رمان قلعه داریان به قسمت دهم رسید
نوشته:جلیل زارع
افراسیاب ، از یک سو با پذیرش مسئولیت فرماندهی قشون، مسئول حفظ جان نیروهای خود بود و می بایست با درایت و هوشیاری کامل ، قشون را به گونه ای هدایت و رهبری کند که در کوتاه ترین زمان ممکن، قبل از آن که خستگی بر آنان غلبه کند و تعداد بیش تری کشته و زخمی شوند، دشمن را شکست یا فراری دهند؛ او به خوبی می دانست که در صورت طولانی شدن جنگ، نیروهای اندک او قادر نخواهند بود در مقابل نیروهای دشمن، مقاومت کنند و شکستشان حتمی است؛ بر شقاوت و سنگدلی راهزنان نیز آگاه بود و می دانست که در صورت پیروزی، به کسی رحم نمی کنند و همه را از دم تیغ می گذرانند.
از سوی دیگر، نمی توانست خود را راضی کند، برادرش در حلقه ی محاصره ی دشمن، که لحظه به لحظه تنگ تر می شد، گرفتار بماند و غریبانه کشته شود. بنابراین، تلاش می کرد ضمن حفظ انسجام و یکپارچگی در رهبری قشون، با کنار زدن دشمن، حلقه ی محاصره ی پهلوان را بشکند و خیلی زود او را از شرایط فعلی نجات دهد.
پهلوان خدر هم سعی می کرد خود را از حلقه ی محاصره ی دشمن نجات دهد ولی از همه طرف، راه بر او بسته بود.
تپانچه را از کمر بیرون آورد و با همه ی وجود فریاد زد: « اگر نمی خواهید بی جهت جان خود را از دست بدهید، راه را باز کنید. »
یکی از راهزنان با شمشیر به پهلوان حمله کرد. ولی تپانچه ی پهلوان، زودتر از فرود آمدن شمشیر، به صدا در آمد و او از اسب افتاد و نقش بر زمین شد.
پهلوان به سرعت، تپانچه ی خالی را بر کمر زد. تپانچه ی دیگر را کشید و فریاد زد: « اگر خیال مردن ندارید، از جلو راه من کنار بروید و راه را باز کنید. »
لحظه ای ترس بر جان افراد دشمن افتاد؛ ولی با فریاد رئیس راهزنان که بی وقفه آن ها را به حمله ترغیب می کرد، بر ترس خود غلبه کردند و مانع خروج پهلوان از حلقه ی محاصره شدند. پهلوان، تپانچه را از شکافی که برای یک لحظه بین او و رئیس راهزنان ایجاد شد، به سمت او شلیک کرد ولی برد آن به اندازه ای نبود که هدف گلوله قرار گیرد. پهلوان، بلافاصله تپانچه ی خالی دوم را هم به کمر زد، مجددا شمشیر از غلاف بیرون کشید. برق شمشیر پهلوان، عده ای از راهزنان را از مقابلش کنار زد؛ ولی تعداد آن ها به قدری زیاد بود که کنار رفتن آن ها، تاثیری بر شکستن حلقه ی محاصره نداشت.
با فریاد مجدد رئیس راهزنان، گروهی هم از عقب به پهلوان حمله کرد.. پهلوان بلافاصله اسب را برگرداند، رکاب کشید و به سرعت برق، شمشیرش فضا را شکافت، رگ گردن یکی از راهزنان را قطع کرد و او را از اسب سرنگون کرد. پهلوان، بدون وقفه شمشیر می زد و ضربت شمشیرش مدام بر دست و صورت و سینه و گردن راهزنان فرود می آمد و آن ها را یکی پس از دیگری سرنگون می کرد. سرعت حرکت شمشیر پهلوان طوری بود که تشخیص جا به جایی و جهت آن برای دشمن، مشکل بود و به محض فرود آمدن، جان دشمن را می گرفت. حالا دیگر دشمن، به زور بازو و فن شمشیر زنی پهلوان، آگاه شده بود و لحظه به لحظه، بیش تر، ترس بر آنان غلبه می نمود؛ به طوری که اگر فریادهای بی وقفه ی رئیس راهزنان نبود، خیلی زود، حلقه ی محاصره شکسته می شد.
هنگام شمشیر زدن، حرکت دست پهلوان، بیش از زور بازویش در ضربات مهلک فرود آمده، موثر بود. به طوری که دشمن فرصت مشاهده ی ضربت وارد شده را نداشت و قدرت هرگونه دفاعی از او سلب می شد. دانه های درشت عرق از سر و صورتش جاری بود و هم چنان می جنگید. قشون دشمن به قدری ترسیده بود که کم مانده بود حلقه ی محاصره، باز شود، ولی رئیس راهزنان که نیمی از قشون خود را برای محاصره و کشتن پهلوان، به کار گرفته بود، با کشته و زخمی شدن و یا کنار رفتن هر راهزن، راهزنی دیگر را جایگزین می کرد و حلقه ی محاصره را هم چنان فشرده و پا بر جا، حفظ می کرد.
توجه بیش از اندازه ی رئیس راهزنان به حلقه ی محاصره و ترسی که بر دشمن، مستولی شده بود، فرصتی را در اختیار افراسیاب قرار داد تا با هدایت عده ای از قشون خود به طرف حلقه ی محاصره، به کمک پهلوان بشتابد؛ ولی رئیس راهزنان هم فورا به وخامت اوضاع پی برد و به سرعت، یکی از راهزنان را به فرماندهی قشون اصلی خود انتخاب کرد و خود شخصا فرماندهی حلقه ی محاصره را بر عهده گرفت تا مانع نزدیک شدن افراسیاب و افرادش به حلقه شود.رئیس راهزنان، دستور داد پشت سر پهلوان، از راهزنان تخلیه شود. با این ترفند، خود به خود، پهلوان را به عقب نشینی اجباری در سمت مخالف قشون خود، هدایت کرد تا لحظه به لحظه، از قشون دور شود.
کم کم، پهلوان و حلقه ی محاصره ی او، آن قدر از قشون، فاصله گرفتند که عملا ارتباط آن ها قطع شد. آن گاه، رئیس راهزنان، آخرین ترفند خود را به کار گرفت و برای از پا در آوردن هر چه سریع تر پهلوان، جایزه تعیین کرد. یکی از راهزنان ، وقتی فریاد او را که برای کشتن یا زخمی کردن پهلوان جایزه تعیین می کرد، شنید، بی محابا به سویش تاخت و به محض رسیدن به او، از اسب پایین پرید و شمشیرش را حواله ی پای اسب پهلوان کرد.ضربه ی وارد شده، چنان شدید بود که پی پای اسب را قطع کرد و به استخوان رسید. اسب، روی دو دست، بر زمین فرود آمد و صاحب خود را نقش بر زمین کرد. پهلوان، اجازه ی حمله ی مجدد را به او نداد و به محض زمین خوردن، از جا برخاست و با ضربت شمشیر خود، رگ گردن او را قطع و به درک واصلش کرد.
درست در همین لحظه، ضربت شمشیر یکی دیگر از راهزنان، بر شانه ی چپ پهلوان فرود آمد. پهلوان که از درد بر خود می پیچید، سعی می کرد نگذارد درد بر او غلبه کند. بنابراین، تمام زور خود را در دست راست خود جمع کرد و بی محابا برق شمشیرش را به رخ راهزنان کشید. دست و پای چند سوار و اسب را شکافت و آنان را سرنگون کرد. بعد، خیز بر داشت و برای لحظه ای خود را از حلقه ی محاصره بیرون کشید، ولی باز هم، رئیس راهزنان، عده ای را به سمت او فرستاد و حلقه ی محاصره را ترمیم کرد.
پهلوان، احساس کرد، اگر دیر بجنبد، یا زیر دست و پای اسب ها لگدمال می شود و یا ضربت شمشیرهای دشمن، او را از پای در می آورد. این بود که بار دیگر، خیز برداشت و ضربه ی مهلکی بر یکی از سواران زد و او را از اسب سرنگون کرد. در همان حال، یال اسب سوار دشمن را با دست چپ گرفت، پای چپ را در رکاب گذاشت، بر پشت اسب نشست و آن را به حرکت در آورد. بر اثر فشار زیادی که به دست چپش وارد شد، خونریزی، شدید شد ولی پهلوان اعتنایی نکرد.
بار دیگر، راهزنان، غافلگیر شدند و تا آمدند بر اوضاع مسلط شوند، ضربت شمشیر پهلوان، جان چند نفر دیگر را گرفت. افراد دشمن با ترس از او دور شدند و حلقه ی محاصره از رو به رو شکسته شد. ولی باز هم رئیس راهزنان، عده ای را به سوی او فرستاد و شکاف ایجاد شده را پر کرد. کم کم، چنان ضعفی بر جان پهلوان چنگ انداخت که حرکت دست راستش را که بی وقفه شمشیر می زد، کند و کندتر کرد و ضرباتش دیگر کارایی لازم را نداشت.
از سوی دیگر، افراسیاب، ضمن هدایت نیروهایش در پیکار با دشمن، نگران جان برادرش بود و در انتظار فرصتی بود تا گروهی از قشون خود را به حلقه ی محاصره ی پهلوان، که حالا از آن ها فاصله گرفته بود، برساند و به کمک برادر بشتابد. در حلقه ی محاصره، پهلوان خدر، خسته و بی رمق، آخرین تلاشش را برای زنده ماندن به کار می برد که ناگاه، ضربت شمشیری بر دست راستش فرود آمد و شمشیر را از دستش جدا کرد و بر زمین انداخت. بلافاصله، ضربتی دیگر، ران پای راستش را شکافت و او را نقش بر زمین کرد.
با نعره ی رئیس راهزنان، چند راهزن، با هم به سوی پهلوان، حمله ور شدند و یکی از آنان به سرعت از اسب پایین پرید، خود را بالای سر پهلوان رساند. سپس با دست چپ، موهای او را به طرف خود کشید و شمشیر خود را با دست راستش بالا برد، نگاهی به رئیس راهزنان انداخت و منتظر دستور شد تا گردن پهلوان را بزند.