اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان / قسمت بیست و ششم

نویسنده: جلیل زارع

فرنگیس، مشغول رسیدگی به امور خانواده ی جابر بود. می خواست مطمئن شود کم و کسری ندارند. نمی خواست در غیاب جابر، در قلعه ی داریان احساس اسیری کنند.

نازگل به سوی او آمد و گفت: « مادر ! از ستاره خبری نیست. گفتم در این شرایط تنها نباشد بهتر است. ولی هر چه می گردم پیدایش نمی کنم. نگرانش هستم. از وقتی جیران خانم و آقا طاهر پا به قلعه گذاشته اند، آرام و قرار ندارد. این روزها خیلی ناراحت و غمگین است. حق هم دارد. فرهاد، یک بار دیگر با ندانم کاری هایش او را تنها گذاشت و بدون این که تکلیفش را روشن کند، رفت. باید قبل از رفتن با او صحبت می کرد و به او قوت قلب می داد تا بتواند درست تصمیم بگیرد و تن به وصلت با طاهر ندهد. وقتی به جای به دست آوردن دل ستاره، سنگ طاهر را به سینه می زند و دست روی دست گذاشته تا چرخ روزگار هم چنان بر وفق مراد طاهر بچرخد، باید هم ستاره این طور سر در گم و بلاتکلیف باشد ! من می دانم فرهاد وقتی به خود می آید که دیگر کار از کار، گذشته است !

می بینید که جیران و طاهر از فرصت استفاده کرده اند و در غیاب فرهاد به این جا آمده اند. معلوم است دیگر ! آمده اند تا تدارک جشن عروسی را ببینند. احمد می گوید حسن خان و محمد خان برای نیمه ی شعبان قرار مراسم ازدواج ستاره و طاهر را گذاشته اند. مادر، تو را به خدا تا کار از کار نگذشته است، فکری بکن ! »

فرنگیس گفت: « نگران نباش دخترم ! توکل داشته باش ! همه چیز درست می شود. »

نازگل که حالا دیگر اشک در چشمانش جمع شده بود و صدایش می لرزید، گفت: « چه طور درست می شود، مادر !؟ این از فرهاد که این طور اسیر جادوی طاهر شده و به اصطلاح دارد در حق دوستش فداکاری می کند ! این هم از خان که پشت تنها دخترش را خالی کرده و می خواهد به هر قیمت شده دستی دستی او را سیاه بخت کند و به خانه ی کسی بفرستد که هیچ علاقه ای به او ندارد ! چه طور درست می شود، مادر !؟ »

فرنگیس، از جایش بلند شد، دست دخترش را در دست گرفت و گفت: « گریه نکن دخترم ! آرام باش ! مادرت که نمرده است ! من می دانم ستاره کجاست. می روم و با او صحبت می کنم. »

فرنگیس، از خلوتگاه ستاره با اطلاع بود. می دانست هر وقت دلش می گیرد، به باغ می رود. زیر آلاچیق روی تخت، چمباته می زند و گریه می کند.

دست های پر مهر فرنگیس که روی سر ستاره کشیده شد، از عالم رویا بیرون آمد.

ستاره با گریه گفت: « مادر، تو گفتی فرهاد هم دلش با من است ! پس چرا بدون این که کلامی بگوید، گذاشت و رفت !؟ گفتی پدرم مرا مجبور به این وصلت نمی کند ! پس عمه جیران و آقا طاهر، این جا چه کار می کنند !؟ امروز، احمد به من تبریک گفت. می گفت همین روزها بساط جشن عروسی تو و طاهر برپا می شود. من، پدرم را خوب می شناسم، وقتی بخواهد کاری بکند، گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست. دیدم آن روز چه طور با شما برخورد کرد ! با شما که در سرد و گرم روزگار در کنارش بوده اید ! »

فرنگیس با آرامش گفت: « دخترم ! مشکل از جای دیگری است. این مشکلاتی که تو می گویی همه هست و نمی شود انکارش کرد ولی مشکل اصلی جای دیگری است. »

گریه ستاره بند آمد و سرش را بلند کرد. فرنگیس، اول، جریان ازدواج حسن خان و جیران را بازگو کرد و بر صبر و مقاومت جیران تاکید کرد. بعد گفت : « ببین، دخترم ! هیچ کس نمی تواند به اندازه ی خودت کمکت کند. تا خودت نخواهی همین آش است و همین کاسه ! هیچ کاری درست نمی شود ! »

– « یعنی شما می گویید رو در روی پدرم بایستم !؟ »

– « قبلا هم گفته ام، پدرت مثل مردان دیگر نیست که دخترش را به زور پای سفره ی عقد بنشاند. احترامش را نگه دار ! ولی احساس واقعی خود را هم از او پنهان نکن ! با او راحت حرف بزن ! همین طور که با من حرف می زنی. اگر او متقاعد شود حرفی که می زنی حرف خودت هست نه دیگران، اگر ایستادگی و مقاومت تو را ببیند، به خواسته ات تن می دهد. بدون این که حرمت و احترامش شکسته شود. حرف هایت را توی دل خودت نگه ندار ! با پدرت راحت و صادق باش ! هر چه در دلت هست، با او در میان بگذار و از او کمک بخواه !»

– « به پدرم چه بگویم !؟ بگویم می خواهم با فرهاد ازدواج کنم !؟ با کسی که حتی یک بار هم از عشقش با من، سخن نگفته!؟ با کسی که هیچ گاه مرا از پدرم خواستگاری نکرده!؟ »

– « اولا که من به عنوان مادرت، قصه ی دلدادگی شما را با پدرت در میان گذاشته ام؛ به او گفته ام که از بچگی به هم علاقمند بود اید؛ من مادر فرهاد هم هستم. وقتی چنین چیزی را به پدرت گفته ام، به نوعی از تو برای پسرم خواستگاری کرده ام. به فرهاد هم حق بده ! تو نامزد دار هستی. تا وقتی که اسم طاهر روی تو هست، فرهاد نمی تواند مستقیما از تو خواستگاری کند. تو هم نیازی نیست از فرهاد، اسم ببری. اگر به ازدواج با طاهر راضی نیستی، محکم روی حرفت بایست و از خواسته ات دفاع کن ! پدرت را متقاعد کن که با طاهر، خوشبخت نمی شوی ! به او بگو که طاهر را مثل برادر دوست داری و نمی توانی او را به عنوان همسر بپذیری !تو اول باید با خودت کنار بیایی، و وقتی به نتیجه رسیدی، بر روی خواسته های خودت پافشاری کنی و کوتاه نیایی. درست است که پدرت خان است ولی دلش مثل گنجشک است. حاضر نیست خار توی پای هیچ کسی برود، چه برسد به دختر عزیز دردانه اش ! وقتی اصرار تو را ببیند، کوتاه می آید و به خواسته ات تن می دهد. مطمئن باش عزیزم !»

– « ولی پدرم هیچ گاه در این مورد با من صحبت نکرده و نظر مرا نخواسته »

– « حالا هم این کار را نمی کند ! مطمئن باش پدرت از جیران خواسته تا به این جا بیاید. او حتما جیران را جلو می اندازد تا با تو صحبت کند. من می گویم تو باید قبل از آن که با جیران رو به رو شوی، اول با پدرت صحبت کنی. کدام پدر را دیده ای که در مورد ازدواج دخترش نظر او را بپرسد !؟ با این که پدرت مثل دیگران نیست و نظر تو برایش مهم است، ولی در این مورد پیشقدم هم نمی شود. پدرت با تو صحبت نمی کند ؟ تو با او صحبت کن و نظرت را بگو !»

– « من هم می گویم کدام دختر را دیده ای که در مورد ازدواجش نظر بدهد و با پدرش جر و بحث کند که من دومیش باشم !؟ من تا حالا حتی برای یک بار هم در این موارد با پدرم هم کلام نشده ام. شرم دارم از گفتن !»

فرنگیس، شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « پس تو هم مثل همه ی آن دخترهایی که می گویی، به سرنوشتی که خودت در رقم زدن آن هیچ نقشی نخواهی داشت، تن بده ! دخترم، اگر خودت نخواهی هیچ کس نمی تواند به تو کمک کند !»

ستاره، خودش را بیش تر به فرنگیس چسباند و گفت : « اگر قبل از آن که من با پدرم صحبت کنم، جیران به سراغم آمد، چه کار کنم ؟ »

فرنگیس، دست های ستاره را گرفت، در چشم های او خیره شد و گفت : « هر چند بهتر است قبل از آن، تو با پدرت صحبت کنی، ولی در هر صورت، جیران با تو صحبت خواهد کرد. قبل و بعد از آن هم زیاد فرقی ندارد. در برابر جیران هم از خواسته هایت دفاع کن ! بر روی تصمیمی که گرفته ای محکم بایست و اصلا کوتاه نیا ! جیران خودش رطب خورده است، پس همان کاری را بکن که زمانی خودش انجام داد ! ولی بدان که این پدرت است که باید تصمیم نهایی را بگیرد، حرف آخر را او می زند، نه جیران ! پس تو هم باید پدرت را متقاعد کنی نه عمه ات را ! با وجود این، سحر کلامش بر پدرت کارگر است و نفوذ زیادی بر او دارد. پس خیلی مواظب باش، عمه جیران، زن زیرک و با هوشی است، اگر در برابرش محکم و مطمئن ظاهر نشوی، قافیه را باخته ای ! باز هم می گویم مواظب باش کلامت قاطع باشد و از خود ضعف نشان ندهی که دیگر نمی توانی حرفی را که از دهانت بیرون آمده است، جمع و جور کنی. بدان با چه کسی رو به رو هستی و به هیچ وجه تسلیم خواسته هایش نشو، بقیه اش با من !»

ستاره، با چهره ای نگران گفت: « صحبت کردن با عمه جیران از صحبت کردن با پدرم مشکل تر است. می ترسم چیزی بگویم حمل بر بی احترامی کند و شکایتم را نزد پدر ببرد. »

فرنگیس، ستاره را بیش تر به خود چسباند و گفت : « پس مواظب گفتارت باش که نه از سر ضعف باشد و نه توهین آمیز ! بر خودت مسلط باش ! کلامت نلرزد ولی قبل از هر صحبتی اول فکر کن و حرفت را در دهان مزه مزه کن بعد بگو ! با شک و تردید هم صحبت نکن ! مواظب باش اگر فقط یک بار در برابرش کم بیاوری و بگویی عمه جان هر چه شما بگویید، دیگر تمام است و قافیه را باخته ای !»

– « خیلی سخت است مادر ! من تا حالا با بزرگ تر از خودم این طور صحبت نکرده ام. »

– « از هر چیز بترسی، سرت می آید ! نه بترس و نه گستاخ باش ! در کمال ادب و احترام، محکم حرفت را بزن ! با پدرت و جیران، به هیچ وجه، از فرهاد چیزی نگو ! اگر به وصلت با طاهر راضی نیستی، فقط همین را بگو ! این را هم بدان که من هرگز از تو نمی خواهم که به طاهر جواب منفی بدهی یا به فرهاد جواب مثبت. من فقط می خواهم خوب فکر کنی، به عقل و دلت مراجعه کنی و خودت تصمیم بگیری، صحبت یک عمر زندگی است. هر چه نظر خودت هست بخواه ! این تو هستی که باید برای سرنوشت خودت تصمیم بگیری. من و پدرت فقط می توانیم راه را برایت هموار کنیم. همین. حالا هم برو ! برو و قبل از آن که عمه جیران به سویت آید، نزد پدرت برو و با او صحبت کن ! بعد هم خودت را آماده کن که مطمئنا جیران خانم به سراغت خواهد آمد. »

امتیاز کاربران: اولین نفری باشید که امتیاز می دهد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا