فرهنگ مردم داریون / قسمت چهلم: کودکی
به کوشش جلیل زارع برگرفته از کتاب فرهنگ مردم داریون تالیف جلال بذرافکن
کمی که بزرگتر میشد اگر بیماریها او را سالم گذاشته بودند با انواع سرگرمیهای “من درآوردی” خود را سرگرم میکرد: پوست هندوانهای را ماشین خود میکرد و با ریسمانی آن را میکشید. با گِل، ماشینی درست میکرد و در جادهای که خود درست کرده بود در خیالات کودکانه غرق میشد. با خاک، چاه و تلمبهای به پا میکرد و گاه با ادرار خود آن را آبیاری میکرد. خاکها را به شکل دیگ و کاسه در میآورد و با ریختن آب در آنها قالبهای گوناگون شکل میداد. انواع حیوانات گِلی درست میکرد و جلو آفتاب میگذاشت تا آنها را خشک کند. چوب خشکی را اسب خود مینمود و میتاخت. رینگ دوچرخهای را برمیداشت و با تکه چوب کوچکی که در شیار آن قرار میداد و با فشار دست به آن نیرو وارد میکرد به سرعت میدوید و از صدا و سرعت رینگ لذت میبرد. این کار را گاهی به نوعی مشابه، با لاستیک فرسودهی موتورسیکلت اجرا مینمود و با زدن تکه چوبی به پشت آن “تُرتُریبازی” میکرد. سر نوشابهها را جمع میکرد و با رفقا “سرپپسی بازی”1 میکرد. هنگام پاک کردن گندم یا پختن نان به کاسهای “کروشه”2 یا کاسهای از آردهای دورریز اطراف تخته نانپزی قانع بود که با آن تعدادی کیک یک ریالی یا شکلات بخرد.
این محرومیتها خود سبب پرورش خلاقیت و شکل گرفتن روحیهی تلاش و کار در او میشد. روزهای او چنین بود. اما شب برای او عالمی دیگر داشت. هنگام خواب از بزرگترها قصه میخواست. داستانهای افسانهای و پر از خیالپردازی بهترین همدم او برای خوابیدن بود. گاهی نیز برای خود ستارهای در آسمان بیغبار شب جستوجو میکرد و مالک آن میشد و با خواهرها و برادرها به رقابت برمیخاست که ستارهی او پرنورتر است.
بازیهای دخترانه معمولا دسته جمعی بود و با شعرهای کودکانه همراه میشد. شعر زیر از آن جمله است:
«دویدم و دویدم / سر کُتَل رسیدم / دوتا خاتونُ دیدم / یکیش به من آب داد / یکیش به من نون داد / نونُ خودم خوردم / آبُ دادم به زمین / زمین به من علف داد / علفُ دادم به بزی / بزی به من شیر داد / شیرُ دادم به بقال / بقال به من بادُم داد / یکیش خوردم تلخ بود / یکیش خوردم شیرین بود / قصهی ما همین بود.»
نیز این شعر که در “هیلو” یا تاببازی و برخی بازیهای دیگر خوانده میشد:
« هیلو چهچه، زنگوله چه، خانم کجان؟ تو باغچه، چی چی میچینه؟ آلوچه. آلوچههای گرجی. خبر ببر سی3 برجی. دسمال شاهی سُخته. آب گلابی رِخته. میخوام برم برقصم. اَ کل پوسی4 میترسم. ای کله پوسی یارمه، نومزاد پارسالمه.»
بازی با عروسکهای چوبی که لباسی محلی بر آنها پوشانده بودند، خالهبازی که به نوعی رفتار بزرگترها را تقلید میکردند و مهمان یکدیگر میشدند و برخی دیگر از بازیها که در بخش جداگانهای به آنها اشاره خواهد شد، از جمله سرگرمیهای دختران بود.
پنج تا نُه سالگی، سن “دست حلال کنون” یا ختنه سوران پسران بود و هیچ راه گریزی نداشت. برای این کار آنها که توان مالی بیشتری داشتند مانند عروسی، ساز و نقاره میآوردند. اقوام را دعوت میکردند، حنا میبستند و رقص و پایکوبی میکردند. بعد از ظهر روز دیگر کودک را در اتاقی به پشت میخوابانیدند؛ عمو یا دایی کودک بالای سر او روی صندلی مینشست و ضمن این که به او قوت قلب میداد و او را مرد مینامید دستهایش را محکم میگرفت؛ یکی نیز پای او را میگرفت و دلاک با تیغ و نی به کار خود مشغول میشد و بیتوجه به داد و فریاد کودک، “دست او را حلال میکرد”. گاهی دستمال هفترنگ بزرگی نیز روی سر دلاک و پایین تنهی کودک میانداختند تا چیزی پیدا نباشد. اما بیشتر اوقات سانسوری در کار نبود. بالاخره لنگی بر او میپوشانیدند و کار تمام میشد.
برای آرام کردن کودک و فراموشی دادن به او هر کس هدیهای به او میداد که ممکن بود پول یا اسباببازی باشد. فردای آن روز کودک میتوانست برخیزد و اجازه داشت یواشیواش راه برود تا “خِش نکند”؛ یعنی زخم او بدتر نشود. یکی دو روز بعد بیهراس و بیخبر از کزاز، با ریختن خاکهای داغ کوچه و بیابان روی زخم خود سعی میکرد زودتر خوب شود. جالب این که چنان که میگویند خوب هم میشد.
پانوشت:
1 – در بخش “بازیها به آن خواهیم پرداخت.
2 – گندمهای از پوست جدا نشده یا در خوشه مانده
3 – برای
4 – از کلاه پوستی
*برگرفته از کتاب “فرهنگ مردم داریون”، پژوهش و نگارش: جلال بذرافکن
ادامه دارد … (قسمت بعد: نوجوانی و جوانی)