمیگرد به این مورد زیاد برخوردم و خواندم که همیشه میوه ی متفاوتی را دربرمیگیرد و این طور از زبان نویسنده بازگو میشه به تصویر کشیده میشه اگه بشه در این مورد یه توضیح به ما بدید این علامت بزرگ سوال تو ذهن من نمی مونه …………

  6. سلام آسمان عزیز…

    در جواب یکی از کاربران عزیز گفتم. همان را برای شما هم تکرار می کنم: « این روزها سخت گرفتارم. چشم. اگر عمری باقی بماند در اولین فرصت توضیح میدهم.»

    شما هم همچنان پویا و پایا باشید…

  7. حالا تو هستی و آسمانی پر ” ستاره ”
    قلبم مثل گذشته تنها نیست ، نفس گرفته است دوباره
    حالا تو هستی و دل پر از احساس من
    تو در آن طوفان پر از درد، شدی یک قایق نجات برای من

پاسخ دادن به نقد رمان لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا