یک خاطره | حالا هی بگویید کار نیست ! سرمایه نداریم !
جلیل زارع|
به اتفاق دوستم رفتیم دبستان حقیقت جو، کارنامه ی کلاس پنجممان را گرفتیم. خیالمان که از قبولی خرداد ماه راحت شد، به فکر پر کردن اوقات فراغت تابستانمان افتادیم. آن زمان، در داریون، پر کردن اوقات فراغت فقط یک معنا داشت؛ رفتن سر کار.
حالا چه کار کنیم ؟ من یک پیشنهاد عجیب غریب دادم.
دوستم زد زیر خنده و گفت : « تو هم با این پیشنهادهای عجیب و غریبت ! اصلا فکرش هم نکن ! نمیشه ! »
ولی فردای آن روز با خوشحالی آمد و گفت : « باشه، قبول. حالا پولش رو از کجا بیاریم ؟
قلک هایمان را شکستیم. کافی نبود.
گفتم : « باید دنبال شریک بگردیم. به اندازه ی پولی که میدن تو سود شریکشون می کنیم. »
گفت : « نمیشه. تو هم با این راه حل های عجیب و غریبت ! »
روز بعد، دوباره با خوشحالی آمد و گفت : « باشه، قبول. حالا شریک از کجا گیر بیاریم ؟ »
گفتم : « میریم سراغ خواهر و برادرهامون.»
رفتیم. اول قبول نمی کردند. آن قدر برایشان روزه خواندیم که یک قرانی هایتان را می کنیم یک تومانی و از این جور حرف ها که راضی شدند. هنوز هم کافی نبود.
دوستم گفت : « دیدی گفتم نمیشه؟ پولمون خیلی کمه. » و رفت.
فردایش باز هم برگشت و گفت : « فکر کن ببین چه طور میتونیم پولمون رو زیادتر کنیم؟ »
گفتم : « بازم شریک می گیریم. »
گفت : « ما که بیش از این خواهر و برادر نداریم ! »
گفتم : میریم سراغ دوستان و همکلاسی ها. » و رفتیم.
آن ها هم اول راضی نمی شدند، ولی وقتی فهمیدند یک قرانی هایشان می شود یک تومانی، قبول کردند.
آن قدر قلک شکست و پول روی پول جمع شد که دوستم گفت : « دیگه کافیه. حالا کی بریم؟ »
گفتم : « همین فردا.»
صبح زود، با تنها اتوبوس داریون رفتیم شیراز. توی گاراژ کل تیمور پیاده شدیم. رفتیم سراغ مغازه های خیابان تیموری و دست فروش های دروازه اصفهان، جلو بازار وکیل. هر چه یک دکان جمع و جور لازم داشت خریدیم و آوردیم گاراژ گذاشتیم توی اتوبوس. اتوبوس، فقط روزی یک بار آمد و شد داشت. صبح می آمد شیراز، عصر برمی گشت داریون.
حسابی گرسنه امان شده بود. دست کردیم توی جیبمان. خالی بود. خالیِ خالی. آهی در بساط نداشتیم. همه را خرید کرده بودیم. نه پولی داشتیم برای ناهار و نه حتا کرایه برگشت.
دوستم گفت : « بریم خونه برادرم. هم ناهار می خوریم، هم کرایه برگشت ازش می گیریم. »
راه کمی نبود ولی چاره ای هم نداشتیم؛ پای پیاده راه افتادیم رفتیم خانه ی برادر دوستم. هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. خانه نبودند.
دوستم گفت : « وقتی میخوان برن جایی، کلید رو میدن دست همسایه. »
همسایه، آشنا بود و او را می شناخت. کلید را گرفت. در را باز کرد، رفتیم تو. آن موقع ها توی اکثر خانه ها از یخچال مخچال خبر مبری نبود. هر چه گشتیم، گوشه و کنار خانه هم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم.
چشممان به قفس خرگوش ها افتاد. توی قفس خرگوش ها مقداری هویج بود. سالم هایش را از جلوشان برداشتیم و خوردیم. سیر نشدیم. نیمه سالم ها را هم جدا کردیم و خوردیم. باز هم سیر نشدیم. دردسرتان ندهم، تا ذره آخر هویج ها را نوش جان کردیم. سالم و جاسم ! ته دلمان را گرفت. خرگوش های زبان بسته هم بدون هیچ اعتراضی فقط نگاهمان کردند. به گمانم سیر بودند. از ما که سیرتر بودند.
پیاده برگشتیم گاراژ. حالا کرایه برگشت را از کجا می آوردیم؟
به دوستم گفتم : « گوشه خیابون بساط می کنیم، به اندازه کرایه که فروختیم بساطمون رو جمع می کنیم. »
دوستم گفت : « تو هم با این فکرهای عجیب غریبی که به کله ت میزنه ! نه… نه… نمیشه. »
ولی دقایقی بعد، گفت : « یعنی میگی میشه؟ »
گفتم : « چرا نشه؟ مگه ما میخوایم کار بدی بکنیم؟ میخوایم بساط کنیم. همین. ما که بالاخره باید جنس هامون رو بفروشیم؛ خب از همین جا شروع می کنیم. »
بساط کردیم. بد نبود. تا اتوبوس پر شد و آماده شد برای حرکت، ما هم به اندازه کرایه برگشت فروخته بودم. بساطمان را جمع کردیم و سوار بر اتوبوس برگشتیم داریون.
درِ یکی از اتاق های خانه ی ما که زمانی مغازه بود را باز کردیم توی کوچه. خرت و پرت هایمان را چیدیم توی تاقچه هایش. بسم الله گفتیم و شروع کردیم. شدیم کاسبی که می گویند حبیب خداست.
تابستان هم گذشت. روزهای آخر، دیگر جنس نیاوردیم. ته مانده اجناسمان را هم حراج کردیم رفت پی کارش.
سهم شرکایمان را دادیم. واقعا یک قرانی هایشان شده بود یک تومانی. وضعمان خوب شد. باز هم رفتیم شیراز. ولی نه برای خرید اجناس دکان، برای خرید لباس و کیف و کفش و دفتر و خودکار و کاغذ و مداد و مداد رنگی و از این جور چیزها. روز اول مهر هم نو نوار راهی مدرسه شدیم؛ کلاس ششم ابتدایی.
حالا هی بگویید کار نیست ! سرمایه نداریم !
نسل دیروز منتظر نمی مانند تا کار به سراغشان بیاید و پیدایشان بکند.خودشان می رفتند دنبال کار و پیدایش می کردند. اما نسل امروز نشسته اند منتطر تا کار بیاید سراغشان !
توقع نسل دیروز از کار آن قدر بالا نبود که دست نیافتنی باشد. اگر لازم می شد خودشان کار را ایجاد می کردند.ولی نسل امروز دنبال کار ایجاد شده هستند که اغلب دست نیافتنی است.
سرمایه هر کس به اندازه ایمان وامید اوست.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند خواهم داد که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بسترو رخت خواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این
کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می
دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی
بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای بگیری و آنوقت بهترین خانه های
جهان مال توست…
اون قديم نديما مردم نون نيتشون رو ميخوردن ولي حالا چي؟ بيشتر مردم به اين فكر هستند يه راهي پيدا كنند كه رفيق يا شريك خودشون رو زمين بزنند و خودشون رو بالا بكشند .
اينم شد روزگار.
بیش تر آدما، شاید؛ ولی هنوز هم هستن معدود آدمایی که ….
امروز پیداشون کنیم و باهاشون بالا بریم، بهتره از اینه که فردا روزی، حسرت از دست دادن همین معدود افراد رو هم بخوریم.
دور و برتو خوب نگاه کن ! هنوز هم هستن. خوب نگاهشون کنی و دلتو باهاشون صاف کنی، برات از جون مایه میذارن.
اما یه شرط داره:
بالا که رفتی به پایین هم نگاه کنی تا فردا روزی، یکی مثل امروزِ خودت، نگه: ” اینم شد روزگار ! »
این طوری ها هم هست عزیز …