اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان/ قسمت هفتاد و هشتم(قسمت پایانی کتاب اول)

قسمت پایانی کتاب اول رمان قلعه داریان را می خوانید.

نویسنده: جلیل زارع

فرهاد گفت : « نه لازم نیست. بگذار بروند. » و به قلعه اشاره کرد و ادامه داد: « دود را نمی بینی؟ به گمانم این افعی، بالاخره زهر خودش را ریخت. قلعه را به آتش کشیده است، نامرد. بجنبید ! باید تا دیر نشده برویم به خان کمک کنیم. »
شلاق ها به صدا در آمد و حرکت قدم آهسته ی اسب ها به یورتمه تبدیل شد. نزدیکی های قلعه، کنار تل، صدای شلیک گلوله آمد. صدا از بالای تل بود. سواری با سرعت داشت از تل پایین می آمد. سربازان فرهاد، او را به محاصره ی خود درآوردند و دستگیر کردند. فرهاد و چند نفر از سربازانش خود را بالای تل رساندند. یک نفر، روی زمین افتاده بود و در خون خود غلت می زد.
فرهاد، از اسب پیاده شد و خود را بالای سر او رساند. او را شناخت. پهلوان بود؛ پهلوان خدر. او را در آغوش کشید. پهلوان، نفس های آخرش را می کشید. از دیدن فرهاد تعجب کرد. باور نمی کرد او زنده باشد. به هر زحمتی بود با دست به سمت قلعه اشاره کرد و گفت : « ستاره … »
ولی نتوانست حرف خود را تمام کند و در آغوش فرهاد، جان سپرد. قاتلِ پهلوان خدر را دست بسته نزد فرهاد آوردند. فرهاد، رو به او کرد و گفت : « تو به پهلوان شلیک کردی؟ »
قاتل، سرش را پایین انداخت. فرهاد، فریاد کشید: « تو کیستی؟ چرا پهلوان را کشتی؟ »
قاتل گفت: « به خدا، من تقصیری ندارم. من فقط یک سرباز هستم. یک سرباز بخت برگشته که به خاطر سیر کردن شکم زن و بچه هایم جیره خوار رضاقلی بیگ شده ام. او، موقع رفتن به من گفت این جا بمانم و گوشه ای کمین کنم جنگجویان داریانی که از سفر برگشتند، فرمانده اشان را شناسایی کنم و در فرصتی مناسب از پا درآورم. »
فرهاد گفت : « زود باش بگو چه اتفاقی افتاده و چه بر سر قلعه و اهالی آن آمده است؟ بگو تا سرت را از بدنت جدا نکرده ام. » و شمشیر را از غلاف بیرون کشید و به شاهرگ گردن او نزدیک کرد. قاتل، در حالی که از ترس بر خود می لرزید، همه ی اتفاق های چند روز اخیر را تعریف کرد.
خبر، بسیار دردناک بود. فرهاد، از درون فرو ریخت ولی سعی کرد بر خود مسلط شود و جلو سربازانش ضعف نشان ندهد. با وجود این، نتوانست بیش از این سرپا بایستد. شمشیرش را به یکی از سربازانش داد و با اشاره به او فهماند که به بازجویی قاتل ادامه دهد. کمی دور شد و گوشه ای روی زمین نشست.

سرباز هم دوباره شمشیر را به شاهرگ گردن قاتل نزدیک کرد و گفت: « بگو ببینم چه طور توانستی فرمانده را تنها به این جا بکشانی و بکشی؟ »
قاتل گفت : « من او را به این جا نیاوردم. خودش آمد. »
– « برای چه به تنهایی آمد این جا؟ »
– « تا وقتی فرمانده با قشونش بود جرات حمله به او را نداشتم. آمدم و گوشه ای پنهان شدم. با خود گفتم امشب را این جا سر می کنم تا ببینم فردا چه می شود؟ هنگام غروب آفتاب، فرمانده را دیدم که با یکی از سربازانش به طرف قلعه می آیند. آمدم بالای تل تا از این جا بهتر بتوانم آن ها را زیر نظر داشته باشم. رفتند پشت قلعه. جرات نکردم تعقیبشان کنم. ساعتی بعد، سرباز رفت و با یک زن برگشت. بعد هم فرمانده خودش تنها آمد لب حوضچه کنار تل نشست. می خواستم از تل پایین بروم و او را غافلگیر کنم که خودش آمد بالای تل. من هم گوشه ای کمین کردم و در فرصتی مناسب، از پشت به او نزدیک شدم و به طرفش شلیک کردم. »
یکی از سربازان، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و از فرهاد اجازه خواست برود گردن قاتل را بزند. فرهاد گفت : « نه، دست نگهدار ! هنوز با او کار داریم. »
کمی جلوتر، باز هم ستاره اسب خود را متوقف کرد و پیاده شد. هر چند جمشید به پهلوان خدر قول داده بود قبل از رسیدن به سه چشمه، ستاره را در جریان مرگ طاهر و سر به دار شدن پدر و برادرانش قرار ندهد، ولی وقتی سماجت ستاره را دید مجبور شد همه چیز را برای او تعریف کند.
ستاره، بعد از شنیدن حرف های جمشید، آهسته از جای خود بلند شد. رویش را به طرف کوه گداوان برگرداند و در حالی که وجودش از خشم آکنده بود، نفس عمیقی کشید و گفت : « به خدا قسم تا فرهاد را پیدا نکنم و به کمک او انتقام خون های به ناحق ریخته شده را از رضاقلی بیگِ نامرد نگیرم، به چشمانم اجازه ی اشک ریختن نخواهم داد. »
جمشید و ماهرخ، هاج و واج به هم نگاه کردند. ماهرخ به جمشید نزدیک تر شد و آهسته در گوشش گفت : « بیچاره، هنوز نتوانسته است مرگ فرهاد را باور کند. »
ستاره، رویش را به طرف آن ها برگرداند و خطاب به جمشید گفت : « دوستت زنده است. فرهاد زنده است. »
و بعد، هر چه را از طاهر شنیده بود تعریف کرد و ادامه داد: « تو بازی خورده ای جمشید ! تو به خاطر مال و منال دنیا، در حق دوستت ظلم کردی. »
جمشید سرش را پایین انداخت و گفت : « من از کجا می دانستم آن قبر متعلق به فرهاد نیست؟ »

ستاره گفت : « چه طور دلت آمد همه را بازی بدهی؟ چرا دروغ گفتی؟ تو فقط زخمی شدن فرهاد را دیده بودی نه کشته شدنش را ! پول و زمین و گالسکه، ارزش آن را داشت که … »
نتوانست حرفش را ادامه دهد و باز هم رویش را به طرف کوه گداوان برگرداند.
ماهرخ، رو به جمشید کرد و گفت: « پس شراکت با طاهر و تجارت و سود و این جور چیزها همه دروغ بود؟ تو از دسترنج خودت مال و منال به هم نزدی؛ حق سکوت گرفتی جمشید ! حق سکوت ! این را می فهمی؟ مرا بگو که دلم خوش بود با مردی ازدواج می کنم که … »
ستاره، رویش را به طرف ماهرخ برگرداند و گفت : « این را نگفتم که میانه ی زن و شوهر را به هم بزنم !هر چه بوده گذشته و حرف زدن در باره اش هم هیچ سودی به حال هیچ کس ندارد. داریان خراب شده؛ مردم قتل عام شده اند؛ نه پدری، نه مادری، نه خواهر و برادری؛ این همه مصیبت کم است که بخواهیم مشکل دیگری هم ایجاد کنیم ؟ »
ماهرخ گفت : « ولی جمشید با این کارش با زندگی تو بازی کرد. شاید اگر می دانستی فرهاد زنده است … »
ستاره، نگذاشت ماهرخ حرفش را تمام کند و گفت : « ماهرخ جان، من توی این اوضاع و احوال اصلا دوست ندارم بیش تر از این در این مورد صحبت شود. »
و بعد، رو به جمشید کرد و گفت : « می خواهی اشتباهت را جبران کنی یا نه؟ »
جمشید، سرش را به علامت تصدیق تکان داد و چیزی نگفت.
ستاره گفت : « جلو پهلوان خدر چیزی نگفتم چون نمی خواستم هیچ کسی جز شما بداند کجا می خواهم بروم و چه کاری می خواهم بکنم؟ اگر می خواهی گذشته ات را جبران کنی، فقط یک راه دارد. »
جمشید گفت : « فرهاد، دوست من بود. من هم مثل شما نگرانش بودم. می خواستم برگردم بروم ببینم چه بر سرش آمده، ولی طاهر آن قدر در گوشم خواند که خودم هم باورم شد فرهاد مرده است. آمدم داریان و خبر مرگ او را به خان دادم. ولی عذاب وجدان راحتم نمی گذاشت. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید می فهمیدم چه بر سر او آمده است؟ رفتم ملایر. »
کمی مکث کرد؛ نفس عمیقی کشید و ادامه داد: « من از کجا می دانستم صاحب کاروانسرا دستش با طاهر توی یک کاسه است ؟ از کجا می دانستم آن قبر، متعلق به فرهاد نیست؟ اگر می دانستم زنده است، شده تمام ایران را زیر پا بگذارم می رفتم دنبالش می گشتم و پیدایش می کردم. »
ستاره گفت : « خوب، حالا این کار را بکن ! »
جمشید و ماهرخ، ساکت ماندند و به ستاره خیره شدند.
ستاره، ادامه داد: « من تصمیم خودم را گرفته ام. تا فرهاد را پیدا نکنم و به کمک او انتقام خون های به ناحق ریخته شده را از رضاقلی بیگ نگیرم، قرار و آرام ندارم. »
ماهرخ گفت : « تو فکر می کنی الآن فرهاد کجاست؟ چرا این همه مدت به داریان نیامد و ما را از حال خود با خبر نکرد؟ »
ستاره گفت : « من فرهاد را خوب می شناسم. او عادت ندارد دست خالی برگردد. هر کجا هست در تدارک نابودی رضاقلی بیگ است. مطمئنم او از حمله ی رضاقلی بیگ به داریان بی اطلاع است. اگر اطلاع داشت، محال بود به داریان باز نگردد. اگر یک نفر بتواند از پس رضاقلی بیگ برآید، آن یک نفر فقط فرهاد است. من می روم و تا او را پیدا نکنم برنمی گردم. و خطاب به جمشید گفت : « اگر هنوز هم نگران دوستت هستی و می خواهی اشتباهت را جبران کنی، به اتفاق ماهرخ با من همراه شوید، برویم فرهاد را پیدا کنیم. »
ماهرخ گفت : « بهتر نیست برویم سه چشمه از حسن خان کمک بگیریم؟ او قدرت زیادی دارد. آدم های زیادی را می شناسد. می تواند در پیدا کردن فرهاد به ما کمک کند.
ستاره گفت : « این من بودم که فریب جاسوسان رضاقلی بیگ را خوردم و طاهر را مجبور کردم با من به داریان بیاید. شاید اگر نمی آمدیم رضاقلی بیگ هم به داریان حمله نمی کرد. خان و رعیت، قتل عام نمی شدند و قلعه ی داریان ویران نمی شد. »
بعد، روی زمین نشست. سرش را بین دستانش پنهان کرد و ادامه داد: « گناه من هم کم تر از گناه جمشید و طاهر نیست. طاهر شوهر من بود و هر کاری هم کرده بود، راضی نبودم چنین سرنوشتی پیدا کند. ولی من با این کارم، طاهر را هم به کشتن دادم. »
سرش را از بین دستانش بیرون کشید. بلند شد ایستاد و ادامه داد: « حالا برگردم چشم در چشم پدر و مادر طاهر بدوزم چه بگویم؟ بگویم فریب مکر رضاقلی بیگ را خوردم و پسرشان را برداشتم آوردم داریان به کشتن دادم ؟ فکر می کنید حتا اگر حسن خان از سر تقصیر من بگذرد، مادر طاهر مرا می بخشد؟ فکر می کنید آن ها به من اجازه می دهند راه بیفتم بروم دنبال فرهاد بگردم؟ نه … نه … من هرگز به سه چشمه برنمی گردم. طاهر با فدا کردن جان خودش، اشتباهش را جبران کرد. حالا دیگر نوبت من است. »
جمشید، نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت : « اگر ماهرخ بپذیرد، ما تا هر زمان و هر کجا که بگویی با شما می آییم. »
ماهرخ گفت : « من حرفی ندارم؛ ولی الآن باید چه کار کنیم؟ کجا باید دنبال فرهاد بگردیم؟ »
ستاره گفت : « همان جایی که فرهاد را گم کرده ایم. »
جمشید گفت : « منظورت ملایر است؟ »

ستاره گفت : « ما فقط از آن جا می توانیم رد او را بگیریم. احساسم به من می گوید هر خبری هست در ملایر است. »
ماهرخ گفت : « پس چرا معطلید؟ سوار شوید تا کسی ما را ندیده است برویم. »

” پایان کتاب اول “

امتیاز کاربران: اولین نفری باشید که امتیاز می دهد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا