اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان / قسمت شصت و یکم

نویسنده: جلیل زارع

ستاره، از درون ماتم گرفته بود. ماتمی از جنس بهت و سکوت ! باز هم نمی توانست گریه کند. خلوتی می خواست تا هرم آتش درونش را با دیدگان بی فروغش آشنا سازد و ابرهای انتظار را به واکنش وادارد. چه قدر میل بارش داشتند دو چشم انتظارِ بر در دوخته ی ستاره در این لحظات !

درون گر گرفته اش، خلوتی می خواست برای سوزاندن پر پروانه ی دل بی قرار. ولی تنهایش نمی گذاشتند. ماهرخ و نازگل، مدام قربان صدقه اش می رفتند و لباس مراسم عقد کنان را بر تنش می پوشاندند: « دامن گلدار گشاد و پرچین با حاشیه دوزی و پولک های شب نما؛ پیراهن چاک دارِ بلند از جنس حریر نرم که زیرپوش و قسمتی از درازای دامنش را می پوشاند و تا روی کفش هایش می رسید؛ کلاهی کوچک، نازک و سفید از جنس ململ تزئین شده با ده اشرفی که با دو رشته بند باریک بر چانه اش بسته شده بود و چارقد اطلس زر دوزی شده ی سه گوشِ روی آن که از پشت، موهای بلندِ تا کمر رسیده اش را می پوشاند؛ رشته ای از اشرفی بر پیشانی و دو اشرفی بزرگ دیگر به نام ” پاگون ” که در دو طرف پیشانی قرار گرفته بود و بر زیبایی پوشش موی سرش می افزود. »
دستمال ترکی را که به پیشانیش بستند، منقلب شد. فرنگیس، بارها این دستمال را به او نشان داده و گفته بود : « سوغات شیراز است. هدیه ای است از طرف فرهادم. خودم روز عقد کنان طوری بر پیشانیت می بندم که همه ی دخترکان قلعه ی داریان، انگشت به دهان بمانند. »

آرام آرام، پلک هایش بر هم آمد و قطرات اشکی را که ناخوانده میهمان چشمانش شده بود، پوشاند. از بیرون اتاق، صدای همهمه می آمد. صداها بلند و بلندتر شد و تا پشت در اتاق رسید. با عجله، چند ضربه به در خورد. ماهرخ بلند شد و در را باز کرد. مادر ماهرخ بین زنان قلعه، با شور و هیجان وصف ناپذیری دخترش را در آغوش گرفت و بوسید. بعد به سمت نازگل آمد و گفت : « مژده بدهید خانوم. خبری خوش برایتان دارم. »
ستاره، نیم خیز شد. قلب بی قرارش در سینه بی تابی می کرد. مادرماهرخ، طاقت نیاورد و قبل از آن که نازگل و ستاره چیزی بگویند با عجله گفت : « چشم و دلتان روشن ! فرهاد از سفر برگشت. مژدگانی بدهید، فرهاد زنده است ! »
ستاره، منتظر نازگل نماند و با همان لباس عقد، دوان دوان از اتاق بیرون رفت. نازگل هم در حالی که اشک شوق از دیدگانش جاری بود، پشت سرش راهی شد. جمعیتی که دور تا دور فرهاد، حلقه زده بودند با دیدن ستاره و نازگل، کنار رفتند.
ستاره، خان را دید که از پلکان عمارت پایین می آمد. سرش را از شرم به زیر انداخت. نازگل، خود را به فرهاد رساند و در آغوشش فرو رفت و با صدای بلند، زار زار گریست.
ستاره، بر جای خود، خشکش زده بود. دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه کار بکند ! سرش را بلند کرد. نگاه فرهاد در نگاهش گره خورد. قلبش چنان به تپش افتاده بود که گویی قفس سینه، تحمل نگهداریش را نداشت.
پاهایش بی آن که اراده ای در کار باشد، دویدن گرفت. از کنار فرهاد گذشت و پشت به جمعیت، شتابان دور شد. نفهمید چه طور خود را به باغ رساند و فاصله ی در باغ تا آلاچیق را دوید. به یکی از ستون های آلاچیق تکیه داد. فرهاد را دید که بی پروا به سویش می آمد. حالا شاهزاده ی رویاهایش در انارستان بود. زیر درخت انار. همان درخت انار دیرینه و آشنا.
دست برد، انار بزرگی را که بر بالاترین شاخه ی آن جا خوش کرده بود، چید. آن را بویید و آرام آرام به سمت ستاره آمد.
صدایی در گوششان پیچید. ستاره، با رعب و وحشت، به پشت سرش نگاهی انداخت. طاهر بود؛ با صورتی برافروخته و چشمانی از حدقه در آمده !
طوفانی عظیم، وزیدن گرفت و شاخه های درختان را به کوبید. فرهاد را از جا کند و به آسمان پرتاب کرد. هر چه طاهر، بیش تر به ستاره نزدیک می شد، فرهاد از او بیش تر فاصله می گرفت.
انار در دستان فرهاد، بزرگ و بزرگ تر می شد. طوفان، آن را از دستان فرهاد ربود و به سمت ستاره، پرتاب کرد. فرهاد، هر لحظه دورتر و کوچک تر می شد و انار نزدیک تر و بزرگ تر ! آن قدر بزرگ که تمام پهنه ی آسمان را پوشاند.
فرهاد، در پهندشت آسمان، پشت کوه های سر به فلک کشیده، غروب کرد. آسمان، برقی زد و غرش کنان، انار را نشانه رفت. انار، ترک برداشت. دانه های سرخ و درشت، از دل انار، باریدن گرفت. هر چه دانه ها پایین تر می آمدند، روان تر می شدند.
آسمان، بر بستر باغ، انار می گریست. اشک انار، بر چهره ی زیبا و معصوم ستاره باریدن گرفت و گونه هایش در دستان باد، رها شد.
صداهایی به گوشش رسید. آرام آرام، پلک هایش از هم فاصله گرفت. ماهرخ، داشت بر گونه هایش سیلی می نواخت و نازگل، آب به صورتش می پاشید. شنید که ماهرخ می گفت : « نازگل جان، خدا را شکر، به هوش آمد. »

کف غار دراز کشید و از سوراخ بزرگ وسط غار به آسمان خیره شد. ابرهای تیره ای که آسمان را جولانگاه خود قرار داده بودند، خبر از فرا رسیدن فصل پاییز می داد. همان طور که خط سیر ابرها را در آسمان دنبال می کرد، آرام آرام پلک هایش بر هم آمد.

آرام و قرار نداشت. شوق دیدار ستاره، آنی راحتش نمی گذاشت. فکر این که تا ساعتی دیگر، ستاره برای همیشه به عقد طاهر در می آمد، دیوانه اش می کرد. باید هر چه زودتر تصمیم می گرفت. قبل از آن که برای هر کاری دیر شود.

برخاست و از غار بیرون آمد. همراهانش زیر درخت های کنار آبشار در حال استراحت بودند. از کوه پایین آمد. تصمیم خودش را گرفته بود. باید قبل از بازگشت طاهر از سرچشمه، وارد قلعه می شد. خیلی زود فاصله ی آبشار تا قلعه را پیمود و وارد قلعه شد.

مردم داریان که از دیدن او هاج و واج بودند، دورش حلقه زدند. باور نمی کردند فرهاد برگشته باشد. مردم با دیدن نازگل و ستاره که با لباس عقد به سوی فرهاد می دوید، کنار رفتند. ستاره، با دیدن خان که داشت از پلکان عمارت پایین می آمد، ایستاد و سرش را از شرم به زیر انداخت. ولی نازگل راهش را ادامه داد و خود را به فرهاد رسانده در آغوشش فرو رفت و با صدای بلند، زار زار گریست.

فرهاد، در حالی که خواهرش را در آغوش گرفته بود، چشمش به ستاره افتاد که با فاصله ی کمی از او ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نازگل را از آغوش خود جدا کرده و به طرف ستاره حرکت کرد. ولی ستاره به یکباره پا به فرار گذاشت و به سمت باغ رفت. فرهاد هم دنبال او راهی شده هر دو وارد باغ شدند.

لحظه ای بعد، فرهاد به انارستان رسید. زیر درخت انار ایستاد. همان درخت انار دیرینه و آشنا. ستاره، به ستون آلاچیق تکیه داده بود. فرهاد، از بالاترین شاخه ی درخت، انار بزرگی چید. آن را بویید و آرام آرام به سمت ستاره به راه افتاد.

ناگهان، صدایی در باغ پیچید. هر دو به طرف صدا برگشتند. طاهر بود. با صورتی بر افروخته و چشمانی از حدقه بیرون آمده ! طوفانی عظیم وزیدن گرفت و شاخه های درختان را به هم کوبید. فرهاد را از جا کند و به آسمان پرتاب کرد. هر چه طاهر بیش تر به ستاره نزدیک می شد، فرهاد از او بیش تر فاصله می گرفت.

انار در دست فرهاد، بزرگ و بزرگ تر می شد. طوفان، آن را از دست فرهاد ربود و به سمت ستاره پرتاب کرد. انار، باز هم بزرگ تر شد. آن قدر بزرگ که تمام پهنه ی آسمان را پوشاند. آسمان برقی زد و غرش کنان، انار را نشانه رفت. انار، ترک برداشت. دانه های سرخ و درشت از دل انار باریدن گرفت. هر چه دانه ها پایین تر می آمدند، روان تر می شدند. آسمان، بر بستر باغ، انار می گریست. اشک انار بر چهره ی زیبا و معصوم ستاره باریدن گرفت.

فرهاد، هر لحظه دورتر و دورتر می شد. عاقبت طوفان او را به پشت کوه های سر به فلک کشیده ی مغرب کشاند. جایی که اثری از باغ و ستاره نبود.

صدای شلیک چند تیر به گوشش رسید. آرام آرام پلک هایش از هم فاصله گرفت. با عجله از کف غار بلند شد. پیشانیش به ستون غار خورد. خون گرم از پیشانیش سرازیر شد و روی گونه هایش ریخت. ولی اعتنایی به زخم پیشانیش نکرد. از غار بیرون آمد و نگاهش را به قلعه دوخت. جوانان داریانی رو به روی در قلعه، دور طاهر حلقه زده و تفنگ هایشان را به طرف آسمان نشانه می رفتند.

مردم داریان، دسته دسته از قلعه بیرون می آمدند. زنان کل می زدند و مردان شادباش می گفتند. کمی بعد، سر و کله ی نوازندگان هم پیدا شد. صدای ساز و نقاره همراه با کل و شادباش جمعیت در هم پیچید.

فرهاد، طاقت تماشای بیش تر این صحنه را نداشت. از کوه پایین آمد. دوستش با دیدن سر و صورت خونی او به سویش آمد. ولی فرهاد از او فاصله گرفت. کنار جوی آب نشست و دست و صورتش را شست.

دوستش، بالای سر او آمد و گفت : « چه شده است پهلوان ؟ بگذارید زخم پیشانیتان را ببندم. » و بدون آن که منتظر جواب باشد، شروع به بستن زخم کرد و در همان حال گفت : « پهلوان، پیشانیتان داغ است. به گمانم تب کرده اید. »

فرهاد گفت : « چیزی نیست. به دوستان بگو آماده ی حرکت باشند. »

دیگر تصمیمش را گرفته بود. هر لحظه ممکن بود رضاقلی بیگ سر برسد و به داریان حمله کند. نمی توانست در این اوضاع و احوال به خودش فکر کند. باید قبل از رسیدن قشون رضاقلی بیگ به شیراز، خود را به استرآباد می رساند و از محمدحسن خان قاجار، قشونی را برای مقابله با رضاقلی بیگ درخواست می کرد و تا دیر نشده او را به هلاکت می رساند. تنها در این صورت بود که ستاره نفس راحتی می کشید و خان و مردم داریان از خطر حمله ی قشون رضاقلی بیگ در امان می ماندند.
دقایقی بعد، فرهاد به اتفاق همراهانش، سوار بر اسب، وارد جاده ی خاکی کنار رودخانه ی له فراخ شد. نمی خواست اهالی داریان که حالا تقریبا همه بیرون قلعه تجمع کرده بودند، متوجه حضور او و همراهانش شوند. راهش را به سمت دشت خالد آباد کج کرد تا از راه میان بر، خود را به شیراز رسانده و آز آن جا راهی استرآباد شود.

امتیاز کاربران: 4.1 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا