از خودمان بپرسیم چه شد و چرا … ؟
جلیل زارع|
… بد نیست گه گاه خودمان را زیر ذره بین بگذاریم و به چالش بکشانیم؛ کلاهمان را قاضی کنیم، ببینیم کی، کجا و چرا به این جا رسیدیم ؟
… چه بر سر قطب کشاورزی استان فارس آمد ؟ مرکز دامپروری اش چه شد ؟ فقط آسمان بود که بر زمین بخیل شد؟ یا ما هم دست هایمان را شستیم و گوشه ای نشستیم به تماشا ؟ چه آمد و چه شد؟ و چرا آمد و چرا شد؟
… دل خوش کردیم به این که اگر آب نداریم بکاریم و بپرورانیم، دنیا که به آخر نرسیده است، این ور و آن ورمان صنعتی شده اند، ما هم یکی از آن ها؛ آستین ها را بالا زدیم و دست به کار شدیم. چه شد که نشد و چرا نشد؟
… نخبگانمان کجایند به وقت ضرورت؟ چه شد که به داد مردم محروم و مظلوم زادگاهشان نمی رسند؟ چه شد و چرا؟
… گه گاه، کسی می آید، آستین بالا می زند برای کاری و اقدام عاجلی. چه می شود که به سرانجام نمی رسد و یا این همه به درازا می کشد ؟ چه می شود و چرا ؟
… حمایتش نمی کنیم و یا چوب لای چرخش می گذاریم؟ نکند خدای ناکرده پشت سرش هزار جور حرف نا به جا می زنیم و با آبرویش بازی می کنیم؟ صبوری می کند و می ماند؟ یا راهش را می گیرد و می رود؟ اگر صبوری می کند، هوایش را داریم؟ و اگر می رود، چرا برش نمی گردانیم؟
… نمی خواهم حد و مرزی برای خدمت قائل شوم. هر کجا هستی باش. هر کاری از دستت برمی آید از کشورت دریغ مکن؛ ولی این را هم بدان همین زادگاهی که در دامنش رشد کرده ای و روزهای عاشورا، سرچشمه اش را شلوغ می کنی آن چنان که جای سوزن انداختن نیست، امروز نیازمند دست های توانمند توست. کنار این کار و آن کار، دغدغه ی زادگاهت هم داشته باش.
… بعضی ها هم ماندند. حالا یا می توانستند بروند ولی صبوری کردند و نرفتند یا شرایطشان برای رفتن فراهم نبود. این و آنش زیاد هم مهم نیست. مهم این است که مانده اند و خون دل ها خورده اند برای آبادانی شهرشان. چه شده است که تنها مانده اند و چرا در شهر خود غریبه اند؟
برای هر کار و هر چیزی به شیراز وابسته ایم؛ حتا برای درس و مشق بچه هایمان ! پس این اسم شهر دیگر چه صیغه ای است که روی زادگاهمان گذاشته اند؟ چه شد که وابسته ماندیم و چرا ماندیم؟
… می گفت داریون برای من حکم خوابگاه را دارد؛ می روم شیراز سرکار و می آیم داریون خرج اتینا می کنم.راستی این همه رفت و آمدِ روزانه ی از سر اضطرار، خرج اتینا کردن نیست؟ و چیزی ته جیب کارگر بیچاره می ماند که به زخمی بزند و شرمنده ی اهل و عیالش نشود؟ چه شد که کار و بارمان آن وری شد و خورد و خوابمان، این وری؟ و چرا شد؟
… داریون که می آیم هر جا می نشینم و برمی خیزم از داریون نما می گویم؛ کم تر کسی آن را می شناسد. علتش را که می پرسم، می گویند اینترنت نداریم؛ اگر هم دارند باید با آن کُشتی بگیرند که آیا بشود یا نشود! چه شد که ندارند؟ و چرا نمی شناسند؟
… این قصه سر دراز دارد و از هر کسی هم که می پرسی می گوید این طوری هاست دیگر ! کاریش نمی شود کرد ! چه شد که این طوری ها شد؟ و چرا آن طوری ها نشود؟
… حالا ماییم و نوای بینوایی ! و داریون نمایی که نیلبکی است برای دمیدن در آن به گاه نالیدن ! چه شد که بعد از گذشت سه سال، هنوز هم که هنوز است، این تنها رسانه ی محلی، حمایت نمی شود ! و چرا نمی شود؟
… شاید پاسخ گفتن به این پرسش، سر نخی باشد برای پاسخ گویی به هزار و یک سوال هم چنان بی جواب دیگر !
… و این همه، فقط گوشه ای بود از نبود ! به مصداق همان قصه های ناتمامِ یکی بود، یکی نبود، آن هم زیر یک گنبد کبود ! که اگر تمام و کمالش را بگویم، می شود همان حکایت مثنوی هفتاد من که نیازی هم به این کار نیست و مشت نمونه ی خروار است.
… و حالا، در این ولولای ندانم از کجا و چرا، دل خوش کرده ایم به داریون نما. نه دیگر کسی را کار بلدتر، پی گیرتر، پر حوصله تر و دلسوزتر از آقای داریون نما سراغ داریم و نه اگر شش دانگ داریون نما را تحویل دیگری بدهد، امیدی به ادامه ی راه است. این خط و این هم نشان: اگر کسی هم پیدا بشود و تحویلش بگیرد، چند ماهی بیش تر دوام نمی آورد؛ آن گاه، یا باید دوباره خودش همت کند و پسش بگیرد یا فاتحه اش را بخوانیم برود پی کارش. این طوری هاست آقای داریون نما !
… و اما، آن طوری هایش را هم بشنو: « ما داریون نمایی های گاه پر رنگ و گاه کم رنگ، هرگز بی رنگ نمی شویم و تنهایت نمی گذاریم. این را به شما قول می دهیم آقای داریون نما : قول … قول … قول … »
سلام آقای زارع. زمانی آن طوری ها بودیم آقای زارع. چه شد این طوری ها شدیم و چرا شدیم؟ می شود باز هم آن طوری ها بشویم؟ می شود آقای زارع؟ می شود؟
سال به سال،رحمت به پارسال !!!!
سلام آقای زارع
اجازه بده من از شما بپرسم ،رمان قلعه داریون چی شد و چرا؟؟؟؟؟
سلام صبور عزیز …
با عرض معذرت از تاخیر سه قسمت پایانی فصل اول رمان، قسمت 83 را برای داریون نما ارسال کرده ام. قسمت 84 را هم امشب ارسال می کنم. اگر عمری باقی بماند، قسمت 85 ( قسمت آخر فصل اول ) را هم ظرف چند روز آینده ارسال می کنم. باز هم ببخشید و ممنون از توجه اتان.
باقی بقایتان …
با سلام
پس از سال جدید آقای زارع به علت آنچه مشغله کاری نامیدند نتوانستند سه قسمت رمان را در وقت تعیین شده ارسال کنند.
ایشان از اول قرار بود رمان خود را چند قسمت جلوتر برایمان ارسال کنند که متاسفانه به خاطر مشغله کاری اشان برخی مواقع این اتفاق رخ نداد و انتشار رمان با وقفه روبرو شد.
قسمت 83 را هم آقای زارع فکر کنم دو هفته پیش ارسال کردند و ما هم بر اساس قول اولیه منتظر دو قسمت پایانی شدیم اما خبری نشد.
اکنون هم منتظر هستیم دو قسمت پایانی برسد تا هر سه قسمت را با هم منتشر کنیم.
سلام بر داریون نمایی های عزیزتر از عزیز …
همین طور است که آقای داریون نما می گوید. قبول دارم. اصلا مگر می شود قبول نداشت؟ واقعیت است دیگر.
نمی خواهم دلیل بیاورم که می شود توجیه پشت توجیه و عذر بدتر از گناه. اما درد دل که می توانم بکنم؟ آن هم با شما داریون نمایی های عزیز که صمیمانه دوستتان دارم و برایتان کلی ارزش و احترام قائلم.
راستش را بخواهید، علت وقفه طولانی اخیر و تاخیرهای پیش از این، همه اش هم مشغله ی کاری نبود. مشغله کاری که همیشه بوده، هست و خواهد بود. اگر فقط مشغله ی کاری بود باید پیش از مستحب به واجب می پرداختم. نوشتن رمان چون پشتبندش کلی قول و قرار و انتظار است حکم واجب را دارد و سایر مطالب حکم مستحب. چه طور می شود فقط برای نوشتن رمان وقت نداشته باشم !؟
دو علت دیگر هم دارد. یکی را که راحت می شود گفت می گویم تا دومیش را هم ….. بگذارید ببینیم چه می شود.
اما علت اول :
ببینید عزیزان، رمان هم مثل شعر می ماند. تا حس و حالش نباشد بی فایده است. هر چی تقلا کنی و قلم را روی برگ سپید کاغذ این ور و آن ور کنی نمی شود که نمی شود تا به وقتش. وقتش هم که برسد دیگر اختیار از دست آدم بیرون می رود. اگر هم نخواهی بنویسی شخصیت های داستان مجبورت می کنند دست به قلم ببری و …. برای من که چنین است.
تجربه شد اگر عمری باقی ماند برای فصول بعد تا قسمت های زیادی از آن را پیش پیش ننویسم، دست به کار نشوم.
و اما دلیل دوم، کاملا شخصی و خصوصی است و گفتنش برایم از قلم زدن همه ی این 85 قسمت رمان هم مشکل تر و زجر آورتر است ! پس مرا از لب باز کردن عفو بفرمایید.
همین قدر به اشاره بگویم و بگذارم که من به تمام معنا با نوشته هایم بخصوص رمان قلعه داریون زندگی می کنم. گاهی شخصیت های رمان، آزارم می دهند. بد جوری هم آزارم می دهند ! مثل همین قسمت های آخر ! گاهی هم شادم می کنند. طوری که از شادی در پوست خود نمی گنجم. مثل بچه ای که اسباب بازی مورد دلخواهش را برایش خریده باشند ! برای من یه جورهایی مثل خود زندگی است. گاه سخت و ناگوار و گاه راحت و خوشآیند…
گفتم که این ها دلیل نمی شود، فقط درد دل دوستانه است و مطمئنم شما عزیزان با آن قلب رئوف و مهربانی که دارید می بخشید و می گذرید.
قسمت 84 را قبل از نوشتن این دیدگاه ارسال کردم. قسمت نهایی فصل اول را هم اگر عمری باشد و قلم پیش برود فردا ارسال می کنم. هر چه خدا بخواهد. آقای داریون نما هم که بنده خدا همیشه با من و شما راه آمده است.
باقی هم بقایتان …
از ماست که بر ماست!!!!