گزارش

هميشه پاي يك مادر فداكار در ميان است/پاهايم يخ مي كند اما قلبم نه…

نکته جالب آنکه مغازه او شاید تنها سوپرمارکتی شیراز باشد که سیگار ندارد. او طی این ۶۰ سال مغازه داري،حتی یک نخ سیگار هم نفروخته،یعنی اصلا سیگار نداشته که بخواهد بفروشد. باور قلبی اش را بیان می کند و می گوید :«سیگار برای بدن مضر است.جوان ها را معتاد می کند. مقدماتی است برای به آتش کشیده شدن زندگی جوان ها،من اگر سیگار بفروشم به آتش زدن زندگی اشان کمک کرده ام».

سوژه گزارش ما يك پيرزن 75 ساله است .پيرزني كه 60 سال است كار مي كند. خوب هم كار مي كند.
از ساعت 6 صبح تا 9 شب، 15 ساعت كار براي يك پيرزن 75 ساله كه سالم است و در عمرش تنها يك بار دكتر رفته كه آنهم براي دردگوش بوده است . اين گزارش براي جواناني است كه هميشه مي نالند و مي گويند كار نيست.
اين گزارش براي جواناني است كه به دنبال جايي براي كار مي گردند كه «ميز»داشته باشد.
اين گزارش براي جواناني است كه با چند ساعت كار خسته مي شوندو از زمين و زمان ايراد مي گيرند.

سوژه اين گزارش جاي دور دستي نيست. همين نزديكي هاست. اگر مي خواهيد خود از نزديك او را ببينيد كار سختي نداريد. سي متري سينما سعدي نبش چهارراه ذوالانوار يك سوپرماركت قديمي است كه از ساعت 6 صبح تا 9 شب يكسره باز است.
فروشنده اين سوپرماركت قديمي هم همين سوژه گزارش ماست.
يك پيرزن زحمت كش 75 ساله.
سواد ندارد اما آن قدر تجربه دارد كه به سرعت مشتري ها را راه بياندازد. نوشته اي را نشانش مي دهم نمي تواند بخواند.اما وقتي مي پرسم اگر يك اسكناس 5 هزارتوماني به شما بدهم و يك جنس 600 توماني بخرم، چقدر بايد به من باز گردانيد؟ بلافاصله مي گويد 4400تومان!
از 15 سالگي كه از يزد به شيراز آمد در همين سوپرماركتي كار كرد. بعداز ازدواج هم شوهرش كمك حالش شد به اينگونه كه او مسئول خريد بود اما هيچگاه به عنوان فروشنده در مغازه حضور نيافت.
شوهر پيرزن اكنون سه سال است كه سكته كرده و افتاده كنار خانه تا پيرزن قصه ما كه از دار دنيا سه دختر دارد و هر سه آنها را به خانه بخت فرستاده،تنهاتر از هميشه باشد.
مي گويد: در 60 سال پيش كه تازه اين مغازه را راه اندازي كرده بودم از اينجا تا كشن گندم زار بود. نكته جالب آنكه مغازه او شايد تنها سوپرماركتي شيراز باشد كه سيگار ندارد. او طي اين 60 سال مغازه داري،حتي يك نخ سيگار هم نفروخته،يعني اصلا سيگار نداشته كه بخواهد بفروشد. باور قلبي اش را بيان مي كند و مي گويد :«سيگار براي بدن مضر است.جوان ها را معتاد مي كند. مقدماتي است براي به آتش كشيده شدن زندگي جوان ها،من اگر سيگار بفروشم به آتش زدن زندگي اشان كمك كرده ام».
با وجود كهولت سن و بي سوادي اما فكر و انديشه اي روشن دارد به راحتي و سرعت به سوالاتم پاسخ مي گويد: طوري كه احساس نمي كنم آنكه در برابرم ايستاده يك پيرزن بي سواد 75 ساله است. البته بي سوادي او تنها در خواندن و نوشتن است وگرنه از خيلي جهات قطعا از من و امثال من باسواد تر است. از برخي جوانان امروز خيلي دلگير است. به جايش جوانان قديم را ستايش مي كند:«بعضي از جوان هاي امروزي زير ابرو بر مي دارند.اصلا حركاتي انجام مي دهند كه مرد بودنشان زير سوال مي رود. جوان هم جوان هاي قديم ،مرد بودند به خدا».


راز سالم بودنش را مي پرسم:«غذاهاي پختني را اصلا نمي خورم.گوشت نمي خورم.بيشتر از لبنيات استفاده مي كنم.طي اين 75 سال فقط براي دردگوشم به پزشك مراجعه كردم كه آن هم مربوط به 40 سال پيش است».
از رونق كار و بارش مي پرسم:«دست زياد شده اما خدا را شكر كاروبار خوب است. من راضي ام به رضاي خدا، همين كه زندگي خودم و همسر بيمارم مي چرخد شاكر خداوند هستم».
اين روزها اما شيراز سردترين روزهاي خود را سپري مي كند. ساعت 8 صبح كه من براي تهيه اين گزارش مراجعه كردم هوا بسيار سرد بود چه رسد به دو ساعت قبل تر،يعني ساعت 6. به او مي گويم ،مادر! سردت نمي شود در اين مغازه كه محفظه آنچناني ندارد. مي گويد: «خودم را حسابي مي پوشانم ، سردم نمي شود.فقط پايم يخ مي كند هر چه هم كه پاهايم را مي پوشانم اما نمي دانم چرا باز يخ مي كند».
او اين حرف ها را مي زد و من مي دانستم كه درد اين پاهاي رنجور اما با ثبات حالا ديگر به خاطر خستگي است، خستگي در ايستادگي است.
ايستادگي براي زندگي و ايستادگي براي به دست آوردن نان حلال، ايستادگي به خاطر حفاظت از همسري كه سه سال در بستر بيماري آرميده و ديگر كاري از دستش بر نمي آيد كه انجام دهد و البته به خاطر ايستادن هاي زياد.ايستادن هايي كه يك ساعتش را من ديدم و وقتي از خودش هم سوال كردم گفت كه به دليل شرايط كاري اغلب ساعت ها را مي ايستد و كارش را انجام مي دهد.
توان ترك آنجا و آن مغازه كوچك را ندارم.دوست دارم آنجا باشم و كاركردنش را ببينم.دوست دارم آنجا باشم و براي روزها و ساعت هاي خستگي ام از او انرژي بگيرم.دوست دارم آنجا باشم و حرف ها و تجربه هاي بيشتري ياد بگيرم.
اما بايد آنجا را ترك كنم. پيرزن به من گفت كه خود را پوشانده و سردش نيست اما من در تمام طول اين يك ساعت ديدم كه چگونه مي لرزيد و البته به روي من مي خنديد…
نكته:اين گزارش را براي صفحه جوان روزنامه “خبرجنوب”تهيه كردم. بهتر ديدم از آن در سايت داريون نما هم استفاده كنم.
اين گزارش را اينجا هم ببينيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا