دفترچه خاطرات

چه روزهای خوشی بود یادش بخیر …

یوسف بذرافکن|

داریون قدیم باصفاو سرشار از محبت بود ‌، روابط خانوادگی و فایملی مستحکم تر بود ، داریون حال و هوای دیگری داشت.

وقتی در کوچه ها با یک لاستیک و یک تکه چوب بازی می کردیم اصلا متوجه نمی شدیم که صدها متر دویده ایم مرحوم پدرم وقتی برایم کفش نو می خرید از در دکان مرحوم حاج بهمن عسکری یا حاج امراله رستمی یا آقای قربانی تا در خانه می دویدم و می گفتم :این کفش نو چقدر می دود .

صدای گاری مرحوم حسینعلی یا مرحوم احمد انور میرزاده از دور به گوش می رسید و همه صدای آن را می شناختند .تنها وسیله نقلیه ارزان قیمت آن موقع همین گاری ها بود که به یک اسب یدک شده بود .کشاورزان و اکثر مردم نفت و گازوییل خود را که از شعبه نفتی مرحوم حمیدی می خریدند با همین گاری هابه در منازل یا سر چاهای کشاورزی حمل می کردند .

مرحوم غلامحسن پیرزاده حوض بزرگی داشت که در آن مرغابی ها شنا و آب بازی می کردند گاهی هم آنها را به داخل جوی آب می آورد و مرغ آبی ها همان جا تخم می گذاشتند من و بچه های دیگر به تماشای آنها می رفتیم و از در خانه مرحوم رحیم کشاورز تا در خانه مرحوم غلامحسن با قوطی های روغن نباتی آب می بردیم و او به ما پول می داد . فصل درو گندم که می شد به زمین مرحوم پدرم نزدیک جا خرمنی می رفتم و خوشه های باقی مانده را جمع می کردم و می آوردم در جوقن بزرگ و سنگی ننه میرزا ی آزاد علی کاظمی که دم قلعه بود می کوفتم و به دکان ننه مسیح صفا کیش می بردم و برای خود هر چیز که می خواستم می خریدم .

آب پاریاب از در خانه مش رحمان (نزدیک مدرسه هدایت ) می گذشت ما و بچه های دیگر کنار این جوی آب می نشستیم و از ترس آقای رسول اف دست و پایمان را با آب و یک قطعه سنگ مرتب می شستیم .از در مدرسه تا در منزل با صف می رفتیم . صبح زود اول در خانه فرزاد روئین تن را می زدم و بعد دو نفر ی در خانه مسعود وطن جو می رفتیم و بعد سه نفری به طرف مدرسه حرکت می کردیم.

چه روزهای خوشی بود یادش بخیر …

1 دیدگاه

  1. سلام … خسته نباشید .. خوبه که همچین سایت به روزی دارید ولی کاش از شهرداری داریون و مناقصه هاش هم خبر میگذاشتین …. با کمال تشکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا