اخباررمان قلعه داریان

رمان قلعه داریان | قسمت پنجاه و هفتم

نویسنده: جلیل زارع

از دور، برج و بارو و دیوارهای قلعه ی داریان نمایان شد. فرهاد، از شادی در پوست خود نمی گنجید. شش ماهی می شد از دیدن روی زیبای ستاره و سایر عزیزانش محروم بود.

خیلی دلتنگ بود؛ ولی به دلش وعده می داد و با خود می گفت : « هر چه بود، تمام شد. دوران هجران به پایان رسید. تا ساعتی دیگر کنار عزیزانم هستم. »
اما این شادی، زیاد دوام نداشت. صداهایی از دور به گوششان رسید. نزدیک تر شدند. حالا دیگر می توانستند خیلی راحت صدای ساز و نقاره را بشنوند. صدا از قلعه ی داریان بود. نگرانی و تشویش به جانش چنگ انداخت. تصور این موضوع هم برایش وحشتناک بود. فکر این که نکند ستاره به وصلت با طاهر رضایت داده باشد، دیوانه اش می کرد.
با شلاق به گرده ی اسبش کوبید و او را وادار کرد سریع تر بدود. همراهانش هم به تبعیت از او بر سرعت خود افزودند. باز هم نزدیک تر شدند. حالا دیگر آمد و شد جمعیت به قلعه ی داریان را هم می شد دید.
حرکت یورتمه ی اسب ها به قدم آهسته تبدیل شد. فرهاد، راهش را به طرف خالد آباد کج کرد و خطاب به همراهانش گفت : « این نزدیکی ها یک آبشار زیبا و با صفاست. می رویم آن جا چیزی می خوریم و کمی هم استراحت می کنیم. »
همراهانش، بدون چون و چرا پذیرفتند و به طرف آبشار اسب تاختند. خیلی زود کنار آبشار از اسب ها پیاده شدند تا خستگی راه را از تن به در کنند. اسب های تشنه، مشغول نوشیدن آب شدند. همراهانش، سفره های خود را باز کرده و زیر درختی کنار آبشار پهن کردند. فرهاد، از خوردن امتناع کرد. میل به غذا نداشت.
پس از صرف غذا، یکی از همراهانش را صدا کرد و گفت : « ماموریتی برایت دارم. » و بدون آن که منتظر جوابی از سوی او باشد، به قلعه ی داریان اشاره کرد و گفت : « می خواهم به بهانه ای وارد قلعه شوی و تحقیق کنی ببینی این سر و صداها برای چیست. به گمانم مراسم جشن عروسی است. خوب پرس و جو کن ببین عروس و داماد چه کسانی هستند؛ نسبتی با خان داریان دارند یا نه؛ چندمین روز عروسی است. خیلی احتیاط کن لو نروی. نمی خواهم فعلا به وجود ما در این جا پی ببرند. برو ببینم چه کار می کنی. »
او هم بدون آن که علت این کار را جویا شود، تعظیمی کرد، سوار بر اسب شد و به سمت قلعه تاخت.
فرهاد، رو به نیروهای تحت امرش کرد و گفت : « چند ساعتی این جا استراحت می کنیم. »
همه خسته بودند. هر کسی گوشه ای دراز کشید. فرهاد هم برخاست و آهسته آهسته از دامنه ی کوه بالا رفت و خودش را به غار سنگ سوراخی رساند. کف غار تنهایی هایش دراز کشید. از کودکی هر وقت دلش می گرفت، به این جا می آمد و با خودش خلوت می کرد. خیلی نگران بود. دل توی دلش نبود. ترس و وحشت بر جانش چنگ انداخته بود. ترس از این که نکند دیر رسیده باشد و ستاره را به عقد طاهر در آورده باشند.
سعی کرد به خودش امیدواری بدهد. با خود گفت : « نه … نه … امکان ندارد. محال است ستاره به این وصلت تن در دهد. اگر می خواست با طاهر ازدواج کند، این همه پافشاری و ایستادگی نمی کرد. لازم نبود رو در روی پدرش بایستد و با خواست او مخالفت کند. اگر خواهان طاهر بود، دست رد به سینه اش نمی زد. در داریان، پسر و دختر دم بخت زیاد هست. سالی چند تا جشن عروسی بر پا می شود. حتما این هم یکی از آن هاست. »
به یادش آمد که جمشید هم خیال ازدواج داشت. با خود گفت : « شاید عروسی جمشید است. خودش گفته بود دلش در گرو عشق دختر یکی از آشنایانش است. »
ولی خودش هم می دانست که برای عروسی یک رعیت، این همه جمعیت از آبادی های اطراف، آمد و شد نمی کنند. با این همه نمی توانست باور کند طاهر بار دیگر به خواستگاری ستاره آمده باشد.
با خود گفت : « پس قول و قرارمان چه می شود ؟ طاهر به من قول داد ستاره را مجبور به این وصلت نکند. قول داد به او اجازه دهد خودش تصمیم بگیرد. همین طور هم شد. مگر این طاهر نبود که وقتی از ستاره جواب رد شنید، درست چند روز قبل از عروسی، وقتی همه چیز برای مراسم آماده بود، رو در روی پدر و مادرش ایستاد و مراسم را به هم زد ؟ او درست روزی که همه چیز فراهم بود، فقط به خاطر قولی که به من داده بود، از وصلت با ستاره گذشت. حالا چه طور امکان دارد بعد از گذشت یک سال از این قضیه، تا چشم مرا دور دید، دوباره فیلش یاد هندوستان کند ؟ نه … نه … اصلا چنین چیزی امکان ندارد. »
از جای خود بلند شد. از غار بیرون آمد. رفت روی سقف غار که سوراخ بزرگی در وسط آن بود ایستاد و به تماشای دشت سرسبز خالد آباد مشغول شد. بعد نگاهش را به رودخانه ی “له فراخ” کشاند. کم کم، آبشار خستگی ناپذیر دامنه ی کوه را از نظر گذراند. هر چه یادش می آمد، این آبشار با صدای دلنوازش در تکاپو بوده و یک دم از جاری شدن سر باز نزده است.

همراهانش، زیر درختان کنار آبشار، راحت و آسوده خوابیده بودند و خستگی راه را از تن به در می کردند. آرزو کرد کاش می توانست مثل آن ها، این افکار ویرانگر و دغدغه هایی را که پایان نداشت، از خود دور کند؛ از کوه پایین برود و بدون فکر و خیال، آرام کنارشان دراز بکشد.
نگاه خود را از آبشار دامنه ی کوه به سمت شمال کشاند. کوه گداوان، محکم و استوار در برابر دیدگانش بود. خیلی مرتفع تر از دو کوه داریان بود که در دو طرف رودخانه ی له فراخ رو در رو سالیان سال چشم در چشم هم دوخته بودند و تاکستان های زیر پایشان را در پناه خود گرفته بودند. تاکستان هایی که در دو سوی رودخانه، در دامنه ی هر دو کوه، هر سال به بار می نشستند. و مردمان ساده دل و بی ریای روستایی، چه قدر برای به بار نشستن میوه های آن زحمت می کشیدند و عرق می ریختند.
می ترسید نگاه خود را به قلعه ی داریان بیندازد. قلعه ای که داشت همبازی کودکی هایش را از او می گرفت. ستاره ای که در آسمان قلبش می درخشید و اگر افول می کرد، قلبش از تپش می ایستاد.
ولی چاره ای نداشت. انتظار عذابش می داد. نگاهش بر قلعه ی داریان، سایه افکند. خیلی دوست داشت بفهمد الآن داخل قلعه چه می گذرد؛ برای چه کسانی آذین بسته شده است؛ ستاره اش در آسمان قلب چه کسی نورافشانی می کند.
علامت های سوال، در ذهنش جان می گرفتند؛ بزرگ می شدند و بزرگ تر. ولی پاسخ واضح و روشنی برایشان نمی یافت. در پستوی ذهنش دنبال جواب می گشت. جواب یک سوال بزرگ ! در فراز و نشیب راه های رفته و نرفته، کجا پایش لغزیده بود ؟ کجا خطا رفته بود ؟
آرام آرام، ذهنش را به گذشته کشاند. گذشته ای نه چندان دور که به حال گره خورده بود و شده بود یک کلاف سر در گم ! کلافی که باز کردنش دلی بزرگ می خواست. دلی که از به دریا زدن نهراسد.
فکری مثل خوره به جانش افتاد : « نکند برای همه چیز دیر شده باشد !؟ »
پرنده ی خیالش را به باغ کشاند. به این جا و آن جا سرک کشید تا رسید به آلاچیق. نشست لبه ی تخت، کنار طاهر. همین جا بود که طاهر سفره ی دلش را پیش او باز کرد و گفت که مادرش دارد ستاره را برایش خواستگاری می کند. می گفت تا حالا هم به خاطر تو پا پیش نگذاشته ام.
فرهاد، پیش از این هم ماجرا را از زبان خواهرش نازگل شنیده بود؛ ولی باور نکرد بود. اما حالا طاهر شانه به شانه اش نشسته بود و با او از ستاره می گفت. هنوز هم نمی توانست باور کند چه طور طاهر با آن که همه چیز را در مورد دلبستگی دیرینه ی او به ستاره می داند، این طور راحت در چشمانش زل زده و از ستاره می گوید.
شاید پایش از همین جا لغزید. نباید به این راحتی موافقت می کرد طاهر از ستاره خواستگاری کند. باید پیش قدم می شد و قبل از آن که کار از کار بگذرد، خودش از ستاره خواستگاری می کرد. ولی این کار را نکرد. از مردانگی به دور می دانست. رسم رفاقت و دوستی نمی دانست.
کاش ماجرا به همین جا ختم شده بود. فرهاد به خوبی می دانست که مادرش اجازه نمی دهد خان به این وصلت رضایت دهد. از قدرت نفوذ مادرش بر خان، آگاه بود. این بود که نزد خواهرش نازگل رفت و از او کمک خواست. اولش، نازگل زیر بار نمی رفت؛ ولی وقتی با اصرار فراوان برادر رو به رو شد، با او همکاری کرد که ای کاش نمی کرد.
فرهاد، باز هم بالاتر رفت. بالاتر و بالاتر. حالا دیگر به قله رسیده بود. به قله ی کوهی که غار سنگ سوراخی در دل آن جا خوش کرده بود. از این جا می شد نوک درختان سر به فلک کشیده ی باغ خان را هم دید.
باز هم در ذهن خود دنبال رد پای خطاهایش گشت. زمانی را به یاد آورد که باز هم طاهر در همین باغ به سراغش آمد و یک بار دیگر از او کمک خواست. طاهر، می دانست ستاره دیگر مثل سابق تسلیم او نیست و علتش هم دلبستگی شدید به فرهاد بود. از فرهاد می خواست که خود را کنار بکشد و اجازه بدهد این وصلت سر بگیرد. و فرهاد این کار را کرده بود.
فرهاد هنوز هم نمی خواست باور کند که خشت اول را کج نهاده است ! با خود گفت : « نه … امکان ندارد طاهر بار دیگر از ستاره خواستگاری کرده باشد. خودش به من قول داد اگر ستاره راضی به ازدواج با او نشد کنار برود و اجازه دهد من بخت خود را بیازمایم. »
یک بار دیگر، سر تا سر جاده ی خاکی را برانداز کرد. از همراهش خبری نبود. روی تخته سنگی نشست. نگاهش را به قلعه باز گرداند. باز هم همان باغ، همان آلاچیق و همان تخت. ولی این بار، ستاره در کنارش بود. زیر چشمی نگاهی به ستاره انداخت. چند قطره اشک گوشه ی چشمانش جا خوش کرده بود. نگران بیماری مادر بود. می ترسید مادر را از دست بدهد. و این یک حس مشترک بود. ترس، سراسر وجود فرهاد را هم فرا گرفته بود. نبودن مادر، یعنی بر باد رفتن تمام آرزوهایشان.

بعد بلند شدند و شانه به شانه ی هم راه افتادند. به انارستان رسیدند. همان جا بود که فرهاد، از ستاره خواست اجازه دهد مادر را به خواستگاریش بفرستد. ولی ستاره نپذیرفت. دست رد به سینه ی او زد و گفت : « من نمی توانم با تو ازدواج کنم. من و تو برای هم ساخته نشده ایم. »
بعد هم بی آن که اجازه دهد فرهاد از عشقش دفاع کند، او را ترک کرد و رفت.
از روی تخته سنگ بلند شد. نگاهش متمایل به شرق شد و باز هم پرنده ی خیالش به پرواز در آمد. رفت و رفت، نشست کنار قبر مادر : « وقت رفتن بود. آمده بود با ستاره خداحافظی کند. کمی او را دلداری داد و بعد به اتفاق، راهی امامزاده ابراهیم شدند. بعد از زیارت هم رفتند کنار چشمه. »
با خود گفت : « کاش بیش تر با او صحبت کرده بودم. کاش به او قوت قلب داده بودم تا این همه مدت را تاب آورد و به پایم بنشیند ! شاید این آخرین اشتباه من بود ! اشتباهی که … »
می ترسید کلامش را تمام کند. در عوض، از سر یاس و نومیدی به قلعه نگاه کرد و به صدای تکرار شونده ی ساز و نقاره گوش داد.
اما یک چیزی ته دلش به او امیدواری می داد و آن آخرین کلامی بود که از زبان ستاره شنیده بود : « زود برگر فرهاد ! مواطب خودت باش ! خدا به همراهت»
و اوهم در جوابش لبخندی از سر رضایت زده و گفته بود : « چشم ستاره جان ! تو هم مواظب خودت باش ! خدا نگهدار ! »
و حالا برگشته بود. برگشته بود تا به دلتنگی هایش پایان دهد.
باز هم نگاهش به جاده برگشت. از دور یورتمه ی اسبی، گرد و خاک زمین را به هوا پرتاب می کرد.

امتیاز کاربران: 4.35 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا