دفترچه خاطرات؛استخر حاجی برفی
یوسف بذرافکن|
بسوزد خانه محرومیت ، آن وقت ها هم مثل همین الان داریون محروم بود ، تابستان که می شد جایی برای گذراندن اوقات فراغت فصل تابستان نداشتیم.
هر چند آن موقع ها چندان خبری از اوقات فراغت نبود و اکثر کودکان و نوجوان ها به سر کار می رفتند و برای تامین مخارج تحصیل خود حداقل نصف روز را به خیاز سبز چیدن و سیب زمینی جمع کردن و امثال آن مشغول بودند اما عصر های گرم تابستان گاهی چند ساعت برای اوقات فراغت باقی می ماند.
از کلاس های تابستانی ،خبری نبود ، جمع می شدیم و راه می افتدیم به طرف پائین ده ، به اصطلاح پشت قلعه ، آقای حاجی برفی بذرافکن برای کشاورزی استخر بزرگی درست کرده بود وآن را از آب پر می کرد، آن موقع ها چاه ها پر آب بود و لوله های چاه ها با فشار تمام آب می کشید از شوری و تلخی آب ها هم خبری نبود.
استخرحاجی برفی تنها استخر داریون بود، البته بعد ها حاج حسین آقای چاووشی زاده و برادرش سید جعفر هم در باغ خود در راه دیندارلو استخری درست کردند که آن هم خاطرات خود را دارد .
خلاصه تنها دلخوشی بچه ها شده بود استخر حاجی برفی ، بعضی هم شیطنت می کردند و بچه های دیگر را با لباس هل می دادند داخل استخر ، آن دوران هم گذشت و هنوز هم داریون مثل گذشته محروم باقی مانده است !
وقتی بچه بودم همشه به خودم میگفتم ای کاش پسر بودم من هم تابستونها میرفتم سر کار .برای پسرها که همون استخر حاجی برفی یا خیار سبز چیدن وسیب زمینی در اوردن بود بیچاره دخترها که بایدهمیشه تو خونه میموندند…آزادی فقط مال پسرها بود و هست…
سلام یلدا جان
از نظر من کودکی تنها دورانی بود که مسئله آزادی زیاد با جنسیت سر و کار نداشت، فقط نوع آزادی فرق میکرد! فرقی که نهایتاً به تفاوت در نوع بازیها ختم میشد…
مثلاً همین استخر، پسرها میرفتند شنا و اگر اشتباه نکنم توی جا خرمنی که اون نزدیکیها بود فوتبال بازی میکردند و ما میرفتیم لباس شستن! اسمش لباس شستن بود ولی لذتش با لذت سرزمین موجهای آبی برابری میکرد شایدم بیشتر…
با عرض سلام خدمت آقاي بذرافكن.
خوبه بازم اون موقع اين استخرهاي مخصوص كشاورزي بوده .يادمه كوچيك كه بوديم تومسجد امام محمد تقي (ع)كلاسهاي فرهنگي ورزشي زيادي براي فصل تابستان با مديريت جناب آقاي يوسف بذرفكن و عبدالرضا شكري برگزار ميكردند يه نمونش مسابقات فوتبال بود كه توي حياط مدرسه هاتف اصفهاني برگزار ميشد برنامه هاي شنا بود كه با نيسان بسيج دانش آموزان رو ميبردن همون استخرهاي مخصوص كشاورزي دور داريون.
چه دوران خوشي داشتيم اي كاش …
سلام …
فکر می کنم زمان کودکی من، از این استخرهای کشاورزی هم خبری نبود. ولی تا دلت بخواد قنات سنگی و قنات چوق بند ( چوب بند ) آب رو آب داشت و محل ملَّهَ ( شنا ) ما بر و بچه های داریونی.
البته بزرگ تر که شدیم و شنا کردن یاد گرفتیم می تونستیم تو قنات ها شنا کنیم. کوچیک تر که بودیم می رفتیم تنگه در، اول جویبار، محل خروج آب از دل قنات ها، جایی که عمیق تر و وسیع تر از جاهای دیگه جویبار بود و هنوز هم آثارش هست، کلی ملَّهَ می کردیم سی خودمون.
عکسش رو میتونید تو همین صفحه ی اول داریون نما در دسته ” آخرین مطالب ” در پست ” قنات های داریون احتیاج به لایروبی دارند ” ببینید و کلی کیف کنید. نشنیدید میگن : وصف العیش، نصف العیش ؟
باقی بقایتان …
طنز | این و اون ها ز داریون رفتن !
رفتم از داریون، به من چه که تو
هنوزم جای من میگی تو، مو ؟
من که “مترو ” دارم، “بی آر تی” هم
داریون دیگه من چکار دارم ؟
آآآب دارم فت و فراوون من
اُو نداری ؟ به من چه مشتی حسن !
کو حالا تا اتولبوس واحد ؟
گاسم از کازرون بشه وارد !
این و آنترنتِت چه هُمبارِه !
سوخت داره، دیر و زود هم داره !
بخش ؟ نه ! نه ! که پخش میشیم ما !
آخِرش آذرخش میشیم ما !
آخرش ابر میشیم و می باریم !
پنج شش فصلِ سال، بی کاریم !
ما اَزی بَدَزی، میریم رو هوا !
رو زمین !؟ جا دیگه نداریم ما !
کلکو ! چقَّه اِشتوِت تنده !
تا تهِ خط، سه چار بِدِس مونده !
کار و بار !؟ اِشکُو شد به جونِ بَبَم !
پَکِ پول !؟ نه به جون دو تا دَدَم !
لُوِ اُو شُرشُری؟ اُوِش خشکید !
باغایِ انگوری؟ نگرد که نبید !
این و اون ها ،ز داریون رفتن !
بیلَه بیله، قشون قشون رفتن !
خب به من چه تو سوختی و ساختی !؟
هر چی داشتی تو داریون لاختی !؟
میتونستی تو هم مثالِ من
سی خودت باشی، بی خیال وطن !!!
احسنت به آقای زارع
من شنا را یادگار از قنات دارم
اخیییییییییییییییییییییییییییییی
اونقدر بی رحمانه ونابخردانه شیره زمین را کشیدیم که حالا به خاک مرده رسیدیدم
باید قبول کنیم که حماقت شد …آب انباشت چندین هزار ساله را سی ساله کشیدیم وبر باد دادیم
با وجود اینکه اندیشمندان زنها ر داده بودند
سلام احمد جان …
در یکی از سفرهایم به داریون، به اتفاق آقایان رضا برزگر، محمدرضا قربانی و رضا محمودی رفتیم خالد آباد و سری هم به همان قنات زدیم. قناتی که زمانی استخر شنای من و شما بود.
خشک شده بود عزیز ! خشکِ خشک ! دریغ از لایه ای نم و رطوبت ! به کویر می مانست ! شده بود حفره ای در دل زمین تف زده !
ولی برای من، یادآور خاطرات آن ایام بود. ایام تر سالی. رد پای سیلان آب را بر لبان ترک خورده ی خاک دیدم. گذرت به داریون افتاد، سری به آن جا بزن. شاید تو هم رد پایی دیدی.
باقی بقایتان …
سلام
اول ابتدایی بودیم دبستان شهدا،ظهراز مدرسه که خلاص شدیم باچندتا از بچه ها رفتیم سراغ استخرسید چاوشی که جناب آقای بذرافکن ازآن یاد کرده اند.شور و شوق شنا کردن به سرمان بود لباسهایمان را کندیم داخل آب شدیم غرق در لذت آب بازی و شنا بودیم که صاحب استخر همان سید و چند نفر دیگر بر سرمان نازل شدند هنوز جای سوختن کمربندش به بدنم را حس می کنم فقط توانستیم لباسها و کیف ها را دست بگیریم و لخت فرار کنیم این خاطره همیشه جلوی چشمانم موج می زند البته به لطف همان کمربند.
تو بارانی و من باران پرستم ….تو دریایی و من موج تو هستم ….اگر روزی بپرسی باز گویم ….تو من هستی و من نقش تو هستم